eitaa logo
| ضَـمیـرِ مُـشْتَـرَک |
78 دنبال‌کننده
314 عکس
16 ویدیو
10 فایل
ضـَمیـرِ مُـشـْتَرَکَـــم، آنْچِـنان کـه خـود پـیـداسـت کـه در حِـصـار تـو و ما و من نِـمـی گُنـجَم # کتاب_بخونیم
مشاهده در ایتا
دانلود
این کتاب صوتی رو هم یه روزه گوش دادم و حقیقتا فکر نمی کردم انقدر زود تموم شه گوش دادنش! کتاب، خاطرات همسر شهید رضا جلیلوند رو بیان می کرد. رضا اهل ارومیه و آذر (همسر شهید جلیلوند) اهل کازرون بود و تقدیر اینجوری برای آن دو رقم زد که در بوشهر باهم آشنا بشن و همون جا با هم ازدواج کنن. میتونم بگم از بین ۱۰ تا تِرَکی که گوش دادم، فقط ۳ تاش درمورد شهید و اخلاق و زندگی شهید بود و بقیه ش مسائل حاشیه ای رو بیان می کرد‌. میشه گفت در کل بد نبود ولی خیلی خیلی خیلی میتونست بهتر از این ها باشه!
به عبدالرزاق که اموراتِ خرید و ایاب و ذهابِ هم‌سفرِ اول را به او سپرده‌ام می‌گویم: بسیار بعید می‌دانم که بتوانم جوان‌مردی تو را جبران کنم روزی... او تعارف می‌کند و بعد جواب می‌دهد: هر جای عالم که مردکی به مردکی جوان‌مردی کند، جبرانِ جوان‌مردی دیگری است... جوان‌مرد به مزد کار نمی کند. .
دیشب از رو شروع کردم و امروز تمومش کردم‌. یه کتاب ۱۱۰ صفحه ای کم حجم که داستان یک دختر ایرانیِ زرتشتی، به نام سیندخت رو بیان می کرد که پدرش سلطان بهادر، یکی از معروف ترین تجار فیروزه ایران بود. سیندخت و پدرش، به حجاز مسافرت می کنن و در راه راهزن ها به اون ها حمله می کنن و فقط سیندخت جان سالم به در میبره و یک قبیله بعد از اینکه چهل از اون مواظبت می کنه، او رو به همراه کاروانی که قصد داشته به زیارت امام رضا در مرو بره، همراه می کنه.... کاروانیان در راه از عشق شون به حضرت معصومه و امام رضا می گن و سیندخت تحت تاثیر حرف های آن ها قرار میگیره و عشق به حضرت معصومه توی دلش شکل میگیره! داستان خوبی بود! اما فقط در حد داستان! اطلاعات زیادی بهتون نمی ده چون چیزایی توش نوشته شده بود که قبلا هممون تو سخنرانی ها و یا از زبون پدر مادرامون شنیدیم و یا تو کتاب های دیگه خوندیم‌. من باشم خوندنش رو خیلی پیشنهاد نمی کنم و در عوض خوندن کتاب رو توصیه می کنم:) 📚
بریم سراغ کتاب های جدی کتاب خونه م:)
اگر ما مردم قدر یکدیگر ندانیم و قدرِ کشور ندانیم و قدر نظام ندانیم و افسارِ مملکت را بدهیم دستِ جاه‌طلبی چهار نفر قدرت‌طلبِ بی‌فرهنگِ سیاسی ، یقین بدانیم که ظرفِ ۵ سال بدل خواهیم شد به نسخه‌ی برابرِ اصلِ همسایه(افغانستان). گسل‌ها اگر تعمیق شوند و من و تو یک‌دیگر را دشمن بپنداریم، هزاران خطِ جنگِ دیگر بینِ ماهای دیگر و شماهای دیگر پدید خواهد آمد و... شاید دوباره در همین خانه‌ها زندگی کنیم، اما کنارِ خانه‌هامان بایستی کسی با کلاشینکف راه برود... خدا کند که او از سرداران‌مان نباشد... . . @zamire_moshtarak
می‌گوییم آقا در نماز حضور قلب داشته باش می‌گوید نمی‌شود! اگر نمی‌شد نمی‌گفتند داشته باش مراقبه نداری، اگر نه می‌توانی در نماز حضور قلب هم داشته باشی، مراقبه کن! خیال تو نیز در اختیاراتت قرار می‌گیرد .. استاد شهید مطهری آزادی معنوی ۱۹۰ @ir_tavabin
عیدتون مبارررک 😍🌸 امشب از آقا حتما عیدی بگیرید😍 اگه مشهد هستید هم ما رو فراموش نکنید🍃
در فیزیک حالتی هست در ماده به اسمِ تغییرِ فاز. مثلا تغییرِ حالتِ جامد به مایع. وقتی یخ ذوب می‌شود و به آب تبدیل می‌شود. در حالتِ تغییرِ فار، اگرچه سیستم در حالِ گرفتن یا دادنِ انرژی است اما دماش ثابت می‌ماند . یعنی به یخ گرما می‌دهیم، اما تا مدتی که به آب تبدیل می‌شود، دما در همان صفر درجه ثابت می‌ماند... فیزیک‌دانی که فقط به دماسنج اتکا کند، متوجهِ تغییرِ فاز نمی‌شود... جامعه‌شناسِ بی‌توجه به تعمیقِ گسل هم، وقتی جامعه را آرام می‌یابد، مثلِ فیزیک‌دانِ دماسنجی، تصور می‌کندکه همه‌چیز در سکون و آرامش است... شاید جامعه در حالِ تغییرِ فاز باشد... یعنی تبدیلِ ترک به شکاف و شکاف و به گسل... . @zamire_moshtarak
آتشِ تهیه یِ نیروهایمان به شدت ادامه داشت. عراقی ها داشتند مرا به سمت خاکریزشان که در نزدیکی مان بود، می بردند. یک سرباز عراقی که قد بلند، لاغر و سیه چرده بود، به طرفم آمد. سر لوله اسلحه اش را که تیربار کلاش بود، روی سینه ام قرار داد و زل زد توی چشم هایم. دست برد سمت کلاهم. آن را از سرم برداشت. همان لحظه، یاد عکس امام افتادم که زیرِ توریِ داخلِ کلاهم جا داده بودم. عکس کوچکی بود. به ما گفته بودند اگر احساس کردید می خواهید اسیر شوید، قبل از رسیدن عراقی ها همه مدارکی را که همراه دارید، معدوم کنید. اشهدم را خواندم‌‌. مطمئن بودم عکس امام را ببیند، مرا می کُشد. سرباز لاغر اندام، دست کرد داخل کلاه و عکس امام را از زیر توری کلاه، کشید بیرون. به عکس نگاه کرد. تند تند زیر لب اشهدم را می خواندم. او این را فهمید. در کمال حیرت، عکس امام را برداشت، نزدیک صورتش برد‌. بوسید و گفت: الله اکبر، خمینی رهبر، صدام کافر! احساس کردم چند سربازی که اطراف ما بودند، شنیدند او چه گفت اما توجهی نکردند‌. از رفتار او حیرت زده شدم‌. کلاهم را گرفته بود روبرویم تا ببینم. لحظه ای که چشمم به کلاه افتاد، باورم نمی شد این کلاه روی سر من بوده. و سر من سالم است. آنقدر جای تیر و ترکش در کلاه بود که مثل آهن قراضه مچاله شده بود. 📚 @zamire_moshtarak
اگر شکافِ سیاسی، بدل شد به گسلِ قومی، مذهبی، اجتماعی دیگر حنای عبارتِ دشمن رنگ‌ش را از دست می‌دهد و عملا دشمن که تا دیروز باعث و بانی وحدتِ ملی بود، تبدیل می‌شود به یکی از طرفینِ دعوا. ورودِ دشمن به دعوای دو جبهه‌ی سیاسی در طرفینِ یک شکاف، باعثِ اتحادِ دو جبهه و عملا فراموشی اختلاف و پرشدنِ سطحِ روئینِ شکاف می‌شود. اما اگر جامعه پذیرفت که گسلی وجود دارد، از طرفینِ گسل ، حتا وابستگی مشروط به دشمن را می‌پذیرد. و این خطرِ بسیار بزرگی است برای جوامعی که بخش بزرگی از وحدت و هویتشان را مدیونِ دشمنی دشمنان هستند... . . @zamire_moshtarak
