eitaa logo
دنیای زهرایی
425 دنبال‌کننده
43 عکس
5 ویدیو
0 فایل
اینجا خود زندگی در جریان است... #مامان_طلبه #فعلا_مامان_چهار_فرزندی @shahideh71
مشاهده در ایتا
دانلود
*«یک روز در خانهٔ ما»* (مامان ۸، ۴.۵، و ۲ ساله) قرار بود اول صبح، همسرم برن باغ برادرشون برای کمک. هنوز خوابم می‌اومد. اما به زور چشمام رو باز کردم. دستم رفت روی صورت خدیجه.🤒 خواب از سرم پرید. بلندش کردم و استامینوفن بهش دادم‌. صورتش رو شستم و کمی آب دادم بخوره. با اون چشمای نیمه بازش، به صورتم لبخند ملیحی زد.☺️ چند بار بغل و بوسش کردم. خوابش برد و منم با اینکه خوابم می‌اومد، اما چون هنوز بدنش گرم بود، پیاز رنده کردم و آبش رو گذاشتم روی بدنش.‌.. با خنک شدن بدن خدیجه و راحت شدن خیال من، خواب من رو با خودش برد... چند شبیه که دارم دوقلوها رو تدریجی از شیر می‌گیرم. حالا سهمیهٔ هر کدومو به یک بار هنگام خواب رسوندم. زینب سهمیه‌ش رو استفاده کرده بود.😅😉 تو خواب بودم که حس کردم خدیجه اومد بغلم. با اینکه دیگه تقریباً شیرم خشک شده و اذیت می‌شدم، با خودم گفتم طفلی خدیجه تب هم داره، بذار کمتر اذیت شه. وقتی که قشنگ خورد، یک چشمم رو نیمه‌باز کردم، دیدم این که زینبه🤦🏻‍♀️😅 و این‌چنین زینب دو بر صفر بر خدیجه برتری یافت!😐 کم‌کم صدای بچه‌ها بلند شد که گشنمونه، صبحونه می‌خوایم. رفتم تو آشپزخونه و دیدم حجم آشغال‌ها زیاد شده.🤦🏻‍♀️ - آقا محمد، پسر قوی من، آشغال‌ها رو می‌بری؟ + بله مامان، اما تنهایی دوست ندارم.🥲 - فاطمه همراهت میاد، اتفاقاً پلاستیک پوشک‌ها هم تو حیاطه. فاطمه ابروهاشو تو هم کرد و دست به سینه ایستاد: «من پوشک نمی‌برم، بو می‌ده‌.🫢😖» به محمد گفتم: «خودم همرات تا دم در حیاط میارم، آبجی چون غر زده😅 دیگه نمی‌خواد کار کنه.» بالاخره آشغال‌ها هم به مقصدشون رسیدن.😮‍💨 با توجه به سرما خوردگی بچه‌ها تصمیم گرفتم یه آش سبک درست کنم. موادش رو تو قابلمه ریختم. خدیجه هم‌چنان ملول و کسل بود. بغلش کردم و بردمش تو اتاق. فاطمه ازم اجازه خواست تا با آرد خمیر درست کنن و بازی کنن. با دو شرط اجازه دادم؛ اول اینکه فقط تو آشپزخونه هنرنمایی کنن، دوم حواسش به خواهر و برادرش باشه.☺️ آخ جونی گفتن و رفتن سراغ مواد اولیه.🥴😅 بعد از خوردن نهار، خدیجه بیدار شد، اما این بار زینب خوابش می‌اومد. به فاطمه گفتم انتخاب کن! یا خدیجه رو ببر بهش نهار بده، یا زینب رو ببر لالا کن.😴 گفت زینب.‌‌.. زینب دستاشو دور گردنم محکم کرد و فاطمه ناگزیر دست خدیجه رو گرفت و رفتن آشپزخونه.😁 فاطمه ازم درخواست گوشی کرد؛ منم گوشی رو در صورت مصالحهٔ خواهر و برادرا بهشون می‌دم. یعنی اگر مثلاً گوشی دست فاطمه بود، باید محمد هم کنارش اجازه بده ببینه. اگه بداخلاقی بود هم، گوشی ضبط می‌شه.😏 با همدیگه سرود سنگ کاغذ قیچی رو می‌خوندن.😍 شب که همسرم برگشتن، دربارهٔ موضوعی با هم گفتگو می‌کردیم، که صدای دعوای فاطمه و محمد بلند شد. گاهی صدای جیغ بنفش فاطمه بلند می‌شد، گاهی هم هق‌هق محمد.🥲 اما ما همچنان به گفت‌و‌گومون ادامه دادیم.🙃 بعد از لحظاتی صلح برقرار شد. دیدیم خواهر و برادر ملچ‌ملوچ‌کنان اومدن. آدامس طبیعی‌های من رو پیدا کرده بودن و این یعنی نقطهٔ مشترک و وحدتشون.🤭 بعد از خوردن شام، فاطمه اومد دستمو بوسید و تشکر کرد از غذا.😍 بعد محمد از روی سفره اومد سمتم، که نزدیک بود بشقابم چپه بشه.🥴 گونه‌م رو بوسید و گفت: «دستت درد نکنه مامان.🥰» زینب که تمام هیکلش آشی بود، با ذوق اومد سمتم. لبشو چسبوند به صورتم و چقدر شیرین بودن این بوسه‌ها.😘😍 پ.ن: رسم دست‌بوسی بعد از خوردن غذا رو باباشون بنا نهاده. یعنی ابتدا خودشون این کارو انجام می‌دادن، بعد به بچه‌ها می‌گفتن، تا اینکه الان دیگه کاملاً نهادینه شده. حتی شده بزرگترا یادشون رفته، زینب و خدیجه بین راه برگشتن، دستو بوسیدن بعد رفتن سراغ بازیشون.🥰 همسرم معتقدن این نوع احترام، خیلی در عاقبت‌به‌خیری بچه‌ها تاثیر داره.☺️ 🍀🍀🍀 *کانال مادران شریف ایران زمین* @madaran_sharif