eitaa logo
زاغ سفید
4.3هزار دنبال‌کننده
22.8هزار عکس
26.9هزار ویدیو
71 فایل
♦️از خبرای تکراری و روز مره خسته شدی ♦️ما یک کانال ویژه به شما معرفی میکنیم ♦️زاغ سفید سرگرمی ♦️ سیاست را از دریچه طنز ببینید 📌گردان عملیاتی کمیل👇 https://eitaa.com/joinchat/3921281279C1b0b3d421d @Moslem_6 مدیریت کانال تبلیغات @mahsf313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 مصداق استقامت در راه حق😂😂 ✅ در راه حق ممکنه سختی باشه ولی نباید زود جا زد🙈 ✅ یه احکام هم بگیم😁 آقایون حمد و سوره نمازهای صبح ، مغرب و عشا رو باید بلند بخونن( البته نه در حدی که کل همسایه ها بفهمن😅) و اگه بلند نخونن نماز اشتباهه ها😢 @zaghsefid
🔅 ✍️ بخشیدن دل بزرگ می‌خواد 🔸دو تا کارگر گرفته بودم واسه اثاث‌کشی. گفتن ۲۰۰ تومن، من هم چونه زدم شد ۱۵۰ تومن. 🔹بعد از پایان کار، توی اون هوای گرم سه تا ۵۰تومنی دادم بهشون. 🔸یکی از کارگرا ۵۰ تومن برداشت و ۱۰۰ تومن داد به اون یکی. 🔹گفتم: مگه شریک نیستید؟ 🔸گفت: چرا، ولی اون عیال‌واره، احتیاجش از من بیشتره. 🔹من هم برای این طبع بلندش دوباره ۵۰ تومن بهش دادم. 🔸تشکر کرد و دوباره ۲۵ تومن داد به اون یکی و رفتن. 🔹داشتم فکر می‌کردم هیچ‌وقت نتونستم این‌قدر بزرگوار و بخشنده باشم. اونجا بود که یاد جمله زیبایی که روی پل عابر خونده بودم، افتادم: 💢بخشیدن دل بزرگ می‌خواد نه توان مالی. 🕊 🎙@zaghsefid
🔅 ✍️ همه بالارفتن‌ها به‌سوی خدا نیست 🔹پیرمردی به‌نام مشهدی‌غفار، حدود ۱۲۰ سال پیش، در بالای مناره مسجدی، سال‌ها بود که اذان می‌گفت. 🔸پسر جوانی داشت که به پدرش می‌گفت: ای پدر، صدای من از تو سوزناک‌تر و دلنشین‌تر و رساتر است، اجازه بده من نیز بالای مناره رفته و اذان بگویم. 🔹پدر پیر می‌گفت: فرزندم، تو در پایین مناره بایست و اذان بگو. بدان در بالای مناره چیزی نیست. من می‌ترسم از آن بالا سقوط کنی، می‌خواهم همیشه زنده بمانی و اذان بگویی. تو جوان هستی، بگذار عمری از تو بگذرد و سپس بالای مناره برو. 🔸از پسر اصرار بود و از پدر انکار. روزی نزدیک ظهر پدر پسر خود را برای اذان گفتن بالای مناره فرستاد. 🔹مشهدی‌غفار تیز بود و از پایین پسرش را کنترل می‌کرد. دید پسرش هنگام اذان گاهی چشمش خطا رفته و در خانه مردم نظر می‌کند. 🔸وقتی پایین آمد مشهدی‌غفار به پسر جوانش گفت: فرزندم، من می‌دانم صدای تو بلندتر از صدای پدر پیر توست، می‌دانم دلنشین‌تر از صدای من است. و هیچ پدری نیست بر کمالات و هنر فرزندش فخر نکند. 🔹من امروز به خواسته تو تسلیم شدم تا بر خودت نیز ثابت شود، آن بالا جای جوانی چون تو نیست و برای تو خیلی زود است. 🔸آن بالا فقط صدای خوش جواب نمی‌دهد. نفسی کشته و پیر می‌خواهد که رام موذن باشد. تو جوانی و نفست هنوز سرکش است و طغیان‌گر. برای تو زود است این بالارفتن. به پایین مناره کفایت کن. 🔹بدان همیشه همه بالارفتن‌ها به‌سوی خدا نیست. چه‌بسا شیطان در بالاها کمین تو کرده است که در پایین اگر باشی کاری با تو ندارد. 🕊 🎙@zaghsefid
🔅 ✍️ اجازه نده دنیا عمرت را بدزدد 🔹حکیم سخنوری همیشه می‌گفت: لحظات عمرتان را به‌نفع دنیایی که به‌ضرر شما، عمرتان را از شما می‌دزدد تمام نکنید، بلکه همیشه با انجام کارهای نیک به دنیا نارو بزنید. 🕊 🎙@zaghsefid
