حافـظ! تو خبـرداری از عالم
شیـدایــی
یلدای فراق آمد، رفته است
شکـیبایـی
برخیز و بخوان با ما«ای پادشه
خوبان»
دل بی تو به جان آمد، وقت است
که بازآیی
اَللّهُمَّ عَجِّلِّ لِوَلیِّکَ الفَرَج ...❤️
ما كه خود چله نشين تو شديم
مهدی جان!
اين شب چله اگر از تو خبر شد،
يلداست...
#یلدا_مبارک🌷
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
آن بهشتی که همه در طلبش معتکف اند من کافر همه شب با تو به آغوش کشم #خواجوی_کرمانی ✍ #شهید_فرامرز_
#زندگینامہ_شهید
شهید فرامرز رضازاده در اول شهریور سال 1348 در خانواده ای مذهبی و دارای ریشه ی دینی در روستای منجنیق از توابع باغملک دیده به جهان گشود.
تحصیلات ابتدای را در روستای محل تولد و دوران راهنمایی را در شهر باغملک گذراند.
آغاز تحصیلات دوره ی دبیرستان ایشان همزمان با شروع جنگ تحمیلی بود.
در همین زمان اولین بارقه های عشق به فرهنگِ مقاومت، ایثار و شهادت در ایشان بوجود آمد و در سن14سالگی درسال 1362راهی جبهه های جنگ حق علیه باطل گردیدند. در همین ایام با رزمنده شجاع و مخلص شهید محمد رضا علیخانی آشنا شد. که این آشنایی زمینه ساز دوستی عمیق بین این دو شیرمرد گردید. بطوریکه این دوستی از جنگ تحمیلی شروع و تا شهادت همزمانشان در حلب سوریه ادامه داشت.
شهید بزرگوار فرامرز رضازاده در پاسخ به ندای (هل من ناصر ینصرنی)
امام خمینی(ره)لبیک گفته و با عشق و علاقه وصف ناشدنی درعملیات های خیبر، بدر، والفجر8، کربلای4، کربلای5، نصر4، نصر8 و بیت المقدس شرکت فعال نموده و رشادت ها از خودشان نشان دادند و شرکت در دفع پاتک های سنگین دشمن بعثی در شلمچه- جزیره فاو و عملیات حلبچه و... گواه اخلاص، صلابت و مردانگی ایشان در میدان های نبرد می باشد .
زخم های به جامانده بر پیکر مطهر ایشان از ناحیه دست و پا و موج گرفتگی و شیمیایی شدن هرگز کوچکترین خللی در اراده پولادین این راد مرد در دفاع از شرف و کیان ایران اسلامی بوجود نیاورد بلکه انگیزه ی ایشان را بالاتر هم برد.
#شهید_فرامرز_رضازاده ❤️
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
4_6046233798557828931.mp3
6.87M
یه موقعهایی
این دل اونقدر گرفته ڪه دیگه از دست هیچڪس ڪاری بر نمیاد..
خسته و سنگین میتپه..
انگار دیگه دلش نمیخواد...
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎼 امشب همه هستن...😔
فرزندان شهدا رو از یاد نبریم
#فرزندانشهدایلداتونمبارک🕊🌺🕊
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
❤نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
خاطرات و زندگی نامه #شهید_مصطفی_ردانی_پور #کانال_زخمیان_عشق نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_es
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 4⃣
مدرسه
🍃با پایان دوره دبستان کم کم کتاب های علمی جای خود را به کتاب های مذهبی داد. از همه چیز سوال می کرد. مسجد محل همیشگی او بود. ذهن پرسشگر او در آنجا سیراب می شد. وقتی وارد دبیرستان شد. منشا خیر شد. برای بچه ها کتاب می برد. خیلی از بچه ها را اهل نماز و مقید به دین کرد. آنها را اهل نماز جماعت کرد. بین دو نماز احکام و مسائل دین را می گفت. تفریحات بچه ها برای او جایگاهی نداشت. مصطفی راهش را از کارهای خلاف آنها جدا کرده بود. اهل شوخی و خنده بود، اما نه از نوع حرام.
🍃سال دوم هنرستان، آموزش پرورش برای دبیرستان پسرانه، دختران جوان را به عنوان دبیر و برای مدارس دخترانه برعکس! یک روز مصطفی زودتر از قبل به خانه برگشت. پرسیدم: "چیزی شده؟ چرا زود برگشتی؟ خیلی ناراحت بود." گفت: "امروز معلم زن اومد سر کلاس ما، من هم سرم رو انداختم پایین. به معلم نگاه نمی کردم. اون خانم اومد جلو، دستش را گذاشت زیر چانه ی من و سرم را بلند کرد. من چشمانم را بسته بودم. می خواست حرف بزند که من از کلاس زدم بیرون. از مدرسه خارج شدم. من تصمیم گرفتم دیگه به هنرستان نروم."
📚 کتاب مصطفی، صفحه 23 الی 25
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#رمان_زیبای_سجاده_عشق_ آوار شده عشق تو بر روی دل من این سخت ترین زلزلۂ زلزله ها بود شاعر #یاس خا
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_پانزدهم
-میدونم، ساجده هم همینو میگفت
با شنیدن اسم ساجده، تمام خاطرات گذشته مثل نوار رنگی فیلم های سینمایی از ذهنش رد شد، خواهر بزرگتر
فاطمه که خیلی شاد و سرزنده بود، دختر بزرگ خونه که همیشه همه چیز براش فراهم بود، بیشترین امکانات
زندگی، همه چی، اما خیلی زود عمر زندگیش به پایان رسید، خیلی زود از مشکلش شکست خورد، خیلی زود قافیه
رو باخت
-من با ساجده فرق میکنم مامان.
-میدونم، من میدونم تو خیلی عاقل تر و صبورتر از ساجده ای، اما مادر، جان همین دو تا بچه ای که داری، نذار من
داغ یک دختر دیگم رو هم ببینم، زندگیتو سر هیچ و پوچ خراب نکن مادر، من الان بدون پدرت دیگه طاقت یک غم
دیگه رو نداریم، با خودت و زندگیت لج نکنی مادر، ....
بعدم اشکهایی که ناخودآگاه از گوشه ی چشماش روون شد رو با دستمال پاک کرد، شاید اگر میدونست مشکل
فاطمه چیه این حرفها رو نمیزد...
فاطمه نگاه غمگینی به مادرش کرد، بعد هم آغوشش رو باز کرد و دوست داشتنی ترین موجود روی زمین رو در
آغوشش کشید. توی ذهنتش فقط یک اسم بود، ساجده، ساجده، ساجده، احساس کرد چقدر دلش براش تنگ
شده...
همون روز بعدازظهر فاطمه، بچه ها رو پیش مادرش گذاشت و چادرش رو سرش کرد و رفت سر مزار تنها
خواهرش، ساجده.
توی راه داشت باخودش فکر میکرد چند وقته که نیومدم سر خاکش، آخ که چقدر خواهر بی احساسیم، اون الان
دستش از دنیا کوتاست و نیازمند یک صلوات ما،اون وقت من... سری به نشانه افسوس برای خودش تکون داد و به
سمت مزارش حرکت کرد.
از دور مردی رو دید که اون جا نشسته و سرش رو توی کتش مخفی کرده، نمی تونست تشخیص بده کیه اما هر
چفدر نزدیکتر شد، جزئیات بیشتری از اون چهره آشنا رو میدید و یکهو فهمید این محسنه، برادر شوهر ساجده...
متعجب بود، محسن اینجا چیکار میکرد؟ برای چی اومده سر قبر زن داداش مرحومش که 7 ساله پیش فوت کرده؟
وقتی بالای سر قبر رسید سلامی کرد.
محسن که تازه متوجه حضور کس دیگه ای شده بود دستپاچه از جاش بلند شد و گفت: سلام
بعد از کمی دقیق شدن توی چهره فاطمه انگار تازه یادش اومد این خانم که اینقدر چهره آشنایی داره کیه.
باشرمندگی و دستپاچگی گفت: فاطمه خانم شمایید؟
-بله خودمم، شما اینجا چیکار میکنید؟
#ادامه دارد...
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh