🍁زخمیان عشق🍁
عاقلانه نیست زل زدن به چشمانت ! مثل خیره شدن به خورشید می ماند ... #بهنام_محبیفر ✍ #شهید_مسعود
مسعود خیلی مهربان و خوشرو ودلسوز بود
درخانواده اگه میخواست کاری انجام بشه
به دست مسعود انجام میشد
و هیچ کاری رو سرسری انجام نمیداد.
#برگی_از_وصیتنامه
... و تو ای خواهرم،
آنچه که بیش از سرخی خون من،
استعمار را می ترساند؛ سیاهی چادر توست.
پس در حفظ حجابت زینب گونه باش ...
#شهید_مسعود_عسگری ❤️
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
گفتی همیشه فاصله دورت نمیکند ! حالا که رفته ای من بی تو چه ها کنم ؟ #امید_صباغ_نو ✍ #شهیدجاویدالاث
باید مثل شهدا بود تا شهید شد....
#خاطره
#راوی_همرزم_شهید ✍
#شهیدجاویدالاثر_جواد_الله_کرمی 💔
یه روز تو گردان منو اقا جوادو چنتا از بچه ها گرم گرفته بودیمو داشتیم صحبت میکردیم که حرف از شهادت شد...
به اقا جواد گفتم که شما دلت پاکه دعا کن که من شهید شم یه جمله کوتاه ولی تاثیر گذاری بهم گفت.
اقا جواد گفت اگه اینجا شهید شدی که خوشبحالت اما اگه نشدی و رفتی تهران تمام سعیتو کن که شهید زندگی کنی اونوقت تو میدون جنگ میخرنت و شهید میشی
حقیقتش اونجا نفهمیدم اقا جواد چی گفت ولی وقتی بعد از یک ماه برگشتم خونه تازه متوجه توصیه اقا جواد شدم و وقتی خبر شهادت ایشونو شنیدم به این ایمان رسیدم که ...
اقا جواد یک عمر شهید زندگی کرد و اخر هم مزدشو گرفت.
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
چند روزیست دلــم میــل ِ زیــارت دارد
باز حس می کنم این قلب، حرارت دارد
واژه در واژه برای تــو غـزل میگویم
بیـت بیـت غـزلـم عرض ِ ارادت دارد
بی جهت نیست کـه قلبـم بـه کبـوتـر هایت
چنـد سالیست کـه احساس ِ حسـادت دارد
نیستــم لایق ِ دیــدار تـــو، امــا آقــا
چشم هایـم بـه تمـاشـای تـــو عـادت دارد
آه ! دلتنگ ِ تـو ام، بـاز مـرا دعـوت کن
چند روزیست دلــم میــل ِ زیــارت دارد
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع)
🌻🍃🌻🍃🕊🍃🌻🍃🌻
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
˙·•°❁ #معرفی_شهدا ❁°•·˙
#شهید_فریبرز_معافی
در سال 1345 در تهران در خانواده ای مومن چشم به جهان گشود. در اوایل انقلاب در تهران در تمام راهپیمایی ها شرکت می نمود و شب ها به کمک دوستانش در کمیته و سپاه کارهای انقلابی می نمود .
در مسائل دین و اسلام بسیار کنجکاو بود و به علت پایین بودن سنش مانع رفتن او به جبهه می شدند. سرانجام با دستکاری شناسنامه توانست در سال 1360 به جنگ حق علیه باطل برود. ی
ک بار در جبهه از ناحیه پا مجروح شد اما طوری برخورد می کرد که کسی چیزی نفهمد تا از رفتن مجدد او به جبهه جلوگیری نکنند. در سال 1361در سومار چند تن از عراقیان را اسیر کردو با اصرار دوباره به خط مقدم برگشت که درآنجا به علت اصابت ترکش خمپاره به درجه رفیع #شهادت رسید
#روحمان_بایادش_شاد
#نشر_بمناسبت_سالروز_شهادت
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
⭕️عکس فرزندم را برایم #نفرستید، میترسم دلم بلرزد💓 و وابستهاش شوم
💎وقتی فرزندش به دنیا آمد، به همسرش پیغام داد « #عکس فرزندم را برای من نفرستید❌ زیرا میترسم دلم بلرزد و برگردم #ایران و وابستهاش💞 شوم».
#شهید_غلامرضا_لنگری_زاده
#شهید_مدافع_حرم🌷
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
⭕️عکس فرزندم را برایم #نفرستید، میترسم دلم بلرزد💓 و وابستهاش شوم 💎وقتی فرزندش به دنیا آمد، به همس
1⃣9⃣1⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔰فرزندم #محمودرضا را باردار بودم و قاعدتاً دوست داشتم هنگام تولد فرزندمان، همسرم💞 کنارم باشد. هنگامی که این پیغام💌 را به ایشان دادم، گفت: اینجا به من بیشتر نیاز است و باید #بمانم» و من هم قبول کردم.
🔰وقتی محمودرضا به دنیا آمد👶 همسرم به من پیغام داد که عکس📸 #فرزندم را برای من نفرستید، زیرا میترسم دلم بلرزد و برگردم ایران و #وابستهاش شوم. مدتی از اعزام غلامرضا به #سوریه گذشته بود و او هنوز فرزند دومش👥 را ندیده بود، تا اینکه تصمیم گرفتیم دیدار غلامرضا و محمودرضا در سوریه باشد.
🔰بهشون گفتم: به اتفاق بچهها و #مادرتان رهسپار سوریه هستیم✈️و او بسیار خوشحال شد😍 و کارهای سفر ما را از آنجا پیگیری کرد و گفت: «شما که به سوریه بیایید و برگردید، #خبرشهادت من را خواهید شنید و این آخرین دیدار ما خواهد بود😔 اما من حرف ایشان را جدی نگرفتم.
🔰روزی که ما به سوریه رسیدیم، #غلامرضا با یک دسته گل💐 به استقبال ما آمد و در آن لحظه به یادماندنی من و مادرش، غلامرضا را بعد از چهار ماه📆 در سوریه ملاقات کردیم و او #فرزندانش را در اغوش کشید و آنها را غرق بوسه کرد.
🔰وقتی خبر شهادت🌷 غلامرضا را به ما دادند، #مونس گوشه اتاق گریه میکرد. از او سؤال کردم چرا گریه میکنی؟ مگر چه اتفاقی افتاده⁉️ چون ما هنوز به مونس نگفته بودیم که #پدرت شهید شده و نمیدانستم چطور به یک بچه ۶ ساله بفهمانم که دیگر پدرت را نمیبینی😔 مونس گفت: «وقتی در سوریه بودیم بابا من را در آغوش گرفت و گفت: اگر من #شهید شدم غمگین و ناراحت نباشید، من #زندهام و همیشه در کنار شما هست💕
#شهید_غلامرضا_لنگری_زاده
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
در میـانه آتــش
اولین گفتگوی مطبوعاتی
#سرلشکر_حاجقاسم_سلیمانی
فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران
به همراه اشارهها و توصیههای رهبر انقلاب
در جریان جنگ ۳۳روزه با رژیم صهیونیستی
پخش فیلم گفتگو:
سهشنبه (امشب) ساعت ۱۹:۳۰ شبکه ۱
سهشنبه ساعت ۲۲ شبکه افق
پنجشنبه ساعت ۱۸:۳۰ شبکه مستند
و همزمان در سایت KHAMENEI.IR
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
كانال_نوحه_خون_جواد_مقدم_هوای_تو.mp3
8.47M
🎵 کربلایی #جواد_مقدم
هوای تو دارد هوای دلمـ♥️
پر از عطر #یاسه فضای دلم
#بیایوسف_فاطمه_العجل
#مناجات_با_امام_زمان
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
زندگی نامه و خاطرات #شهید_مرتضی_ابوعلی_ #کانال_زخمیان_عشق نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_esh
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_عطایی
✫⇠قسمت : 4⃣1⃣
#نورچشمم
✍ به روایت همسر شهید
🌻گفتند: «کجا دفنش کنیم؟» گفتم: «صبر کنید از مرتضی بپرسم.» آن شب شاید نیم ساعت خوابم برد. مرتضی با لباس نظامیاش آمد. کلی با هم حرف زدیم. دم رفتن پرسیدم: «مرتضی کجا خاکت کنیم؟» گفت: «خانوم، توکل به خدا.»
