eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
344 دنبال‌کننده
27.9هزار عکس
10.3هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁زخمیان عشق🍁
گیت های بازرسی رو رد کردیم وارد حیاط و سپس یک اتاق تو در توی نه چندان بزرگ شدیم وسط اتاق که بنایی قدیمی داشت یک درب چوبی بود که آقایون در ۴ صف در اتاق جلویی وخانمها هم صف های بعدی رو به ترتیب پر کردند همه چیز ساده بود تمام اتاق موکت شده بود,نه فرشی و نه تزیینی برایمان تو استکانهای کوچک قدیمی با نعلبکی چای آوردند من از هیجان نمیتونستم چیزی بخورم اول رد کردم ,خادمه بیت گفتن:چایی اینجا رو نمیخوری؟ پشیمان شدم وبرداشتم اذان گفته شد و ناگاه امام وارد شدند, به جای ورود از درب جلویی از درب انتهای اتاق وارد شدند تا از کنار ما عبور کنند ابهت وعظمتشان تمام وجودم را پر کرد وقتی از کنار ما عبور کردند تمام تپشهای قلبم رو حس میکردم گریه امان نمیداد فاطمه (فرزندشهید) به سرعت عبای آقا را بوسید صف ها مرتب شد ونماز به امامت مقتدای محبوبمان اقامه گردید بعد از نماز همگی به دور نایب امام زمان (عج) حلقه زدیم, آقا مختصری سخن گفتند از مقام شهدا, خصوصا شهدایی که برای حفظ امنیت جان خودشان را تقدیم کرده اند روایتی از رسول الله (ص)فرمودند که: النعمتان مجهولتان,الصحه والامان دونعمت است که قدرشان مجهول است,نعمت سلامتی وامنیت امنیت است که موجب میشود پیشرفت صورت بگیرد, امنیت است که باعث میشود انسان بتواند بدون نگرانی همسر وفرزندانش رو به درون جامعه بفرستد, اگر امنیت نبود حتی فرزند به مدرسه ومسجد هم که بخواهد برود باعث نگرانی است این شهدا حق بزرگی بر گردن ما دارند,شما خانواده شهدا که ان شاءالله ادامه دهنده ی را شهیدانتان باشید باید با عزت وسربلندی زندگی کنید که این باعث عزت و سربلندیه کشور است راوی همسر بزرگوار : عکس شهید مهدی حسین پور در دستان فاطمه خانم (فرزند شهید) در کنار رهبری
~🕊 💕 🔹مرتضی میگفت: 🔸من به جايی برسم كه خدا من را باانگشتش نشان دهد 🔹وبگويد اين مرتضی را كه می‌بينيد 🔸عاشقش شده و خونبَهايش را با شهادت دادم!! 🔹من هم شوخی میكردم و میگفتم بنشين تا خداعاشقت شود😄 🔸میگفت فاطمه 🔹آخر می‌بينی خدا چه جورعاشقم میشود! 🔸من از مرتضی دعای شهادت نديدم . میگفتم : تو خودت را برای خدا میگيری😉 🔹میگفت : بله اين قشنگ است كه خدا بگويد از تو خوشم آمده، بيا پيش خودم..🌿 🔸انشاءالله به جايی برسيم كه خدا بيايد سراغمان،❤️ 🔹چنان دلبری كنيم كه خدا بگويد اين برای من است🙃 ♥️
~🕊 💥 🔹خوشا به حال 🔹شهدای غواصی که 🔹در اعماق دریا به اوج رسیدند!!! 🔹خوشا به حال کسانی 🔹 چون شما که با دستانی بسته 🔹در اعماق دریا 🔹به اوج رسیدید.. 🔹و بَدا به حال ما 🔹که با دستانی باز 🔹غرق در زندگی دنیاییم 🔹وبه اوج رسیدن 🔹برایمان محال است .. ❤️🕊 ✨ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
:♥️🍃 ما فرزندان مدرسه ای هستیم که در آنجا یادگرفتیم آزاد زندگی کنیم، ما امنیت را از دشمن التماس و گدایی نمی کنیم؛ ما حق خود را با خون هایمان که برای سربلندی نذر شده و برآزادگی ایستاده است، باز پس می گیریم معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
