eitaa logo
دنیای زهرایی
62 دنبال‌کننده
21 عکس
0 ویدیو
0 فایل
اینجا خود زندگی در جریان است... #مامان_طلبه #فعلا_مامان_چهار_فرزندی @shahideh71
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فقط دوستان همه یادمون باشه که خدا ارحم الراحمینه وبا دست رحمتش دنیا رو اداره می کنه.. هم بیشتر از ما دلسوز ما وملت ما هست،هم اینکه میدونه قراره چه اتفاقی در دنیا بیفته و قطع به یقین بهترین اتفاق ممکن به مصلحت تک تک ما رخ میده🥺
انا لله وانا الیه راجعون🖤 شهادت هنر مردان خداست... چقدر باید مخلصانه در راه خدا خدمت کرده باشی که امام رضا (علیه السلام) خادمی ات را در روز میلادش بخرند و مهمان ویژه اش باشی... می شود هر جا ومکانی از دنیا رفت حتی در استخر فرح اما فرق می کند کجا باشد ودر کدام مسیر؟! به قول حاج قاسم شرط شهید شدن،شهید بودن است... وما شهیدانه زیستنت را در عمامه ی خاکی ات دیدیم در بدون ادعا،یک نفس کار کردنت دیدیم در رضایت ولی امرمان از دولتت دیدیم... و یقین داریم شهدا زنده اند واگر تا به الان در راه خدمت کردنت چوب ها لای چرخت می کردن گزافه ها ردیف می کردند الان دست تو و یارانت در سرعت پیش برد کشور به سمت تمدن نوین اسلامی بازتر است. وان شاء الله به زودی در لشکر صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)به همراه حاج قاسم رجعت می کنید... 🖊شهیده۷۱ https://eitaa.com/zahraeii71
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دختر بزرگم،فاطمه وقتی صورت خیس من وپدرش رو دید. اومد کنارم و به بازویم زد _مامان،مگه رئیس جمهور شهید نشده؟ سرم رو به نشانه ی تایید تکان دادم. ادامه داد:خب اینکه گریه نداره،واسه چی تو وبابا گریه می کنین؟ بغضم رو فرو خوردم و لبخند زدم: آره مامان،شهید گریه نداره تازه خادم الرضا بودند وان شاء الله مهمون امام رضا(علیه السلام)هم هستن. اما ما دوستشون داریم و خودمون دلمون براشون تنگ میشه🥺😢😭 ✍شهیده۷۱ پ.ن: الحمدلله بچه ها شهادت رو عین خوشبختی می دونند،اونقدری که تو خونه با اشتیاق از مقام شهید و شهادت بین خودمون صحبت شده،یکی از دعاهاشون از خدا شهید شدنه🥲 البته اینطور نبوده که روی خطابمون به خود بچه ها باشه،مگر اینکه خودشون سوال بپرسن... https://eitaa.com/zahraeii71
سلام علی آل یاسین❤️
ساعت ۱۲نیمه شب وقتی لیوان آب رو تا نیمه پر کردم. محمد گوشه ی لباسم رو کشید: مامان،آب میخوام🥲 لحظاتی به او خیره شدم. روزش رو اصلا بگذارم گوشه و از جلوی چشمام محوش کنم. از سرشب تا الان اینطور از نظرم چون فیلم دور تند،پخش می شه. پیاده روی دو خیابانه از خانه تا مسجد جامع با یک بچه بغل فاطمه دونده چند متر جلوتر محمد رونده ی چند متر عقب تر🤦‍♀ (قشنگ اون لحظه حس کردم وقتی میگن نه جلوتر از ولی برو،نه عقب بمون یعنی چی؟! گاهی مجبور بودیم واسه فاطمه خانوم بدوویم،گاهی هم بخاطر محمد وایسیم😐🙃) مراسم مسجد و همش نگران نریختن چای و نسوختن یکی از بچه ها (در کل تو مراسم ها من محافظ نوشیدنی های بچه هام که یک وقت خودشون یا باقی مردم رو مستفیض نکنند😎) دوباره همون مسیر رفته رو با همون شیوه ی رفت،برگشتن (البته به اضافه ی رد شدن از چهار راه ها که محمد دست من وبگیر،فاطمه چادرم رو بچسب تا رد شیم) وقتی هم که رسیدیم خونه،همه رفتند نفسی چاق کنند تا انرژی کافی برای فضولی های آخر شبی داشته باشند. اما من(من مادر) باید تازه فکر شام رو می کردم که چی حالا بپزم که هم زود پخته بشه وهم خورده🙄 در حال آشپزی بودم که صدای داد فاطمه ومحمد از دور می اومد: خدیجه رفته تو اتاق،درم قفل کرده🤕 من،پدر،بقیه بچه ها پشت در از این سمت: خدیجه جووونی کلید در رو بچرخون،آفرین صدای تلق تولوقی اومد وتمام. به فاطمه گفتم از زیر در ببین خدیجه در چه حال و احوالیه؟ صدای خنده ی فاطمه بلند شد:مامان داره خاله بازی می کنه😆 یعنی اوج خونسردی اش من وکشت رسماً🥲 هرچی جناب همسر با در ور رفتن،باز نشد. چون کلید از پشت توی در بود. در نهایت با شکستن شیشه غائله ختم به خیر شد😒 (البته بماند من همچنان منتظر بودم خود خدیجه کلید رو بتونه بچرخونه ودر باز بشه،واسه همین زیر لب ذکر می گفتم وبا شکستن ناگهانی شیشه شوکه شدم و کلا اژدهای درونم سگرمه ها رو برده بود تو هم که تا اطلاع ثانوی کسی به من نزدیک نشه که خونش پای خودشه😤😶‍🌫) در حال جمع کردن خرده شیشه ها بودم که فاطمه با صدای نسبتا بلند،داد زد:مامان،مامان شلوار زینب پی...... حالا قبل از خواب لیوان به دست،می خواستم خستگی کل روز رو با یک لیوان آب خنک به در کنم که صدای محمد تو گوشم پیچید. به صورتش لبخند زدم و لیوان رو بهش تعارف کردم☺️ قبلاً همیشه به این فکر می کردم آدمایی که شاغلند،حداقل بعد از تموم شدن ساعات کاری شون،برای خودشون هستن. اما وقتی مادری، دیگه زمان برات معنی نداره و رو یادت نمیاد. وخب گاهی که خیلی اوضاع پیچیده می شد وفشار مضاعف،به حال اونا غبطه می خوردم وآرزو می کردم کاش کسی بود که حداقل برای چند ساعت این بار ذهنی من رو به دوش می کشید و نفسی تازه می کردم😮‍💨 اما این چند روز به عمق این موضوع پی بردم که میشه مادر نباشی و هم نداشته باشی،مثل شهید عزیز اما در هر کجای عالم اگر بودی،اگر مخلصانه برای خدا شب وروز نشناختی و مجاهدت کردی خود خدا خریدارت میشه... معلوم نیست آینده چی بشه،اصلا کسی من رو یادش بیاد یا نه،حتی بچه هام.. اصلا قدردان باشند یا نه؟! اما شهادت این شهدا بهم یادآور شد معطل بازخورد نمونم،درگیر تایید وتمجید اطرافیانم نباشم. حتی اگر زخم زبان شنیدم قلدری خود بچه ها رو دیدم همراهی نداشتم بی تاب شدم کوتاه نیام کم نذارم ادامه بدم اونقدر خستگی ناپذیر عمل کنم تا یک روزی من رو هم بخرند❤️ ✍شهیده۷۱ https://eitaa.com/zahraeii71
ای داود، به اهل زمینم ابلاغ کن که من دوست کسی هستم که مرا دوست بدارد؛ و همنشین کسی که همنشین من بشود؛ و مونس و همدم کسی که با یاد من مأنوس بشود؛ و همراه کسی که با من همراه بشود و انتخاب می کنم کسی را که مرا انتخاب کند. 🍃گروه بانو امین
با شهادت حاج قاسم و سید ابراهیم عالمیان انتخابت را به چشم دیدند🌷 کاش مرا هم یک روز انتخاب کنی🥺
دو تا خاطره ی بامزه هم دارم اول گفتم بذار شأن کانال رو حفظ کنم مثلا ما خیلی خوبیم🤪 اما بعدش (باز به خودم)گفتم نه بابا،اصلا زندگی یعنی همین😁
دیشب همسرم از باغ دوستش لیمو ترش آورده بود. یک مقدار برای مامانم برداشتم،تو مسیر رفتن به پارک،یک سر رفتیم خونه بابام مامانم گفت برام پارچه ای که سفارش کرده بودم خریده😃 منم دیگه همون لباسی که تنم بود و اندازه اش رو دوست داشتم رو در آوردم که اندازه دستش باشه و لباس مامانم رو پوشیدم🤭 لباسم بالاش دکمه داشت گفتم مامان اینم یقه اش دکمه بذار مامان یک جوری برگشت سمتم:زهرا حامله ای؟؟😱 من با خنده:نه مامان،میگم درآینده خب دوباره لازمم میشه😅 یک نفس راحتی کشید وگفت:اووووو،تا اون موقع این لباس دیگه کهنه شده😮‍💨 _نه مامان،من لباسام رو خوب وتمیز نگه می دارم،دوباره لازمم میشه😁 یک نوار گلدار طوسی نشونم داد و گفت میخواد یک یقه ساده با نوار بدوزه منم دیگه دلم نیومد مامانم رو اذیت کنم،گفتم: مامان اشکال نداره،هر جور راحتین بدوزین😊 من فقط خواستم بعدا اذیت نشید دوباره بخواین باز کنین،دکمه بذارین🙈 مامان:زهرا راستش رو بگو،حامله ای؟؟🤯 آخه حالا تو این هیری،ویری..‌. _نه مامان به خدا حامله نیستم،دارم آینده نگری می کنم😅 ✍ شهیده۷۱ https://eitaa.com/zahraeii71
همسرم کلا روی نجاست وپاکی خیییییللللی حساسه تازه بعد از چهار تا بچه،کمی بهتر شده و بعد از نجس شدن جایی اون حرصی که سر بچه اول می خورد ونمی خوره امروز محمد کلاس قرآن داشت،چون مربی اش دوستمه و کلا تا کلاسشون تموم بشه فقط خانم ها می تونند برن تو حسینیه کنار کلاس منتظر بمونند. قرار گذاشتیم این یک ساعت ونیم کلاسش رو من همراهش برم😊 حالا امروز برگشتیم خونه می بینم همسرم از شدت ناراحتی یک گوشه نشسته😢 صدای فاطمه هم از تو دستشویی می یاد خدیجه هم تند تند آمار می ده:دادا پی پی،دادا بَده،دادا ... که یهو فاطمه عرق کرده،نفس زنان از روشویی سرش رو آورد بیرون،شلوارک بابا رو گرفت بالا:زینب لباس بابا رو پوشیده،توش خرابکاری هم کرده🤦‍♀🤪😂 ✍ شهیده۷۱ https://eitaa.com/zahraeii71
تو حسینیه،منتظر تموم شدن کلاس محمدم☺️ از کتاب هایی که عاشقانه دوستش دارم وهر بار با خوندنش انگار،حرف تازه ای برام داره... البته از این کتاب همچین ویژگی بعید هم نیست،چرا که همه اش از کلام الهی قرآن کریم هست🥰 کلام حضرت آقا بسیار روشن و واضح وانگار این حرفها برای حال همین الان تو گفته شده
خدا کنه صحبت هایی که اینجا،در این کانال گفته میشه،جزو مصادیق انفاق حساب بشه🥺🥲 اللهم الرزقنا... https://eitaa.com/zahraeii71
السلام علیک یا ابا صالح المهدی جان❤️
سلام مولای من! همه ی ما رو خرج ظهورتان کنید❤️
چند تا مطلب هست که میخوام درباره اش صحبت کنم. اما کمتر از یک هفته دیگه یک سفر خاص در پیش دارم در حال تدارکات سفرم ذهنمم مشغول کارهای قبلشه که باید انجام بدم ان شاء الله بیشتر میام و حرف میزنم☺️ https://eitaa.com/zahraeii71
هنوز «زنده» است...! 🎙آیت‌الله مرتضی تهرانی رضوان الله علیه: من ١٣ سال در محضر امام راحل زانو زدم و برای ایشان که نمی‌توانم کاری کنم بجز این‌که از شما «صلوات» بگیرم و به روح ایشان هدیه کنم [و به برکت همین صلوات ها] هر سال ایشان را ١٠_١٢ مرتبه در خواب می‌بینم! 🎙آیت الله مصباح یزدی رضوان الله علیه: هنوز هم امروز دعا کردن برای امام، توسل به امام، نذر کردن برای امام و تقدیم کردن یک نماز و دعا به روح امام، باعث می‌شود شما هم از برکات و نورانیت امام استفاده کنید، تجربه کنید و از ایشان بخواهید برای شما دعا کند!! .
امام ما! برای کسب زیارت با معرفت ما رو ویژه دعا کنید🥰
وقت ویژه🌸 امشب وقتی از باغ برمی گشتیم،فاطمه هنوز صحبت های دخترونه اش با دختر عموش تموم نشده بود و دلش میخواست بیشتر با هم باشند. پس قرار شد شب رو خونه مامان جونش بمونه😊 به تبع یک خلوت مادر،پسری پیش اومد.😉 همین جور که سر محمد روی پام بود،درباره خوبی های ظهور با هم حرف می زدیم. یک کم من می گفتم کمی او با هیجان نهفته در صداش اظهار نظر می کرد😍 _محمد می‌دونی دوران حکومت امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)همه ی آدما با هم خوب ومهربون میشن _آره،مامان یعنی دیگه من و آبجی فاطمه با هم دعوا نمی کنیم😁 _وااای محمد می‌دونی اون موقع دیگه همه ی آدما سالم وشاد وخوشحالند دیگه هیچ آدم فقیری وجود نداره😃 _آره،آره مامان اگر یک میوه ای رو صدا بزنیم خودش به ما میده،بعد جاش همون موقع هی چند تا چندتا درمیاد🤩 (بچه ام دیگه ماست ها رو قشنگ ریخت روی قیمه ها🤪 بهشت و با دنیای بعد از ظهور قاطی پاطی کرده بود🤦‍♀😂) _محمد جانم این یکی دیگه برای بهشته😇 حرفهامون که تموم شد،غرق افکار خودم بودم که محمد صدام زد:مامان،بازم باهام حرف بزن تو صورتش لبخند زدم:درباره ی چی دوست داری باهات حرف بزنم؟ با چشمایی که از ذوق برق می زد،گفت:بازم از امام زمان برام بگو مامان🥰 ✍ شهیده۷۱ https://eitaa.com/zahraeii71