🌻من هم که دیدم قرار است با دو شهید دیگر از فاطمیون تشییع شود گفتم: «مرتضی را از آنها جدا نکنید. هر کجا آنها را دفن میکنید، مرتضی هم همانجا باشد.» قطعه 15 بهشت رضا(ع) شد خانه ابدی مرتضی.
🌻ساعت 7 تشییع از مهدیه به سمت حرم آغاز شد. در راه رفتن به بهشت رضا هم اصرار کردم من و علی و نفیسه باید با آمبولانس برویم. در راه کلی با آقا مرتضی حرف زدیم و شعر شهید را دوباره مرور کردیم. وقتی به نزدیکی بهشت رضا رسیدیم نفیسه سرش را بیرون کرد و گفت وای مامان رسیدیم به دیوارهای بهشت رضا.
🌻کاش این جاده اصلا تمام نمی شد. وقتی جمعیت برای بردن پیکر آمدند من سریع خودم را به مزار رساندم. دوست داشتم اعمال تدفین را خودم انجام بدهم اما یکی از نزدیکان آقا مرتضی ممانعت کرد. یک بغل گل، سنگ مزار امام حسین(ع) و تربت کربلا را توی دستم نگه داشته بودم. دوست داشتم داخل قبر بروم. در همین فکر بودم که برادر شهید قاسمی از میان جمعیت پیدایش شد و گفت ببخشید خانم عطایی، آقا مرتضی این امانتی را داده و گفته آخرین نفر همسرم این را بگذارد روی پیشانی ام.
🌻انگار آقا مرتضی جواز رفتن من توی قبر را هم داده بود. وقتی این را گفتم برادرش رضایت داد تا من داخل قبر بروم. خاک تربت را زیر پیشانی بندش گذاشتم. سنگ مزار امام حسین(ع) را هم زیر گلویش گذاشتم. به نفیسه و علی هم گفتم آمدند داخل قبر و بابا را بوسیدند و بعد یکی یکی سنگ ها را گذاشتند.
🌻خوشحال شدم که اعمال را خودم انجام دادم. سه شب تا صبح پیش آقا مرتضی ماندیم. در شب سوم ختم قرآن گرفتیم و 250 نفر آمدند. خیلی ها می گفتند آقا مرتضی خیلی خاص بود و ما تا به حال شب در قبرستان نبودیم.
🌻سعی کردم محکم باشم. حتی نگذاشتم اشکی توی چشمم بیاید. خندیدم تا فکر نکنند از این که مرتضی به بهترین آرزویش رسیده ناراحتم. نبودنش سنگین است و غصهاش بزرگ، جایش خالی است و هیچجور پر نمیشود، اما مرا فقط همین آرام میکند که مرتضی حاجتروا شد.
🌻حالا خیالم راحتتر است. حداقل نگرانیام تمام شده و دیگر غصه خستگیاش را نمیخورم؛ الان سردش شده یا گرمش شده، گرسنه است یا تشنه. حداقل دیگر چله نمیگیرم برگردد. تنها ترسی که اذیتم میکند این است که بدون مرتضی بروم کربلا. شاید شهادتش برایم راحت حل شد ولی خاطراتی که برایم گذاشته، چیزی نیست که بشود راحت دورهاش کرد. پابرهنه بودنش توی کوچهپسکوچههای کربلا، بدوبدو کردنهایش چیزی نیست که فراموش کنم.
