«تفکر کردن بهتر از زیاد سخن گفتن است. زیرا تفکر، انسان را آگاهتر و زیاد سخن گفتن، انسان را دچار آفت زبان میکند که اعم است از دروغ و غیبت و ...
حیا داشتن مرد و زن نمیشناسد؛ چه در رفتار و چه در گفتار ..
ما نباید فکر کنیم چون مرد هستیم میتوانیم از هر گفتاری و یا از هر پوششی استفاده کنیم.
از نظر بنده جوان با حیا کسی است که بالاتر مچ دستش را نامحرم نبیند.
سفارش من به همسر و دخترم حفظ حجاب برتر است.
از همسر بزرگوارم میخواهم که فرزندانم را همچون من مطیع رهبر عزیزمان پرورش دهد؛ زیرا آقا مایه افتخار و مباهات ما مسلمانان و همه ی مظلومان عالم است.»
🌻شهید محمدحسین عطری
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#رمان #قبله_ی_من_ دو چشم تو مناجات است و بغض من اذان صبح و باران محبت را درون چشم تو دیدم #ی
#قبله_ی_من
#قسمت52
یلدا- چشمانش برق میزند: شهربازی!
یحیـی بلیط هارا به یلدا میدهد و میگوید:
مراقب باش!
یلدا- مگه تو سوار نمیشی؟!
نه! این پایین تماشا می کنم.
یلدا- خب بیا... کنار من بشین.
نه! منتظر می مونم! گفتی دلت میخواد بادختر عمو خوش بگذرونی. برو خوش
بگذره!
یلدا اخم می کند و باهم به طرف کشتی صبا می رویم وباذوق سوارمیشویم. یلدا
برای یحیـی دست تکان میدهد. اوهم جوابش رابالبخند میدهد.
پیراهن چهارخانه قرمز و سفیدش بدجور چشم را خیره نگه میدارد. شلوارکتان
سرمه ای رنگش هم به پاهای کشیده اش می اید. موهایش راعقب داده. مثل
همیشه. دردلم میگذرد، ازمحمدمهدی بهتراست!. نه؟!.
خوب یادم است انقدرجیغ کشیدیم که صدایمان گرفت. بعدازبازی برای خوردن
بستنی روی یکی ازنیمکت های حاشیه شهربازی می نشینیم. چندپسر ازمقابلمان
رد می شوند که بادیدن من یکی ازانها سوت می زند و دیگری اشاره می کند.
یحیـی قاشق بستنـی اش را کنارمیگذارد.
و درگوش یلدا یک چیزهای زمزمه می کند یلدا هم بی معطلی ارام بهمن میگوید:
یحیی میگه نگاه میکنن! معذب میشیم همه... یخورده.
دلخور میشوم وجواب میدهم:
-میتونن نگاه نکنن. به من مربوط نیست!
و مشعول بستنی خوردن میشوم. " چه غلطا! دستورم میده. نگران ابجیشه بخاطر
من یوقت اونو نخورن. بخودم مربوطه. نه اون"
انها درست مقابلمان روی یک نیمکت دیگر مینشینند. یحیـی بلند می شودکه
یلدا دستش را میگیرد و بانگرانی میپرسد: چیکار می کنی!
یحیی بالحنی متعجب همراه با ارامش جواب میدهد:
هیچی. میریم سمت ماشین. بستنیتون رو تو مسیر بخورید.
دوست دارم بگویم: دلم نمیخواد! میخوام بشینم بخورم!
بااکراه بلند می شوم و پشت سرشان راه میافتم. حس می کنم دعوای بچگی هنوز
هم ادامه دارد. آبمان مال یک جوب نیست. همیشه دوست داشتم یحیـی را درجوب
خودش خفه کنم! درراه برگشت خیره به خط های ممتد و سفید خیابان به یاد
بازی لی لی لبخند تلخی زدم.
یادم می آید یلدا هیچ وقت برای بازی به کوچه نمی آمد. یکبارهم که من رفتم
یحیی اشکم رادراورد. ظرفی راپراز اب کرد و خط های سفیدی که باگچ و زحمت
روی زمین کشیده بودم پاک کرد تامن مجبور شوم به خانه بروم. زیرلب می
گویم: بدبخت عقده ای! حس می کنم یحیـی همیشه نقش موش ازمایشگاهی رابرایم
داشت. چون اولین نفری بود که فحش های جدیدی را که یاد میگرفتم نثار روحش
می کردم.
