eitaa logo
| ضَـمیـرِ مُـشْتَـرَک |
79 دنبال‌کننده
314 عکس
16 ویدیو
10 فایل
ضـَمیـرِ مُـشـْتَرَکَـــم، آنْچِـنان کـه خـود پـیـداسـت کـه در حِـصـار تـو و ما و من نِـمـی گُنـجَم # کتاب_بخونیم
مشاهده در ایتا
دانلود
مرد سیاست و حکومت نیست آن که فردا را به قیمت امروز بخرد... 📚 @zamire_moshtarak
من مانده ام و ابن ابی غانم، که ابوالحسن می رسد و کنار قبر هارون می نشیند و جانب قبله قبر با دست، خطی بر خاک می کشد: اینجا تربت من است و مدفنم.... پر سوال در چشمان ابن ابی غانم خیره می شوم که، از اینجا تا مرو فرسخ ها راه است و افزون که بعید کسی را جرات و اجازه دفن بالای سر خلیفه مرحوم (هارون) باشد و اما حضور ابوالحسن و کیفیت احوالش مانع از پرسیدن می شود و او همچنان آرام: و خداوند این بقعه را، محل آمد و شد شیعیان و اهل محبتم قرار می دهد... بغض در گلویش می نشیند: و به خدا سوگند زائری مرا زیارت نکند و محبی سلام نفرستد، مگر که رحمت و مغفرت ربوبی بر او واجب شود به شفاعت ما... ابوالحسن بی هیچ کلام دیگر، بر همان خاکی که به دست نشان کشیده بود، به نماز می ایستد و سجده ای طولانی، که می شمارم از کنجکاوی.... به پانصد تسبیح... و بر می خیزد با چهره ای به اشک نشسته و من مستاصل از برخورد با کسی که بر سر قبر خود نماز می خواند و تسبیح می گوید..... ابوالحسن بار دیگر جانب قبله قبر را دستی می کشد و زمزمه می کند: هرکس زیارت کند مرا در غربتم، در سه وقت قیامت به دیدارش خواهم رفت و می رهانمش از هول و ترس حشر; اول آن زمان که کتاب اعمال به دست خلق دهند، و دیگر به وقت گذر از صراط و سوم چون اعمال بر میزان گذارند و هنگام محاسبه آید... و بیرون می رود... 📚 @Zamire_moshtarak
صدا می زنم: هشام! باز می گردد. - آن رقعه که دیروز از منزل ابوالحسن به قاصدی سپرده شد، به قصد مدینه.... هشام نزدیک تر می آید: برای فرزندشان محمد نوشته بودند - مضمونش؟ پیش از آنکه سکوت هشام طولانی شود، خیره کیسه دینار ها می شوم، در می یابد و: - نوشته بودند که; شنیده ام خادمان و همراهانت از بخل، تو را از در کوچک تر خانه بیرون می برند تا با نیازمندان روبرو نشوی، به همان حقی که برگردنت دارم، میخواهمت که از در بزرگ منزل بیرون شوی و هربار و همیشه هم درهم و دینار همراه داشته باشی.... که هیچ کس از در خانه ات ناامید و تهیدست نرود.... می مانم: همین؟ هشام به موافقت سر تکان می دهد و من متحیر، که حاکم من باشم و ابوالحسن میان این همه دغدغه، اندیشه چند محتاج و نیازمند ِ هزاران فرسخ دورتر از خویش داشته باشد.... @Zamire_moshtarak
تموم شد:) به بلندای آن ردا روایت زندگی امام رضا(علیه السلام) از زمان هجرت امام از مدینه به مرو هست. اکثرا همون چیزهایی هست که خوندیم و می دونیم ولی انقدر متنش دلنشین و قشنگه که حقیقتا اگه وقت داشتم و تابستون بود، یه روزه تمومش می کردم و گفتم در عین حال خودم از عمد عقب می انداختم خوندنش رو تا تموم نشه:) خلاصه که اوصیکم به خوندنش شدید‌! #به_بلندای_آن_ردا 📚 #سید_علی_شجاعی @Zamire_moshtarak
من مانده ام و ابن ابی غانم، که ابوالحسن می رسد و کنار قبر هارون می نشیند و جانب قبله قبر با دست، خطی بر خاک می کشد: اینجا تربت من است و مدفنم.... پر سوال در چشمان ابن ابی غانم خیره می شوم که، از اینجا تا مرو فرسخ ها راه است و افزون که بعید کسی را جرات و اجازه دفن بالای سر خلیفه مرحوم (هارون) باشد و اما حضور ابوالحسن و کیفیت احوالش مانع از پرسیدن می شود و او همچنان آرام: و خداوند این بقعه را، محل آمد و شد شیعیان و اهل محبتم قرار می دهد... بغض در گلویش می نشیند: و به خدا سوگند زائری مرا زیارت نکند و محبی سلام نفرستد، مگر که رحمت و مغفرت ربوبی بر او واجب شود به شفاعت ما... ابوالحسن بی هیچ کلام دیگر، بر همان خاکی که به دست نشان کشیده بود، به نماز می ایستد و سجده ای طولانی، که می شمارم از کنجکاوی.... به پانصد تسبیح... و بر می خیزد با چهره ای به اشک نشسته و من مستاصل از برخورد با کسی که بر سر قبر خود نماز می خواند و تسبیح می گوید..... ابوالحسن بار دیگر جانب قبله قبر را دستی می کشد و زمزمه می کند: هرکس زیارت کند مرا در غربتم، در سه وقت قیامت به دیدارش خواهم رفت و می رهانمش از هول و ترس حشر; اول آن زمان که کتاب اعمال به دست خلق دهند، و دیگر به وقت گذر از صراط و سوم چون اعمال بر میزان گذارند و هنگام محاسبه آید... و بیرون می رود... 📚 @Zamire_moshtarak