🔅 ✍️ صلح به‌خاطر مروت و مهمان‌داری 🔹پادشاهی بود در کرمان که در غایت کرم و مروت بود و عادتش آن بود که هرکس از غربا به شهر او می‌رسیدند، سه روز مهمان او بودند. 🔸وقتی عضدالدوله دیلمی وارد بر کرمان شد او طاقت مقاومت ایشان نداشت. 🔹هر صبح که خورشید طلوع می‌کرد، جنگ می‌کرد و خلقی را می‌کشت و چون شب می‌شد مقداری طعام نزد دشمنان و لشگریان عضدالدوله می‌فرستاد. 🔸عضدالدوله کسی را نزدش فرستاد و گفت: این چه کاری است که می‌کنی، روز ایشان را می‌کشی و شب طعام می‌دهی؟ 🔹پادشاه گفت: جنگ‌کردن اظهار مردی است و نان‌دادن اظهار جوانمردی. ایشان (لشگر عضدالدوله) اگرچه خصم من‌ هستند اما در این ولایت غریبند و چون غریب باشند در ولایت ما مهمان باشند، و جوانمردی نباشد که مهمان را بدون غذا نگه دارند. 🔸عضدالدوله گفت: کسی را که چنین مروت و مهمان‌داری بود ما را با او جنگ‌کردن خطاست. 🔹و با او صلح نمود.   🕊 🎙@zaghsefid
🔅 ✍️ روح‌هایی در حال عبور از یک تجربه گذرای بشری 🔹پرستار بیمارستان، مردی با یونیفرم ارتشی با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود، گفت: آقا، پسر شما اینجاست. 🔸پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند. 🔹پیرمرد به‌سختی چشمانش را باز کرد و در حالی که به‌خاطر حمله قلبی درد می‌کشید، جوان یونیفرم‌پوشی را که کنار چادر اکسیژن ایستاده بود، دید و دستش را به‌سوی او دراز کرد. 🔸سرباز دست زمخت او را که در اثر سکته لمس شده بود، در دست گرفت و گرمی محبت را در آن حس کرد. 🔹پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند. 🔸تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالی که نور ملایمی به آن‌ها می‌تابید، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش می‌گفت. 🔹پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند، ولی او نپذیرفت. 🔸آن سرباز هیچ توجهی به رفت‌وآمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه‌وناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن‌رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت می‌کرد. 🔹پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید فقط دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود. 🔸سرانجام پیرمرد مرد و سرباز دست بی‌جان او را رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید. منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد. 🔹وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده، شروع کرد به سرباز تسلیت و دلداری‌دادن، ولی سرباز حرف او را قطع کرد و پرسید: این مرد که بود؟ 🔸پرستار با حیرت جواب داد: پدرتون! 🔹سرباز گفت: نه. اون پدر من نیست، من تابه‌حال او را ندیده بودم. 🔸پرستار گفت: پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟ 🔹سرباز گفت: می‌دونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود. وقتی دیدم او آن‌قدر مریض است که نمی‌تواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد، تصمیم گرفتم بمانم. 🔸در هر صورت من امشب آمده بودم اینجا تا آقای... را پیدا کنم. پسرش امروز در جنگ کشته شده و من مامور شدم تا این خبر را به او بدهم. راستی اسم این پیرمرد چه بود؟ 🔹پرستار در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت: آقای… 💢 زمانی که کسی به شما نیاز دارد فقط آنجا باشید و بمانید و تنهایش نگذارید. ما انسان‌هایی نیستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای روحی باشیم، بلکه روح‌هایی هستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای بشری هستیم. 🕊 🎙@zaghsefid