زن که بایک چسب سفید بینـی قلمی اش را بالا نگه داشته، یک بادکنک
صورتی بعنوان اشانتیون دستم میدهد. قیافه ام وا می رود! قبل ترها حداقل
یک عطرسه درچهار تقدیمت می کردند. الان چندصدهزارتومن که خرید کنی جایزه
ات میشود یک بادکنک گازی صورتی. تشکر می کنم و ازپشت صندوق کنار می روم.
عینک افتابی ام را روی بینی بالا میدهم و از مرکزخرید بیرون می زنم. یک
سویی شرت برای اوایل پاییز نیازداشتم. باتاکسی به طرف خانه برمیگردم.
یلدا و آذر و عمو چندبار به تلفن همراهم زنگ زده اند. خب حق دارند. بی
خبر بیرون زده بودم. یلدا مثل سیم کارت همراه اول است. اثبات کرده که هیچ
وقت تنها نیستم. این بار دوست داشتم سیم کارت را خانه جا بگذارم. کاش
بسوزد راحت شوم. باکلیدی که عمو برایم زده دررا باز می کنم و از پله ها
بالا می روم. باورم نمی شود نخ بادکنک راهنوز درمشتم نگه داشته ام. به
طبقه ی اول می رسم و چندتقه به در میزنم. کسی دررا باز نمی کند. کلید را
درقفل میندازم و دررا باز می کنم. کسی نیست. لبم راکج می کنم و ابرو بالا
میندازم. کجا رفته اند؟!
کیف و خریدهایم راروی مبل میندازم و به سمت اتاق یلدا می روم. دراتاقش
باز است و عطر ملایم همیشگی اش به جان میشیند. به اتاق نشیمن برمیگردم و
تلفن همراهم رااز زیپ کوچک کیفم بیرون میاورم و شماره یلدارا میگیرم.
جواب نمیدهد. دوباره میگیرم. چنددقیقه شنیدن بوق ازاد خسته ام می کند.
وسایلم رابرمیدارم و به اتاق خودم می روم. بامانتو روی تخت دراز میکشم و
چشمهایم را می بندم. حتما رفته اند مهمانی. همان بهتر که جا ماندم. حوصله ی
قوم عجوج معجوج راندارم. ده دقیقه میگذرد که صدای باز و بسته شدن در می
اید. سیخ روی تحت مینشینم و گوشم را تیز می کنم. بااسترس اب دهانم راقورت
میدهم. حتما برگشتند دیگر. امانه صدای غرهای همیشگی اذر می اید نه سالم
بلند جواد و نه ردی از یلدا که به طرف اتاقش بیاید. از روی تخت بلند می
شوم. ازروی تخت بلند میشوم، یک بار دیگر اب دهانم را ازگلوی خشکم پایین
میدهم. باپنجه ی پا به طرف دراتاقم می روم و گوشم راتیز می کنم. صدای
گذاشتن دسته ی کلید روی میز گوشم راتیز ترمی کند. صدای دراوردن کت و
چندسرفه ی بلند و خش دار. یحیی است؟! تپش قلبم کمی ارام می گیرد. حضورش
را در اشپزخانه احساس می کنم. باز و بسته شدن درهای کابینت و یخچال. حتما
گرسنه است و دنبال قاقالی میگیردد. خنده ام میگیرد.
↩️ #ادامہ_دارد...
نشر معارف شهدا در ایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@za
🍁زخمیان عشق🍁
#قبله_ی_من #قسمت52 یلدا- چشمانش برق میزند: شهربازی! یحیـی بلیط هارا به یلدا میدهد و میگوید: مراق
#قبله_ی_من
#قسمت53
دراتاقم رانیمه می
بندم و مانتو و شالم را در می آورم. گیره ی سرم را باز می کنم تا موهایم
کمی هوابخورد. چنددقیقه نگذشته باز صدای بسته شدن در می اید. ازاتاق
بیرون می روم و سرک میکشم. یعنی رفت؟! یادم می افتد که چقدر برای اتاقش
نقشه کشیده ام. فرصت خوبی است. درحالیکه یقه ی تی شرت طوسی، صورتی ام را
تکان میدهم تا کمی خنک شوم به سمت اتاقش می دوم. مثل بچه هایی که ازذوق
دوست دارند سرو صدا کنند، تکانی به بدنم می دهم و پیش از ورود به اتاقش
کمی میرقصم. نمیدانم چرا؟! اماهمیشه در اتاقش میچپد و در را می بندد. مگر
چه چیز جالبی وجود دارد؟ در اتاقش راباز می کنم و بالبخندوارد می شوم.
بوی عطر خنک و ملایمی هوشم را قلقلک میدهد. تختش کنج اتاق با یک روتختی
سرمه ای قرمز، نمای خوبی پیدا کرده. میز دراور کوچک و تعداد زیادی عطر،
ادکلن، یک برس، ژل و کرم و. سوتی میزنم و زیرلب می گویم: لوازم
آرایشش ازمن بیشتره! کنارتخت کیف لپ تاپشش راگذاشته. روی دیوارمقواهای
سفید و بزرگ باطرح نقشه ساختمان چسبانده.
لبم را کج می کنم: ینی باید مهندس صداش کنم؟! چرخ می زنم و دقیق ترمی
شوم. پشت سرم یک کتابخانه ی کوچک باچهارطبقه پراز کتاب خودنمایـی می کند.
یک طبقه مخصوص شهداست. یک چفیه هم روی طبقه ی اخر پهن کرده. پقی میزنم
زیرخنده. به تمام معنا بالاخانه راتعطیل کرده. دستم راروی چفیه میکشم.
رویش باخودکار یک چیزهایی نوشته شده. خم می شوم و چشمانم راریز می کنم
خوانا نیست. بوی گلاب میدهد. ریشه هایش را بین دو انگشت شصت و سبابه ام
میگیرم. نرم و لطیف است. نمیدانم چرا ولی گوشه اش را میگیرم و برش میدارم
تا روی شانه ام بیندازم که یک پاکت نامه اززیرش روی زمین می افتد. باتعجب
سریع خم می شوم و برش میدارم. پشتش باخط خوش و نستعلیق نوشته شده:
داستان کربلا خواندم مرتضی جان! حال که شناختمت چطور دردنیا تاب
بیاورم؟!
الف. میم
پیش خودم تکرار می کنم: مرتضی جان؟! اون کیه دیگه؟! گیج درپاکت راباز می
کنم ونامه داخلش رابیرون میکشم. بوی تندعطریاس و محمدی دلم را میزند. همان
لحظه چندتقه به در میخورد. هول می کنم و برگه را داخل پاکت فرومی کنم و
سرجای اولش زیرچفیه میگذارم. موهایم راعقب میدهم و بلند میپرسم: کیه؟!
وبه طرف درورودی خانه می روم. ازچشمی در راهرو را نگاه می کنم. لبخند پهن
یلدا چشم را میزند. در را باز می کنم. یلدابادیدنم بی مقدمه میپرسد:
چراجواب تلفن نمی دادی؟! کجا رفته بودی؟! دلمون هزارراه رفت.
آذر ازپشت سرش باتعجب سرک میکشد
وادخترتو خونه ای؟!
رنگش پریده. چرا؟! چون خانه بودم؟! آذر یکبار دیگر میپرسد: خونه بودی؟!
-بله!
ازکنارم رد می شود و داخل می اید.
یحیی کجاست؟!
پوزخند می زنم و جواب میدهم: نمی دونم!
نیومده خونه؟!
-فکر کنم خواب بودم اومدن و رفتن!
آهانی میگوید ومشغول پاک کردن عرق پشت لب و پیشانی اش بادستمال کاغذی
می
شود. یلدا روی مبل ولو می شود و میگوید: وای جات خالی بود. کلی زنگ زدیم
بهت! دوست داشتیم توام باشی.
-کجا؟!
خونه ی همکار بابا!
-اووو! نه عزیزم ممنون! خوش گذشت؟
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
گاهی
تمام خواهش های دنیا
خلاصه میشود در دو کلمه:
ای شهید من،
مرا دریاب...
شبتون شهدایی نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
💌💗بسم الله الرحمن الرحیم 💌💗
قرائت دعای عهد جهت تعجیل در فرج امام زمــ❤️ـان
اللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ،
أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.
اللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ.
أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً.
اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.
اللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى.
اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ
اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک حتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ،
وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ،
وَاجْعَلْهُ
اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ،
وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.
❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️
❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️
❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️
اللهم عجل الولیک الفرجــ✨
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
4_5949258406291309454.mp3
6.02M
زیارت عاشورا
با صدای آهنگران
خیلی زیبا التماس دعا
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
💐 #تلاوت_روزانه_قرآن_کریم
💐 #سه_شنبه_۹مهر_ماه_۹۸
💐 #امروز_صفحه۴۲۸
💐 #کانال_زخمیان_عشق
╔═ ⚘════⚘ ═╗
@zakhmiyan_eshgh
╚═ ⚘════⚘ ═╝
عروس از کومله بود
گفت: باید برایم قربانی کنید تا به خانه شوهر برم!
۶ نفر از مقاومترین بچه های بسیج اصفهان که حداکثر ۱۴ سالشان بود را از پشت سربریدند!
عروس راضی نشد!
این بار ۶ سپاهی،۴ ارتشی و ۲ روحانی را پیش پایش ذبح کردند!
آنها هلهله کردند، ما بیهوش شدیم...
#روایت_مقاومت
سمیه جعفریان
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
عاقلانه نیست زل زدن به چشمانت ! مثل خیره شدن به خورشید می ماند ... #بهنام_محبیفر ✍ #شهید_مسعود
مسعود خیلی مهربان و خوشرو ودلسوز بود
درخانواده اگه میخواست کاری انجام بشه
به دست مسعود انجام میشد
و هیچ کاری رو سرسری انجام نمیداد.
#برگی_از_وصیتنامه
... و تو ای خواهرم،
آنچه که بیش از سرخی خون من،
استعمار را می ترساند؛ سیاهی چادر توست.
پس در حفظ حجابت زینب گونه باش ...
#شهید_مسعود_عسگری ❤️
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
گفتی همیشه فاصله دورت نمیکند ! حالا که رفته ای من بی تو چه ها کنم ؟ #امید_صباغ_نو ✍ #شهیدجاویدالاث
باید مثل شهدا بود تا شهید شد....
#خاطره
#راوی_همرزم_شهید ✍
#شهیدجاویدالاثر_جواد_الله_کرمی 💔
یه روز تو گردان منو اقا جوادو چنتا از بچه ها گرم گرفته بودیمو داشتیم صحبت میکردیم که حرف از شهادت شد...
به اقا جواد گفتم که شما دلت پاکه دعا کن که من شهید شم یه جمله کوتاه ولی تاثیر گذاری بهم گفت.
اقا جواد گفت اگه اینجا شهید شدی که خوشبحالت اما اگه نشدی و رفتی تهران تمام سعیتو کن که شهید زندگی کنی اونوقت تو میدون جنگ میخرنت و شهید میشی
حقیقتش اونجا نفهمیدم اقا جواد چی گفت ولی وقتی بعد از یک ماه برگشتم خونه تازه متوجه توصیه اقا جواد شدم و وقتی خبر شهادت ایشونو شنیدم به این ایمان رسیدم که ...
اقا جواد یک عمر شهید زندگی کرد و اخر هم مزدشو گرفت.
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
چند روزیست دلــم میــل ِ زیــارت دارد
باز حس می کنم این قلب، حرارت دارد
واژه در واژه برای تــو غـزل میگویم
بیـت بیـت غـزلـم عرض ِ ارادت دارد
بی جهت نیست کـه قلبـم بـه کبـوتـر هایت
چنـد سالیست کـه احساس ِ حسـادت دارد
نیستــم لایق ِ دیــدار تـــو، امــا آقــا
چشم هایـم بـه تمـاشـای تـــو عـادت دارد
آه ! دلتنگ ِ تـو ام، بـاز مـرا دعـوت کن
چند روزیست دلــم میــل ِ زیــارت دارد
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع)
🌻🍃🌻🍃🕊🍃🌻🍃🌻
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
˙·•°❁ #معرفی_شهدا ❁°•·˙
#شهید_فریبرز_معافی
در سال 1345 در تهران در خانواده ای مومن چشم به جهان گشود. در اوایل انقلاب در تهران در تمام راهپیمایی ها شرکت می نمود و شب ها به کمک دوستانش در کمیته و سپاه کارهای انقلابی می نمود .
در مسائل دین و اسلام بسیار کنجکاو بود و به علت پایین بودن سنش مانع رفتن او به جبهه می شدند. سرانجام با دستکاری شناسنامه توانست در سال 1360 به جنگ حق علیه باطل برود. ی
ک بار در جبهه از ناحیه پا مجروح شد اما طوری برخورد می کرد که کسی چیزی نفهمد تا از رفتن مجدد او به جبهه جلوگیری نکنند. در سال 1361در سومار چند تن از عراقیان را اسیر کردو با اصرار دوباره به خط مقدم برگشت که درآنجا به علت اصابت ترکش خمپاره به درجه رفیع #شهادت رسید
#روحمان_بایادش_شاد
#نشر_بمناسبت_سالروز_شهادت
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
⭕️عکس فرزندم را برایم #نفرستید، میترسم دلم بلرزد💓 و وابستهاش شوم
💎وقتی فرزندش به دنیا آمد، به همسرش پیغام داد « #عکس فرزندم را برای من نفرستید❌ زیرا میترسم دلم بلرزد و برگردم #ایران و وابستهاش💞 شوم».
#شهید_غلامرضا_لنگری_زاده
#شهید_مدافع_حرم🌷
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
⭕️عکس فرزندم را برایم #نفرستید، میترسم دلم بلرزد💓 و وابستهاش شوم 💎وقتی فرزندش به دنیا آمد، به همس
1⃣9⃣1⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔰فرزندم #محمودرضا را باردار بودم و قاعدتاً دوست داشتم هنگام تولد فرزندمان، همسرم💞 کنارم باشد. هنگامی که این پیغام💌 را به ایشان دادم، گفت: اینجا به من بیشتر نیاز است و باید #بمانم» و من هم قبول کردم.
🔰وقتی محمودرضا به دنیا آمد👶 همسرم به من پیغام داد که عکس📸 #فرزندم را برای من نفرستید، زیرا میترسم دلم بلرزد و برگردم ایران و #وابستهاش شوم. مدتی از اعزام غلامرضا به #سوریه گذشته بود و او هنوز فرزند دومش👥 را ندیده بود، تا اینکه تصمیم گرفتیم دیدار غلامرضا و محمودرضا در سوریه باشد.
🔰بهشون گفتم: به اتفاق بچهها و #مادرتان رهسپار سوریه هستیم✈️و او بسیار خوشحال شد😍 و کارهای سفر ما را از آنجا پیگیری کرد و گفت: «شما که به سوریه بیایید و برگردید، #خبرشهادت من را خواهید شنید و این آخرین دیدار ما خواهد بود😔 اما من حرف ایشان را جدی نگرفتم.
🔰روزی که ما به سوریه رسیدیم، #غلامرضا با یک دسته گل💐 به استقبال ما آمد و در آن لحظه به یادماندنی من و مادرش، غلامرضا را بعد از چهار ماه📆 در سوریه ملاقات کردیم و او #فرزندانش را در اغوش کشید و آنها را غرق بوسه کرد.
🔰وقتی خبر شهادت🌷 غلامرضا را به ما دادند، #مونس گوشه اتاق گریه میکرد. از او سؤال کردم چرا گریه میکنی؟ مگر چه اتفاقی افتاده⁉️ چون ما هنوز به مونس نگفته بودیم که #پدرت شهید شده و نمیدانستم چطور به یک بچه ۶ ساله بفهمانم که دیگر پدرت را نمیبینی😔 مونس گفت: «وقتی در سوریه بودیم بابا من را در آغوش گرفت و گفت: اگر من #شهید شدم غمگین و ناراحت نباشید، من #زندهام و همیشه در کنار شما هست💕
#شهید_غلامرضا_لنگری_زاده
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh