eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
343 دنبال‌کننده
27.9هزار عکس
10.3هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
تیر مستقیم توپ بدن حجت را برده بود و تنها سر و دستش مانده و از سینه به پائین چیزی نمانده بود تازه آرزوی حجت یادم آمد... می گفت: «خدایا! برای حجت گلوله توپی بفرست، گلوله کلاش برای حجت افت داره...» همین مانده از پیکر را داخل یک جعبه مهمات گذاشتیم و راهی شدیم ..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
از نظر گشته نهان، ای همه را جان و جهان بار دگر رقص‌کنان بی دل و دستار بیا ❤️ 🇦🇫 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
از نظر گشته نهان، ای همه را جان و جهان بار دگر رقص‌کنان بی دل و دستار بیا #مولانا ✍ #شهید_محمدعلی_خ
راستش ابتدا راضی نبودم چون خیلی از فضای آنجا با توجه به چیزهایی که شنیده بودم، ترس داشتم. گفتم محمدجان نرو اما او می‌گفت: هرچه خواست خداست همان می‌شود حداقل یک بار باید بروم. تو هم راضی باش. من هم راضی شدم و او رفت. بار اولی که رفت 4 ماه در جبهه بود و سپس برگشت. اینبار که خواست برود مانعش شدم، اما او اشک ریخت که همسرم آنجا حرم در خطر است و حرامی‌ها به مسلمانان و شیعیان حمله می‌کنند و باید بروم. همسرم اهل حرم تنهایند باید بروم. من می‌رنجم وقتی عده‌ای بدون درک می‌گویند که افغانستانی‌ها برای پول به سوریه می‌روند. همسر من با اینکه ایرانی بود ولی با نام افغانستانی به سوریه رفت چراکه هدف او فقط دفاع از حرم بود. وقتی تنهایی و بی کسی حرم حضرت زینب(س) را دید خیلی دلش گرفت و عازم سوریه شد. محمدعلی خیلی شاد و شوخ طبع بود. یک بار در تماس تلفنی گفت که بعد از سه ماه برمی‌گردد اما 4 ماه شد و نیامد. گفتم پس چرا نمی‌آیی؟ گفت: بچه‌ها نمی‌گذارند، می‌گویند تو همینجا و با خنده‌ها و شوخ‌طبعی‌هایت به ما روحیه بده. محمدعلی گاهی وقت‌ها از وضعیت آنجا برای من می‌گفت. او می‌گفت: تروریست‌ها کودکان را گول می‌زنند تا در بین نیروهای مقاومت عملیات انتحاری انجام دهند. آنان به زن‌های حامله هم رحم نمی‌کنند و به عنوان نیروی انتحاری از آنان استفاده می‌کنند. می‌گفت باید قدر آرامشی را که در ایران داریم را بدانیم. پس از بازگشت از اولین سفر، آماده رفتن مجدد به سوریه شد. بعد از یک ماه ساکش را بست. یک پشه بند برای خودش خرید چون میگفت پشه‌های آنجا خیلی اذیت می‌کنند. برای اینکه این بار هم مانعش نشوم ساکش را پیش دوستش گذاشته بود. ملافه بزرگ سفید رنگی هم خریده بود و می‌گفت می‌خواهم وقت خواب پهن کنم که جایم تمیز باشد. محمدعلی به تمیزی محیط در بدترین شرایط هم اهمیت می‌داد. روزهای آخر از من خواست موهایش را کوتاه کنم با اینکه تازه اصلاح کرده بود ولی گفت بیا کمی موهایم را مرتب کن چون آنجا آرایشگاهی نیست و معلوم هم نیست که کی برگردم. همان روزها دخترم مریضی سختی گرفت. صبح قرار بود برود و من هم میخواستم دخترم را بیمارستان ببرم. هنوز خواب بود که آرام بچه‌ها را بلند کردم و حاضر شدیم تا به بیمارستان برویم. می‌خواستم بیدار نشود تا خواب بماند و نرود اما وقتی از بیمارستان برگشتم دیدم نیست. مگر می‌شود لبخندهایش را به خاطر پول از دست بدهم، لحظات خوشش را به خاطر پول از دست بدهم، مگر می‌شود نوازشش روی سر بچه‌ها را به خاطر پول از دست بدهم. تنها آرزویش این بود که پسرش را ببرد استخر، مگر می‌شود این‌ها به خاطر پول فدا شوند. هر وقت می‌رفت بازار اگر خوراکی می‌خرید توی پلاستیک مشکی می‌گذاشت که نکند کسی ببیند و دلش خواسته باشد. به دخترم می‌گفت می‌خواهی میوه بخوری در خانه بخور شاید کسی در مدرسه میوه نداشته باشد. از من می‌خواست به دخترم حرفی نزنم که ناراحت بشود. حتی خودش  در خانه ظرف می‌شست تا بچه‌ها کار نکنند. پسرش را روی شانه‌اش می‌گذاشت و می‌گفت می‌خواهم از بالا همه چیز را ببیند. هرچه داشت برای همه بود، به پول و مادیات اهمیت نمی‌داد. ظاهر و باطنش یکی بود. مقید بود که حق الناسی به گردن نداشته باشد. می‌گفت خدا از همه چیز می‌گذرد الا حق الناس، به فرزندانش هم سفارش می‌کرد حق الناس از کسی به گردن نداشته باشند. ❤️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
نیستی و من میان این همه عادت به دنبال اتفاق " توام " ❤️ 💚 🌹 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
نیستی و من میان این همه عادت به دنبال اتفاق " توام " #راستین_راد✍ #شهید_سیدمهدی_جودی_ثانی ❤️
یوسف برای یعقوب از همان کودکی فرق داشت و در میان آن همه برادر تنها به یوسف عشق می ورزید و مرید او شده بود، سید مهدی نیز برای من همانند یوسفی بود که علاوه بر تفاوتش با دیگر فرزندان مرا مرید خود کرده بود و آینه تمام نمای خداوند برای تمام اعضای خانواده شده بود؛ همچانکه مقام معظم رهبری نیز آینه تمام نمای خدا بر امت اسلام هستند و این به سبب مهر و محبتی است که ایشان در دل ها ایجاد کرده اند. حاج آقای جودی ثانی از دین داری فرزندش می گوید: در واجباتش هیچ گاه تاخیر نمی کرد و خود را ملزم به اجرای مستحبات کرده بود، فراموش نمی کنم آخرین باری که به مشهد آمد ماه رمضان بود، وقتی که روزه خواری مردم را می دید به من می گفت: (( خداوند آنقدر مهربان است که در ماه روزه به مردم فرصت داده است که اگر مشکلی داشته و نتوانستند روزه بگیرند در انذار نباید روزه بخورند و حرمت خداوند را بشکنند)) از این مسئله خیلی ناراحت بود و روحیه او را در این مدت خراب کرده بود.  از نحوه شهادت فرزندش که می پرسد، آب دهانش را به سختی فرو می برد تا بغضش نترکد،می خندد و می گوید: روز سه شنبه که از خواب بلند شدم صدای طوفان نظرم را جلب کرد، به داخل بالکن خانه رفتم و دیدم باران شروع شد حالم دگرگون شد و بی اختیار روی زمین نشستم؛ مهدی هر شب با ما تماس می گرفت اما آن شب هر چقدر منتظر تماسش شدیم خبری نشد. فردای آن روز هم مادرش با ناله شدیدی از خواب برخاست و دائم نام مهدی را صدا می زد، عصر همان روز خبر شهادتش را دریافت کردیم. سیدعلی جودی ثانی به نقل از همرزم سید مهدی می گوید: در عملیات آخر سیدمهدی با توپخانه موضع 107 دشمن را منفجر می کند و به نحوی خسارت بر آن ها وارد می کند که منجر به عقب نشینی و آزادسازی آن منطقه می شود اما به دلیل کینه ای که از سیدمهدی و دوستش پیدا کرده بودند از پشت مواضع آن ها را با کاتیوشا از فاصله نزدیک می زنند؛ پیکر مهدی هم انگار که یک سنگ به شیشه خورده باشد متلاشی می شود. ❤️ ✍ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
دم کن برایم چای با گلبرگِ خورشید با حبه ای آواز ِ گنجشکانِ عاشق لبخندِ تو چیزی شبیه ِ عطرِ نان است قدری بخند ای خنده هایت جانِ عاشق ❤️ 🇮🇶 @zakhmiyan_eshgh
نگاه شهدا✨ بعد از شهادت ابوالفضل به کربلا رفتیم. خردادماه بود و هوا گرم. از مقام (عج) تا پشت حرم حضرت عباس (ع) راه زیادی بود؛ حدود ۴۵ دقیقه🕘. ساعت هم سه بود و هنگام استراحت ماشین‌ها. همان‌طور که پیاده می‌آمدیم مادرش گفت: «ببین ابوالفضل، بابا که قلبش را عمل کرده، من هم که کمر ندارم. زهرا خانم هم که پاهایش درد گرفته، مهدی هم خسته شده، یک ماشین بفرست😞.» حاج آقا گفت: «خانم چه می‌گویی؟ ابوالفضل این وسط ماشین از کجا بیاورد؟ او اکنون جایش خوب است.. »🕊 همان‌طور که سه تایی می‌خندیدیم، یک ماشین که داشت می‌رفت برای تعویض خادم‌ها نگه داشت جلوی پای‌مان. پرسید: «علقمی؟» سوار شدیم، اما سه تایی تا موقع رسیدن گریه می‌کردیم.😭 حاج آقا گفت: «شهدا همه جا حاضرند. ما‌ها دقت نمی‌کنیم تا لیاقت نظر شهدا را داشته باشیم😔» راوی: پدر شهید ابولفضل شیروانیان نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
می‌گفت : اگر درد و دل داشتید و یا خواستید مشورت بگیرید بیایید سر مــزارم ، به لطف خداوند حاضر هستم. 🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید حاج ابومهدی المهندس در حال جارو زدن صحن اباعبدالله(ع) نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
به ابومهدی گفتم خسته نشدی این همه مبارزه کردی؟ چرا استراحت نمی‌کنید و تفریح نمی‌روید؟ ابومهدی در پاسخ سؤال ما روایتی از حضرت رسول(ص) خواند: «سیاحت امت من جهاد است» این جمله شاه‌کلید فعالیت تمامی مجاهدین اعم از ابومهدی، حاج قاسم سلیمانی و هادی العامری است. فکر کنم تنها شبی که حاج قاسم و ابومهدی توانستند راحت بخوابند همان شب جمعه‌ای بود که به شهادت رسیدند. نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مناجات‌خوانی و اشک‌های شهید سلیمانی در بیت خدام حرم امام رضا علیه‌السلام پ.ن: با خدا چه معامله‌ای کردی که ۶ ماه بعد از رفتنت ذره‌ای داغت کم نشده است سردار .... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
تاکِی مُژه‌ام از نمِ اشکی که ندارد بر خاکِ دَرَت عرضه کند حالِ جگر را؟ @zakhmiyan_eshgh
. هر چه گویی تو اگر تلخ و اگر شور خوش است گوهر دیده و دل جانی و جان افزایی.... ❤️ 🇦🇫 @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
. هر چه گویی تو اگر تلخ و اگر شور خوش است گوهر دیده و دل جانی و جان افزایی.... #مولانا ✍ #شهید_
درس اخلاق از شهداء برادر من یک پسر بسیار خوش اخلاق بود. همیشه به خواندن نماز اول وقت اشاره ی خاصی داشت اصلا در مورد کسی غیبت نمیکرد و با لحنی صحبت نمیکرد که دیگران ناراحت بشن خیلی مهربون بود مخصوصا با بچه ها یه اشاره خاصی به جهاد داشت میگفت برید در راه خدا کشته بشین ❤️ :۲۰اردیبهشت۹۵ : متولد ۱۳۷۳ افغانستان شهادت: خانطومان سوریه شهادت: اصابت گلوله تک تیر انداز به سر ----------------------------------------- @zakhmiyan_eshgh
الهِي بحقّ هذه الدُّموع؛ عجّل لوليِّك الفَرج خدایا به حق‌ این اشکا عجل‌ لولیک‌ الفرج:)) _💛🦋 @zakhmiyan_eshgh
هان ای برادرم؛ براستی کدام یک از ما دیگری را پیدا می کند؟ ما شما را ...؟؟ یا شما ما را ..؟!! اصلا کداممان گم شده ایم؟! ما ؟ یا شما ؟ با خود می پندارم ،ما روح گم کرده ایم و شما جسم روح مان تلنگر می خواهد و جسمتان تفحص ما محو در زمانیم و شما محو در زمین شما در افلاک و ما در پی پلاک پس ای شهیــــدانِ عزیز قرارمان این باشد که: تفحــص از مـا تلنگر از شـما از ما بر جسم تان ولی از شما بر روح مان نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
❇️ کم سن ترین شهید دفاع مقدس! 🌹 11 سال سن بیشتر نداشت که موفق به دیدار امام شد. داوطلبانه از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. نخستین بار از طریق تیپ 114امام حسین(ع) به جبهه اعزام شد و در عملیات‌های فتح خرمشهر و رمضان به همراه پدر و تنها بردارش حضور پیدا کرد. در عملیات رمضان و در روز 23 ماه مبارک رمضان، ظفر همراه برادرش "خدارحم" جانانه ایستادند و در حالی که همدیگر را در آغوش گرفته بودند، به شهادت رسیدند و پس از 10 سال، پیکرشان به همان شکل در آغوش هم، پیدا شد و به میهن بازگشتند. روحشان شاد و یادشان گرامی باد... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
رمان من با تو نیمه شب ها و سکوتی که پر از یاد تو هست بغض و اشک قلم وشعر نفسگیر شده شعر نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿ 🍂🍂 🍂 💠 ❤️ 💠 ۴۱ همونطور که با بهار از پله های دانشگاه پایین می رفتیم،نفسم رو بیرون دادم و گفتم:مرگ مریم هنوز باورم نشده،یه حس و حال گنگی دارم! بهار دستم رو گرفت و گفت:من که اصلا نمیشناسمش هنوز ناراحتم،چه برسه به تو که دخترشم جلوی چشمته! رسیدیم نزدیک در دانشگاه،یکی از دخترهای کلاس هراسون وارد شد با دیدن ما گفت:بیاید کمک! نفس نفس زنون به بیرون دانشگاه اشاره کرد و ادامه داد:استاد سهیلی! نگاهی به بهار انداختم و دویدم بیرون! چندنفر هم پشت سرم اومدن،همونطور که چادرم رو به دست گرفته بودم به دو طرف خیابون نگاه کردم،چندنفر سر خیابون حلقه زده بودن! با عجله دوییدیم به اون سمت،رو به جمعیت گفتم:برید کنار! دو تا از طلبه ها جمعیت رو کنار زدن،سهیلی نشسته بود روی زمین،از گوشه سرش خون می چکید،صورتش از درد جمع شده بود! سریع گفتم:به آمبولانس زنگ بزنید! کسی گفت:تو راهه! یکی از طلبه ها خواست کمک کنه بلند بشه که سریع گفت:نکن،فکرکنم پام شکسته! بهار با عصبانیت گفت:بابا یکی ماشین بیاره آمبولانس حالاحالاها نمیرسه! سهیلی لبش رو به دندون گرفت و با دست پیشونیش رو گرفت! دوره امداد گذرونده بودم بلند گفتم:کسی چیزی نداره پاشو ببندیم؟ چندنفر با تعجب نگاهم کردن،نمیتونستم معطل این جمعیت بشم! چادرم رو درآوردم و نشستم رو به روی سهیلی! همونطور که نگاهش می کردم گفتم:کدوم پاتونه؟ چشم هاش رو نیمه باز کرد و آروم لب زد:چپ! سریع چادرم رو محکم بستم به پاش! با صدای خفیف گفت:مراقب خودت باش! از فعل مفرد استفاده کرد،معلوم بود حالش اصلا خوب نیست! صدای آژیر آمبولانس اومد،چندنفری که درمورد ماجرا صحبت می کردن صداشون به گوشم می رسید:یه ماشین با سرعت از اون سمت اومد این بنده خدا داشت می رفت طرف دانشگاه،بدون توجه مستقیم رد شد خورد بهش! زیر لب گفتم:بنیامین! حالا متوجه حرفش شدم! سریع سهیلی رو بردن بیمارستان،بهار بازوم رو گرفت:هانی منو که نفرین نکردی؟! با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چی؟! با خنده گفت:آخه هرکی که اذیتت کرده داره میره زیر خاک! محکم بغلم کرد:شوخی میکنما،ناراحت نشی! ازش جدا شدم،بدون توجه به حرفش گفتم:حتما کار بنیامینه فکرکنم تا ابد باید شرمنده و مدیون سهیلی باشم! بهار به شوخی گونه م رو کشید:فیلم زیاد می بینیا حالا بذار مشخص بشه،چادرتم که نصیب برادر سهیلی شد! زل زدم به مسیری که آمبولانس ازش گذشته بود. _بهار،امیرحسین چیزیش نشه! ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿ 🍂🍂 🍂 💠 ❤️ 💠 ۴۲ مادرم پوفے ڪرد و با عصبانیت زل زد توے چشم هام:اینا رو الان باید بگے؟! از پشت میز آشپزخونہ بلند شدم،همونطور ڪہ در یخچال رو باز میڪردم گفتم:خب مامان جان چہ میدونستم اینطور میشہ؟! لیوان آبے براش ریختم و برگشتم سمتش:اشتباہ ڪردم،غلط ڪردم! مادرم دستش رو گذاشت زیر چونہ ش و نگاهش رو ازم گرفت. لیوان آب رو،گذاشتم جلوش. بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ گفت:هر روز باید تن و بدن من بلرزہ ڪہ بلایے سرت نیاد!دیگہ میتونم بذارم از این در برے بیرون؟ سرم رو انداختم پایین،موهام پخش شد روے شونہ م،مشغول بازے با موهام شدم. _هانیہ خانم با توام! همونطور ڪہ سرم پایین بود گفتم:حرفے ندارم،خربزہ خوردم پاے لرزشم میشینم اختیار دارمے،هرڪارے میخواے باهام ڪن اما حرف من استادمہ! لیوان آب رو برداشت و یہ نفس سر ڪشید. از روے صندلے بلند شد،با جدیت نگاهم ڪرد و گفت:توقع نداشتہ باش ناز و نوازشت ڪنم یہ مدتم بهم ڪار نداشتہ باش تا فڪر ڪنم. سرم رو بلند ڪردم و مطیع گفتم:چشم! ادامہ دادم:بچہ ها میخوان برن ملاقات منم برم؟ روسریش رو از روے مبل برداشت و سر ڪرد:نہ!فاطمہ ڪار دارہ باید برے پیش عاطفہ حالش خوب نیست!سر فرصت دوتایے میریم منم باهاش صحبت میڪنم! شونہ هام رو انداختم بالا و باشہ اے گفتم! داشتم میرفتم سمت اتاقم ڪہ گفت:هانیہ توقع نداشتہ باش چیزے بہ بابات نگم! ایستادم،اما برنگشتم سمتش! خون تو رگ هام یخ زد،نترسیدم نہ! فڪر غیرت و اعتماد پدرم بودم! چطور میتونستم تو روش نگاہ ڪنم؟! بے حرف وارد اتاق شدم ڪہ صداے زنگ موبایلم اومد،موبایلم رو از روے تخت برداشتم و بے حوصلہ بہ اسم تماس گیرندہ نگاہ ڪردم. بهار بود،علامت سبز رنگ رو بردم بہ سمت علامت قرمز رنگ:جانم بهار. صداے شیطونش پیچید:سلام خواهر هانیہ احوال شما؟امیرحسین جان خوب هستن؟ و ریز خندید،یاد حرف دو روز پیشم افتادم،بے اختیار بود! با حرص گفتم:یہ حرف از دهنم پرید ببینم بہ گوش بے بے سے ام میرسونے! _خب حالا توام انگار من دهن لقم؟! آخہ از اون حرف تو میشہ گذشت؟ صداش رو نازڪ ڪرد و ادامہ داد:بهار امیرحسین چیزیش نشہ!داریم میریم ملاقات امیرحسین بیا دیگہ! نشستم روے تخت. _نمیتونم بهار،ڪار دارم! _یعنے چے؟مگہ میشہ؟ _سرفرصت میرم! با شیطنت گفت:پس تنها میخواے برے اے ڪلڪ! با خندہ گفتم:درد!با مامانم میخوام برم،مسخرہ دستگاهے! _پس مامانو میبرے دامادشو ببینہ! خندیدم:آرہ من و سهیلے حتما! با هیجان گفت:سهیلے نہ،امیرحسین! راستے دیدے گفتم زیاد فیلم میبینے؟ چینے بہ پیشونیم دادم. _چطور؟ _ڪار بنیامین نبودہ ڪہ،ماجرا رو جنایے ڪردے! ڪنجڪاو شدم. _پس ڪار ڪے بودہ؟ با لحن بانمڪے گفت:یہ بندہ خداے مست! خیالم راحت شد،احساس دِين و ناراحتے از روے دوشم برداشتہ شد! از بهار خداحافظے ڪردم و رفتم سمت ڪمدم،سہ ماہ از مرگ مریم گذشتہ بود اما هنوز لباس سیاہ تنشون بود،بخاطرہ مراعات،شال و سارافون بہ رنگ قهوہ اے تیرہ تن ڪردم،چادر نمازم رو هم سر ڪردم،از اتاق رفتم بیرون. مادرم چادر مشڪے سر ڪردہ بود با تعجب گفتم:جایے میرے؟ سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد:آرہ حال امین خوب نیست فاطمہ میخواد ببرتش دڪتر میرم تنها نباشہ! با مادرم از خونہ خارج شدیم،دڪمہ آیفون رو فشردم! بدون اینڪہ بپرسن در باز شد! وارد حیاط شدیم،خالہ فاطمہ بے حال سلامے ڪرد و رفت سمت امین ڪہ گوشہ حیاط نشستہ بود! ڪنارش زانو زد:امین جان پاشو الان آژانس میرسہ! امین چیزے نگفت،چشم هاش رو بستہ بود! مادرم با ناراحتے رفت بہ سمتشون و گفت:چے شدہ فاطمہ؟ خالہ فاطمہ با بغض زل زد بہ بہ مادرم و گفت:هیچے نمیخورہ نمیتونہ سر پا وایسہ!ببین با خودش چے ڪار ڪردہ؟ و بہ دست امین ڪہ خونے بود اشارہ ڪرد! مادرم با نگرانے نگاهے بہ من ڪرد و گفت:برو پیش عاطفہ! همونطور ڪہ زل زدہ بودم بہ امین رفتم بہ سمت خونہ ڪہ امین چشم هاش رو باز ڪرد و چشم تو چشم شدیم! سریع نگاهم رو ازش گرفتم،چشم هاش ناراحتم مے ڪرد،پر بود از غم و خشم! قبل از اینڪہ وارد خونہ بشم عاطفہ اومد داخل حیاط،هستے ساڪت تو بغلش بود! خالہ فاطمہ با عصبانیت بہ عاطفہ نگاہ ڪرد و گفت:ڪے گفت بیاے اینجا؟باز اومدے سر بہ سرش بذارے؟ عاطفہ چیزے نگفت،خیرہ شدہ بودم بہ هستے،خیلے تپل شدہ بود،سرهمے سفید رنگش بهش تنگ بود! با ولع دستش رو میخورد! مادرم با لبخند بہ هستے نگاہ ڪرد و گفت:اے جانم،عاطفہ گشنشہ! عاطفہ سر هستے رو بوسید و گفت:آب جوش نیومدہ! ادامه ۴۲ 👇👇 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
می‌روی اما همیشه در‌ کنارم مانده‌ای ... ۴۱_‌ثارالله شبتون شهدای نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌💗بسم الله الرحمن الرحیم 💌💗 قرائت دعای عهد جهت تعجیل در فرج امام زمــ❤️ـان اللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ. اللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ. اللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک حتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ. ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ اللهم عجل الولیک الفرجــ✨ @zakhmiyan_eshgh
{بسم الله الرحمن الرحیم...
{صَبَاحَاً أتَنَفَّسُ بِحُبِّ الحُسَین...