 به خاطر آنكه قاب عكس صدام را شكسته بودم، مرا به گودالی كه هشتاد و یك پله داشت، بردند. وقتی مرا در سلولم حبس كردند، از بس كوچك بود(اندازه میز تحریر)، که به حالت خمیده در آن قرار گرفتم. شب فرا رسید و كلیه هایم از شدت سرما به درد آمده بود. با پا محكم به در سلول كوبیدم. نگهبان كه فارسی بلد بود، گفت: چیه؟ چرا داد می زنی؟ گفتم: یا مرا بكشید یا از اینجا بیرون بیاورید كه كلیه ام درد می كند. اگر دوایی هست برایم بیاورید! دارم می میرم. او در سلول را باز كرد و چند متر جلوتر در یك محوطه بازتر كشاند. در آنجا متوجه یك پیرمرد ناتوان شدم. او در حالی كه سكوت كرده بود، به چشمانم زل زد. بی مقدمه پرسید: ایرانی هستی؟ جوابش را ندادم. دوباره تكرار كرد. گفتم: آره، چه كار داری؟ پرسید: مرا می شناسی؟ اگر ایرانی باشی، حتما مرا می شناسی. گفتم: اتفاقا ایرانی ام؛ ولی تو را نمی شناسم. پرسید: وزیر نفت ایران كیست؟ گفتم: نمی دانم. گفت: ... نام را نشنیده ای؟ گفتم: بله، شنیده ام. پرسید: كجاست؟ گفتم: احتمالاً شهید شده. سری تكان داد... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
به مناسبت سالروز شهادت شهید حسن باقری🌺 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
به مناسبت سالروز شهادت شهید حسن باقری🌺 نشر معارف شهدا درایتا #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh
🍀فکه ، سرزمینی است؛ که هر قسمت اش ، قصه گوشت و پوست و استخوان رزمنده هایی را در به یادگار دارد.دلاور مردانی که با عاقبت بخیر شدند. و خونشان ، این روزها‌، دل هر را به بازی می گیرد‌. 🍀در روز ولادت ، چشم به جهان گشود و در شناسنامه اش نام ثبت شد اما همه او را با نام حسن باقری می شناسند. 🍀فرمانده ای که هدایت را نه از پشت میز بلکه در منطقه عملیات به عهده گرفت .شناسایی مقر را به نیروهایش آموزش داد.همانی که لقب دفاع به او دادند و همیشه یک قدم جلوتر از دشمن بود.. 🍀مثل همان روز سرنوشت ساز ، که برای شناسایی مکان عملیات با همراه شدند و هردو با خمپاره دشمن و با ذکر آسمانی شدند .آسمانی از جنس که شاید مزد شب زنده داری های شهید بود .‌ ✍نویسنده : 🍁به مناسبت سالروز شهادت 📅تاریخ تولد : ۲۵ اسفتد ۱۳۳۴ 📅تاریخ شهادت: ۹ بهمن۱۳۶۱ 📆تاریخ انتشار : ۹ بهمن ۱۳۹۹ 🥀محل دفن : بهشت زهرا تهران نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🕊 اعلام کشف پیکر مطهر ۴ شهید دفاع مقدس به خانواده‌های منتظرشان + تصاویر 💠 خبر بازگشت ۴ شهید تازه تفحص شده دفاع مقدس، شهیدان (ناصر علی بنگی، علیرضا روغنی و علی گلشن زاده از شهدای دزفول) و شهید (محمودرضا شهریان بگوندی از شهدای اندیمشک) به خانواده‌های ایشان اعلام شد. 🔰 جزئیات بیشتر👇 🔗 http://www.tafahoseshohada.ir/fa/news/2876 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ با خنده برگشت طرفشو زیرلب گفت: _dont be ridiculous.(مسخره نباش) رایان خنده ی بلندی سر داد و گفت: +آماده ای؟!اومدم بریم کتاب تست بخری!!! _به این زودی؟! رایان جدی شده جواب داد: +آره.خیلی وقت نداری... دیشب خیلی فکر کرده بود.هزینه های دانشگاه زیاد میشد.اما نمیتوانست این موضوع رو به رایان بگه.تصمیم گرفت این ماه بیشتر صرفه جویی کنه و چندتا کتاب بخره تا فقط شانسشو امتحان کنه.برعکس رایان که فکر میکرد الینا در حال تنبلی کردنه و از درس خوشش نمیاد الینا از درس خوندن لذت میبرد پس خرید چندتا کتاب تست عالی بود!!! 🍃 از فروشگاه خارج شد و به سمت ماشین رایان رفت. وارد کتابفروشی شدن و با کمک راهنما به سمت کتاب های درسی رفتن.بعد از انتخاب چندتا کتاب به صندوق رفتن.قیمت کتابها نزدیک به دویست هزار تومن شده بود.