🔅 ✍️ بهای رسیدن به موفقیت 🔹روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند. 🔸در یکی از سفرهایشان در بیابانی گم شدند و تا آمدند راهی پیدا کنند شب فرارسید. 🔹ناگهان از دور نوری دیدند و با شتاب سمت آن رفتند، دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می‌کند. 🔸آن‌ها آن شب را مهمان او شدند و او نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن‌ها داد تا گرسنگی راه برطرف کنند. 🔹روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. 🔸در مسیر، مرید همواره در فکر آن زن بود و اینکه چگونه فقط با یک بز زندگی می‌گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می‌کردند. بالاخره به مرشد خود قضیه را گفت. 🔹مرشد فرزانه پس از اندکی تأمل پاسخ داد: اگر واقعاً می‌خواهی به آن‌ها کمک کنی، برگرد و بزشان را بکش. 🔸مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آنجا که به مرشد خود ایمان داشت، چیزی نگفت و برگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت و از آنجا دور شد. 🔹سال‌های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بچه‌هایش چه آمد. 🔸روزی از روزها مرید و مرشد وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود. 🔹سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن‌ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند. 🔸صاحب قصر زنی بود با لباس‌های بسیار مجلل و خدم‌وحشم فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد و دستور داد به آن‌ها لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت آن‌ها را فراهم کنند. 🔹پس از استراحت نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. 🔸زن نیز چون آن‌ها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود را این‌گونه بیان کرد: 🔹سال‌های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می‌کردیم. 🔸یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. 🔹ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم. 🔸ابتدا بسیار سخت بود ولی کم‌کم هر کدام از فرزندانم موفقیت‌هایی در کارشان کسب کردند؛ فرزند بزرگ‌ترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت و فرزند دیگرم معدنی از فلزات گران‌بها پیدا کرد و دیگری با قبایل اطراف شروع به دادوستد کرد. 🔹پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می‌کنیم. 🔸هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشدمان است و باید برای رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر آن را فدا کنیم. رسیدن به موفقیت بهایی دارد. بهای آن را بپرداز. 🕊 🎙@zaghsefid
🔅 ✍️ نیازی نیست همه جا خودت را اثبات کنی 🔹فردی که کارش برگزاری مسابقات سرعت سگ‌ها بود، برای تنوع یک یوزپلنگ را به مسابقه آورد. 🔸در کمال تعجب هنگام مسابقه یوزپلنگ از جایش تکان نخورد و سگ‌ها با تمام توان می‌دویدند و یوزپلنگ فقط نگاه می‌کرد. 🔹از این فرد پرسیدند: پس چرا یوزپلنگ در مسابقه شرکت نکرد؟ 🔸پاسخ داد: گاهی تلاش برای اینکه ثابت کنی تو بهترین هستی توهین به خودت است. 🔹همیشه و همه‌جا لازم نیست خودت را به همه ثابت کنی. گاهی سکوت در برابر برخی آدم‌ها، بهترین پاسخ است. 💢 اگر اطمینان داری که راه درست را انتخاب کردی، به راهت ادامه بده؛ مهم نیست دیگران درباره‌ات چه فکری می‌کنند، لازم نیست مرتب خودت را اثبات کنی. ‎‌‌‌‎ 🕊 🎙@zaghsefid
🔅 ✍️ فقط از یک روز تا چندهزار روز فرصت داریم خوب باشیم 🔹جوونی اومد پیشم. حالش خیلی عجیب بود. فهمیدم با بقیه فرق می‌کنه! 🔸گفت: حاج‌آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه. 🔹گفتم: اگه جوابشو بدونم خوشحال می‌شم بتونم کمکتون کنم. 🔸گفت: من رفتنی‌ام! 🔹گفتم: یعنی چی؟ 🔸گفت: دارم می‌میرم! 🔹گفتم: دکتر دیگه‌ای، خارج از کشور؟ 🔸گفت: نه، همه اتفاق‌نظر دارن. گفتن خارج هم کاری نمی‌شه کرد! 🔹گفتم: خدا کریمه، ان‌شاءالله که بهت سلامتی می‌ده. 🔸با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟ 🔹فهمیدم آدم فهمیده‌ایه و نمی‌شه گولش زد. 🔸گفتم: راست می‌گی، حالا سوالت چیه؟ 🔹گفت: من از وقتی فهمیدم دارم می‌میرم خیلی ناراحت شدم. از خونه بیرون نمیومدم. کارم شده بود تو اتاق‌موندن و غصه‌خوردن. 🔸تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم!؟ خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون و مثل همه شروع به کار کردم. 🔹اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت. خیلی مهربون شدم. دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمی‌کرد! 🔸با خودم می‌گفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن! آخه من رفتنی‌ام و اونا انگار نه! 🔹سرتونو درد نیارم. من کار می‌کردم، اما حرص نداشتم. بین مردم بودم، اما بهشون ظلم نمی‌کردم و دوستشون داشتم. 🔸ماشین عروس که می‌دیدم از ته دل شاد می‌شدم و دعا می‌کردم. گدا که می‌دیدم از ته دل غصه می‌خوردم و بدون اینکه حساب‌کتاب کنم، کمک می‌کردم. مثل پیرمردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی می‌کردم. 🔹خلاصه اینکه این ماجرا منو آدم خوب و مهربونی کرد. 🔸حالا سوالم اینه که من به‌خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب‌شدن رو قبول می‌کنه؟ 🔹گفتم: بله، اون‌جور که من یاد گرفتم و به نظرم می‌رسه آدما تا دم رفتن خوب‌شدنشون واسه خدا عزیزه. 🔸آرا‌م‌آرام خداحافظی کرد و تشکر. 🔹داشت می‌رفت که گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟ 🔸گفت: معلوم نیست. بین یک روز تا چندهزار روز! 🔹یه چرتکه انداختم، دیدم منم تقریباً همین‌قدرا وقت دارم! 🔸با تعجب گفتم: مگه بیماری‌ات چیه؟ 🔹گفت: بیمار نیستم! 🔸هم کفرم داشت درمیومد و هم از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم. 🔹گفتم: پس چی؟ 🔸گفت: فهمیدم مردنی‌ام. رفتم دکتر گفتم: می‌تونید کاری کنید که نمیرم؟ گفتن: نه! گفتم: خارج چی؟ و باز گفتن: نه! 🔹خلاصه حاجی ما رفتنی هستیم. کی‌اش فرقی داره مگه؟ 🕊 🎙@zaghsefid
🔅 ✍️ دوستانت را نزدیک بدار و دشمنانت را نزدیک‌تر 🔹زمانی که پسربچه‌ای ۱۱ساله بودم، روزی سه نفر از بچه‌های قلدر مدرسه جلوی من را گرفتند و کتک مفصلی بهم زدند و پولم را هم به زور ازم گرفتند. 🔸وقتی به خانه رفتم با چشمانی گریان قضیه را برای پدرم شرح دادم. 🔹پدرم نگاهی تحقیرآمیز به من کرد و گفت: من از تو بیشتر از این‌ها انتظار داشتم. واقعا که مایه شرم است که از سه پسربچه نادان کتک بخوری. فکر می‌کردم پسر من باید زرنگ‌تر از این‌ها باشد، ولی ظاهرا اشتباه می‌کردم. 🔸بعد هم سری تکان داد و گفت: این مشکل خودته، باید خودت حلش کنی! 🔹وقتی پدرم حمایتش را از من دریغ کرد تصمیم گرفتم خودم راهی پیدا کنم. 🔸اول گفتم یکی‌یکی می‌توانم از پسشان بربیایم. آن‌ها را تنها گیر می‌آورم و حسابشان را می‌رسم، اما بعد گفتم نه آن‌ها دوباره باهم متحد می‌شوند و باز من را کتک می‌زنند. 🔹ناگهان فکری به خاطرم رسید! سه بسته شکلات خریدم و با خودم به مدرسه بردم. وقتی مدرسه تعطیل شد به‌آرامی پشت‌سر آن‌ها حرکت کردم. آن‌ها متوجه من نبودند. 🔸سر یک کوچه خلوت صدا زدم: هی بچه‌ها! صبر کنید. 🔹بعد رفتم کنار آن‌ها ایستادم و شکلات‌ها را از جیبم بیرون آوردم و به هر کدام یک بسته دادم. 🔸آن‌ها اول با تردید به من نگاه کردند و بعد شکلات‌ها را از من گرفتند و تشکر کردند. 🔹من گفتم: چطور است باهم دوست باشیم؟ 🔸بعد قدم‌زنان باهم به طرف خانه رفتیم. معلوم بود که کار من آن‌ها را خجالت‌زده کرده بود. 🔹پس از آن ما هر روز باهم به مدرسه می‌رفتیم و باهم برمی‌گشتیم. به‌واسطه دوستی من و آن‌ها تا پایان سال همه از من حساب می‌بردند و از ترس دوست‌های قلدرم هیچ‌کس جرئت نمی‌کرد با من بحث کند. 🔸روزی قضیه را به پدرم گفتم. 🔹پدرم لبخندی زد و دست من را به گرمی فشرد و گفت: آفرین! نظرم نسبت به تو عوض شد. اگر آن روز من به تو کمک کرده بودم تو چه داشتی؟ یک پدر پیر غمگین و سه تا دشمن جوان و عصبانی و انتقام‌جو. 🔸اما امروز تو چه داری؟! یک پدر پیر خوشحال و سه تا دوست جوان و قدرتمند. 💢 دوستانت را نزدیک خودت نگه دار و دشمنانت را نزدیک‌تر. 🎙@zaghsefid
🖇 در رفاقت ... مراقب انسانهای تازه به دوران رسیده باش! هرگز به دیواری که تازه رنگ شده نبایدتکیه داد... 🎙@zaghsefid
🔆 ✍ فرشته روزی 🔹از کاسبی پرسیدند: چگونه در این کوچه پرت و بی‌عابر کسب روزی می‌کنی؟ 🔸کاسب گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا می‌کند، چگونه فرشته روزی‌اش مرا گم می‌کند؟ 🎙@zaghsefid
🔆 ✍ اصل قورباغه‌ای 🔹اگر فردا صبح از خواب بیدار شوید و ببینید که ۲۰ کیلو چاق شده‌اید، نگران نمی‌شوید؟ 🔸البته که می‌شوید! سراسیمه به بیمارستان تلفن می‌زنید و می‌گویید: الو، اورژانس؟ کمک، کمک، من چاق شده‌ام‌! 🔹اما اگر همین اتفاق به‌تدریج رخ بدهد، یک کیلو این ماه، یک کیلو ماه آینده و… آیا باز هم همین عکس‌العمل را نشان می‌دهید؟ نه! با بی‌خیالی از کنارش می‌گذرید. 🔸برای کسانی که ورشکسته می‌شوند، اضافه‌وزن می‌آورند، طلاق می‌گیرند یا آخر ترم مشروط می‌شوند، این حوادث یک‌باره اتفاق نمی‌افتد. 🔹یک ذره امروز، یک ذره فردا و سرانجام یک روز هم انفجار و سپس می‌پرسیم: چرا این اتفاق افتاد؟ 🔸زندگی ماهیت انبارشوندگی دارد. هر اتفاقی به اتفاق دیگر افزوده می‌شود، مثل قطره‌های آب که صخره‌های سنگی را می‌فرساید. 🔹اصل قورباغه‌ای به ما هشدار می‌دهد که مراقب شرایطی که به آن عادت می‌کنید، باشید! 🔸ما باید هر روز این پرسش را برای خود مطرح کنیم: به کجا دارم می‌روم؟ آیا من سالم‌تر، فهیم‌تر، با فرهنگ‌تر و عاقل‌تر از سال گذشته‌ام هستم؟ 🔹و اگر پاسخ منفی است بی‌درنگ باید در کارهای خود تجدیدنظر کنیم. 🎙@zaghsefid
📩 مرد بزرگی می‌گفت👇 خشم ۳ حرف داره. عشق هم همینطور. گریه ۴ حرف داره. خنده هم همینطور. دروغ ۴ حرف داره. راست هم همینطور. منفی ۴ حرف داره. مثبت هم همینطور. دشمنی ۵ حرف داره. دوستی هم همینطور. ناکامی ۶ حرف داره. پیروزی هم همینطور. زندگی دو طرفه‌ست طرف درستی رو انتخاب کن!!!🔮 🎙@zaghsefid
🔮 لذت دنیا را کسی برد... که هم بخشید هم پوشید و هم خورد هر آن کس کیسه اش محکم گره خورد خودش مرد و ثروتش را دیگری برد ...🍂 🎙@zaghsefid
🔅 ✍️ کجایند مردان بی‌ادعا 🔹یکی از کارمندان شهرداری ارومیه می‌گفت: تازه ازدواج کرده بودم و با مدرک دیپلم دنبال کار می‌گشتم. 🔸از پله‌های شهرداری بالا می‌رفتم که یکی از کارکنان شهرداری را دیدم و از او پرسیدم: آیا اینجا برای من کار هست؟ تازه ازدواج کردم و دیپلم دارم. 🔹یک کاغذ از جیبش درآورد و یک امضا کرد و به دستم داد و گفت: بده فلانی، اتاق فلان. 🔸رفتم و کاغذ را دادم دستش. وقتی امضا را دید، گفت: چی می‌خوای؟ 🔹گفتم: کار. 🔸گفت: فردا بیا سرکار. 🔹باورم نمی‌شد. فردا رفتم و مشغول شدم. 🔸بعد از چند روز فهمیدم اون آقایی که امضا داده بود، شهردار بود. 🔹چند ماه کارآموز بودم. بعد یکی از کارمندان که بازنشست شده بود، من جای اون مشغول شدم. 🔸۶ ماه بعد رئیس شهرداری استعفا کرد و رفت جبهه. 🔹بعد از اینکه در جبهه شهید شد، یکی از همکاران گفت: توی اون مدتی که کارآموز بودی و منتظر بودیم که یک نفر بازنشسته بشه تا شما رو جایگزین کنیم، حقوقت از حقوق شهردار کسر و پرداخت می‌شد. یعنی از حقوق شهید باکری، این درخواست خود شهید بود. 💢 امثال این بزرگواران باید برن جونشون رو بدن تا فضا و جا برای دزدی‌ها و اختلاس ژن‌های برتر باشه. 🌻🌻🌻🌻🌻💚💚💚💚💚🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🎙@zaghsefid
🔅 ✍ به خدا اعتماد کن چون خیلی وقته داره خدایی می‌کنه 🔹تا حالا دندون‌پزشکی رفتین؟ اول دکتر چند تا سوزن می‌زنه تو لثه‌تون، بعد مته رو می‌گیره دستش. 🔸بعضی وقتا از شدت درد دسته‌های صندلی رو محکم فشار می‌دیم و اشک تو چشمامون جمع می‌شه. چرا نمی‌زنین تو گوشش؟ چرا دادوهوار نمی‌کنید؟ 🔹این همه درد رو تحمل کردید، این همه سوزن و آمپول و مته و انبر و... خب اعتراض کنید بهش! چرا اعتراض نمی‌کنید؟ 🔸تازه کلی هم ازش تشکر می‌کنیم و می‌خوایم بیایم بیرون می‌گیم: آقای دکتر ببخشید وقت بعدی کی هستی؟ 💢 نمی‌خوای خدا رو اندازه یه دندون‌پزشک قبول داشته باشی؟ 🔺به دکتر اعتراض نمی‌کنیم چون می‌دونیم این درد فلسفه داره و منجر به بهبود می‌شه. می‌دونیم یه حکمتی داره. خب خدا هم حکیمه. 🔺اصلا قبلا هم به دکتر می‌گفتند: «حکیم»، یعنی کارهای او از روی حکمت است. 🔺وقتی خدا درد و رنجی رو تو زندگی ما فرستاد، ازش تشکر کنیم و بگیم نوبت بعدی کی هست؟ رنج بعدی؟ مدرک خدا رو قبول نداری؟ حتی قد یه دندون‌پزشک؟ 🔺یادت نره اون خیلی وقته خداست. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🕊 🎙@zaghsefid
🔅 ✍ زندگی ارزش جنگیدن داره 🔹یه کارمند ساده بانک بعد از ۲۰ سال خودشو بازخرید می‌کنه و می‌ره تولیدی لباس مجلسی می‌زنه. الان بعد از هشت سال حدود ۱۲۰۰ کارگر توی کارگاه‌هاش کار می‌کنن و صاحب بیش از ۲۰ ملک مسکونیه! 🔸شما وقتی خبر بالا رو می‌خونی بهت این حس القا می‌شه که انگار توی آسمونا تاس انداختن و بین کارمندای بانک این برنده شده و یه دفعه زندگی‌اش متحول شده. 🔹دیگه شما نمی‌دونی این آدم توی اون ۲۰ سال انواع کلاس خیاطی رفته، همون حقوق محدود کارمندی‌شو جمع کرده و نمایشگاه‌های معروف کشورهای همسایه رو رفته. 🔸حتی دو بار قبل از زمانی که موفق بشه هم سعی کرده از یه جایی کار رو شروع کنه ولی با شکست مواجه شده. یا حتی به‌خاطر این ریسکی که بعد از ۲۰ سال کرده، همسرش ازش جدا شده. 🔹هیچ‌چیز با تاس‌انداختن معلوم نمی‌شه. هیچ‌چیز اتفاقی نیست. 🔸شما برای رسیدن به نقطه مطلوب باید هرچند کوچک، هرچند مذبوحانه گام بردارید، خطر کنید و از شکست نترسید. 🔹عمر ما می‌گذره و تمام این سال‌هایی که کاری که مورد علاقه‌تون نیست رو کردید، دیگه برنمی‌گرده. 🔸زندگی چون یک بار اتفاق میفته، ارزش ریسک‌کردن و جنگیدن داره، حتی اگه آخرش ببازید. 🎙@zaghsefid