eitaa logo
| ضَـمیـرِ مُـشْتَـرَک |
78 دنبال‌کننده
314 عکس
16 ویدیو
10 فایل
ضـَمیـرِ مُـشـْتَرَکَـــم، آنْچِـنان کـه خـود پـیـداسـت کـه در حِـصـار تـو و ما و من نِـمـی گُنـجَم # کتاب_بخونیم
مشاهده در ایتا
دانلود
فصل دوم: کوفه، يَا أَشْبَاهَ الرِّجَالِ وَ لَا رِجَالَ... ای نامردمان مردم نما,با عقل كودكان و خرد زنان به حجله آرميده، كاش نه شما را ديده بودم و نه مى شناختمتان. اين آشنايى براى من، به خدا سوگند، جز پشيمانى و اندوه هيچ ثمره اى نداشت. 
پست های تابستون پارسالِ کانال تلگرام رو نگاه می کردم، حسودی م شد به کتابخونیِ پارسال خودم و به کتاب نخونیِ امسالم! این تابستون کتاب نخون ترین بودم☹️
دقیقا بعد از نوشتن متن بالا، از هیئت میومدم بیرون که چشمم خورد به غرفه کتاب:) بافکر به اینکه فقط میرم کتاب ها رو ببینم و اینکه کللی کتاب نخونده دارم و فعلا حق خریدن هیچ کتابی رو ندارم، رفتم سمت غرفه و خیلی یهوویی این کتاب رو که تعریفش رو شنیده بودم، خریدم‌. انقدر تعریفش رو شنیدم که فعلا تصمیم گرفتم فتح خون رو بذارم زمین و ایشون رو بخونم:) #کآشوب📚
‏‎ رو می خونم و داستان هاش رو برای خانواده تعریف میکنم و هم من لذت می برم هم اونا. گاهی داستان ها رو تجزیه و تحلیل میکنیم و گاهی این وسط به خاطرِ فهمِ متفاوتمون از داستان، باهم بحث میکنیم :) 😍
سلآم🌸 صبحتون به خیر:) بیایم قول بدیم امروز با تموم درگیری های که تو طول روز داریم حداقل ربع ساعت کتاب بخونیم🍂🌸
هرسال می ترسیم از اشکی که تمام شود از دلی که راه نیابد نلرزد خودش را بین بهشت و دوزخ مخیر نبیند هر سال برای اشک های سال بعد نذر می کنیم نذرِ جنابِ حر! 📚 @zamire_moshtarak
امام با دست های لرزانش خون را از سر و صورت و لب و دندان علی می سترد و با او نجوا می کرد‌: تو پسرم رفتی و از غم های دنیا رها شدی و پدرت را تنها و بی یاور گذاشتی! و بعد خم شد و من گمان کردم به یافتن گوهری خم شد و من با خودم گفتم به بوسیدن طفل نوزادی و خم شد و من به چشم خودم دیدم که لب بر لب علی گذاشت و دیدم که شانه های او چون ستون های استوار جهان تکان می خورد و می رود که زلزله ای آفرینش را درهم بریزد. و با گوش های خودم از میان گریه هایش شنیدم که دنیا بعد از تو نباشد.. بعد از تو خاکبرسر دنیا... و با چشم های خودم، بی قراری پسر را دیدم. جنازه علی اکبر را که با این کلام پدر آرام گرفت و فرو نشست... علی آرام گرفت... اما چه آرام گرفتنی! این بار چندم بود که پا به آن سوی جهان می گذاشت و باز به خاطر پدر از آستانه در سرک می کشید و برمیگشت... مگر پدر دل از او نکنده بود که او به کندن و رفتن رضایت نمی داد؟ 📚🍂 @zamire_moshtarak
هـر که به حسیـن دل می سپــارد، پیـداست که دلی برای سپـردن دارد. هـرکه برای حسیـن اشـک مـی ریـزد، پیداست که چشمـی برای گریستـن و اشـکی برای ریختـن دارد. هـرکه در مصیـبت حسیـن، دلش می شکنـد و اشکـش جـاری می شـود، پیداست که اهـل محبـت است و هـرکه اهـل محبت است، مجـذوب حسین می شـود دیر یا زود. خـودآگـاه و ناخـودآگـاه. و هر کـه مجـذوب حسیـن شـود از جنس حسیـن می شـود، متصـف به صفـات حسیـن می شـود، متخـلق به اخـلاق حسین می شـود. در دنیـا هر که از جنس حسیـن باشد، هر که مجـذوب حسیـن بشـود، هر که با حسیـن پیـوند بخـورد، هر که حسیـنی شود، در جهان آخـرت نیز حسیـن سراغش زا می گیرد، پیدایش می کند و رفـاقت و شـفاعـت و همدمی اش را بـا او ادامـه می دهـد. ومـگر ممکن است که کسـی حسینـی باشد و بهشتی نباشـد؟ و مـگر ممکن است کسی از جنس حسین بشـود و وارد بهـشت نشـود. بهشتـی که خود از نـور حسیـن آفریده شده اسـت... 📚 @Zamire_moshtarak
و آنـقدر مفهـوم آب و عمـو به هـم گـره خورده است که بـچـه ها به تـدریـج، تشنـگی را با گـفتـن عمـو، اظهـار می کنـند.. @Zamire_moshtarak
خیلی گران تمام شد این آب خواستن یک مشک از قبیله‌ي ما یک عمو گرفت... #😔
عباس باید هم از مشک محافظت کند، هم از جان خویـش. حفظ جان برای حفظ آب و حفظ آب برای حفظ جانان. اگر عباس نماند چه کسی آب را به خیمه ها برساند و اگـر آب نماند، عباس با چه رویی خودش را به خیمه ها برساند!؟ آنچه اکنون در آغوش عباس است، فقط یک مشک آب نیست .. آبروی عباس است... حیثیت عباس است... یک خواهش نگفته سکینه است که عالمی با آن برابری نمی کند.... عـصاره یِ حیـاتِ سـی و پنـج ساله عباس است بهانه تولد عباس است انگیزه حیات عباس است.. آنچه عباس امروز در نگاه حسین دیده است برای این فرمان یا خواهش، در همه عمر عباس بی سابقه پورده است: عباس جان! اگرمی توانی کمی آب بیاور و عباس عاشق عباس مأموم، عباسں مرید عباسں ادب آب شده در مقابل این خواهش آب. تمام ادب عباس در همه عمر این بـوده است که خواسته نگفته ی حسـین را بشنـاسـد و در اجرا و اجابتش سر بسپارد. امروز امـا حسین خواسته اش را آن هـم با لـحـن خواهـش و خـضـوع به زبـان آورده اسـت ... پس برای عبـاس این فقـط یک مـشـک آب نیسـت. قیمـتی تریـن محمـوله عـالم است... این فقـط یــک مـشک آب نیسـت... رسـالت تاریخی عبـاس است .. @Zamire_moshtarak
طولانیه و چند قسمتی! ولی ارزش خوندن داره تا فردا ظهر همه رو میذارم! اگه خوندید و گریه کردید مارو هم دعا کنید🌸🍂
حکیم بن طفیل که از کمین نخلها درآمده و چندی است که سایه به سایه عباس میتازد، ناگهان شمشیرش را فرا می آرد و دست راست عباسی را که در دایره ای کامل در گردش است از ساعد قطع می کند. تنها کاری که عباس می تواند بکند این است که پیش از افتادن دست راست، شمشیرش را در هوا با دست چسب بستاند. دسـت راست بر زمین می افتـد اما دسـت چپ و شمشیـر همچنـان باقـی است. عبـاس با رنـگی از فریـاد در کلام رجـز می خوانـد، می جنگـند و پیش می تـازد: قسم به خدا که اگر دست راستم را قـطع کنیـد من هرگز از حمـایت دینم دست بر نمـی دارم.. کار جـنگ و دفـاع با یـک دست دشـوارتر شده اسـت... به خـصـوص که اکنـون سپر نیز از دست فــرو افتــاده اسـت و مـشـک در مـعـرض تیــرهای نگــاه دشمـنان قـرار گـرفته اسـت... اما عبـاس همچنـان رجـز خـوان پیش می رود. آنـچه به عباس تـوان می دهد و امیـد می بخشـد، سواد خیـمه هاست که گهگـــــاه از لابه لای شـاخه های نخـل ها نمایان است ... @Zamire_moshtarak
در این هنـگام زید بن رقـاد که تـا کنون در کمین به دسـت آوردن لحظه ای برای فـرود آوردن شمشیـر بوده است، ناگـهان دست چـپ عباس را از سـاعد قـطـع می کند. با قـطع شدن دست چـپ، امید عباس کاهش می یابـد. اما به کـلی از بیـن نمی رود. او همچنـان رجـز خوان پیش می تـازد: ای نـفـس! ای جـان! ای دل! مبـادا بتـرسی از کفـار! که مژده بخـش توسـت، رحمت خداونــد جبار .... دست چـپـم را چه حیله گرانه و ناجـوانــمردانه از من گـرفتـند پس ای خـــــدا! حـرارت سوزان آتـشـت را به آنـــان برسـان... اکنـون نه دستـی مانده و نه سپـری و نه شمشیـری.. اما مشـک آب مـانده است و چه بـاک اگر هیـچ چیز جز مشک نمـاند... حتـی خود عبـاس.. به شرطی که بتواند این مشـک را به خیمـه ها برسـاند. این که حـرکت اسب آرام آرام