eitaa logo
دنیای زهرایی
720 دنبال‌کننده
43 عکس
5 ویدیو
0 فایل
اینجا خود زندگی در جریان است... #مامان_طلبه #فعلا_مامان_چهار_فرزندی @shahideh71
مشاهده در ایتا
دانلود
نوشته ای ناتمام.... ز_رئیسی (مامان فاطمه۸ساله،محمد۵ ساله، خدیجه و زینب۲سال و نیمه) درطول زندگیم همیشه برام جالب بوده چرا وقتی بالای کوه میرم،حس خاص و خوشایندی دارم😍 ربطش رو نمی‌دونم، اما فهمیدم که در ۱۷ماه مبارک رمضان،مصادف با دومین روز تعطیلات عید نوروز سال۱۳۷۱،بالای یک کوه(خونه مامان جون)وارد این دنیای خاکی شدم😃 شش تا خواهریم که تنها داداش ما رو به دو قسمت مساوی تقسیم کردند😁 من‌ چون در دسته ی دوم خواهرها،اولی محسوب می شدم،یک حس مادرانه ی خاصی نسبت به کوچیکه داشتم،انگار مسئول تربیتش منم،الان که فکر می کنم آخه به من چه ربطی داشت🙄🤦‍♀ البته الان مشاور همدیگه ایم😍 دقیق مثل الان که قسمت اول رو دادم بخونه که اگه نکته ای داشت،یادآوری کنه😃 هروقت چشمام رو می‌بندم ودوران کودکی رو به خاطر میارم،تصویر بدوبدو کردن دو دختر بچه در ذهنم نقش میبنده.(البته این وسط خرابکاری هم میکردم😅 مثل این مورد👈خودم سنی نداشتم،اما با آبجی کوچیکه به پارکی که فاصله طولانی تا خونه داشت،رفته بودیم،از خیابون شلوغ هم رد شده بودیم😬 خدا رحم کرده بود که سالم تحویل خانواده دادم🙈) تصویر خیلی پررنگ کودکیم از قبل دبستان تا بعد،یک دختر بچه سبزه ای هست که روسری گل گلی به سر،چهارزانو نشسته وسرش رو عقب جلو میبره درسته👌 این مکان متعلق به کلاس‌های شلوغ تابستونی قرآن هست واینجا نقطه ی شروع یک رفاقت وصمیمیت فوق العاده هست والحمدلله همچنان ادامه داره😍 میتونم نقطه ی عطف زندگیم رو همین جا تعریف کنم😇 حال خوب،نشاط وشادی بچه ها،بازی،هیجان،حتی یادآوری طعم حلوایی که بعد از یادگیری سوره لم یکن میپختیم،حسابی سر ذوقم میاره🤩 تصویر سوم متعلق به مکانی هست که منبع انرژی وآرامش برام بوده بله،مسجد😍 اونقدر این انس والفت در کودکی به جانم نشسته،که همچنان مسجد رفتنم با ذوق وشوق هست. وقتی هم بنابر شرایطم از این توفیق بی بهره میشم،حسرتش به جانم می مونه😢 وبلاخره تصویر آخر برای دخترکی هست که چشمان پراشکش رو به آسمان دوخته وگاهی زیر لب چیزایی زمزمه می کنه،گاهی هم با برق چشماش حرف میزنه. عاااشق مناجات کردن با خدا بودم،به خصوص بالای کوه های روستای مادریم🤲😍 این حس بعدا در دعای کمیل وعرفه و... همچنان جاری بود وچه آرامش عجیبی داشت،خیلی اوقات دلتنگ اون حال وهوا میشم😇 درکل زیاد در خونه ی خدا می رفتم😄 از هر کی دلخور می شدم،با خدا حرف می زدم و درد ودل می کردم😇 دوستام بهم بی محلی میکردن،به خدا می گفتم😌 حتی اول صبح میخواستم برم مدرسه ولنگه جورابم رو پیدا نمی کردم،به خدا جون التماس می کردم به دادم برسه😅 البته شیطنت ها،از دیوار راست وانواع درخت بالا رفتن ها،گیس کشی ها و... رو در اینجا فاکتور می گیریم😅 مثلا ما خیلی خوب بودیم😌🤪 و میرسیم به دوران پر تلاطم نوجوانی و آغاز فصل جدید که...