eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
344 دنبال‌کننده
27.9هزار عکس
10.3هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
. . از عشق من به هرسو در شهر گفتگویی‌ست من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد..♥️ -حسین‌جانم-
4_5906753223791743818.mp3
4.45M
علی فانی ذکر زینب ↻ılı.lıllılı.ıllı.ılı.lıllılı.ıllı.ılı.lıllı ━━━━●────────     ⇆ㅤㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ ↻
4_5911137990263968704.mp3
24.04M
ملاباسم کربلایی 👌🚩
[WWW.SARALLAH-ZN.IR]ARBAEEN144413.mp3
14.74M
🍃ان ذکر خیر فی العالمین مداح .
.pending-1725615008-Ebrahim Rahbar - Ey Ghalam (128).mp3
5.35M
ای قلم سوزلرینده اثر یوخ ....😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹برای گرفتن زیر تابوت پسر یک شوفر تاکسی، همه آمدند، حتی معظم، ولی چند نفر حاضر نشدند بیایند! 🔹شما اون چند نفر را می شناسید؟ 🔹شما اون چند نفر رو دوست دارید؟ 🔹به دلتان رجوع کنید و خودتان را محک بزنید. ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪐 اولین خلبان بسیجی دختر۱۷ساله. قابل توجه خانمهای مذهبی که به بهانه دست و پاگیربودن، چادر را کنار گذاشته اند. 🌴🇮🇷🥀🇮🇷🌴 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 داستان جالب توبه و اظهار پشیمانی سلــطان‌ شــرکــت هــرمــی گولــدکــوئــســت واقـعـا اگـر کسی بدونه حق الناس بـعـد از مـرگ چـه بـلـایی بر سرش میاره هیچوقـت حـاضـر نـمـیـشـه حــتـــی یــک ریــال زیـر دیـن کسـی بـمــونه... خدا به هممون توفیق بده تا قبل از مــرگ بتونیم خطاهامون رو جبــران کنـیــم چــون اون طرف کار خییییلی سخت میشه.
و عاقبت همه یک روز خوب می‌فهمند؛ بجز حسین (ع) برای نجات راهی نیست:) . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چه جوری میتونم.mp3
10.4M
🔸 چه جوری میتونم 🎤 با نوای اگه به من باشه خودت میدونی زندگی بی تو رو نمی‌پذیرم من برای مردن واسه تو زنده ام چه جوری میتونم برات نمیرم 🔻 ویژه عج
✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ آن روز صبح بعد از اینکه حسین رفت به لیلا زنگ زدم و ازش خواستم پیشم بیاید . می خواستم حلوا درست کنم و بلد نبودم. وقتی لیلا رسید فوری موضوع را برایش گفتم . سری تکان داد و گفت : - من بلدم درست کنم. ولی آرد می خواهد داری ؟ با خنده گفتم : خدا پدرتو بیامرزه آردم کجا بود ؟ وقتی لیلا رفت شروع به خواندن طرز تهیه حلوا کردم. گلاب و شکر و زعفران داشتم. روغن هم بود. برای تزیین رویش پودر نارگیل نداشتم اما مهم نبود. وقتی لیلا برگشت هردو مشغول شدیم . تقریبا دو کیلو آرد خریده بود و خودش با قیافه ای گرفته داشت سرخش می کرد. ازدیدنش خنده ام گرفت. درست مثل خانم بزرگها شده بود. لیلا با دیدن لبخند من گفت : زهر مار باید صلوات و فاتحه بفرستی زودباش . وقتی حسین به خانه برگشت لیلا رفته بود. و من در میان بشقابهای حلوا ایستاده بودم. تا صدای حسین بلند شد گفتم : سلام حسین جون لباساتو درنیار بیا اینارو پخش کن بین در و همسایه ... حسین جلوی پیشخوان آشپرخانه آمد و با شادی پرسید : - تو چی کار کردی ؟ با خنده گفتم : هیچی با لیلا حلوا درست کردیم برای آرامش روح رفتگان تو و من ! حسین جلو آمد و پیشانی ام را بوسید : تو چقدر مهربونی عروسک ؟ بعد از بشقاب جلویش قاشقی حلوا به دهان گذاشت. منتظر نگاهش کردم. چشمانش را درشت کرد و گفت : هوووم خیلی خوشمزه شده .... آن شب وقتی می خوابیدم از خدا خواستم تعبیر خواب حسین را از جانب من قبول کند و خواب حسین معنای دیگری نداشته باشد. پایان فصل 41 فصل چهل و دوم دو ماه از شروع كلاسها در سال جديد مى گذشت و من با جديت درس مى خواندم. تقريبا زندگى ام نظم پيدا كرده بود و كارهاى خانه و درس خواندنم در كنار هم و به طور مرتب انجام مى شد. كم كم به نديدن پدر و مادرم هم عادت كرده بودم و اخبار فاميل و خانواده ام را از طريق گلرخ پيگيرى مى كردم. ديگر عادت كرده بودم كه حسين در طول شبانه روز، كلى قرص و شربت و اسپرى و آمپول مصرف كند و من هميشه نگران، بدون اينكه كارى از دستم برآيد، نظاره گرش باشم. بعدازظهر بود و من هيجان زده بين آشپزخانه و سالن در رفت و آمد بودم. پاكت هاى ميوه كنار هم روى زمين منتظر توجه من بودند. بستۀ شيرينى روى پيشخوان نگاهم مى كرد. ديگهاى در حال جوشيدن، محتواى آب و خورشت قرمه سبزى، مرا به مبارزه مى طلبيدند. انگار همه با هم مى گفتند: تو مى توانى؟ حسين براى شام، على و سحر را دعوت كرده بود. بعد از سهيل و گلرخ اين اولين مهمانهاى رسمى اين خانه به حساب مى آمدند. با عجله گردگيرى كردم، مشغول شستن ميوه ها بودم كه حسين آمد. وقتى وارد خانه مى شد احساس آرامش و امنيت مى كردم. فورى لباسهايش را عوض كرد و داخل آشپزخانه شد: - مهتاب، من ميوه ها رو مى شورم. ديگه چه كار دارى؟ عصبى گفتم: بگو چه كار ندارى! هنوز برنج ام آماده نيست، خورشت مثل آش شده... خودمم مثل كولى هام! حسين با مهربانى نگاهم كرد: به نظر من كه اصلا شبيه كولى ها نيستى! تو برو آماده شو، منهم بقيه كارها رو مى كنم. از خدا خواسته از آشپزخانه بيرون آمدم. وارد اتاق خواب شدم (کمی بعد ) زنگ زدند. لحظه اى بعد، حسين وارد اتاق شد: مهتاب دارن مى آن بالا، آماده شدى؟ برگشتم به طرفش، هراسان پرسيدم: ميوه ها رو چيدى؟ حسين خنديد: آره، ميوه و شيرينى روى ميزه، برنج رو هم دم كردم. آخرين نگاه را در آينه انداختم و به طرف در آپارتمان رفتم تا با مهمانها سلام و تعارف بكنم. همانطور كه حدس مى زدم سحر با چادر و روسرى وارد شد. چند دقيقه اى در سكوت نشستيم، حسين چاى تعارف كرد و نشست كنار على، كم كم صحبت گل انداخت و من متوجه نشدم چطور یک ساعتى از آمدن مهمانان سپرى شده، نگاهم لحظه اى به ساعت افتاد، شتابان به آشپزخانه رفتم و بساط شام را آماده كردم. وقتى همه مشغول كشيدن غذا بودند، ديگر حسابى با هم آشنا و دوست شده بوديم. سحر دختر فهميده و مهربانى بود. تقريبا یک سال از من بزرگتر بود و مى توانست دوست خوب و مناسبى - با توجه به اخلاق حسين - براى من باشد. آن شب، فهميدم درس سحر تازه تموم شده و قرار است به زودى در همان شركتى كه على كار مى كند، مشغول شود. برايم تعريف كرد كه قرار شده چند وقتى در طبقه بالاى خانه پدرى على، زندگى كنند تا بتوانند پولى پس انداز كنند و خانه بخرند. آن شب فهميدم موقعيت ساده اى كه از نظر خودم در زندگى دارم براى بسيارى از زوج هاى جوان، یک روياى دست نيافتنى بود. ادامه دارد.... ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
{بسم الله الرحمن الرحیم...