به کنـدی گراییده فقـط به خـاطر زخـم ها و جــراحت ها و خون های رفته از بدن عباس نیست. اسـب به خوبی می فهمـد که کار کنتـرل برای سـوارش دشـوار شـده... سوار اگر تا به حال با پـاهای کشیـده اش خود را به روی اسب نگه داشته، اکنون این پـاها کم رمـق شده و از توانشـان کاسته گردیده. اسب سرعتش را کم کرده تا سوار بتواند تعـادلش را حـفـظ کند و عـبـاس، از بیم پاره شـدن بـند مشـک، سر آن را به دنـدان گرفتـه و با چشـم های شاهین وارش اطـراف را از همه سو می کـاود مبادا که تیـــــری جان مشـک را بیازارد... @Zamire_moshtarak
اکـنون تیر از همـه سـو بـاریدن گرفته است. امـا عبـاس با حایـل کردن جوارح خود، از کتـف و بازو و پا و پـهـلو و پشـت، تیرها را به جـان می خـرد و مشک را همچـنان در امـان نگه می دارد و بر بال های قـلـب خویـش آن را پیـش می بـرد. ده ها تیـر بر بــدن عبـاس نشستـه است و خـون چـون زرهـی سـرخ تمام بدنـش را پوشـانده است. اما عبـاس انـگار هیـچ زخـمی را بدن خویـش احسـاس نمی کنـد چرا که مشـک همچنـان... اما نه... ناگهان تیری بر قلب مشک می نشیند و جـگر عبـاس را به آتـش می کشـد... تیـر بر مشـک نه که بر قـلـب امید عبـاس می نشیـند و عباس در خـود فرو می شکنـد و مچـاله می شـود... و دشمـن به روشنـی می فهمـد که عبـاس، دیگر تـوانی برای جنـگیدن و دلیـلی برای زنـده مـاندن ندارد... تیـری دیگر پیش می آیـد و درست بر سینه عبـاس می نشینـد و این تنـها تیری اسـت که عبـاس از آن استقـبال می کند و آن را گـرم در آغـوش می فشـرد.. کودکان اکنـون با تشنـگی چه می کننـد؟ سکیـنه به آن ها چه می گـوید؟ سکینـه اکنـون بچـه ها را چــگونه آرام می کنـد؟ زینب، زینـب، زینـب... زینـب اکنون با دل خویـش چه می کنـد ؟ با دل سکیـنه چه می کنـد؟ این حکیم بن طفیـل است که نخلستـان را دور زده و از مقـابل با عمـود آهنیـن می آید... بگیرید این تـتـمّـه جانِ عباس را که از آبــرویش گران بـهـاتر است.. حسیـن جـان! یک عمـر در آرزوی رسیـدن به کـربلا زیسـتم... یـک عمر به عشـق نینـوا تمریـن سقایت کردم... یـک عمر به شـوق عاشـورا شمشیـر زدم.. یـک عمـــــر همه حـواسم به این بـود که نقش عــاشقی را درسـت ایفـا کنم و به آداب عاشـقی مـؤدب باشـم... حسیـن جان! مرا ببخش که نشـد برایـت بجنـگم ک لز حریم آسمانی ات دفـاع کنـم... ایــن آخرین ضـربه دشمـن است که پیش می آیـد و مرا از شـرمساری کودکانـت می رهانـد. ای خـــــدا! این فاطمه است.. این زهـــرای مرضیـه است که آغـوش گـشوده است تا سر مرا به دامــن بگیـرد.. این فاطمه است که فریاد می زند، پســرم... عباسم... بـــرادرم! حسین جان! مادرمان فاطمه مـــــرا به فـرزندی قبـول کرده است.. اکنـون برادرت را دریـاب، برادرم... @Zamire_moshtarak
روضه های هفتگی نه شبیه مجالس هیاتی اند و نه شبیه مجالس عمومی. نه از کتیبه و پارچه ی سیاه خبری هست و نه از مداح و سینه زنی. روضه هفتگی از اولین هفته ای که برپا می شود بخشی از زندگی روزمره می شود. یک چیز معمولی مثل سرزدن بچه ها به خانه ی پدرشان در میان هفته و نه مهمانی یا مراسم خاص. هر چیز متمایز کننده و مناسبتی و خلاف زندگی روزمره در آن جا ندارد. همان طور که پذیرایی اش هم مثل مهمانی یا روضه مناسبتی نیست و فقط چای است‌. چای که همیشه در خانه هست برای خود خانواده است و نه شام که مال مهمان است‌. در روضه های هفتگی محور به جای تاریخ و مناسبت، برگزار کننده مجلس است و جهان شخصی اش. برگزار کننده است که آن یک روز در هفته را مشخص می کند و حرف هایی که در مجلسش باید زده شود و جنس آدم هایی که به خاطر سلیقه ی او در آن مجلس حاضر می شوند. اختیار و اثر گسترده ای که طبیعتا از هرکسی بر نمی آید، پس هر کسی نمی تواند روضه هفتگی داشته باشد. چیز خاصی هست که شخص یا نسبش باید داشته باشند. 📚 @zamire_moshtarak
تموم شد:) کتاب کاشوب بیست و سه روایت از روضه هایی که زندگی می کنیم رو بیان می کنه! از طلبه ای که توی یکی از منطقه های فقیرنشین تهران، می ره تبلیغ تا اون خانواده ای که توی کانادا با تمام محدودیت ها، بهترین عزاداری رو برگزار میکنه! تا اون شخصی که مجلس های آیت الله جوادی آملی توی آمل رو تو دهه محرم توصیف میکنه حتی داستان روضه ی شخصی رو خوندم که توی اینستاگرام مدت ها دنبالش می کردم و وقتی توصیف ها و اتفاقات رو می خوندم، کلی ذوق می کردم که به واسطه ی استوری هایی که گذاشتن، فضای داستان رو بهتر می تونم درک کنم... توصیف هایی که توی داستان ها گفته شده، خیلی قشنگه و به راحتی میتونی خودت رو توی اون فضا تصور کنی:) داستان های خیلی خیلی خوبی توی این کتاب روایت شده، البته اینم بگم که دو سه تا از داستان ها رو دوست نداشتم ولی در کل میتونم بگم یکی از کتاب هایی بود که موقع خوندنش کلی عشق کردم و انقد ذوق زده شدم که داستان ها رو برای خانواده هم تعریف کردم. خلاصه که اوصیکم به خوندنش شدیدا🌸😍🍂 📚
ببخشید که طولانی شد🙈 پست معرفیِ کتابِ حوصله تون شد بخونیدش💜🍃
فتح خونی که نصفه کاره، برای خوندن رهاش کردم رو بخونم باشد که رستگار شویم🌸😌🍃
خون حسین و اصحابش کهکشانی است که بر آسمانِ دنیا راه قبله را می نمایاند. بگذار اصحاب دنیا ندانند. کرمِ لجن زار چگونه بداند که بیرون از دنیایی که او می پرورد، چیست؟ زمین و آسمان او همان است، و اگر او را از لجن زار بیرون کشند، می میرد. امت محمد را آن روز جز حسین ملجا و پناهی نبود. چه خود بدانند و چه ندانند، چه شکر نعمت بگزارند و چه نگزارند، واقعه عاشورا دروازه ای از نور است که آنان را از ظلم آباد یزیدیان به نور آباد عشق رهنمون می شود‌. اگر نبود خون حسین، خورشید سرد می شد و دیگر در آفاق جاودانه ی شب نشانی از نور باقی نمی ماند... حسین چشمه خورشید است‌‌‌... 📚 @zamire_moshtarak
اگه مثل من یه مدتِ کتاب نخون شدید، تو برنامه روزانه تون حتمنِ حتمن حداقل ربع ساعت وقتتون رو بذارید برای خوندن کتاب و اگه انجام ندادید خودتون رو جریمه کنید:)
شب، سرا پرده یِ راز و حرمِ سرّ عرفاست و رمز آن را بر لوحِ آسمان شب نگاشته اند، اگر بتوانی خواند! جلوه ی ملکوتی ایمان، نور است و با این چشم که چشمِ اهل آسمان است، زمین، آسمانِ دیگری است که به مصابیحِ وجود مومنین زینت یافته است‌. شب عرصه یِ تجلای روح عارف است، اگرچه روزها را مظهرِ غیر است و خود مخفی است، و در این صفت، عارف، اختران را مانَد 📚 @zamire_moshtarak
انقدر از خوندن فتح خون دارم لذت می برم که دوست دارم یک سره بخونمش و تموم شه، و از طرفی هم انقدررر خوبه که دلم نمی خواد تموم شه دو راهی ای است بس دشوار!🙄☹️
تموم شد:) راستش اولش بالاجبار داشتم فتح خون رو می خوندم و کتاب اصلا برام جذابیت نداشت و تعجب می کردم که چرا انقدرر ازش تعریف می کردن! اما کم کم حین خوندن ، ادبیات کتاب دستم اومد و از خوندنش خیلی خیلی لذت بردم. کتاب علاوه بر جاذبه ها و آرایه های ادبی که داره، اطلاعات تاریخی خوبی هم در اختیارتون میذاره فتح خون رو انقدر دوست داشتم که دلم میخواد بعدا حتما یه بار دیگه هم بخونمش! خلاصه که اوصیکم به خوندنش