الینا با شنیدن قیمت لبشو گاز گرفت و دست برد کیف پولشو در آورد که صدای رایان بلند شد: +هی...چیکا میکنی؟! الینا پرسشی نگاهی به رایان انداخت که رایان ادامه داد: +بزارش تو کیفت...اینجا ایرانه!مرررد باید پولو حساب کنه. الینا دستشو گذاشت جلو دهنش و ریز خندید.سری تکون داد و گفت: _باشه...اینجا ایرانه!!! سوار ماشین شدن که رایان با لحن جدی گفت: +از امروز شروع به خوندن کن.به کسیم نمیخواد چیزی بگی.هر مشکلی هم داشتی به خودم بگو کمکت میکنم. _باشه... +خب.دیروز مهمون تو بودیم.امروز مهمون من...بریم ناهار؟! با لبخند جواب داد: _بریم! 🍃 روبروی هم در یکی از بهترین رستوران های شهر نشسته بودن و منتظر سفارششون بودن. رایان نگاهی به اطراف انداخت و گفت: +خوش به حالت الینا! متعجب پرسید: _چرا؟! +آخه الان همه رستوران به حال تو حسرت میخورن! با چشمای گرد شده نگاهی به رایان کرد و جواب داد: _واسه چی؟! +یه نگاه به مردم بکن.شک ندارم الان همشون میگن خوش به حال دختره ببین با چه جیگری اومده رستوران. الینا که از حرف رایان به شدت خندش گرفته بود برای اینکه جلب توجه نکنه لبشو گاز گرفت و یواش خندید. سر بلند کرد تا جوابی به اعتماد به نفس بالای رایان بده.اما همین که سر بلند کرد نگاهش گره خورد به نگاه خاکستری رایان و به اجبار سر به زیر انداخت. رایان با لحنی که دیگه از شوخ طبعی چند دقیقه پیش خبری توش نبود گفت: +چرا دیگه شاد نیستی؟!چرا دیگه نمیخندی؟! الینا متعجب به رایان نگاه کرد و گفت: _منظورت چیه؟!من که هم شادم هم میخندم... رایان کمی به جلو خم شد و گفت: +نه نیستی...نمیخندی...قبلنا بیشتر میخندیدی...قبلنا صدای قهقهت همه جا بود...یادت رفته بیرون که میومدیم...اما الان...خنده هاتم انگار یواشکیه!دزدکیه!لبتو گاز میگیری که نخندی؟!آخه برا چی؟! الینا لبخندی زد و گفت: _این ربط به شادی و غم نداره!من الان شادم...خیلیم شاد...ولی به خاطر چیزی به اسم حیا نمیزارم صدای قهقهم همه جا پخش شه... کمی رو صندلی جابه جا شد: _یادته قبلنا که باهم میرفتیم بیرون...من تو...کریستن...ماریا...یادته وقتی به قول تو قهقه میزدیم چندین نفر خیره خیره نگامون میکردن؟! رایان سری تکون داد که الینا ادامه داد: _بعد یادته تو یا کریستن برا اینکه اونا از رو برن چیکار میکردین؟!اخم...دعوا...هان...حتی یه بار کریستن درگیر شد...خب...حالا من دارم کاری میکنم که شما دیگه نیاز نباشه اخم و تخم کنید به مردم...یه جورایی کمک به شما محسوب میشه...در عوض شماهم به دخترای مردم خیره نگاه نکنید...اینجوری باهم مساوی میشیم!!! بعد هم لبخند دندون نمایی زد!!!... 👈یلدا رفٺـــ دیگر شبہاے نبودنٺـــ کوٺاه میشود عزیز👉 &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ راوی🍃 بار دیگه با عصبانیت زنگ رو فشرد و گفت: +مسخره دیگه داره شورشو در میاره...خدا میدونه کجاس که هنوز نیومده خونه! حسنا با اینکه خودش هم کمی ناراحت و نگران بود دستی روی شونه ی خاهرش گذاشت و گفت: +هیسسس...آروم همه همسایه ها صداتو شنیدن بیا بریم پایین... بعد در حالی که اسما رو به سمت آسانسور هدایت میکرد گفت: +بی خودم قضاوت نکن شاید اضافه کاری گرفته... وارد آسانسور شدن که اسما گفت: +اضاف کاری گرفته؟!هه...ساعت هفت شبه!اضاف کاری یک ساعت دو ساعت...این دختر شک نکن با رایانه... خواست ادامه بده که در آسانسور باز شد و حسنا پرید بیرون. وارد اتاق خودشون که شدن اسما با حرص و عصبانیت ادامه داد: +بیچاره داداشم!