روایت سفر به افغانستان 📚 . #جانستان_کابلستان #رضا_امیرخانی @zamire_moshtarak
عشق موهبتی خدایی است که تنها بر اساس ظرفیتی برای روحت رقم زده ای، اتفاق می افتد‌. دلیل عشق، خودت هستی. در جست و جوی علتی نباش. عشق خود بالاترین دلیل و راهنماست بر مقصدی که جز سعادت نیست! 📚 @zamire_moshtarak
درست نمی دانم آسانسور چند طبقه رفت پایین. درها باز شد رفتیم بیرون. مترجم همین طور حرف می زد. آنقدر مجذوب اطرافم بودم که به حرف های او گوش نمی کردم. از راهرو گذشتیم‌. به در بزرگی رسیدیم. جلوی در به من گفتند بایستم. یکی دو دقیقه بعد، در باز شد. اتاق بزرگی که شبیه سالن اجتماعات بود، مقابلم قرار داشت. سرباز مرا هل داد داخل اتاق. اتاق مبلمان شیک و زیبایی داشت.درجه دار های سن بالای ارتش عراق، در آن اتاق نشسته بودند. بیشترشان کلاه های مشکی شان را کنار دستشان روی میز گذاشته بودند. راس این جلسه هم فردی بود که از روی صندلی اش بلند شده بود. چیزی شبیه آنتن دستش بود و از روی نقشه توضیحاتی به جمع می داد. اتاق پنجره نداشت‌. همه دیوارها با نقشه های دو سه متری پوشیده شده بود. متعجب به همه این چیزها نگاه می کردم که یک دفعه مرد آنتن به دست از جلوی نقشه برگشت و نگاهش به من افتاد. آنتن را روی میز گذاشت و زد زیر خنده! به طرز جنون آمیزی می خندید‌. دیگران هم با عکس العمل او که معلوم بود رییس همه شان است، برگشتند طرفم و آن ها هم خنده سر دادند. او چند قدمی به طرفم آمد. به عربی با کسانی که مرا همراه خودشان آورده بودند صحبت کرد. آن ها بردنم به انتهای راهرو. وارد اتاقی شدم که حمام و سرویس های بهداشتی داشت. بعد از ماجرای کاتیوشا و ریختن شن و ماسه روی بدنم که تقریبا زیر شن و ماشه دفن شدم، با همان مرا آورده بودند اینجا. بدون اینکه دست هایم را باز کنند که بتوانم دستی به موهایم بکشم و یا لباسم را بتکانم. به آدمی می مانستم که بعد از ده سال از زیر خاک کشیده اندش بیرون. 📚 @zamire_moshtarak
دو سرباز همراه مترجم سرم را گرفتند زیر شیر آب داغ و من هم که مدت ها بود آب ندیده بودم، از خدا خواسته سرم را شستم. مترجم هم دست کرده بود توی موهایم و سرم را می شست و بیخ گوشم می گفت: مهدی! حواست به حرف هایی که می خواهی بزنی باشه! تو را به خدا کله شق نباش. برای جون خودت میگم. اینجا دیگه اونجاهایی که فرار کردی نیست. اینکه جلوی تو ایستاده می دونی کیه؟ با بی تفاوتی گفتم: کیه؟یک ژنرال؟ گفت: خیلی بالاتر! این عدنان خیر الله وزیر جنگ صدامه! با سر و صورت پر از کف برگشتم نگاهش کردم. باور نمی کردم راست بگوید. فکر می کردم این را برای ترساندن من می گوید که آنچه این ها می خواهند، بگویم. مترجم یکریز حرف می زد. بنده خدا معلوم بود نگران من است‌. هنوز کامل سرم را نشسته بودم و آب گِلی از سرم می ریخت، که یک حوله انداختند روی سرم. سرم را که خشک کردم، دستم را گرفتند و سریع برگشتیم به سالن. آن فرمانده که مترجم گفت اسمش عدنان خیرالله است، تا مرا دید شروع کرد به حرف زدن. پرسید: چند سال داری؟ چگونه به جبهه آمده ای؟ گفتم: سیزده سال دارم و داوطلب به جبهه آمده ام‌؛ که شروع کرد به خنده های مستانه و به تبعیت از او فرمانده های دیگرهم می خندیدند. از دور به من اشاره کرد و آنتنی که دستش بود را زد کف دست دیگرش و بعد گفت: تو با این قد و قواره نترسیدی آمدی جنگ؟ سر آنتن را گرفت به سمت فرماندهان: این شجاعان عرب. این ابطال عرب! بگو مهدی نترسیدی؟ خدا کمکم کرد. در لحظه این جواب به ذهنم رسید. گفتم: من و شما که قرار نیست با هم کشتی بگیریم! تو جنگ امروز من با همین جثه تفنگ دارم، یک تیر می زنم و شما هم با این جثه تفنگ داری و یک تیر میزنی. حالا چون من کوچیکم ولی شما درشت هستید بهتر هدف تیر من قرار می گیرین. فرار کردن از دست تیرهای شما ممکنه برام راحت تر باشه. این چند جمله بین من و عدنان رد و بدل شد و مترجم کلمه به کلمه ی آن را با لکنت زبان برای عدنان ترجمه کرد. عدنان سر جایش ایستاد. دیگر نمی خندید. چند دقیقه ای به سکوت گذشت‌. دیگر هیچ سوالی نپرسید. با اشاره او دو سرباز و مترجم مرا آوردند جلوی در آسانسور. سوار شدیم و همان راه را که آمده بودیم برگشتیم. @zamire_moshtarak
به نظرم طرح خیلی خوبیه! قمی ها این طرح رو از دست ندین!
همیشه با خانواده که میرید بیرون، یه جوری راه رو منحرف کنید که برسید به کتاب فروشی و جیب خانواده رو خالی کنید:) مثل امروز من:)
از یکی از مقامات ساواک شنیده ام که حتی فکر کنم عید ۱۳۵۷ بوده که آیت الله شریعتمداری به یکی از مقامات ساواک گفته: آقا نگفتیم که این خمینی چی ها را بگیرید که نگرفتید. من به شما می گویم که من به عنوان یک مجتهد به شما می گویم که او دارد فتنه می کند و قتلش واجب است و شما می توانید آدم بفرستید و این را بکشید. ثابتی هم صریحا این گفته را تایید کرده و گفته است: به من این مطلب را گفت و من گفتم: حضرت آیت الله، شما که این همه پیرو دارید، خب به یکی از این ها فتوایتان را بدهید.ما که نمی توانیم چنین کاری بکنیم. گفت: نه. من چرا بکنم؟ باید شما بکنید و شما هم مسئول امنیت هستید. برای اینکه امنیت مملکت را به هم زده! یعنی تا این حد مخالف امام خمینی بود.! 📚 | آیت الله شریعتمداری | @zamire_moshtarak
فرح پهلوی در خاطراتش که چند سال قبل در پاریس منشتر شد، نوشته است: آیت الله شریعتمداری در نگرانی های همسرم شریک بود. او تعصب خمینی را نمی پذیرفت و پیام هایی برای پادشاه می فرستاد و با ذکر نام روحانیون افراطی تقاضای دستگیری شان را می کرد. او معتقد بود که تظاهرات با ساکت کردن این افراد به پایان خواهد رسید. من این فهرست را دیده بودم. 📚 | آیت الله شریعتمداری | @zamire_moshtarak
اگه کانال رو دوست دارید، دوستاتون رو به کانال دعوت کنید 🍂🌸 Eitaa.com/zamire_moshtarak
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید در این عشق چو مردید همه روح پذیرید 🍃🌸 گوش دادید و دلتون شکست التماس دعا:)
شیخ علی مرادخانی، معروف به شیخ علی تهرانی، با بدری حسینی خامنه ای دختر مرحوم حاج سید محمدجواد خامنه ای ازدواج کرد. او از استادان برجسته حوزه علمیه مشهد شمرده می شد. از کتاب های وی می توان به اخلاق اسلامی و توحید و خداشناسی در مکتب اسلام اشاره کرد که امام خمینی درباره او و کتاب هایش فرمود: کسی که اخلاق و توحید می نویسد، اما خودش از آن بی خبر است. | شیخ علی تهرانی | @zamire_moshtarak
شیخ علی تهرانی در اعتراض به انتصاب آیت الله خامنه ای به سمت امام جمعه تهران، نامه ای به امام می نویسد و می گوید: امام امت! فردی را امام جمعه تهران کرده اید، برای دوستان ....[ به علت توهین و تهمت درج نشد ] نه معلومات در خور ذکری دارد و نه سابقه تقوایی مستحکم!!!! با وجود علما و فضلای بسیاری در تهران که مسلم از این کار ناراحت می شوند. به صلاح است تجدید نظر فرمایید و با افراد بی نظر مشورت نمایید؛ نه با افراد جاه طلب و دست اندر کار!! ‌.... آیت الله خامنه ای در پاسخ به سوالی پیرامون اتهامات و توهین های علی تهرانی چنین گفتند: بعضی از حرف هایی که ایشان زده اند، توهین نیست، دشنام است‌. مثلا فلانی آدم جاه طلبی است. این دیگر تهمت نیست، دشمنی است. ... بنده به نوبه خودم از اینکه شخصی به من اهانت کند، نه فقط ناراحت نمی شوم و اهمیت نمی دهم، بلکه به آسانی حاضرم از اهانت و دشنام او بگذرم و اگر تهمتی هم وجود داشته باشد، حاضرم که اصلا درصدد رفع تهمت برنیایم. به علت که آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است؟! 📚 | شیخ علی تهرانی | @zamire_moshtarak
شیخ علی تهرانی به دنبال فرار بنی صدر و پس از خروج سران سازمان منافقین ازد کشور، درحالی که در مشهد بازداشت بود، به صورت عجیبی از زندان فرار کرد و در فروردین ۱۳۶۳، مخفیانه به عراق گریخت‌؛ به محض ورود تقاضای پناهندگی سیاسی نمود که مورد پذیرش رژیم بعثی عراق واقع شد. وی پس از استقرار به عنوان سخنگوی رژیم عراق، تبلیغات علیه جمهوری اسلامی و مسئولین نظام را آغاز کرد. ۲ اردیبهشت ۱۳۶۴، خانم بدری خامنه ای (همسر شیخ علی تهرانی) در یک کنفرانس مطبوعاتی در بغداد حضور یافت‌. وی در این کنفرانس گفت که به همراه ۳ دختر و ۲ پسرش برای پیوستن به پدرشان از میان جبهه ایران- عراق فرار کرده و به عراق آمده است و فاقد پاسپورت است. هاشمی رفسنجانی در کتاب امید و دلواپسی درباره این موضوع و ناراحتی آیت الله خامنه ای می گوید: آقای خامنه ای، با ناراحتی، خبر فرار خواهرشان را که همسر شیخ علی تهرانی است با پنج فرزندش، از کشور دادند. از ترکیه اطلاع رسیده است که اکنون در ترکیه است ولی می خواهد به عراق برود. 📚 | شیخ علی تهرانی | @zamire_moshtarak