eitaa logo
| ضَـمیـرِ مُـشْتَـرَک |
79 دنبال‌کننده
314 عکس
16 ویدیو
10 فایل
ضـَمیـرِ مُـشـْتَرَکَـــم، آنْچِـنان کـه خـود پـیـداسـت کـه در حِـصـار تـو و ما و من نِـمـی گُنـجَم # کتاب_بخونیم
مشاهده در ایتا
دانلود
در میان مربیان آموزشی، نوجوان موخرمایی و لاغر اندامی هم بود که چند تار موی زرد قیافه او را از بقیه متمایز می کرد‌. معلوم بود چیزی در چنته داشت که با آن سن کم به ما آموزش می داد‌. گاهی مثلِ یک گلوله یِ برفیِ رها شده، از بالای تپه می غلتید و کله معلق زنان تا پای تپه می آمد و از ما هم می خواست همین کار را تکرار کنیم‌. ببشتر از تحمل خراش های خار و سنگ و تیغ در بدنمان، لحن آمرانه ی این نوجوان برای نیروهای آموزشی سنگین می آمد‌. البته خودش همه جا جلوتر و کامل تر از بقیه هر کاری را انجام می داد و بعد، از ما می خواست. عده ای هم نیم بند تا وسط تپه غلت می زدند و عده هم غُر. شاید هیچ کس باور نمی کرد که او بعدها نابغه اطلاعات عملیات در جنگ می شود! بعد ها با این نوجوان که نام داشت، رفیق شدیم‌. با تاسیس تیپ انصارالحسین، او فرمانده اطلاعات عملیات شد و در بسیاری از عملیات ها باهم بودیم‌. 📚💧 @zamire_moshtarak
طی ارتباط هایی که داشتم، اخلاق، انضباط و جدیت مسئول واحد عملیات سپاه بیش از دیگران مجذوبم کرد. اسمش محسن امیدی بود با سیمایی درخشان که خبر از نور باطن و عرفان بالایش می داد‌. قبل از اذان صبح که گاهی گذرم به مسجد سپاه می افتاد، او را می دیدم که دست های التجا مقابل صورتش گرفته و دانه های اشک یکی یکی روی گونه هایش می غلتید‌. خدا می داند که فراموش می کردم برای چه به مسجد آمده بودم. محو تماشای او می شدم. انگار هاتفی از درونم فریاد می زد که: خوب نگاهش کن. او پاره تن تو خواهد شد‌. محسن امیدی قبلا معلم آموزش و پرورش بود که با تشکیل سپاه و قبل از من، به صف سپاهیان پیوسته بود‌‌. تدبر در قرآن و تسلط بر احادیث و روایات معصومین از او انسانی خداگونه ساخته بود. سخن بیهوده نمی گفت و کلمات از عمق جانش بر می خواست و روی هر شنونده ای تاثیر می گذاشت‌. 📚💧 @zamire_moshtarak
یک روز خبر دادند که نیروهای واحد اطلاعات سپاه، خانه ای تیمی در بروجرد را شناسایی کرده اند‌. طبق اطلاعات رسیده، آن ها از تیم های عملیاتی سازمان بودند که برای ترور در بروجرد برنامه ریز ی می کرند و چون نهاوندی بودند، واحد عملیات سپاه نهاوند باید برای درگیری با آن ها به بروجرد می رفت‌. محسن امیدی خبر داشت که برادر کوچکش یکی از عوامل سازمان است‌ که به بروجرد رفته. و با علم به این موضوع، شخصا مدیریت درگیری با آن ها را بر عهده گرفت‌ و اتفاقا یکی از کسانی که در آن خانه تیمی دستگیر و پس از محاکمه اعدام شد، برادرش بود‌. محسن امیدی خیلی از آن اتفاق به شکل مستقیم حرفی نمی زد؛ ولی گاهی که از آن ماجرا حرفی به میان می آمد، به آیات قرآن استناد می کرد و شواهدی از تاریخ انبیا و تعارض اعتقادی پدر با فرزند و برادر با برادر را مطرح می کرد. همین ایمان راسخ و عزم و اراده ‌ی خلل ناپذیر و بی ریای محسن امیدی خیلی ها مثل من را شیفه او کرده بود. 📚💧 @zamire_moshtarak
همه ی فرمانده گردان ها و شورای فرماندهی تیپ ما و لشکر های ۲۷ و ۱۰ در جلسه حضور داشتند. فرماندهی لشکر با حاج همت بود. او را قبلا در سومار دیده بودم؛ ولی اولین بار بود که پای صحبتش می نشستم. او با استادی تمام وضعیت ما و دشمن را تشریح کرد و یک بار دیگر، تقسیم کار و وظایف هر یگان را برشمرد. انصافا من ک خیلی ها انگشت به دهان مانده بودیم‌. این اندازه تسلط بر دقایق و ظرافت های جنگِ متکی بر تفکر جهادی امام، از زبان او به معجزه می مانست و ما پاسداران پیش ارتشی های خبره که سن و سال بالایی هم داشتند، احساس غرور می کردیم‌. غروب شد. تا برای وضو رفتم و برگشتم، دیدم که تمام آن جمع پشت سر همت به نماز ایستاده اند. رکعت دوم بود. آن چنان در قنوتش گریه می کرد که برای لحظه ای به جای پیوستن به صف جماعت، محو تماشای او شدم‌. 📚💧 @zamire_moshtarak
وقتی کتاب را در انتشاراتِ سوره ی مهر در نمایشگاه کتاب دیدم، نگاهی به آن انداختم‌‌‌‌... توجهم به پشت کتاب و به جمله آقا جلب شد که نوشته بود: در میان خاطرات جنگ، این یکی از بهتریناست‌... کتاب را ورق زدم و دیدم درباره بچه های لشگر انصار الحسین است‌.. هنوز لذت خواندن را احساس میکردم و به عشق شهدای همدان این کتاب را بدون درنگ خریدم... کتاب، خاطراتِ میرزا محمد سُلگی، فرمانده گردانِ اباالفضلِ انصار الحسین را به شیرینی بیان میکند... میرزا محمد از شهدا می گوید: از شهید چیت سازیان و از شهید امیدی و رفقای دیگرش که رفتند و او ماند‌‌‌‌... از عملیات های کربلای ۵ و والفجر ۸ می گوید که جانانه مقاومت کردند.... از مجروحیتش و از دست دادن دو پایش می گوید.... از درمانش در یکی از بیمارستان های آلمان و مبارزه با منافقین می گوید... از.... کتاب، عالی بود... اصلا مگر می شود حضرت ماه بر کتابی تقدیر بزند و آن کتاب بد باشد؟ اوصیکم به خواندنش‌‌‌‌‌‌... 📚💧
عجیب ترین حالاتی که همه را متحیر کرده بود، حالات یک بسیجی به نام علی علیمرادپور بود. او قبلا در زمانی که در آبادان مستقر بودیم، از جمع جدا می شد و برای عبادت، به اتاق کوچکی به اندازه یک حمام می رفت و پیوسته قرآن و نماز میخواند‌. تمام نشانه های یک عارف خلوت گزیده و متصل به عالم بالا در این جوان هویدا بود؛ تاجایی که عده ای می گفتند با امام زمان( علیه السلام) ارتباط دارد. در ابوشانک، همان حس و حال را داشت، ولی آشکارتر. او تشنه ی قرب الی الله بود و همه این را می دانستند. به چند نفر هم گفته بود که من اولین شهید گردان هستم. وقتی که بچه ها در آستانه عملیات، حنا می گذاشتند، با حنا رو پوست بدنش نوشت:" شهید علی علیمرادپور، اعزامی از نهاوند." 💧📚 @zamire_moshtarak
تا غروب آفتاب، چند تویوتای حاوی مهمات، گونیِ سنگری و آب و غذاهای کنسروی رسید. آن روز نزدیک سی شهید و مجروح داده بودیم، که تویوتاها، اول مجروحان و سپس، شهدا را به عقب بردند. همه ی آن ها را می شناختم و از آنان خاطره ها داشتم؛ ولی لحظه تیرخوردن اولین شهید گردان، علی علیمراد پور دائما در ذهنم تکرار می شد‌. او وقتی از پشت خاکریز بلند شد که موشک آرپی جی را به سمت تانک ها رها کند، تیری به سرش خورد و پشت خاکریز غلتید و وقتی بالای سرش رفتم، به یاد آوردم که از خدا خواسته بود اولین شهید گردان حضرت ابالفضل باشد. 💧📚
همه ی فرمانده گردان ها و شورای فرماندهی تیپ ما و لشکر های ۲۷ و ۱۰ در جلسه حضور داشتند. فرماندهی لشکر با حاج همت بود. او را قبلا در سومار دیده بودم؛ ولی اولین بار بود که پای صحبتش می نشستم. او با استادی تمام وضعیت ما و دشمن را تشریح کرد و یک بار دیگر، تقسیم کار و وظایف هر یگان را برشمرد. انصافا من ک خیلی ها انگشت به دهان مانده بودیم‌. این اندازه تسلط بر دقایق و ظرافت های جنگِ متکی بر تفکر جهادی امام، از زبان او به معجزه می مانست و ما پاسداران پیش ارتشی های خبره که سن و سال بالایی هم داشتند، احساس غرور می کردیم‌. غروب شد. تا برای وضو رفتم و برگشتم، دیدم که تمام آن جمع پشت سر همت به نماز ایستاده اند. رکعت دوم بود. آن چنان در قنوتش گریه می کرد که برای لحظه ای به جای پیوستن به صف جماعت، محو تماشای او شدم‌. 📚💧 @zamire_moshtarak
چون که کتاب خون شدنم اصلا با کتاب های دفاع مقدس کلید خورد و الان به شدت دفاع مقدس خونم کم شده:) بی وقفه بریم سراغ بعدی
دلم نمیخواست کتاب را تمام کنم. رسیده بودم به جریان شهادت شهید و فکر می کردم با وقفه انداختن در نخواندنِ کتاب، محمود شهبازی شهید نمی شود یا اگر شهید شده دوباره زنده می شود. اصلا دوست داشتم اینگونه خیال کنم که زنده است و هنوز مادرش بعد از شنیدن خبر آزادی خرمشهر، اسپند به دست منتظر است تا جوانِ ۲۲ ساله اش برسد و قربان صدقه اش برود. جای حاج حسین یکتا تصورش می کردم که با موها و محاسن سفید نشسته در یکی از هیئت وخاطرات جنگ را می‌گوید و کمی از نهج البلاغه حضرت امیر! کتاب، از علاقه و رفاقت شهید همدانی به شهید شهبازی گفته بود و دلش را نداشتم بخوانم که همدانی خبرِ پروازِ رفیقش را چطور شنیده. تنها چیزی که آرامم می کرد برای خواندن دوباره،این بود که همدانی هم رفته بود پیش شهبازی. گرچه با تاخیری حدودا سی ساله! تمام این شب های هیئت، در روضه ها، به شهید فکر می کردم و بخشی از گریه هایم برای او و رفقای شهیدش بود. برای وزوایی ها و همت ها متوسلیان ها و باقری ها! در روضه ها فکرم می رفت به سمت روحیات و اخلاقش. انسی که با قرآن و نهج البلاغه داشت. گریه های شدیدش در نمازشب، وظیفه شناسی اش. پیاده روی های طولانی اش و شناسایی های دقیق‌ش برای عملیات فتح المبین و بیت المقدس حتی با پاهای تاول زده فقط به عشق اینکه کامل ترین گزارش ها به امام داده شود. فرمانده سپاه همدان بود و جانشینِ لشکر ۲۷ محمد رسول الله و پدرش تا بعد از شهادتش فکر می کرده در سپاه باغبانی می کند. انقدر فکر می کردم به او و شهدای دیگر که به خود می آمدم و می دیدم مداح دارد کجایید ای شهیدان خدایی را میخواند و بعدهم دعای آخر مجلس و تمام! از راز نگینِ سرخ، همین را بگویم که بخوانید تا آشنا شوید با محمود شهبازی و رفاقتش با حسین همدانی و رازِ انگشترِ عقیقِ سرخ رنگ!
در میان مربیان آموزشی، نوجوان موخرمایی و لاغر اندامی هم بود که چند تار موی زرد قیافه او را از بقیه متمایز می کرد‌. معلوم بود چیزی در چنته داشت که با آن سن کم به ما آموزش می داد‌. گاهی مثلِ یک گلوله یِ برفیِ رها شده، از بالای تپه می غلتید و کله معلق زنان تا پای تپه می آمد و از ما هم می خواست همین کار را تکرار کنیم‌. ببشتر از تحمل خراش های خار و سنگ و تیغ در بدنمان، لحن آمرانه ی این نوجوان برای نیروهای آموزشی سنگین می آمد‌. البته خودش همه جا جلوتر و کامل تر از بقیه هر کاری را انجام می داد و بعد، از ما می خواست. عده ای هم نیم بند تا وسط تپه غلت می زدند و عده هم غُر. شاید هیچ کس باور نمی کرد که او بعدها نابغه اطلاعات عملیات در جنگ می شود! بعد ها با این نوجوان که نام داشت، رفیق شدیم‌. با تاسیس تیپ انصارالحسین، او فرمانده اطلاعات عملیات شد و در بسیاری از عملیات ها باهم بودیم‌. 📚💧 @zamire_moshtarak