مث مرغ پرکنده شب و روز فکر الیناس بعد خانم با پسرعمه ی مسیحیشون تشریف میبرن ددردودور!!!...اصن... با فریاد حسنا اسما ساکت شد: +بسه اسما!خجالت بکش!الینا دوستته!از تو بعیده نشستی اینجا و داری پشت سر کسی که ادعا میکردی بهترین دوستته اینطور حرف میزنی!اولا که زود قضاوت نکن از کجا میدونی الینا الان با رایانه یا نه!دوما گیرمم که با رایان باشه!رایان پسرعمشه!... اسما پوزخندی زد و پرید وسط حرف حسنا: +هه...پسرعمشه که باشه!مگه پسرعمش نامحرم نی؟!دیشب که شام خونه ی الینا بوده!الانم که... حسنا که دیگه طاقتش تموم شده بود با صدای بلندی حرف اسمارو قطع کرد: +بسههه...هی میگه الانم...الانم...انگار یادت رفته الینا دختریه که تازه مسلمون شده...دختری که تاحالا هیچ قید و بندی تو روابطش با پسرعمش نبوده!این من و توییم که باید بهش بفهمونیم کارش غلطه...من و تویی که خیلی ادعامون میشه...ولی میبینی آبجی جونم همین تویی که ادعا ی دین داری نشستی پشت سر بهترین دوستت غیبتشو میکنی!ولی من که میدونم تو از چی داری میسوزی...تو از این میسوزی که چرا الینا به جای اینکه با امیر بره با رایان رفته...تو از این میسوزی که الینا امیر رو نمیبینه...که عشق اول و آخر الینا رایانه نه داداش من و تو! اسما با لحن شاکی گفت: +ولی الینا گفت رایانو فراموش کرده...یادت رفته گفت دیگه علاقه خاصی به رایان نداره جز همون رابطه فامیلی!!!هان؟!حالا این رایانه بعد هشت ماه اومده چی میگه؟! حسنا پوزخندی زد و جواب داد: +هه...الینا گفت و تو باور کردی هان؟! سری به نشونه تاسف تکون داد: +خواهر ساده لوح من!یکم فکر کن...به نظرت الینا به این راحتی میتونه رایانو فراموش کنه؟!یادت رفته اولین بار که مت فهمیدیم الینا رایانو دوست داره کی بود؟!یادت رفته وسط خیابون الینا مسخ پسری شده بود که داشت از اونور خیابون رد میشد؟!یادت رفته هربار که رایان از شیراز برمیگشت تهران تو دل الینا عروسی برپا بود؟!حالا فکر میکنی الینایی که چهارسال به رایان دلبسته یهو سر یه اتفاق ناچیز که زیادم تقصی رایان نبوده ازش دل زده میشه؟!نه نمیشه!!! _ولی این عشق مسخرست...یکطرفست...الینا مسلمونه و رایان مسیحی...این دوتا نمیتونن به هم برسن...ولی در عوض برادر من و تو مسلمونه...ببین!این رو بهش میگن علاقه...آینده داره...حالا هم ظیفه ی من و تو که به قول تو دوست الیناییم اینه که یه جوری به الینا بفهمونیم بیخیال رایان بشه... حسنا سری تکون داد و گفت: +باورم نمیشه...تو حق نداری انقدر طرف امیر رو بگیری!امیر داداشمونه درست...اما الینا چی؟!الینا به جز من و تو کیو داره تو این شهر؟!هان؟!حالا حقشه که اینطور بدجنسانه داداشمونو بهش قالب کنیم؟!خجالت بکش اسما!به خودت بیا!!! بعد هم از اتاق رفت بیرون و برای هزارمین بار شماره الینا رو گرفت. بوق سوم نخورده صدای شاد الینا در گوشی طنین انداز شد: _الو حسنا؟!بدو بیا بالا کلللی حرف باهات دارم. +الینا؟!تو مگه خونه ای؟! _آره پس کجام بدو بیا بالا...بدو. +چیزی شده؟! _تو فقط بیاا... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌟حضرت مهدی (ع) می فرمایند : برای تعجیل در فرج بسیار دعا کنید که آن فرج و گشایش شماست 🌺بسم الله الرحمن الرحيم🌺 اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ 🌸دعای سلامتي محبوب🌸 🌺بسم الله الرحمن الرحيم🌺 اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا 🌿التماس دعا🤲 【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
{بسم الله الرحمن الرحیم...
سَلامٌ عَلى قَلبِ زَينَبَ الصَّبور
{صَبَاحَاً أتَنَفَّسُ بِحُبِّ الحُسَین...
💌💗بسم الله الرحمن الرحیم 💌💗 قرائت دعای عهد جهت تعجیل در فرج امام زمــ❤️ـان اللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ. اللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ. اللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک حتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ. ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ اللهم عجل الولیک الفرجــ✨ @zakhmiyan_eshgh
دعـای هفتمـ صحیفـهـ سجادیهـ به توصیهـ عزیزمون،جهت رفع بیماری ... ان شالله🍃 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از دیده رفت و از دلِ پُر خون نمی‌ رود در دل چنان نشسته که بیرون نمی‌رود صبحتون شهدایی
1 (17).mp3
6.55M
؛ "صحبتهای‌آسیدعلی‌ درموردشهیدحسن‌باقری..." ...♡ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
✍ ڪلام شـهید  حرف آخرم هم این است که هر شخصی  عهده دار ولایت شد برای ما واجب التعظیم است وظیفه ما هست که از آن مواظبت کنیم ؛  تا به دست صاحب اصلیش برسد و همه ی ما را از این منجلاب در بیاورد ان شاءالله.  خدا همه ی شما راصبر عظیم دهد. شـ‌هید عسکر زمانی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌹 خبرنگار بود وقتی رفت جبهه ،واحد شناسایی سپاه رو راه انداخت... ♦️غلامحسین افشردی معروف به حسن باقری، نابغه جنگ شناخته شد. 🌹نحیف بود و لاغر مادرش میگفت اخه پسرم تو چکاری از دستت برمیاد و میتونی تو جبهه انجام بدی ❤️نمیدانست فرزندش مغز متفکر برنامه ریزی و عملیات های مهم و استراتژیک و معاون فرمانده نیروی زمینی ست. 🌹 🕊سالروز شهادت/شادی روحش صلوات نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
💠وفای به عهد در زندگی شهدا اولین سال بعد از شهادت شهید زمستان سرد شده بود و خلاصه اولین برف زمستان بر زمین نشست . یک شب پدر شوهرم آمد ، خیلی نا آرام گفت : عروس گلم ، ناصر به تو قول داده که چیزی بخره و نخریده ؟  گفتم: نه ، هیچی  خیلی اصرار کرد . آخرش دید که من کوتاه نمی آیم ،  گفت :بهت قول داده زمستون که می آد اولین برف که رو زمین می شینه چی برات بخره ؟  چشم هایم پر از اشک شد ، گریه ام گرفت ،  گفت :دیدی یک چیزی هست ، بگو ببینم چی بهت قول داده ؟  گفتم : شوخی می کرد و می گفت بذار زمستون بشه برات یک پالتو و یک نیم چکمه می خرم .  این دفعه آقا جون گریه اش گرفت ، نشسته بود جلوی من بلند بلند گریه می کرد ؛ گفت :   دیشب ناصر اومد توی خوابم بهم پول داد گفت به منيژه قول دادم زمستون که بشه براش یک چکمه ، و یک پالتو بخرم . حالا که نیستم شما زحمتش رو بکش...... 🌷شهید ناصرکاظمی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh