eitaa logo
دنیای زهرایی
425 دنبال‌کننده
43 عکس
5 ویدیو
0 فایل
اینجا خود زندگی در جریان است... #مامان_طلبه #فعلا_مامان_چهار_فرزندی @shahideh71
مشاهده در ایتا
دانلود
ساعت ۱۲نیمه شب وقتی لیوان آب رو تا نیمه پر کردم. محمد گوشه ی لباسم رو کشید: مامان،آب میخوام🥲 لحظاتی به او خیره شدم. روزش رو اصلا بگذارم گوشه و از جلوی چشمام محوش کنم. از سرشب تا الان اینطور از نظرم چون فیلم دور تند،پخش می شه. پیاده روی دو خیابانه از خانه تا مسجد جامع با یک بچه بغل فاطمه دونده چند متر جلوتر محمد رونده ی چند متر عقب تر🤦‍♀ (قشنگ اون لحظه حس کردم وقتی میگن نه جلوتر از ولی برو،نه عقب بمون یعنی چی؟! گاهی مجبور بودیم واسه فاطمه خانوم بدوویم،گاهی هم بخاطر محمد وایسیم😐🙃) مراسم مسجد و همش نگران نریختن چای و نسوختن یکی از بچه ها (در کل تو مراسم ها من محافظ نوشیدنی های بچه هام که یک وقت خودشون یا باقی مردم رو مستفیض نکنند😎) دوباره همون مسیر رفته رو با همون شیوه ی رفت،برگشتن (البته به اضافه ی رد شدن از چهار راه ها که محمد دست من وبگیر،فاطمه چادرم رو بچسب تا رد شیم) وقتی هم که رسیدیم خونه،همه رفتند نفسی چاق کنند تا انرژی کافی برای فضولی های آخر شبی داشته باشند. اما من(من مادر) باید تازه فکر شام رو می کردم که چی حالا بپزم که هم زود پخته بشه وهم خورده🙄 در حال آشپزی بودم که صدای داد فاطمه ومحمد از دور می اومد: خدیجه رفته تو اتاق،درم قفل کرده🤕 من،پدر،بقیه بچه ها پشت در از این سمت: خدیجه جووونی کلید در رو بچرخون،آفرین صدای تلق تولوقی اومد وتمام. به فاطمه گفتم از زیر در ببین خدیجه در چه حال و احوالیه؟ صدای خنده ی فاطمه بلند شد:مامان داره خاله بازی می کنه😆 یعنی اوج خونسردی اش من وکشت رسماً🥲 هرچی جناب همسر با در ور رفتن،باز نشد. چون کلید از پشت توی در بود. در نهایت با شکستن شیشه غائله ختم به خیر شد😒 (البته بماند من همچنان منتظر بودم خود خدیجه کلید رو بتونه بچرخونه ودر باز بشه،واسه همین زیر لب ذکر می گفتم وبا شکستن ناگهانی شیشه شوکه شدم و کلا اژدهای درونم سگرمه ها رو برده بود تو هم که تا اطلاع ثانوی کسی به من نزدیک نشه که خونش پای خودشه😤😶‍🌫) در حال جمع کردن خرده شیشه ها بودم که فاطمه با صدای نسبتا بلند،داد زد:مامان،مامان شلوار زینب پی...... حالا قبل از خواب لیوان به دست،می خواستم خستگی کل روز رو با یک لیوان آب خنک به در کنم که صدای محمد تو گوشم پیچید. به صورتش لبخند زدم و لیوان رو بهش تعارف کردم☺️ قبلاً همیشه به این فکر می کردم آدمایی که شاغلند،حداقل بعد از تموم شدن ساعات کاری شون،برای خودشون هستن. اما وقتی مادری، دیگه زمان برات معنی نداره و رو یادت نمیاد. وخب گاهی که خیلی اوضاع پیچیده می شد وفشار مضاعف،به حال اونا غبطه می خوردم وآرزو می کردم کاش کسی بود که حداقل برای چند ساعت این بار ذهنی من رو به دوش می کشید و نفسی تازه می کردم😮‍💨 اما این چند روز به عمق این موضوع پی بردم که میشه مادر نباشی و هم نداشته باشی،مثل شهید عزیز اما در هر کجای عالم اگر بودی،اگر مخلصانه برای خدا شب وروز نشناختی و مجاهدت کردی خود خدا خریدارت میشه... معلوم نیست آینده چی بشه،اصلا کسی من رو یادش بیاد یا نه،حتی بچه هام.. اصلا قدردان باشند یا نه؟! اما شهادت این شهدا بهم یادآور شد معطل بازخورد نمونم،درگیر تایید وتمجید اطرافیانم نباشم. حتی اگر زخم زبان شنیدم قلدری خود بچه ها رو دیدم همراهی نداشتم بی تاب شدم کوتاه نیام کم نذارم ادامه بدم اونقدر خستگی ناپذیر عمل کنم تا یک روزی من رو هم بخرند❤️ ✍شهیده۷۱ https://eitaa.com/zahraeii71