ادامه دارد...
منبع:
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#رمان #قبله_ی_من_ دو چشم تو مناجات است و بغض من اذان صبح و باران محبت را درون چشم تو دیدم #ی
#قبله_ی_من
#قسمت54
حسابی!
آذر چشم غره می رود. دلیلش را نمی فهمم. باچشم و ابرو به یلدا اشاره می
کنم چی شده؟!
یلدا ازروی مبل بلند می شود و به اتاقش اشاره می کند که یعنی دنبالش
بروم.
یلدا پسر حاج حمید رادوست داشت. حاج حمید همان همکار عموجواد بود! می گفت
حس می کند اوهم خیلی بی میل نیست! اسمش سهیل است. پسرخوب و با کمالات!
همان شاهزاده سوار بر یابو! بعداز محمدمهدی به کلمه ی ازدواج آلرژی پیدا
کرده ام. با این وجود یلدا را دلداری دادم و برایش آرزوی بهترین ها را
کردم. شروع دانشگاه مثل پنیر آب شده ی پیتزا برایم ل*ذ*ت بخش بود! دیگر
کامل تخمم راشکسته و بیرون آمده بودم. عمو در ظاهر ازمن راضی بود و این
را تلفنی به پدرم می گفت! اما چشمانش از غصه و کلافگی برق می زد. خوب درس
میخواندم و نگاه های حریص پسران هم کلاسم را رد می کردم. آزاد و بی هیچ
دغدغه میرفتم و می آمدم. دنیا به کام من بود!
تنها موجودمشکل ساز یحیی بود که کام را برایم زهر می کرد. مدام نطق اسلام
می کرد و در گوش یلدا میخواند که به محیا بگو بیشتر مراعات کند. آنقدر به
پرو پایم پیچید که تصمیم گرفتم دلش رابسوزانم و دیوانه اش کنم! خودش تنش
میخارید. من با او کاری نداشتم اما او چوب لای دنده هایم می کرد! میخواستم
همان چوب را درسرش خرد کنم!
روی کاناپه دمر دراز میکشم و کتاب زبان فرانسه را مقابلم باز می کنم.
تونیک آستین سه ربع یاسی و شلوار تقریبا کوتاه تا یک وجب بالای مچ پاهایم
را پوشیده ام. عمو جواد و آذر جون به بهشت زهرا رفته اند. یلدا در اتاقش
پای لپ تاپ نشسته و پوستر طراحی می کند. انگشت سبابه ام را به زبانم
میزنم و صفحه ی کتاب را عوض می کنم. درخانه باز می شود. بدون اینکه سرم
را برگردانم می گویم:
-سلام آذرجون! چقدر زود برگشتین!
شال از روی سرم سرمیخورد و روی شانه هایم می افتد. جوابی نمی شنوم. با
آرامش خاصی پشت سرم را نگاه می کنم بادیدن چشمهای گرد یحیی که روی زمین
قفل شده اند، لبخند می زنم و می گویم: " bienvenue! cousine Bonjour
سلام
پسرعمو. خوش اومدی!"
دستهایش رامشت می کند و جواب میدهد: سالم! ممنون!
باتعجب و اشتیاق می پرسم: " ?français parler vous-Pouvezمیتونی فرانسوی
حرف بزنی؟!"
آره!
نمی توانستم بیشترازین فرانسوی حرف بزنم! درذهنم دنبال کلمات جدید و ساده
گشتم! یکدفعه بلند صدازد: یلدا؟! یلدا؟!
حتم دارم خیال کرده من درخانه تنها مانده ام! دوست دارم بلند بخندم و
بگویم: میترسی بیای جایی که من هستم؟! معلوم است! مذهبی ها همینند به
خودشان هم شک دارند! چشمانم راریز می کنم و با لبخند می گویم:
"
تواتاقشه"
سرتکان میدهد و به طرف اتاق یلدا میرود. خوشم آمد! فرانسه را کجا
یادگرفته؟! پشت سرش راه می افتم. حضورم راپشت سرش احساس می کند و می
ایستد. نزدیکش می روم. تنها یک قدم بینمان فاصله است. قدم به زور به
سرشانه اش می رسد. بدون اینکه برگردد می پرسد: میخواید برید اتاق یلدا؟!
نه!
هوفی می کند، چندقدم دیگر جلو می رود و دراتاق یلدارا بدون اجازه باز می
کند! یلدا شوکه هندزفری اش را از داخل گوشهایش در می آورد و میگوید:
داداش! کی اومدی؟!
تازه! بیام تو؟ کارت دارم
یلدا درحالیکه شش دنگ حواسش به شال روی شانه ام است جواب میدهد: بیا!
یحیی داخل می رود و در را بروی من می بندد. پنج دقیقه بعد بیرون می آید و
یک لحظه نگاهش به چشمانم می افتد. سرش را پایین میندازد و چشمانش را محکم
می بندد. پیروز لبخند میزنم و می گویم:
-چی شد؟! حالت خوبه؟!
صدای خفه اش که از بین دندانهایش به زور بیرون می آید، لبخندم را پررنگ
تر می کند
یحیی- نه نیستم!
قدمهایش را تند می کند و از خانه بیرون می زند. یلدا باناراحتی درحالیکه
درچهارچوب دراتاقش ایستاده، نگاهی به سرتاپایم می کند و سرش راتکان
میدهد.
با پر رویی می پرسم:
-چتونه؟!
یلدا- توواقعا نمیدونـی؟
-نچ.
محیا- عزیزم. چندبار گفتم زندگی شخصیت به خودت مربوطه. ولی یحیــی یه پسر
جوونه. سختشه! تو دور و برش باشی. چه برسه به اینکه بخوای موباز جلوش
جولون بدی.
-چون شال سرم نکردم قاطی کردید؟! پسرعمومه.. هم بازی بچگیم.
یلدا- داری میگی بچگیت. شما بزرگ شدید. یحیـی وقت زن گرفتنشه
خودم رادرکوچه ی علی چپ پرت می کنم
-خب بگیره. کی جلوش رو گرفته؟
یلدا برای اولین بار اخم می کند و لبش را باحرص روی هم فشار میدهد.
میخواهم بگویم که تقصیر خودش است. این تازه مقدمه ی شاهنامه بود.
با احتیاط روی لبه ی جوب آب می ایستم و دستهایم را باز می کنم. باد در
لا به لای موهایم می پیچد و گره ی روسری ام راشل می کند. بی توجه چشمانم
رامی بندم و هوای خنک پاییز را باعشق نوش جان می کنم! لبخندم را با یک
سرفه جمع می کنم و به طرف صدای یحیی برمیگردم.
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#قبله_ی_من
#قسمت55
یحیی- یلدا پیش شمانیست؟!
شانه بالا میندازم: نه!
پیراهن یقه دیپلمات سفید و شلوار مشکی. ریش کمی به صورتش سنگینی می کند!
مشخص است از زمان قیچی خوردنش زیادی گذشته! نگاه اندرعاقل سفیهی به جوب
آب میندازد و می پرسد: پس کجاست؟!
نمی دونم!
دروغ گفتم! چند روز پیش همسرحاج حمید با آذر تلفنی صحبتهایی کرد که طعم و
بوی خواستگاری میداد. یلدا هم به محض بو بردن خودش را لوس و به روی
خواسته اش پافشاری کرد. قرارپارک جنگلی امروز تنها برای دیدار پنهانی
یلدا و سهیل بود! یحیی و عموجواد هم بی خبراز ماجرا کنجکاو و دل نگران
هر از گاهی یاد یلدا می افتند و پی اش را میگیرند! گره ی روسری ام را
محکم می کنم و ازلبه ی جوب پایین می پرم. نگاهش هنوز به آب زلال و روان
خیره مانده. چندقدم به سمتش می روم و می گویم: بامن ست کردی ها! و لبخند
مرموزی صورتم را پر می کند! به خودش می آید و می پرسد:
چی؟!
به پیرهنش اشاره می کنم:
-مانتوم با لباست سته پسرعمو!
ابروهای پهن و کشیده اش درهم می رود و میگوید:
همیشه اینقدر خوب ازفرصت ها سو استفاده می کنید!
پشتش را می کند و باقدمهای بلند دور می شود. پای راستم را زمین میکوبم و
پشت سرش تقریبا میدوم:
-یحیی؟!
می ایستد! اولین بار است با اسم کوچک صدایش می کنم! بلند جواب میدهد:
آقایحیی! پسرعمو باز بهتره!
و به راهش ادامه میدهد! لبم را باحرص میجوم و درحالیکه شانه به شانه اش
راه می روم می پرسم:
-چته؟!
فکش منقبض شده. چقدر خوب میشه بی شرف! ریز میخندم. دوست دارم
حالش
را حسابی بگیرم! می پرانم:
-چرا دیگه باهام مثل بچگیات بازی نمی کنی... نکنه میترسی بخورمت!
و بعد دو دستم را بالا می برم و به سمتش خیز برمیدارم. شوکه میشود و عقب
می پرد. بلند می گویم:
-یوهاهاهاها.
سرش را به حالت تاسف تکان میدهد و چیزی نمیگوید. قهقهه ای میزنم:
-پسرعمو! از بچگیت سرتق بودی!
با جدیت میتوپد:
درست صحبت کن!
به سمتم برمیگردد و درحالیکه خیره به سنگ فرش زمین است میگوید
شمامهمونی درست! حرمت و احترام داری درست! ولی یادت نره مام صاحب
خونه ایم... همونقدر که احترام می بینی احترام بذار!
لبم را کج و کوله می کنم و ادایش را درمی آورم. پوزخند می زند و میگوید:
به یلدا گفتم... مثل اینکه بهتون منتقل نکرد! خط قرمز بین منو شما نباید
شکسته شه!
بارندی می گویم:
-کدوم خط قرمز؟! اگر بشه چی میشه؟! خدا قاشق داغ میکنه میزنه به دستت؟!
چشمهایش گرد میشود آنقدر که میخوام بگویم: اووو کمتر بازش کن افتاد بیرون
چشات
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون
و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
♦️ از زبان امیر_محمد
7 ساله فرزند شهید
🔸بابا میاد به خونه و به ما همش سرمی زنه
بعضی شبا ،ازشب تا صبح بابام تو خوابم میاد پیشم وهی میره. دوباره میاد خونه منو می بینه و باز میره. #بابام تو #خواب بهم هیچی نگفت، فقط منو میدید خوشحال می شد.
چند بارم تو روز دیدم #بابام تو خونه ست و داره وارد اتاقم میشه، از اتاقم میاد بیرون ما رو هم نگاه می کنه، اما اون لحظه هرچی به بقیه میگم نگاه کنین، #بابام رو نمی بینن، فقط خودم می بینمش،نمیدونم برا چی این جوریه!!
#شهید_مدافعحرم #مهدیطهماسبی
#امیر_محمد_فرزند_ارشد_شهید
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#الهـــی
الهــــی چون در تــــو نگریـم شاهیـــم و تــــاج برســـر
و چون به خــــود نگیریـم، خاکیــــم و خاک برســــر ...
#خدایا_دوستت_دارم
#التماس_دعا_برای_ظهور
شبتون شهدایی
نشر معارف شهدا در ایتا
4_5949258406291309454.mp3
6.02M
زیارت عاشورا
با صدای آهنگران
خیلی زیبا التماس دعا
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh