May 11
پدر بی تو هوای حوصله ام ابری است
بی تو انگار آفتاب زندگی ما نمی تابد
بی تو هرصبح مثل یک غروب آدینه است
بی تو آرزوهایم قد خمیده اند
و تو نیستی تا بدانی چقدر تنهایی سخت است
تو نیستی تا بدانی اندوه و نبودن و نداشتن تو
برای ما بزرگ و سخت است
پدر براستی چقدر صبوری سخت است
چقدر جایت خالی است
اما یاد تو تنها التیام بخش نبودن توست..
#دلنوشته_فرزند_شهید✍
#شهید_سید_مجید_مهدوی❤
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#ستاره_های_زینبی
🔹شبهای جمعه به بهشت زهرا میرفت و پس از نماز جماعت مغرب و زیارت مزار شهدا، میرفت آن قبرهای شهدای گمنام را که رنگ نوشتههایش رفته بود، با قلم بازنویسی میکرد. قلمهایش را هنوز نگه داشتیم.
🔹بعد از آن به زیارت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام میرفت و در مراسم احیای حاج منصور ارضی شرکت میکرد و تا صبح آنجا بود.
🔹این برنامه ثابت شبهای جمعهاش بود..صبح میآمد خانه، استراحت مختصری میکرد و دوباره بلند میشد و میرفت بیرون..هیچ وقت بیکار نبود.
🔹وقتی که شهید شده بود، سر مزارش مداح میگفت تا حالا هیچ وقت استراحت نکردی. الآن وقت استراحتت است! شب و روز در تلاش و کوشش بود، برای اینکه پایههای ایمان و تقوایش را محکم کند.
#شهید_رسول_خلیلی🌷
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زهره بابا حجاب که میگن یعنی همین
#ارسالی
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
4_6033069358723368097.mp3
13.6M
یه خواهشی دارم...
یه کربلا میخوام😭😭😭
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
#خاطرات_شهدا
احمد برام تعریف می کرد که در شهرری تیغ کش بودم ! ، هر کسی از روحانی و امام جلوی من حرف می زد با تیغ او را می زدم !!
از شانس خوبش در جبهه ، خورده بود به پست حاج بابا و از این رو به آن رو شد .
به خاطر خالکوبی های بدنش از بچهها خجالت می کشید و در رودخانه ، حمام می کرد ،
همیشه می گفت ، کاش جوری شهید شوم که روی سنگ غسال خانه این خالکوبی ها معلوم نشود ! ، تا آبروی سربازان خمینی برود !!
سرانجام در اثر خمپاره بدنش سوخت.....
#شهیداحمد_بیابانی
📕 پلاک 10
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh.
🍁زخمیان عشق🍁
زندگی نامه و خاطرات #شهید_مرتضی_ابوعلی_ #کانال_زخمیان_عشق نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_esh
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_عطایی
✫⇠قسمت : 8⃣2⃣
#نورچشمم
✍ وصیت نامه شهید
سلام علیکم
اینجانب مرتضی عطائی ثواب زیارت امام حسین(ع) و دو رکعت نماز تحت قبه سیدالشهدا (ع) در تاریخ هفدهم شهریور ماه 1390 مصادف با نهم شوال 1432 را که به جا آوردم برسد به کسانی که در تشییع جنازهام شرکت کردهاند، غسلم داده و کفنم کرده و به خاک سپرده و در مراسم تعزیهام شرکت میکنند هدیه نموده و امیدوارم خداوند متعال، اربابم ابا عبدالله الحسین(ع) را شفیع و دستگیرشان در یوم الحسرت قرار دهد ان شاالله.
ضمنا همه را تحت قبه دعا نمودم مخصوصا تمامی همسفرانی که اینجانب را همراهی کردند و احتمالا از من دلخور و یا رنجیده شدهاند. برای شب اول قبرم دعا نموده و در زیارت عاشورایی که از تاریخ دهم محرم الحرام تا اربعین بعد از نماز صبح که انشاءالله تحت قبه میخوانم دعا گویم و برای فرج امام زمان(عج) بسیار دعا کنید که فرجمان در فرج آقا و مولایمان صاحب الزمان(عج) است. از همه حلالیت میطلبم مخصوصا همسرم مریم، دخترم نفیسه و پسرم علی.
