#رسـم_خـوبان
برادر من #کسی بود که وقتی صبح های☀️ زود به سرکار می رفت و دیر وقت به خانه🏡 بر می گشت برای اینکه #اهالی محل آزار نبینند، موتورش🏍 را در کوچه روشن نمی کرد، موتور را سر کوچه می برد و بعد #روشنش می کرد، برادر من کسی بود که برای #امنیت و آرامش💯 مردم ارزش قائل بود و همین ارزش بود که او را به درجه #شهادت نائل کرد😔، آن وقت عده ای نه تنها #آرامش مردم برایشان مهم نیست❌ بلکه برای یک لحظه شادی🎊دست به هر #کاری می زنند حتی از بین بردن جان و زندگی دیگران.⚠️
#شهید_هادی_جواندلاور🌷
#سالروز_شهادت
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
یَا مَنْ هُوَ الْکَبِیرُ الْمُتَعَالِ
#خدایا از این همه پلیدی
این دنیا به تو پناه میبریم ؛
#خدایا ما را از آسیبدروغ
دروغگویان در امان بدار ؛
#خدایا ما را شریک عذاب
ناشکران جامعه قرار مده ؛
#خدایا شر خائنانوطن را
از سر مردم ما کوتاه کن ؛
#خدایا به این بدنسالم
عقل سالم نیز عطا کن ؛
یَا ذَا الْآلاءِ وَ النَّعْمَاءِ
#اسیراجابتنشدندعاهایمانمپسند
💥💫💥💫💥💫💥💫💥
💢 #ماه_رمضـان_در_جبهه_ها
بعداز ۴۸ ساعت درگیرے با دشمن
نیمہ شب به اردوگاه رسیدیم ...
مقداری آب و یڪ جعبه خرما باقے مانده بود ، فرمانده بچه های گردان را به خط ڪرد و گفت : برادرانے ڪہ خیلی گرسنه هستند از این خرما بخورنـد و آنهایے کہ می توانند، تا فـردا صـبح تحمل ڪنند.
جعبہ خرمـا بیـن بچـه ها دست به دست چرخیـد تا به فرمانــده رسید...
فرمانـده بہ جعبـه خرمـا نگاه ڪرد، خرماهـا دست نخورده بود ،بچـه ها تنـها با آب قمقمه هایشان افطار ڪرده بودنـد.
ماه #رمضان بود...
تیرماه شصت و یڪ...
عملیات #رمضان
#بفدای_لب_تشنه_ات_یاحسین
نشر معارف شهدا در ایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
زمانه عجیبی ست ...!!!!
امروز عده ای در ورودی دانشگاهی
برای بیحجابی فریاد زدند و شورش کردند
که سال ها پیش از همان مڪان مادرانی
با چادرهای مشکیشان ، فرزندانشان را
برای حفظ #حجاب و چادر و #ناموس
این مملکت عازم #جبههها کرده بودند ....
نمیگذاریم خون پسرانشان را پایمال کنند ...
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
♡
🍀 وَاَسْئَلُکَ اَنْ تَجْعَلَ وَفاتى قَتْلاً فى سَبیلِکَ تَحْتَ رایَةِ نَبِیِّکَ مَعَ اَوْلِیاَّئِکَ
🍀 و از تو خواهم که مرگ مرا کشته شدن در راهت قرار دهى که در زیر پرچم پیغمبرت با دوستانت کشته شوم.
دعای امام صادق (ع) در ماه رمضان
#رفیق_شهید_نشوی_میمیری
❤نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#طنز_جبهه
🔴مردن که گریه ندارد!
🔶بعد از ظهر بود . گردان آماده می شد که شب عملیات کند. فرمانده گردان با معاونش شوخی داشت، می گفت: خوب دیشب نگذاشتی ما بخوابیم، پسر مردن که دیگر این همه گریه و زاری ندارد. به خودم گفته بودی تا حالا صد دفعه کارت را درست کرده بودم. چیزی که اینجا فراوان است شهادت.
بعد دستش را زد پشتش و گفت: بیا بیا برویم ببینم چه کار می توانم برایت بکنم.
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍃✨🍃✨🍃✨
تا پیش از #سفر_کربلا خیلی پسر شری بود، همیشه چاقو در جیبش بود، خالکوبی هم داشت.
وقتی از سفر کربلا برگشت مادرش ازش پرسیده بود چه چیزی از امام حسین ع خواستی؟! مجید گفته بود یه نگاه به گنبد امام حسین ع کردم و یه نگاه به گنبد حضرت عباس ع انداختم و گفتم #آدمم_کنید
سه چهار ماه قبل رفتن به سوریه به کلی #متحول شد، بعد از اون همیشه در حال دعا و گریه بود. نمازهایش را اول وقت میخواند
خودش همیشه میگفت نمیدانم چه اتفاقی برایم افتاده که دوست دارم همیشه دعا بخوانم و گریه کنم و در حال عبادت باشم.
#شهید_مجید_قربانخانی🌷
#حر_مدافعان_حرم
نشر معارف شهدا در ایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
🍃✨🍃✨🍃✨ تا پیش از #سفر_کربلا خیلی پسر شری بود، همیشه چاقو در جیبش بود، خالکوبی هم داشت. وقتی از سفر
#خاطرات_شهدا 🌷
💠ماجرای خواب حضرت زهرای #شهید_مدافع_حرم_مجید_قربانخانی
🔰همه اینها بهانههای مجید بود و داشت دوران #آموزشی میگذراند. آنجا بهش گفته بودند باید سریع باشید👌 و خوب بتوانید بدوید🏃 چون تو #قلیان میکشی، نفس کم میآری.
🔰بعد از هشت روز به پدرش گفت: آقا دیدید #هشت_روز قلیان نکشیدم🚭 بابایش هم خوشحال شد. به #همسرم گفتم به خدا مجید کارهایی انجام میدهد که ما متوجه آن نشویم❌ پدرش هم گفت: نه، مجید میخواهد من #راضی باشم.
🔰کمکم دیدیم مجید شبها🌙 #قهوهخانه نمیرود، اما خانه🏡 هم نیست، فکر میکردیم با دوستهایش سولقان و کن میرود، اما مجید تمام آن شبها آموزشی برای #اعزام میرفت.
🔰دو👥 یا سه نفر به ما گفتند مجید میخواهد #سوریه برود، خیلی بهم ریختیم. چون آشنا داشتیم این پادگان و آن پادگان زنگ زدیم☎️ که راست است #مجید میخواهد سوریه برود؟! گفتند بله.
🔰به تک تک #گردانها زنگ زدیم که اگر مجید قرار شد برود تمام مسیرها به رویش بسته باشد⛔️ و ما اجازه ندادیم که #سوریه برود. ولی به ما گفتند که حالا ایرادی ندارد حالا که #قلیان را کنار گذاشته اجازه دهید در این دوره ها باشد✅
🔰ولی کم کم جدی شد و به همه اطرافیان گفت هوای #مادرم را داشته باشید من #امشب عازم هستم🚌 آن شب پای چپم گرفت و اصلا حرکت نکرد و خیلی جدی درد⚡️ گرفت و بیمارستان رفتیم. آنجا با هر آمپولی که به پای من زدند #رگهایش باز نمیشد🚫
🔰گفته بود خواب #حضرت_زهرا(س) را دیده است. به مجید گفتم، داداش بگو که نمیروم، اما نگفت که نگفت😔 هر شب یکی از #دوستانش به خانه میآمد تا من را راضی کند و برای رفتن مجید #رضایت بدهم.
🔰بعد از این ماجراها همه میدانستیم مجید شبها #آموزشی میرود، یک شب لباسهایش🛁 را خیس کردم و گفتم اگر خانه آمد🏘 میگویم لباسها #خیس است و بهت نمیدهم.
🔰یک روز آمد خانه و گفت: راحت شدید؛ همه #دوستانم رفتند. ما هم گفتیم خدا را شکر که #تو_نرفتی. 💥اما #تصمیم مجید چیز دیگری بود و مجید قرار بود با پرواز بعدی🛫 به سوریه اعزام شود.
🔰متوجه شد که چارهای نیست و هر بار که حرف از رفتن میزند من #مریض میشوم و #پدرش هم رضایت نمیدهد❌ گذشت تا زمانی که یک روز سرخاک⚰ یکی از آشناهایمان رفته بودیم. همه بهش گفته بودند #پدرت در بازار آهن تنهاست و تو تک پسر👱 خانه هستی، چه طوری دلت میآید بروی⁉️
🔰گفته بود: #خواب حضرت زهرا(سلام الله علیها) را دیدم و بهم گفتند: یک #هفته بعد از اینکه بیای سوریه، میای پیش خودم💞 میدیدم #مجیدی که تا این اندازه شیطون و سرحال بود و میخندید، این هفتههای آخر خیلی اشک میریخت😭
#شهید_مجید_قربانخانی🌷
#شهید_مدافع_حرم
نشر معارف شهدا در ایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
«دِل-گير» نباش ۰۰۰
دلت که -گیر- باشد ۰۰۰
رها نميشوی ۰۰۰
یادت باشد ۰۰۰
«آزاد» بودن ۰۰۰
شرطِ شهادت است ۰۰۰
#اللهم_الرزقنا_شهادت
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
درعملیات فتح المبین با اصابت ترکش💥 به سرش #مجروح شده اما مجددا " به جبهه💣 بازگشت و درعملیات رمضان سال 61 به ندای حق لبیک گفته وبه #شهادت رسید.این شهید ازجمله شهدای مفقودالاثر 🕊 کرمان بودند که بعد ازچهارده سال در 27 رمضان 75توسط گروه #تفحص پیدا و دروزقدس با مراسم پرشکوهی❣درمزارشهدای شهرراین و درجایگاه #ابدیش به خاک سپرده شد .🌺
پ.ن: این شهید عزیز درمحرم به دنیا آمده و در رمضان به شهادت رسید .
#شهید_ذبیحالله_قریهمیرزایی 🌷
#کانال_زخمیان_عشق
✍ #خاطرات_شهدا 🌷
از وقتي اين ظرفهاي #تفلون را خريده بوديم، چند بار گفته بود «يادتنره! فقط قاشق #چوبي بهش بزني.»
ديگر داشت بهِم بر ميخورد. با دلخوري گفتم :«ابراهيم! تو كه اينقدر #خسيس نبودي.»
براي اين كه سوء تفاهم نشود، زود گفت «نه! آدم تا اونجا كه ميتونه،بايد همه چيز رو حفظ كنه. بايد طوري زندگي كنه كه #كوچكترين_گناهي نكنه.»
#شهید_محمدابراهیم_همت🌷
نشر معارف شهدا در ایتا
@zakhmiyan_eshgh
سوغات شهدا...💔
تیکه تیکه های بدنشان بود...
سوغات ما چیه...!
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
خاطرات و زندگی نامه #شهید_مصطفی_چمران نشر معارف شهدا در ایتا #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهيد_چمران
✍خاطرات_کوتاه_از_شهید
✅به روایت افسر خلبان «مدرسی»
قسمت: 49
فکر میکنم همون اوایل جنگ بود که با دکتر "مصطفی چمران" در یکی از پروازهایم به منطقه جنگی آشنا شدم. واحد عملیات گفته بود آقای دکتر رو به کابین آورده و بهاصطلاح تحویلش بگیرید! من بهشخصه نخستین باری بود که با چنین پیغام عجیبی از سوی واحد عملیات مواجه میشدم ! آخه، بالاترین مقام رسمی هم که سوار قارقارکمون میشد، کسی به ما نمیگفت که او رو به کابین آورده یا تحویل بگیریم ... معمولاً بهخواست و اراده خلبان و یا گروه پروازی شخصی رو به کابین دعوت میکردیم. اما عجیبتر آن که وقتی لودمستر هواپیما از آقای دکتر خواهش میکنه که به کابین تشریف بیاره، او با بزرگواری خاص خودش تشکر کرده و گفته بود: جایم همین پائین راحت است ... .
حس کنجکاویام باعث شد تا خودم از او دعوت نمایم. وقتی به چشمانش نگاه کرده و خودم رو معرفی کردم، صلابت خاصی در چهرهاش دیدم ... کلام او که با سادگی خاصی ادا میشد به دل میچسبید، خلاصه دست او رو گرفته و به کابین آوردم. و این اولین باب آشناییام با او بود.
بعدها هروقت او را در مأموریتهایم میدیدم، انگار که سالها همدیگر رو میشناسیم و صمیمانه دقایقی همدیگر رو در آغوش میگرفتیم. بدین سان دوستی من با شهید چمران آغاز شد. طولی نکشید که بهعنوان وزیر دفاع منصوب شد. راستش رو بخواهید بعد از این انتصاب دیگه کمتر سعی میکردم به او نزدیک شده و مثل سابق حال و روزش رو جویا شوم. چون دوست نداشتم همکارانم این ارتباط رو پاچهخواری تصور کنند!
اگه اشتباه نکنم در غائله کردستان بود که برای حمل مجروح به اون منطقه رفته بودیم. این بار هم قبل از پرواز دکتر "چمران" با خانم جوانی پای هواپیما اومد. در همون نگاه نخست احساس کردم که از آشنایان او باید باشد. خیلی گرم و دوستانه با من برخورد کرد. هردوی آنها رو به کابین هواپیما دعوت کردم.
هنوز تیکآف نکرده بودیم. دکتر من رو به همون خانم که فهمیدم همسرش است معرفی کرد. اهل لبنان بود. همین جوری با دکتر و همسرش غرق صحبت بودم که ناگهان دیدم خدابیامرز از کیف دستیاش یک کتاب با جلدی آبی بیرون آورده و در حال نوشتن در داخل جلدش است ... بعد از این که امضایش تموم شد با لبخند خاصی تحویل من داده و گفت: چون گفتی اهل مطالعه هستی این رو یادگاری از من داشته باش! نام کتاب "سیمای پاسدار" بود. وقتی به درون جلدش نگاه کردم دیدم نوشته: "تقدیم به دوست بسیار عزیزم آقای بهروز مدرسی و...".
انگار همین دیروز بود ... یادمه همسر دکتر چمران به من گفت: خیلی حوصلهام در کاخ نخست وزیری سر میرود ... کسی همزبون و همدم ندارم ...! بهش گفتم: میخواهی به همسرم بگم روزها بیاد پیش شما!؟ و او صمیمانه تشکر کرد.
نمیدونم چند ماه یا چند سال از آشنایی من با دکتر و همسرش گذشته بود که در شب عروسی برادر ناتنیام (علی فرزند بزرگ مادرم از همسرش) بودم که شنیدم دکتر شهید شده است. بیاختیار زدم زیر گریه ... و یواشکی به همسرم گفتم: من حالم خوب نیست، یکجور به مامانم ندا بده تا از مجلس به خونه بروم. از باشگاه زدم بیرون ... .
در یکی از خیابانهای جیحون جنوبی بروبچههای بسیج و کمیته که راه رو برای بازبینی مسدود کرده بودند ... وقتی چراغ قوه به چشمان من انداختند و آنها را متورم و قرمز دیدند، از من خواستند پیاده شوم! و برخورد تندی کردند! وقتی دلیل اعمال غیرطبیعی اونها رو پرسیدم، گفتند: بهخاطر شهادت دکتر چمران است! و ما یک زمانی از یاران نزدیک او بودیم. گفتم: امضای دکتر رو میشناسید!؟ و سپس از داشبورد ماشینم کتابی رو که دکتر امضا کرده بود نشون دادم ... نمیدونید چه منقلب شدند و با احترام خاصی بدرقهام کردند.
ادامه دارد
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
"وَ أَنتَ خَیرُ المُنزِلین"
که تـو بهترین مهمان نوازی...
سورهیمومنون،آیه۲۹
🍁زخمیان عشق🍁
#رمان #من_با_تو اثر انگشت ما از قلب هائی که لمسشان کرده ایم هیچوقت پاک نمی شود.... "هیچ وقت"
#من_با_تو
#قسمت_5
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت پــنـجــم
(بـخــش دوم)
نگاهم به لقمه هایی که زیر میز گذاشته بودم افتاد.
صدای معده م رو میشنیدم،آب دهنم راه افتاد.
خانم مرادی برای توضیح دادن مسئله پای تخته رفت.
فرصت رو غنیمت شمردم،سرم رو خم کردم و مشغول خوردن لقمه م شدم.
یه چیز نوک تیز از پشت وارد کمرم شد.
انقدر ناگهانی بود که مثل دیونه ها جیغ کشیدم!
همه ی کلاس سرشون رو به سمتم برگردوند.
خانم مرادی با اخم گفت:چه خبره اون پشت؟!
دهنم پر بود،به زحمت محتوای داخل دهنم رو قورت دادم.
نگاهی به محدثه و نازنین که پشتم نشسته بودن انداختم.
رنگشون پریده بود،خانم مرادی با کسی شوخی نداشت!
خیلی سخت گیر و کم حوصله بود،کافی بود بگم بچه ها شوخی کردن!
خانم مرادی داشت به سمتمون می اومد.
سریع از جام بلند شدم و با ترس گفتم:سوسک!
صدام قطع نشده همه ی بچه ها با ترس از جاشون بلند شدند و جیغ کشیدن.
خانم مرادی خواست چیزی بگه که عاطفه سریع گفت:اونا ها،داره میره زیر میزا.
چند تا از بچه ها از کلاس رفتن بیرون.
خنده م گرفته بود،لبم را گاز میگرفتم تا نخندم!
مثل بقیه با عجله دوییدم به سمت در،نازنین با چند تا جیغ بلند از روی میزها پرید!
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم،از کلاس خارج شدم و گوشه ی سالن نشستم.
عاطفه هم با خنده اومد کنارم نشست و گفت:دمت گرم! یه آبی ام از تو آب گرم شد هین هین!
_چه خبره اینجا؟!
صدای خانم فاطمی،مدیر مدرسه بود.
سریع از جامون بلند شدیم،خانم فاطمی نگاهی به من و چند تا از بچه هایی که تو سالن بودیم انداخت و گفت:هدایتی توام؟!
لب هام رو باز کردم چیزی بگم که عاطفه با لحن طلبکار گفت:خانم این چه وضعشه؟! هر روز سوسک و مارمولک و عقرب!
از پررویی عاطفه هم تعجب کردم هم خنده م گرفته بود سرم رو پایین انداختم!
عاطفه ادامه داد:این هدایتی رو ببینید! بیچاره انقد که از سوسک میترسه از داعش نمیترسه!
با زانوش محکم به پشت زانوم زد!
پام خم شد باعث شد بشینم.
عاطفه شونه هام رو گرفت و گفت:ببینید اسم سوسک اومد کم مونده بود غش کنه!
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم با دست صورتم رو پوشوندم و شروع کردم به خندیدن.
عاطفه با نگرانی گفت:فدات شم هانیه گریه نکن! سوسکه دیگه!
دیگه نمیتونستم نفس بکشم،خنده هام شدت گرفت،بدنم از شدت خنده می لرزید.
صدای خانم فاطمی رو شنیدم:هدایتی چی شد؟! چرا می لرزی؟!
دستی روی شونه م نشست.
_هدایتی حالت خوبه؟!
_یکی بره آب بیاره!
سرم رو چسبوندم به دیوار،عاطفه خدا ازت نگذره الان میگن دخترِ مشکل داره!
نازنین گفت:دورشو خلوت کنید.
عاطفه دستم رو گرفت و کنار گوشم آروم گفت:فلفل نبینه چه ریزه! بشکن ببین چه تیزه!
دست هام رو از روی صورتم برداشتم،عاطفه و نازنین زیر بغلم رو گرفتن.
نازنین گفت:بریم یه آبی به صورتت بزن حالت جا بیاد!
خانم فاطمی و مرادی با نگرانی نگاهم میکردن.
خانم فاطمی به صورتم زل زد:زنگ بزنم اولیات بیان؟!
با بی حالی ساختگی گفتم:نه! نه! یکم ترسیدم!
دیگه نایستادیم،عاطفه و نازنین آروم به سمت حیاط می بردنم.
به حیاط که رسیدیم عاطفه نگاهی به پشت سرش انداخت و دستش رو برداشت.
با حرص گفت:چه خوششم اومده!
نازنین شروع کرد به خندیدن،عاطفه خودش رو انداخت زمین و گفت:هانیه وقتی مرد!
نشستم روی زمین و راحت زدم زیر خنده.
از ته دل!
ادامــه دارد...
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#من_با_تو #قسمت_5 ✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت پــنـجــم (بـخــش دوم) نگاهم به لقمه هایی که ز
#من_باتو
#قسمت6
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت شـشــم
کاسه ها رو گذاشتم کنار دیگ آش،عاطفه همونطور که آش هم میزد زیر لب تندتند چیزایی میگفت،ملاقه رو از دستش گرفتم باحرص گفتم:بسه دیگه،دوساعته داری هم میزنی بابا بختت باز شد خواهرم بیا برو کنار!
_هانی بی اعصاب شدیا،حرص نخور امین نمی گیرتت!
_لال از دنیا بری!
شروع کردم به هم زدن آش،زیر لب گفتم:خدایا امین رو به من برسون!
امین پسر همسایه دیوار به دیوار که از دوسال قبل فهمیدم دوستش دارم،عاطفه گفت امین فقط چادر رو قبول داره چادری شدم،
عاطفه گفت امین نمازش اول وقته نمازم یک دقیقه این ور اون ور نشد،عاطفه گفت امین قرمه سبزی دوست داره و من به مامان میگفتم نذری قرمه بپزه تا براشون ببرم!
عاطفه گفت امین.....و من هرکاری میکردم برای امین!
مهم نبود من سال سوم دبیرستانم و امین بیست و پنج سالشه!
با احساس حضور کسی سرمو بالا آوردم،امین سر به زیر رو به روم ایستاده بود،با استرس آب دهنمو قورت دادم امین دستی به ریشش کشید و گفت:میشه منم هم بزنم؟
ملاقه رو گذاشتم تو دیگ و رفتم کنار،امین شروع کرد به هم زدن منم زیر چشمی نگاهش میکردم
داشتم نگاهش میکردم که سرشو آورد بالا نگاهمون تو هم گره خورد،امین هول شد و ملاقه رو پرت کرد زمین!
زیر لب استغفراللهی گفت و خواست بره سمت در که پاش به ملاقه گیر کرد و خورد زمین،خنده م گرفت با صدای خنده و اوووو گفتن زن ها سرخ شدم.
تند گفتم:من برم بالا ببینم مامان اینا کمک نمیخوان!
با عجله رفتم داخل خونه و دور از چشم همه از پنجره به حیاط نگاه کردم،عاطفه داشت میخندید و زن های همسایه به هم یه چیزایی میگفتن،روم نمیشد برگردم پایین همه فهمیدن!
امین بلند شد،فکرکردم باید خیلی عصبانی باشه اما لبخند رو لبش متعجبم کرد!
سرشو آورد بالا،نمیتونستم نفس بکشم!
حالا درموردم چه فکرایی میکرد،تنم یخ زد انگار پاهام حس نداشتن تا از کنار پنجره برم!
امین لبخندی زد و به سمت عاطفه رفت،در گوشش چیزی گفت،عاطفه لبخند به لب داخل خونه اومد!
با شیطنت گفت:آق داداشمون فرمودن بیام ببینم بدو بدو اومدی خونه زمین نخورده باشی نگران بودن!
قلبم وحشیانه می تپید،امین نگران من بود؟!
با تعجب گفتم:واقعا امین گفت؟!
_اوهوم زن داداش!
احساس میکردم کم مونده غش کنم،نفسمو با شدت بیرون دادم!
دوباره حیاط رو نگاه کردم که دیدم نگاهش به پنجره س،با دیدن من هول شد و سریع به سمت در رفت اما لیز خورد دوباره صدای خنده زن ها بلند شد،با نگرانی و خنده از کنار پنجره رفتم!
عاطفه گفت:من برم ببینم امین قطع نخاع نشد!
عاطفه که از پله ها پایین رفت همونطور که دستم رو قلبم بود گفتم:خدانکنه.
ادامــه دارد...
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
💌💗بسم الله الرحمن الرحیم 💌💗
قرائت دعای عهد جهت تعجیل در فرج امام زمــ❤️ـان
اللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ،
أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.
اللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ.
أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً.
اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.
اللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى.
اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ
اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک حتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ،
وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ،
وَاجْعَلْهُ
اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ،
وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.
❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️
❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️
❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️
اللهم عجل الولیک الفرجــ✨
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
بسم الله الرحمن الرحیم
سه صلوات ابتدا
19بار ختم مبارک بسم الله الرحمن الرحیم انجام بدهید ذکر👇👇👇👇👇👇👇
«نِجاتاً مِنكَ يا سَيِّدَ الكَريمَ نِجِّنا وَ خَلِصّنا بِحَقِّ بَسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ»
سه صلوات آخر بفرستید ان شاءالله حاجت روا بشیم همه
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh