به اتاق نگاه کردم; به جهیزیه ای که هنوز توی کارتن های کوچک و بزرگ روی هم چیده شده بود، به سرویس خوابی که مادرم با ذوق و شوق خریده بود، و به اجاق گازی که هنوز باز نشده بود. با خودم گفتم خدایا یعنی دوباره به این خانه برمیگردم؟
صدای انفجاری خانه را لرزاند. انگار چند بشکه یک دفعه روی پام افتاد و کسی توپ سنگینی را کوبید به دیوار. فریاد کشیدم: یا امام حسین! و دویدم طرف در. فکر میکردم الان بام و دیوارها میریزد روی سرم. دستم را روی سرم گذاشتم. گچ سقف کنده شد و افتاد جلوی پاهایم. مادرشوهرم فریاد زد: نسرین بدو!
مادر شوهرم رنگ به رو نداشت. بقیه چادر به سر ایستاده بودند توی حیاط. صدای هواپیمایی که بالای سرمان پرواز میکرد میشنیدیم. نزدیک بود. اگر نمیترسیدیم و سر بالا میکردیم، حتما خلبانش را میدیدیم.
#ساجی
#خاطرات_نسرین_باقرزاده
#همسر_شهید_بهمن_باقری
#بهناز_ضرابیزاده
@Zamire_moshtarak
از کوچه ها میانبُر زدیم. چند زن و مرد بالای سربچهای نشسته بودند و عزاداری میکردند. سراسر بدن بچه سوراخ و قرمز و خونی بود. چشمهایش به آسمان خیره مانده و دهانش باز بود. چهار پنج ساله به نظر میرسید. معلوم بور در دم شهید شده است. از دیدن این صحنه منقلب شدم. کنار دیوار ایستادم و خیره به بچه به گریه افتادم. مادر شوهرم جلو آمد و دستم را گرفت و گفت: چشماتو ببند دختر. دستتِ به مو!
میدویدم و چیزی نمیدیدم. فقط صدای گریه و شیون و زاری مردم را میشنیدم و آژیر آمبولانسهایی که از کنارمان در میشدند. روی پل خرمشهر که رسیدیم، چشمهایم را باز کردم. چند جسد روی آب افتاده بود. نردههای زیبا و فلزی و تیرهای تزیینی برق جا به جا شکسته بودند و روی پل از مردمی بود که هوارکنان میدویدند.
#ساجی
#خاطرات_نسرین_باقرزاده
#همسر_شهید_بهمن_باقری
#بهناز_ضرابیزاده
@Zamire_moshtarak
ناگهان وسط جاده منفجر شد; طوری که جلو را نمیدیدیم، عمو، به جای اینکه ترمز کند، پایش را گذاشته بود روی گاز و پرشتاب میرفت جلو. علیرضا داد میزد: بابا... وایسا... وایسا... چه کار میکنی؟!
چند هواپیما در ارتفاع پایین پرواز میکردند و مردم و ماشینها را به رگبار میبستند. مادرشوهرم و مادر حلیمه و شاید هم من فریاد میزدیم: یاابوالفضل... یا صاحبالزمان... یا خدا....
اما، عمو، بدون اینکه حرفی بزند، پرگاز جلو میرفت. علیرضا مسلسلوار فریاد میزد: بابا... نگه دار! نگه دار!
خیلی از ماشینها در شانهی خاکی جاده ایستاده بودند. کمی جلوتر آمبولانس را دیدیم. داشت میسوخت. آتش از کاپوت و پنجره ها و سقفش زبانه میکشید. آسفالت جاده گله به گله کنده بود و عبور ماشینها سخت و کند شده بود. بالاخره، عمک پا گذاشت روی ترمز و ما از ماشین بیرون پریدیم. مردم دور آمبولانس جمع شده بودند تا اگر کسی آن تو است بیرون بیاورندش. میگفتند زنی در حال زایمان بوده و آمبولانس میرفته طرف بیمارستان طالقانی. زن تکهتکه و در دم شهید شده بود. آنهایی که از نزدیک حادثه را دیده بودند تعریف میکردند زن بیچاره شکمش پاره شده و گریه میکرده. فقط چند دقیقه در این دنیا بوده; شاید چند ثانیه! و روی آسفالت داغ جاده جان دادهبود.
#ساجی
#خاطرات_نسرین_باقرزاده
#همسر_شهید_بهمن_باقری
#بهناز_ضرابیزاده
@Zamire_moshtarak
تلخ ترین ها رو دارم میخونم:((
#ساجی
#خاطرات_نسرین_باقرزاده
#همسر_شهید_بهمن_باقری
#بهناز_ضرابیزاده
@Zamire_moshtarak
من این آبادان را دوست نداشتم. آبادان ما شلوغ بود و پر از سروصدا و جنبوجوش و شور زندگی. آن شهر خلوت و خالی، که ترکش خمپارهها دیوارهای خانههایش را سوراخسوراخ کرده بود و کمتر ساختماتی شیشه سالم داشت، آبادان نبود. روی پلاکاردهای سیاه شعارهای جورواجور نوشته بودند. نخلها و درختهای کنار و بیعار مجروح و بیسر و بیدست بودند. از کنار باشگاه نفت و اَنِکس گذشتیم. فکر کردم آن همه شلوغی و سروصدا و مراسم عروسی که توی این باشگاه برگزار میشد کجا رفت؟ از کنار تانکیها، از بازار فیه، از خانهی عمه، از مغازهی آشی گذشتیم. هیچوقت نمیتوانستم تصور کنم لین ۱ احمدآباد و بازار اینقدر خلوت باشد. آن بازار حتی روزهای جمعه شلوغ و پر سروصدا بود; ایستگاه ۲و۳ پیروزی، خانههای شرکتی. گریهام گرفت. با دست چشمهایم را پوشاندم. دلم نمیخواست آن تنهایی و غریبی و سوتوکوری را ببینم.
#ساجی
#خاطرات_نسرین_باقرزاده
#همسر_شهید_بهمن_باقری
#بهناز_ضرابیزاده
@Zamire_moshtarak
خیلی وقت بود سراغ کتابِ خاطرات شهید از زبان همسرانشان نرفته بودم...
انگار از همان دو سال پیش، بعد از خواندن گلستان یازدهم، به خودم قول داده بودم دیگر نروم سراغِ اینجور کتاب ها...
راستش دیگر دلش را نداشتم...
قبلتر ها خیلی بیشتر میخواندم... حتی مستندهای روایت فتح از زبان همسران را از دست نمیدادم و اگر از دست میدادم دانلوشان میکردم و حتما تماشایشان میکردم. با لحظه لحظهی کتابها و مستندها گریه میکردم، خودم را. زار میزدم برایِ تنهاییِ همسران شهدا، بعد از شهادت مردشان. در گریههایم با شهید دعوا میکردم و میگفتم تو که میخواستی شهید شوی و بروی دیگر زن و بچه چرا؟ آن موقع نمیفهمیدم دل کندن از دوست داشتتیها برای خود شهید چه قدر میتواند سختتر باشد!
دروغ چرا؟ساجی را باکمی اکراه و کمی ترس و لرز شروع کردم!
۵۰ صفحه یِ اول کتاب و جزییات بیش از اندازهاش، من را نسبت به کتاب بی میل کرد. نویسنده از جنگ جهانی دوم و و خاطرات مادر و مادربزرگِ همسر شهید کتاب را آغاز کرده بود. جزییاتی که برایم خسته کننده بود و منرا از خواندن کتاب منصرف میکرد، با این حال، ادامه دادم. در حین خواندن کتاب سفری به آبادان داشتیم واین جزییات آنجا برایم جذابتر بود. عبور از خیابان بریم و بوارده برایم تداعی کننده خاطرات قبل از انقلاب بهمن و نسرین بود. هرچه با کتاب پیش میرفتم، جزییات برایم شیرین تر می شد.
از شیطنت های کودکانه بهمن و حرص نسرین را در آوردن گرفته تا ابراز علاقهاش به او همه اش شیرین بود و لبخند بر لب مخاطب میآورد. حضور نسرین و خانوادهاش در خرمشهر از ابتدای جنگ ، تلخ بود و وحشتناک... نسرینِ تازه عروسی که مجبور شد همه جهیزیه و طلاهاو... را رها کند و شهر دوستداشتنیاش خرمشهر را ترک کند، بهمن و همرزمانش که میجنگیدند تا خرمشهر را نگه دارند و نشد، جابهجایی های زیاد نسرین و بچه هایش از آبادان، به شیراز و قم و تهران و ماهشهر و اهوازو....، شهادت پسرعمو، شوهرخاله و رفقای بهمن و.... همه و همه نشان از زندگی سخت نسرین میداد; اما اوج این سختی و گریه هایم،همان قسمتی بود که نسرینِ ببست ساله، شاهد مرگ دخترک ۷ ماهه اش بود. عزادار دخترش بود اما محکم و پر قدرت زندگیاش را حفظ کرد و روحیه خانواده اش را مثل سابق شاد کرد.
با کتاب میشود این جمله " از دامن زن مرد به معراج میرود" را بهتر فهمید و درک کرد. بخوانید و ببینید نسرین باقر زاده چگونه پله شد برای شهادت همسرش:)
#ساجی
#خاطرات_نسرین_باقرزاده
#همسر_شهید_بهمن_باقری
#بهناز_ضرابیزاده
#پست_معرفی
@Zamire_moshtarak
یکی از سخت ترین تصمیم گیری ها برای من، انتخاب کتابِ جدید برا خوندنه!
در حالی که برنامه م این بود که فردا مسافرم رو شروع کنم چون فعلا بهش دسترسی ندارم، زل زدم به کتابخونهم و مرددم بین شروع کردنِ بادبادکبازِ خالد حسینی و برجاده های آبی سرخ نادر ابراهیمی!
هدایت شده از خط حزب الله
نسخه مطالعه وب -شماره 206.pdf
2.5M
خط حزب الله بخونیم:)
یه نشریه یِ ۴، ۵ صفحه ای که کل خوندنش شاید نیم ساعت هم وقت نبره در عوضش کلی اطلاعات میده بهتون و کم کم تفکرتون رو نظم میده:)
میبویی پسرجان؟ بویِ تعفنِ نوکریِ اجانب را با هزار من عطر هم نمیشود پنهان کرد. میبینی؟ سرشان را از خجالت نمیتوانند بلند کنند، و اسم این خجلت را میگذارند "تواضع".
#برجادههای_آبی_سرخ
#نادر_ابراهیمی
@Zamire_moshtarak
این مرد، میرناصر دوغابی، شاهِ بندر، پیش از آنکه با هلندیها همکاسه شود، پیوسته از کمردرد مینالید و از من و برادرهایم میخواست که پاپوش از پایش درآوریم و به پایش بپوشانیم تا خم نشود و درد نکشد; اما به زودی خواهید دید که او، پدر تاجدارِ ما، شاهِ بندر، چگونه چاردست و پا رفتن پیشِ بیگانگان را هم یاد خواهد گرفت
#برجادههای_آبی_سرخ
#نادر_ابراهیمی
@Zamire_moshtarak
این ها رو میخونم و بیشتر این جمله تاریخ در حال تکرار هست رو درک میکنم:)
دو دل، به درد میدان مبارزه نمیخورد. فقط در لحظه های عمل، دست اهل عمل را میلرزاند و نمیگذارد ضربه ها درست در همان جایی که باید، فرود بیایند. مردد، زخمی میکند; و دشمنِ زخمی به مراتب خطرناکتر از دشمن سلامت است.
#برجادههای_آبی_سرخ
#نادر_ابراهیمی
@Zamire_moshtarak
خاطرهیی که تو جستجویش کنی و به خاطرش بیاوری، بدان که خاطره نیست، و بدان که کارِ تو نبشِ قبر نیست و بیرون کشیدن اجساد پوسیده و مومیایی شده و هیچ شده... خاطرهیی خاطره است که نزدِ تو باشد، سبز تو باشد، سرخ تو باشد و همچون روح زنده و پرشور تو باشد...
خاطرهیی خاطره است که نتوانی ترکش کنی، نتوانی ترکت کند و خون این خاطره است که سبز سبز است...
#برجادههای_آبی_سرخ
#نادر_ابراهیمی
@Zamire_moshtarak
این شماره خط خط حزب الله رو بخونید حتما:)
نشریه ۳ صفحه ای که حداکثر خوندنش ربع ساعت طول میکشه.
فکر میکنم جای اینستاگردی، توییت زدن، چک کردن کانال و هرچیز دیگه میتونیم ربع ساعت خط حزبالله بخونیم.
تعریف کار جهادی و بسیجی در نظرما:
یا همه بار رو دوش یکیه و تنبلی بقیه و اصلا کار تشکیلاتی معنا نداره
یا همینجوری تند و تند بدون هیچ آمادگی قبلی میخوایم انجامش بدیم برای رفع تکلیف یا اینکه عجله داریم تو انجام کار, بدون فکر دقیق و برنامه ریزی درست و مشورت با دو تا آدم با تجربه
نتیجه: اتلاف وقت، نیرو و هزینه و پایین اومدن کیفیت کار و درنهایت اثرگذاری ضعیف:)
قیمت بنای بلند آزادی از قیمت نان و آب و شادی و امید، بسیار بیشتر است.
این رزم دائم را تحمل کنید تا آنگاه که بیگانه بداند که دیگر به امید فرو ریختن این بنا نباید بنشیند. پی و پایه ها را استوار کنید. سخت و پهناور. کاری کنید که اجانب، از آن سوی جهان هم ببینند که این پی و پایهها بر آب نیست. گرچه بر لب عزیزترین آب دنیاست
#برجادههای_آبی_سرخ
#نادر_ابراهیمی
@Zamire_moshtarak
دانش کدههای اقتصاد در همهجای امریکا توانشان را گذاشتهاند روی یافتن فرمولهای جدید جهتِ تحلیلِ تجارتِ اینترنتی. حرفشان این است که با تئوریهای قبلی نمیتوانند تجارتِ اینترنتی را تحلیل کنند و معادلاتی که برای عرضه و تقاضا ساختهبودند، در اینترنت جواب نمیدهد. میدانند اگر توانِ تحلیلِ پدیدهی عظیمِ تجارتِ اینترنی را نداشته باشند، تا چند سالِ دیگر هیچ دانشجوی بیغی حاضر نمیشود چهار سال عمرش را بگذارد تا اقتصاد بخواند. میدانند اگر تعدادِ دانشجویشان کم بشود، توانِ پرداختِ حقوق به استاد را نخواهند داشت; برای همین عزمشان را جزم کرده اند که از این پدیدهی نو عقب نمانند. آیا کسی در دانشکدهی اقتصادِ ما خود را موظف میداند که بازارِ دلار یا مبایل را تحلیل کند؟ آیا اصلا به این فکر هست که کم و زیاد شدنِ دانشجوی اقتصاد، چه تاثیری بر زندهگی او خواهد داشت؟ حق دارد، تا روزی که برای هر صندلیِ زپرتیِ دانشگاه، صد نفر مثلِ خروس جنگی مشغولِ مبارزهاند، هرگز نباید نگرانِ آیندهی دانشگاه در ایران بود!!
#نشت_نشا
#رضا_امیرخانی
@Zamire_moshtarak