✍دست نوشته شهید
اگر چه بى کس و تنها اگر چه غم زده ایم
همیشه از تو فقط با دروغ دم زده ایم
تو گرم آمدنى، بى خبر که ما بى تو
قرار جمعه ى این هفته را بهم زده ایم
میان سیرت و صورت چقدر فاصله است
فریب ما نخور آقا، انار سم زده ایم
برای دین خدا نیست، درد ما نان است
اگر به سینه و سر زیر این علم زده ایم
گناه ماست که این راه بر شما بسته ست
چه غربتى است براى شما رقم زده ایم
چو شمر و حرمله با هر گناه کردنمان
چه زخم ها به دل اهل این حرم زده ایم
خدا کند که شبیه نصوح توبه کنیم
اگر خلاف شما حرف یا قلم زده ایم
پایان
------------------
📢#پیشنهاد_مطالعه
📖کتاب "ابوعلی کجاست؟"، نخستین کتاب از مجموعه کتابها با عنوان «تاریخ شفاهی جبهه مقاومت انقلاب اسلامی»، تحقیق: محمدمهدی رحیمی، تدوین: نوید نوروزی، نشر معارف
📖 کتاب «مرتضی و مصطفی»، مصاحبه و تدوین: علی اکبری مزدآبادی، انتشارات یا زهرا(س)
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
💠 شهیدی که بعد از شهادت هم هوای فرزندانش را دارد
چند سالی از شهادت محمد می گذشت. پسر بزرگم "مرتضی" به سن مدرسه رسیده بود. یک روز وقتی از مدرسه برگشت، در حالی که اشک می ریخت از من تقاضای پول کرد.
مقداری پول خُرد به او دادم . آنها را پس زد، اسکناس می خواست. در خانه اسکناس نداشتم تا ساکتش کنم . آنقدر نوازشش کردم و قربان صدقه اش رفتم تا آرام شد و خوابید.
کنارش دراز کشیدم، کم کم پلکهایم سنگین شد و به خواب رفتم. در عالم خواب محمد به من گفت :«فاطمه علت گریه ی مرتضی چیست»
گفتم :« اسکناس می خواهد، در حال حاضر در خانه اسکناس ندارم تا به او بدهم.» گفت :« به #انباری برو ، داخل پارچی که به مرتضی جایزه داده اند، چند اسکناس پنجاه تومانی است; بردار و به او بده. »
از خواب بیدار شدم، به انباری رفتم. داخل پارچ را نگاه کردم، چند اسکناسدر آن بود. آنها را برداشتم و به فرزندم دادم.
هر دو خندیدیم، او از سرِ شوق و من از سرِ شکر; شکرِ حضور مردی که در نبود فیزیکش، باز هم هوای من و فرزندانش را دارد.
راوی: همسر شهید
شهید محمدیزدی علی آبادی علیاء
📚برگرفته از کتاب:
ره یافتگان کوی یار
در ۱۳۳۹/۰۱/۱۵ در روستای علی آباد علیاء از توابع شهرستان زرند به دنیا آمد و در تاریخ ۱۳۶۵/۱۰/۱۹ در عملیات کربلای 5 به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
🌸✨🌸✨🌹✨🌸✨🌸
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#رمان
#قبله_ی_من_
دو چشم تو مناجات است
و بغض من اذان صبح
و باران محبت را درون چشم تو دیدم
#یاس_خادم_الشهدا_رمضانی_
نشر معارف شهدا در ایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#رمان #قبله_ی_من_ دو چشم تو مناجات است و بغض من اذان صبح و باران محبت را درون چشم تو دیدم #ی
#قبله_ی_من
#قسمت82
اون پیرهنم که استیناشو گره زده بودید جای روسری...
ارام میخندد
اونم بیارید بی زحمت...
پشتش را می کند و به پذیرایی می رود.
کتاب فتح خ*و*ن را دردست میگیرد و بعداز مکثی طولانی میپرسد: هنوزم دوست
دارید
اسطوره باشید؟!
سریع جواب میدهم: هنوز؟! این چه سوالیه؟! اشتیاقم خیلی بیشتر شده. فهمیدم
هیچـی
نیستم و تصمیم گرفتم که باشم.
وقتی کتابو میخوندید توی سپاه حسین ع بودید یانه؟
به فکر فرو میروم. درواقع من درهیچ جای کتاب نفس نکشیدم. تنها نظاره کردم...
-راستش. نه... توی هیچ سپاهی نبودم... فقط دیدم.
چی دیدید.
-دیدم که. دیدم که پسررسول خدا ص... تنها روبروی چندهزار سوار بی غیرت ایستاده.
دیدم که. با نامردی.
بغضم را قورت میدهم
نمیخواد اینارو بگید. چیش بیشترازهمه توی نظرتون عجیب و جالب بود؟!
-بازم خیلی چیزا؛ ولی یه چیز خیلی دلمو سوزوند. یه بخش اخر کتاب که امام هیچ
نداشت و یه بخش که توی بحبوحه ی جنگ و خطرجون، حسین ع باگوشه ی چشم
حواسش به حرمش بود دوست داشتم بمیرم. وقتی فهمیدم که ناامید به پشت سر
نگاه می کرد، وقتی فهمیدم که بااون عظمتش سیل فرشته ها رو پس زد و دل داد به
رضایت خدا اما درک کردم... اینو ل*م*س کردم همون قدر که جنگ و شهادت برای
امام مهم بود، حرم و ناموسش هم مهم بودن! و تنها نگرانی حضرت همین بود...
چرا مهم بودن؟
-چون. می ترسید... پای گرگ و سگای پست فطرت به خیمه ی زنانی باز بشه که.. تا
به
حال با مردی برخورد هم نداشتن!
این خوبه یابد؟!
چی؟
اینکه برخوردی نداشتن؟ حس ارزش بهتون دست میده یا... عقب موندگی؟
-ارزش!
لبخند می زند و یکدفعه محکم میگوید: پس باارزش باشید!
با تعجب به چشمانش خیره میشوم...
اولین قدم برای اسطوره شدن... همینه! دخترعمو عاشورا گذشت اما گذشت به معنای
فراموشی نیست. میخوام کمک کنم برید به سپاهی که دوست دارید. اگر میخواید جز
سپاه
حسین ع باشید، مثل نوامیس آقا رفتارکنید... درست میگم یانه؟!
گنگ تنها نگاهش می کنم.
حسینی بودن هرکس بسته به یک چیزه! حسینی شدن شما بسته به حجابتونه..
همونیکه
اون عزیزا داشتن. همون که باعث شده شما به دید ارزش ازش تعریف کنید! اسطوره
شدن
خیلی کار سختی نیست فقط باید پا بذارید روی یک سری چیزهایـی که غلطه ولی
دوسش
دارید. اونموقع قهرمان میشید چون از علاقتون گذشتید و مطمئن باشید کم کم به
تصمیم
جدیدتون حب پیدا می کنید.
-ینی ... چادر بپوشم؟!
ازحرفهام اینو فهمیدید؟
-نمی دونم. آخه اونها چادر میپوشیدن چیزی که کامل می پوشوندشون...
درسته!
چشمانش برق میزند
می دونم سختتونه، حس می کنید نفس گیره. ولی برای شروع اینطور تلقین کنید که
من
با این حجاب باارزش تر میشم. حسینی تر، خوب تر. مثل یه جواهر! گرون و دست
نیافتنی. چیزی که هیچ کس حق دست درازی بهش نداره و امام و خدای امام نگران
محفوظ
بودنش هستن.
احساس غرور می کنم. چقدرحرفهایش قشنگ است. باارزش تر! حسینی تر، لفظ تر
یعنی
بالاتر. دست نیافتنی! تابحال اینطور فلسفه ی حجاب را ورق نزده بودم.
دخترعمو! الاکراه فی الدین. هیچ اجباری توی حرفهای من نیست. من فقط کتاب دادم
و
گذاشتم وقتی کامل خوندینش، یک سری راه جلوتون باز کردم. علاوه براون نگاه،
می تونید اینطور بخودتون بگید کلا حسین ع برای همین مسئله قیام کرد. توی یه
ارزیابی کلی. برای امر به معروف و نهی از منکر بوده ولی واقعه ی عاشورا خیلی خوب
وارد جزئیات میشه مثل حجاب و نماز وفای به عهد و توبه... خیلی چیزها! عاشورا یک
روز نبود. یک درس نبود، یک عالم بود و یک قیامت. یک کن فیکون که هرساله هزاران
نفر رو زیرو رو میکنه. به عاشورا و قیام حسین ع ساده نگاه نکنید. عظیم فکر کنید.
چون اتفاق بزرگی بوده!
دستش را زیرچانه میزند
امیدوارم خود اقا دست گیری کنه.
لبخند میزنم و به گلهای فرش خیره میشوم.
ازمحوطه ی دانشگاه بیرون می ایم و مثل گیجها به خیابان نگاه می کنم. بازار
کجاهست؟! از یکی از دانشجویان محجبه ی کلاسمان پرسیدم: چطور میتوانم چادر
تهیه
کنم. اوهم باعجله گفت: برو بازار و خداحافظی کرد. خجالت میکشم قضیه را به یلدا
بگویم، میترسم مسخره ام کند. حوصله ی نگاه های عقرب مانند اذر راهم ندارم؛ باان
چشمهای گرد و بیرون زده اش! خنده ام میگیرد، حالا باید چه خاکی به سرم کنم؟
راست
شکمم رامی گیرم و از پیاده رو به سمت پایین خیابان حرکت می کنم. بالاخره به یک
جا
میرسم دیگر! فوقش پرسان پرسان به مقصد میرسم. اصلا نمیدانم پولی که همراهم
است
کافی است یا... پوفی می کنم و مقنعه ام را جلو میکم. بادقت موهایم را کامل
می پوشانم و عینک افتابی ام را میزنم.
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#قبله_ی_من #قسمت82 اون پیرهنم که استیناشو گره زده بودید جای روسری... ارام میخندد اونم بیارید بی
#قبله_ی_من
#قسمت83
میخواهم یک قهرمان شوم.
لبم را به دندان میگیرم و نفسم را در س*ی*ن*ه حبس می کنم. به تصویر چشمانم
دراینه خیره میشوم و روسری ام را درست مانند گذشته ی نه چندان دلچسبم لبنانی
می
بندم. دستهایم به وضوح میلرزد و عرق روی پیشانی ام نشسته. خم میشوم و ازداخل
پاکت کرم رنگ چادری که خریدم را بیرون می اورم و مقابلم میگیرم. گویـی اولین
باراست این پارچه ی مشکی را دربرابر چشمانم میگیرم، حالی عجیب دارم. چیزی
شبیه
به دلشوره. باز مثل زنان ویارکرده حالت تهوع گرفتم. چادر را روی سرم میندازم و
نفسم را بیرون میدهم. دستم را به دیوارمیگیرم و سر گیجه ام راکنترل می کنم.
دراتاق را قفل کرده ام که یک وقت یلدا بی هوا دراتاق نپرد. دوست ندارم کسی مرا
ببیند. حداقل فعلا. نمیدانم چرا! ازچه چیز خجالت میکشم ازحال الانم یا... چندماه
پیشم؟! باورش سخت است زمانی چادری بودم. خاطراتم راهرقدر در مموری ذهنم
ورق
میزنم. به هیچ علاقه ای نمیرسم. هیچ گاه چادر را دوست نداشتم و حجاب انتخاب
پدرم
بود.
اینبار... همه چیز فرق کرده... خودم با شوق و کمی اضطراب خریدمش. میخواهم
تکلیفم
را باخودم روشن کنم. یحیی چه می گفت؟ حرفهایش دلم را قرص می کند؛ به تصمیم
جدیدم. کاش کسی را داشتم تا از او میخواستم برایم از خدا کمک بخواهد. شرم دارم
دستم را بلند و دعا کنم! اگر خدا روی نازنینش راازمن بگیرد چه؟ کاش آ*و*ی*ن*ی
رفیق من میشد، انوقت از او میخواستم دعاکند؛ به خداهم نزدیک تراست. شاید به
حرف
عزیزی مثل او گوش کند. روح کلافه ام به دنبال یک تثبیت است. یک قدم محکم، یک
جواب
که مانند دوندگان دو ماراتن به سمتش پرواز می کند. پیشانی ام راروی اینه میگذارم
و چشمانم را می بندم. دستم راروی پارچه ی لختی که روی سرم افتاده میکشم.
حس ازادی قلبم رابه چنگ میکشد. نفسی عمیق مهمان جانم می کنم. دیگر از تو دل
نمی
کنم... دستم را باری دیگر روی چادرم میکشم، لبخند می زنم و زیر لب می گویم:
قهرمان من
سه هفته ای می شد که چادر می پوشیدم، البته پنهانی. خنده ام میگرفت؛ زمانی برای
زدن یک لایه بیشتر از ماتیکم از نگاه پدرم فرار می کردم. الان هم...!
چادر را در کوله ام می گذاشتم و جلوی در سرم می کردم. از نگاه های عجیب و غریب
یحیـی سردر نمی اوردم، اهمیتـی نمی دادم. صحبتهایمان ته کشیده بود. سوالی
نداشتم
گویی مثل کودکان نوپا به دنبال محکم کردن جای پایم بودم. دیگر دنبال جواب نمی
گشتم. جواب من با رنگ مشکی اش روحم رااشباع کرده بود. بعداز یک سال نماز
خواندن را هم شروع کردم. انقدر سخت و جان فرسا بود که بعداز اولین نماز، ساعتها
خوابیدم. در نماز شرم داشتم که قنوت بگیرم و چیزی طلب کنم. خجالت زده هربار
بعداز نماز سجده می کردم و بخدا بازبان ساده می گفتم: امیدوارم منو ببخشی...
کتاب زندگی زیباست راهم خواندم. کتابی که حیات آ*و*ی*ن*ی را روایت می کرد. آراد
دورادور طعنه هایش را نثارم می کرد؛ توجهی نمی کردم. نباید دیگر بلرزم. من سپاهم
راانتخاب کرده بودم. چندباری هم تهدیدم کرده بود، می گفت حال تو و اون جوجه
مذهبـی رو میگیرم. میکشمتون! شاید دوستم داشته. اما مگر یک عاشق میتواند
م*ع*ش*و*ق* ش را به مرگ تهدید کند؟!
پاورچین پاورچین از پله ها پایین می روم و لبم را می گزم. به پشت سر نگاه کوتاهی
می کنم، چادرم رااز کوله ام بیرون می اورم و روی سرم میندازم. آهسته در ساختمان
را باز می کنم که بادیدن لبخند بزرگ یحیـی سریع در را می بندم. صدای خنده ی زیبا
و کوتاهش درگوشم می پیچد.
اولین باراست که صدای خنده اش را می شنوم. نوسان غریبی در دلم به پا می شود.
مالیم به در میزند وبا صدایـی زیرو بم میگوید: دخترعمو! کارخوب رو که تو خفا
نمیکنن.
چاره ای نیست. در را تانیمه باز و سرم را برای دیدن دوبار لبخندش باز می کنم.
سرش را پایین انداخته و زیرلب یک چیزهایـی میگوید. اب دهانم را قورت میدهم و
در را کامل باز می کنم.
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
💌💗بسم الله الرحمن الرحیم 💌💗
قرائت دعای عهد جهت تعجیل در فرج امام زمــ❤️ـان
اللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ،
أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.
اللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ.
أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً.
اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.
اللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى.
اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ
اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک حتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ،
وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ،
وَاجْعَلْهُ
اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ،
وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.
❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️
❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️
❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️
اللهم عجل الولیک الفرجــ✨
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
💐 #تلاوت_روزانه_قرآن_کریم
💐 #چهارشنبه_۲۴مهر_ماه_۹۸
💐 #امروز_صفحه۴۴۴
💐 #کانال_زخمیان_عشق
╔═ ⚘════⚘ ═╗
@zakhmiyan_eshgh
╚═ ⚘════⚘ ═╝