🤵 خاطرات عروس و داماد 👰
#سرگذشت_رها❤️ چند ثانیه سکوت مطلقه وصدای نفس های کش دار ناصر . ترسیدم که دوباره بزنه و از ترسش صد
#سرگذشت_رها❤️
ناصر باسینی چایی بیرون میاد و کمک میکنه تا روی صندلی جدیدم بشینم .
مامان توی نزدیک تریم فاصله ازم می شینه و تمام مدتی که پیشمه نمیذارم قفل دستامون از هم دیگه باز بشه.
ناصر مثل یه کد بانو توی اشپزخونه همه کارا رو می کنه و دست اخر هم میفهمم که ناهار رو مامان با خودش از قبل اورده.
مشغول سفره چیدن می شن و من مثل بچه های خرابکار با مظلومیت تمام زل میزنم به کاراشون .
حسادت بخاطر اینقدر راحت راه رفتن و حرکت کردن تنها چیزی که توی خونم بالا و پایین میشه .
نگاه های خصمانه ای مثل تیر زهر دار در جواب نیش شل ناصر حواله می کنم بهش می فهمونه که ازش هنوز دل چرکینم و حتی با اومدن مامانم قرار نیست این طناب پاره شده ترمیم بشه .
ناهار رو کنار مامان میخوریم،و من با پررویی تمام کنارشون سر میز میشینم .
مامان نازمو میکشه،ناصر برای همه مون میوه پوست میگیره و مامانم حرف از رفتن پیش می کشه .
من بی قرار میشم و شدید دلم میخواد با مامانم برم خونه شون ، یا اقلا کمی بیشتر کنار خودم داشته باشمش ...
چشمام بهونه می گیرن و رنگ نگاه مامانم عوض میشه :
_رها چرا بی تابی دخترم؟
طوری توی صندلی فرو رفتم که نمیتونم راحت تکون بخورم،با تقلای زیاد و البته دردناک خودمو بالا می کشم و می گم:
_نمیشه منم باهاتون بیام ؟
ناصر خودشو سریع نزدیکم می رسونه و همونطور که داره پشتی صندلی رو بالا میاره کنار گوشم پچ میزنه:
_حرف زده بودیم رها...
تیز نگاهش میکنم و با نگاهی تیز تر از نگاه خودم جوابمو میده ...
نمیدونم اسمشو بذارم بدبختی خودم یا خوشبختی ناصر که مامانم موقع سر کردن مشکیش میگه:
_دخترم بیایی اونجا چیکار؟ من حرفی ندارم ولی هر دقیقه میخوای لنگ یه چیزی بمونی ... اقا ناصر که واسه خاطر تو سه ماه مرخصی گرفته ...
نگاهم پر از سوال سمت ناصر می چرخه که با اخم کمی توی اشپزخونه مشغوله و یاز مامان ادامه میده:
_بمون پهلوش دیگه هواتم که دارم می بینم خوب داره .... بهونه نکن گل دخترم میاییم بهت سر میزنیم رهای خودم ماهم دلتنگیم ...
کورسوی امیدم هم ته دلم خاموش میشه و مامان رو با کلی قربون صدقه و ماچ و بوسه با نگاهم بدرقه می کنم؛ برام از دور دست تکون میده و حتی نمی ذاره که ناصر برای بدرقه اش قدمی بیرون بذاره .
اسمون دلم ابری میشه و چشمام بارونی.
ناصر از وقت رفتن مامان همونجا به در تکیه زده بود و نگاهم میکرد.
وقتی می بینه دارم از ناراحتی نرفتن با مامانم اشک می ریزم تکیه از در میگیره و با قدم های آهسته جلو میاد .
کنارم روی صندلی می شینه و من چشم میدوزم به خورشید پشت ابر توی اسمون .
با یک دست چونه ام رو می گیره و صورتم رو به سمت خودش می چرخونه :
_رها
_نمی خوامت .
ادامه دارد
#سوال / #سوتی/ #تجربه/ #خاطره هاتونو ارسال کنید👇
🆔 @virane1
به مجموعه کانالهای ما در ایتا پیوندید🔽
🎭 @CeLebriTya
😜 @zaN_shOhar
💏 @DeLaNe36
═ೋ❅🌸❅ೋ═
#کپی_پستهای_کانال_مورد_رضایت_نیست
🤵 خاطرات عروس و داماد 👰
#سرگذشت_رها❤️ چند ثانیه سکوت مطلقه وصدای نفس های کش دار ناصر . ترسیدم که دوباره بزنه و از ترسش صد
#سرگذشت_رها❤️
با چشماش التماس میکنه و من می شم ظالم ترین عاشق دنیا:
_چرا رها ؟ مگه تو همونی نبودی که تا دیروز دنبال یه فرصت دوباره بود؟
اخم میکنم و با همون چشمای پر اشکم میگم:
_آره،من هنوز همون رهام ... اگر تو هم همون ناصر قبلی بودی حاضر بودم برات جونمم بدم؛ولی این ادمی که جلوی من نشسته ...
سر تکون میدم و پلک می بندم تا اشکی که چشمامو پر کرده بچکه .
نفس عمیق می کشم و وقتی چشم باز میکنم تنها چیزی که توقع ندارم ببینم چشمای سرخ و خیس ناصره .
دستشو روی دسته صندلی فشار میده و چند ثانیه بعد خودشو توی اتاق حبس میکنه .
سر می چرخونم و خیره به سقف یاد وقتایی می افتم که مامان دعوام میکرد و کتکم میزد ...
با چشم گریون میرفتم پیش مادر بزرگم و از مامانم گله میکردم.
اونم با همون روی همیشه خندون منو روی پاشم میشوند و کنار گوشم می گفت:
_مامان اگر یدونه تورو میزنه و تو هم یدونه دردت میاد ، خودش دوتا دردش میاد رها ... یکی از اینکه تورو زده دردش میاد،یکی از اینکه دردونه اش دردش اومده دردش میاد ... هیچ مادری از زدن بچه اش خوشحال نمی شه دورت بگردم .
حالا من شدم مامان بد اخلاق و ناصر شده بچه خطا کار ، خر دفعه که باهاش سردی میکنم،هردفعه که پسش میزنم و هر بار که ناراحتی رو توی چشماش میبینم از خودم بیشتر متنفر میشم...
هیچ وقت نمی گم کاری که کردم خطا نبوده ...
هیچ وقت نمیخوام از گناهی که کردم خودمو تبرعه کنم؛ولی دلم میخواد کمی تلاش کنه برای درک کردن این که چرا من اون کارو کردم ...
فکر نمی کنم خواسته زیادی باشه ولی میدونم یاد دادن این کار به کسی مثل ناصر کار سختی باشه .
نگاه سرخ و پر درد ناصر ثانیه از جلوی چشمام کنار نمیره و من میمونم با دنیایی از ناراحتی ...
ناراحتی اینکه غرور مردمو خورد میکنم و دل شکسته شو بیشتر میشکنم ...
یاد اوری گذشته برام مثل انگشت کشیدن روی تاول سوختگی پر از درد و سوزشه ...
ادامه دارد
#سوال / #سوتی/ #تجربه/ #خاطره هاتونو ارسال کنید👇
🆔 @virane1
به مجموعه کانالهای ما در ایتا پیوندید🔽
🎭 @CeLebriTya
😜 @zaN_shOhar
💏 @DeLaNe36
═ೋ❅🌸❅ೋ═
#کپی_پستهای_کانال_مورد_رضایت_نیست
🤵 خاطرات عروس و داماد 👰
#سرگذشت_رها❤️ با چشماش التماس میکنه و من می شم ظالم ترین عاشق دنیا: _چرا رها ؟ مگه تو همونی نبودی
#سرگذشت_رها❤️
با انگشت اشاره شقیقه هامو ماساژ میدم و در سکوت خونه دنبال راه حل می گردم ...
راه حلی که آرامش رو به زندگیم و اعتماد رو به دل شوهرم برگردونه...
دو ساعت از توی اتاق رفتن ناصر می گذره ...
دوساعت بدون وقفه فکر کردم ...
و دو ساعت گوشه ذهنم دل شوره گرفتم برای ساکت بودنش .
با دکمه های کنار صندلی پشتی رو بالا میارم و به حال نشسته در میام.
اروم خودمو جلو میکشم و با دستی که زیر شکمم گرفتم از جام بلند میشم.
پامو روی کف پوش سرد خونه میذارم و با قدم های کوتاه سمت اتاق مشترک مون می رم .
پشت در می ایستم و همون لحظه که میخوام دست بالا بیارم برای در زدن صدای پچ پچ ضعیفی بند دلمو پاره میکنه ...
نمی خوام باور کنم بازم ناصر برگشته سر خونه اول و من همه چیزمو این بار واقعی تر از دفعه های قبل باختم.
ناباور سر به چپ و راست تکون میدم و با همون قلبی که جز خلا هیچی بجاش حس نمی کنم با شتاب دستگیره رو پایین میکشم.
ناصر با وحشت به سمتم می چرخه و گوشی از بین انگشتاش سر میخوره.
نمی خوام باور کنم، نمیخوام ترس تو نگاهشو ببینم و از شنیدن صدای الو الو ضعیفی که از پشت گوشی سکوت اتاقو می شکونه متنفرم.
با الوی اول شوکه میشم...
با الوی دوم به صورت ناصر خیره می شم و با الوی سومش لرز عصبی به جونم می افته که دندونام ترق ترق بهم میخورن.
دستم تهدید وار بالا میاد،اشک صورتمو خیس میکنه و نفس توی سینه ام گره میخوره .
هیچ جوره نمی تونم نفس بکشم ... صدایی شبیه جیغ از گلوم خارج میشه و ناصری که تا الان به تته پته افتاده بود به سمتم خیز بر میداره.
جثه بی جون و لرزونمو بغل میکنه و پشت سر هم می بوسه ...
از روی موهام تا گردن و شونه هام ...
ادامه دارد
#سوال / #سوتی/ #تجربه/ #خاطره هاتونو ارسال کنید👇
🆔 @virane1
به مجموعه کانالهای ما در ایتا پیوندید🔽
🎭 @CeLebriTya
😜 @zaN_shOhar
💏 @DeLaNe36
═ೋ❅🌸❅ೋ═
#کپی_پستهای_کانال_مورد_رضایت_نیست
🤵 خاطرات عروس و داماد 👰
#سرگذشت_رها❤️ چند ثانیه سکوت مطلقه وصدای نفس های کش دار ناصر . ترسیدم که دوباره بزنه و از ترسش صد
#سرگذشت_رها❤️
با انگشت اشاره شقیقه هامو ماساژ میدم و در سکوت خونه دنبال راه حل می گردم ...
راه حلی که آرامش رو به زندگیم و اعتماد رو به دل شوهرم برگردونه...
دو ساعت از توی اتاق رفتن ناصر می گذره ...
دوساعت بدون وقفه فکر کردم ...
و دو ساعت گوشه ذهنم دل شوره گرفتم برای ساکت بودنش .
با دکمه های کنار صندلی پشتی رو بالا میارم و به حال نشسته در میام.
اروم خودمو جلو میکشم و با دستی که زیر شکمم گرفتم از جام بلند میشم.
پامو روی کف پوش سرد خونه میذارم و با قدم های کوتاه سمت اتاق مشترک مون می رم .
پشت در می ایستم و همون لحظه که میخوام دست بالا بیارم برای در زدن صدای پچ پچ ضعیفی بند دلمو پاره میکنه ...
نمی خوام باور کنم بازم ناصر برگشته سر خونه اول و من همه چیزمو این بار واقعی تر از دفعه های قبل باختم.
ناباور سر به چپ و راست تکون میدم و با همون قلبی که جز خلا هیچی بجاش حس نمی کنم با شتاب دستگیره رو پایین میکشم.
ناصر با وحشت به سمتم می چرخه و گوشی از بین انگشتاش سر میخوره.
نمی خوام باور کنم، نمیخوام ترس تو نگاهشو ببینم و از شنیدن صدای الو الو ضعیفی که از پشت گوشی سکوت اتاقو می شکونه متنفرم.
با الوی اول شوکه میشم...
با الوی دوم به صورت ناصر خیره می شم و با الوی سومش لرز عصبی به جونم می افته که دندونام ترق ترق بهم میخورن.
دستم تهدید وار بالا میاد،اشک صورتمو خیس میکنه و نفس توی سینه ام گره میخوره .
هیچ جوره نمی تونم نفس بکشم ... صدایی شبیه جیغ از گلوم خارج میشه و ناصری که تا الان به تته پته افتاده بود به سمتم خیز بر میداره.
جثه بی جون و لرزونمو بغل میکنه و پشت سر هم می بوسه ...
از روی موهام تا گردن و شونه هام ...
ادامه دارد
#سوال / #سوتی/ #تجربه/ #خاطره هاتونو ارسال کنید👇
🆔 @virane1
به مجموعه کانالهای ما در ایتا پیوندید🔽
🎭 @CeLebriTya
😜 @zaN_shOhar
💏 @DeLaNe36
═ೋ❅🌸❅ೋ═
#کپی_پستهای_کانال_مورد_رضایت_نیست
🤵 خاطرات عروس و داماد 👰
#سرگذشت_رها❤️ چند ثانیه سکوت مطلقه وصدای نفس های کش دار ناصر . ترسیدم که دوباره بزنه و از ترسش صد
#سرگذشت_رها❤️
و من بین پاردوکسی به بزرگی خیانت و صداقت دست و پا میزنم ...
تقلا می کنم تا از بین دستاش بیرون بیام اما اینقدر مالکانه و سفت گرفته که هیچ جوره نمی تونم ...
زورم نمیرسه به باز کردن حلقه دستاش...
ضجه میزنم و حالا که تنم بین دستاش محصوره زلزله هشت ریشتری که به جونم افتاده بود رفته رفته کمتر می شه.
سمت تخت هدایتم می کنه و با قربون صدقه زیر لب منو می شونه ...
شل شدن دستاش برام مثل جاده خدا دادن تو بازی گرگم به هواس...
چند ثانیه طول میکشه تا دستاشو پس بزنم و کنج تخت تو خودم کز کنم .
دستاش مثل مجسمه روی هوا خشک میشن و با نگاه مات شده ای به مردمک های لرزونم چشم می دوزه .
خم میشه که جلو بیاد؛اما با جیغی که می کشم برای چند ثانیه توی جاش ثابت میمونه:
_جلو نیا...
بازم می لرزم و جیغ می زنم:
_تو....تووو....تو یه ادم....ادم پستی...
نگاهم خیره گوشی روی زمین افتاده میشه و مثل بره ای که توی سه کنج گیر افتاده به حال خودم ضجه میزنم.
با این حال بازم ناصر توجهی به جیغ و دادم نمی کنه .
جلو میاد و با همه دست و پا زدنم منو توی بغل خودش می شونه .
حماقته اگر توی بغلش زار بزنم؟
دیوونه ام اگر دست دور گردن مرد خیانت کارم حلقه کنم؟
هانا گفته بود با مهربونی کردن اروومش کنم ...
گفته بود اینقدر باهاش مهربون باشم تا کم کم گاردشو پایین بیاره...
ولی...
ولی چرا برعکس شد؟
الان من بد خلقی می کنم و ناصر ارومم میکنه.
چشمام از اشک ریختن خسته میشه و بدنم اینقدر این مدت تنش تحمل کرده که ناخود آگاه دستام از دور گردن ناصر شل می شن .
سرم روی دستش فرود میاد و تبعیت از من هر دومون روی تخت دراز می کشیم ...
با چشمان غم زده نگاهش می کنم و لبخند مرموز روی لبش لجمو در میاره .
ادامه دارد
#سوال / #سوتی/ #تجربه/ #خاطره هاتونو ارسال کنید👇
🆔 @virane1
به مجموعه کانالهای ما در ایتا پیوندید🔽
🎭 @CeLebriTya
😜 @zaN_shOhar
💏 @DeLaNe36
═ೋ❅🌸❅ೋ═
#کپی_پستهای_کانال_مورد_رضایت_نیست
🤵 خاطرات عروس و داماد 👰
#سرگذشت_رها❤️ چند ثانیه سکوت مطلقه وصدای نفس های کش دار ناصر . ترسیدم که دوباره بزنه و از ترسش صد
#سرگذشت_رها❤️
اخم میکنم ...
بهش پشت میکنم و دیگه خسته شدم ...
با صدای خیلی خش داری لب میزنم:
_برو ناصر ... برو تمومش کن ... تو خودتم دلت به این زندگی نیست .
صدای خنده اش از پشت سرم بلند میشه و چند ثانیه بعد دوباره من توی بغلش گیر میفتم :
_رهااا... نگو که الان باور کردی
دستشو از روی سینه ام پس میزنم و میگم:
_دیگه برام مهم نیست...فقط برو .
بوسه محکم و صدا داری به گونه ام میزنه و همونطور که توی بغلش فشارم میده می گه:
_مامانم بود دیوانه .
چپ چپ نگاهش میکنم:
_دلم ازت گرفت.
_اومده بودی دنبالم ؟
اصلا شبیه زنی نیستم که مچ شوهرشو موقع خیانت گرفته.
با سر انگشتم طرح های نامفهومی روی تخت میکشم و سر تکون میدم:
_نگران شدم،دوساعته درو به روی خودت بستی
محکم تر فشار میده و محکم تر می بوسه:
_اخ من قربون تو برررمم. باور کن از اولشم با مامان داشتم حرف میزدم ...اصلا من چرا دارم توضیح میدم بیا خودت ببین...
کنار میره و تو فاصله ای که گوشیشو از روی زمین برداره من هم طاق باز می خوابم .
بر میگرده و همونطور که منو دوباره توی بغلش می کشه قفل گوشی رو باز میکنه ...
راست میگفت دوساعت و ده دقیقه با زن عمو حرف زده ...
می مونم شرمنده بشم یا دلخور ...
هنوز تنم خفیف می لرزه و هر از گاهی اشک دیدمو تار میکنه .
ادامه دارد
#سوال / #سوتی/ #تجربه/ #خاطره هاتونو ارسال کنید👇
🆔 @virane1
به مجموعه کانالهای ما در ایتا پیوندید🔽
🎭 @CeLebriTya
😜 @zaN_shOhar
💏 @DeLaNe36
═ೋ❅🌸❅ೋ═
#کپی_پستهای_کانال_مورد_رضایت_نیست
🤵 خاطرات عروس و داماد 👰
#سرگذشت_رها❤️ چند ثانیه سکوت مطلقه وصدای نفس های کش دار ناصر . ترسیدم که دوباره بزنه و از ترسش صد
#سرگذشت_رها❤️
با طولانی شدن سکوتم ناصر گوشی رو کنار می ذاره و منو کامل بغل میکنه .
دیگه نه تقلا می کنم و نه پسش میزنم .
با دست آزادش گونه مو نوازش میکنه و کنار گوشم یواشی میگه:
_الان ارامشتو بذارم به حساب ارامش قبل از طوفان؟ یا دلم گرم بشه که قراره دوباره شروع کنیم؟
سر بالا می گیرم و به چشماش زل میزنم ...
مثل اب مقطر صاف و زلاله ...
فقط می مونه حرفایی که باید بهش بزنم ...
روی پهلو به سمتش می چرخم و دلم قنج می زنه برای دست گذاشتن روی صورت ته ریش دارش .
توی چشماش نگاه میکنم ...
هنوزم بخاطر اینجور زود کوتاه اومدنم احساس پشیمونی میکنم،اما حقیقتش اینه که با هر دفعه پس زدن و دوری کردن از ناصر احساس میکردم دارم چاقو می کشم روی رشته اتصال نامرئی که دلامونو به هم وصل کرده .
و برای من و دختر بچه بهونه گیر درونم سخت ترین چیز جدا شدن از ناصره .
تمام مدت دستم روی صورتشه و خیره به چشماش دارم فکر میکنه .
دست کوچیکمو به دست می گیره و می بوسه .
اون هم مثل خودم به چشمام خیره است و وقتی نمی تونه حرفامو بخونه لب میزنه:
_بگو رها ... از چشمات داره حرف می باره دختر ... بگو هرچی که این طوری دل کوچیکتو پر کرده ازم .
بغض میکنم و سرمو به سینه اش تکیه میدم .
لباسش توی دستم چنگ میشه و شکم بزرگم اجازه نمیده خودمو بیشتر تو بغلش جا کنم .
پلک روی هم میذارم و مثل کسی که میخواد از بلند ترین سرسره شهر سر بخوره اجازه میدم همه حرفام سر بخورن و بیرون بیان :
_فقط لازم بود یکم همو درک کنیم ...فقط لازم بود که ...
بغضمو قورت میدم تا راحت تر حرف بزنم :
_اگر یکم فکر میکردی به گذشته ای که داشتیم می تونستی درک کنی که چرا داشتم دل میکندم از تو و زندگی کردن
کنارت .
حرکت دستاش روی کمرم برای چند ثانیه متوقف میشه و دم عمیقی از بین موهام می گیره:
_می دونم رها ... می دونم ... اون عوضی هر چقدر اولش اتیش زد به همه چیز بین مون همون قدر هم آخرش آب ریخت روی آتیشی که خودش به پا کرده
کنجکاو سر بلند میکنم و می پرسم:
_چی گفت بهت ؟ چی گفت که من نگفتم و نتونستم ارومت کنم ولی اون تونست؟
چند ثانیه نگاهم میکنه و دوباره سرمو بر میگردونه همونجا که بود .
حلقه دست هاش دورم سفت تر میشن و همونطور که لب هاش با گوشم باز میکنه آهسته می گه:
_اینا چیزایین که شاید هیچ وقت بهت نگم .... یا شاید یه روز بهت گفتم ...
ادامه دارد
#سوال / #سوتی/ #تجربه/ #خاطره هاتونو ارسال کنید👇
🆔 @virane1
به مجموعه کانالهای ما در ایتا پیوندید🔽
🎭 @CeLebriTya
😜 @zaN_shOhar
💏 @DeLaNe36
═ೋ❅🌸❅ೋ═
#کپی_پستهای_کانال_مورد_رضایت_نیست
🤵 خاطرات عروس و داماد 👰
#سرگذشت_رها❤️ چند ثانیه سکوت مطلقه وصدای نفس های کش دار ناصر . ترسیدم که دوباره بزنه و از ترسش صد
#سرگذشت_رها❤️
_عصبانی میشی ترسناک میشی ...
_لج می کنی منو به اتیش می کشی...
_تو هم ... وقتی گفتی دیگه نمیخواییم...
بغضم برای هزارمین بار شکست و تو بغلش هق زدم .
ناباور صدام میزنه و جوری بغلم میکنه که انگار میخواد منو تو خودش حل کنه.
_اخ رها ... اگر می دونستی هر بار چقدر از خودم بدم میومد شاید این دلخوری هم دیگه توی چشمات نمیدیدم .
موهامو به بازی میگیره و من دلم نمیخواد که از اغوشش بیرون بیام .
سرشو عقب می بره و به چشمام نگاه میکنه .
سرمو دوباره به سینه ستبرش تکیه میدم،مثل بچه ای که بخوان از مادرش دورش کنن و اون سفت تر مادرشو بچسبه .
دست زیر چونم میذاره و مجبورم میکنه تا خیره بشم به چشمای درشتش :
_می شه فراموش کنیم که تا الان چه اتفاقایی افتاده ؟ میشه هم تو یادت بره هم من ؟ ... دلامونو باهم صاف کنیم و دوباره باهم از نو شروع کنیم...
حرفشو قطع میکنم و خودم جمله شو ادامه میدم:
_فرصت عاشقی کردنی رو بهم بدیم که شاید اگر اول زندگی مون بهم داده بودیم،هیچ وقت کارمون به اینجا هم نمی کشید ....
به نشونه تایید حرفم سر تکون میده و نگاهش تا روی لب هام سر میخوره پایین .
چند ثانیه بیشتر طول نمیکشه تا این تابوی جدایی شکسته بشه ...
تا ببوسم و بوسیده بشم درحالیکه سعی میکنم همه چیزو از ذهنم پاک کنم و یک فرصت دوباره بدم به زندگی که زمین خورده بود و برای بلند شدن نیاز داشت هردو کمکش کنیم .
ادامه دارد
#سوال / #سوتی/ #تجربه/ #خاطره هاتونو ارسال کنید👇
🆔 @virane1
به مجموعه کانالهای ما در ایتا پیوندید🔽
🎭 @CeLebriTya
😜 @zaN_shOhar
💏 @DeLaNe36
═ೋ❅🌸❅ೋ═
#کپی_پستهای_کانال_مورد_رضایت_نیست
🤵 خاطرات عروس و داماد 👰
#سرگذشت_رها❤️ _عصبانی میشی ترسناک میشی ... _لج می کنی منو به اتیش می کشی... _تو هم ... وقتی گفتی
#سرگذشت_رها❤️
دل تنگی همیشه برای یک شخص نیست. گاهی میتونی دل تنگ گرمای نفس هایی باشی که از پشت روی گردنت پخش می شن یا دست هایی که تا صبح بدنت رو به اسارت خودشون در میارن تا هر دو به یقین برسین بالاخره بعداز چندین ماه دوری و داد و دعوا میشه یک شب رو در ارامش کنار هم سر کرد .
بدون اینکه شب بالشت هامون از اشک خیس باشه و تنمون از فشار عصبی بلرزه ...
اره ...
همه این ها میتونه بعد از طولانی ترین دعوا ها وجود داشته باشه به شرط این که دوساعت بدون جبهه گرفتن و سر هم داد زدن به حرف های ته دل هم دیگه گوش بدیم ...
به هم فرصت بدیم تا زخم هایی که خوردیم خوب بشه ...
شب رو میان دستان ناصر صبح گردم و چند باری مورد عنایت لگد های جانانه بچه مون قرار گرفتم ...
صبح با نوازش انگشت ناصر روی صورتم سخت پلک باز میکنم ...
_پاشو دیگه خواب الو ...الان ضعف میکنی ...
خمیازه بلند بالایی میکشم و دستامو به دو طرف باز میکنم تا کمی خودمو کش و قوس بدم اما ناخودآگاه دستی که بالا می برم زیر بینی ناصر میخوره و صدای پر دردش توی گوشم می پیچه .
_آخ دماااااااااااغم.
دو دستی بینی صاف و درشتش رو میگیره و کنار من روی تخت میوفته ...
دلم میسوزه اما نمیتونم جلوی خنده ای که داره ناخواسته روی لبن میشینه رو بگیرم. در اخر هم با خنده روی تخت می شینم :
_ناصر چی شدی؟؟
جوابم یه آخ غلیظ تره و از چشمان بسته اش هم می شه فهمید که داره درد می کشه تفلکی؛ولی متاسفانه با سرخی زیادی که صورتش داره شدت خنده ام بیشتر میشه.
با صدایی که از شدت خنده بالا و پایین میشه دستشو می کشم از روی صورتش پایین :
_ دستتو بردار ببینم چیشد دماغت ؟
بین چشماشو باز میکنه و نم اشک که بین چشماش میبینم دلمو می سوزونه.
اما برداشتن دستش همانا و بلند شدن صدای قهقه من همان .
ادامه دارد
#سوال / #سوتی/ #تجربه/ #خاطره هاتونو ارسال کنید👇
🆔 @virane1
به مجموعه کانالهای ما در ایتا پیوندید🔽
🎭 @CeLebriTya
😜 @zaN_shOhar
💏 @DeLaNe36
═ೋ❅🌸❅ೋ═
#کپی_پستهای_کانال_مورد_رضایت_نیست
🤵 خاطرات عروس و داماد 👰
#سرگذشت_رها❤️ چند ثانیه سکوت مطلقه وصدای نفس های کش دار ناصر . ترسیدم که دوباره بزنه و از ترسش صد
#سرگذشت_رها❤️
خودمو روی شکمش میندازم و بریده بریده بین خنده هام میگم:
_وای ناصر ..... شبیه ترب شدی ...
در حقیقت دلیل واقعی خنده ام حتی برای خودم هم مشخص نبود ولی با این حال می خندیدم .
بعد از مدت های طولانی گریه کردن و خون قورت دادن به انرژی مثبت این طوری خندیدن نیاز دارم... البته نیاز داریم .
همونجا سرمو روی شکمش میدارم و پاهامو دراز می کنم . دستش بین موهام فرو میره و با لحنی که درد و خنده همزمان توش موج میزنه موهامو بالا پایین میکنه:
_میدونی یوقتا خیلی شر میشی؟
از روی شکمش سرمو قل میدم و میام روی سینه اش . سعی میکنم تمام شیطنتی که به جونم افتاده رو توی چشمام بریزم .
همزمان که به صورتش نگاه میکنم سر تکون میدم :
_اره میدونم ... اگر بدونی چقدر سخته قدرمو میدونی .
تک خنده ای میزنه و همونطور که منو بالاتر می کشه میگه:
_پرووو هم که هستی .
میخندم و درست وقتی موازی صورتش قرار میشم برای بوسیدن گونه ای که به لطف شیو کردن برق میزنه پیش قدم میشم.
با ابرویی بالا رفته نگاهم میکنه و من انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده یادم احساس میکنم هنوز خیلی خوابم میاد ...
سرمو دقیقا روی قلبش میذارم و دوباره چشمامو می بندم.
شونه سمت چپش رو اروم تکون میده و میگه:
_هنوز خوابت میاد ..
_اوهوم
_منو باش رفتم کله صبح واسه کی حلیم خریدم ...
و این بار ناصره که با ترفندهای دلبرانه خاص خودش منو به زور بلندم میکنه .
روی صندلی خودم میذاره و با دوتا کاسه پر حلیم کنارم میشینه .
نه کسی لج بازی میکنه و نه کسی دعوا راه می ندازه .
صبحونه می خوریم و کمی بیشتر راجع به احساسات مون میگیم ...
اینکه دوست داریم بیشتر ناز و نوازش بشیم از چیزایی که سر ذوق مون میاره حرف بزنیم .
ادامه دارد
#سوال / #سوتی/ #تجربه/ #خاطره هاتونو ارسال کنید👇
🆔 @virane1
به مجموعه کانالهای ما در ایتا پیوندید🔽
🎭 @CeLebriTya
😜 @zaN_shOhar
💏 @DeLaNe36
═ೋ❅🌸❅ೋ═
#کپی_پستهای_کانال_مورد_رضایت_نیست
🤵 خاطرات عروس و داماد 👰
#سرگذشت_رها❤️ خودمو روی شکمش میندازم و بریده بریده بین خنده هام میگم: _وای ناصر ..... شبیه ترب شد
#سرگذشت_رها❤️
دل تنگی همیشه برای یک شخص نیست. گاهی میتونی دل تنگ گرمای نفس هایی باشی که از پشت روی گردنت پخش می شن یا دست هایی که تا صبح بدنت رو به اسارت خودشون در میارن تا هر دو به یقین برسین بالاخره بعداز چندین ماه دوری و داد و دعوا میشه یک شب رو در ارامش کنار هم سر کرد .
بدون اینکه شب بالشت هامون از اشک خیس باشه و تنمون از فشار عصبی بلرزه ...
اره ...
همه این ها میتونه بعد از طولانی ترین دعوا ها وجود داشته باشه به شرط این که دوساعت بدون جبهه گرفتن و سر هم داد زدن به حرف های ته دل هم دیگه گوش بدیم ...
به هم فرصت بدیم تا زخم هایی که خوردیم خوب بشه ...
شب رو میان دستان ناصر صبح گردم و چند باری مورد عنایت لگد های جانانه بچه مون قرار گرفتم ...
صبح با نوازش انگشت ناصر روی صورتم سخت پلک باز میکنم ...
_پاشو دیگه خواب الو ...الان ضعف میکنی ...
خمیازه بلند بالایی میکشم و دستامو به دو طرف باز میکنم تا کمی خودمو کش و قوس بدم اما ناخودآگاه دستی که بالا می برم زیر بینی ناصر میخوره و صدای پر دردش توی گوشم می پیچه .
_آخ دماااااااااااغم.
دو دستی بینی صاف و درشتش رو میگیره و کنار من روی تخت میوفته ...
دلم میسوزه اما نمیتونم جلوی خنده ای که داره ناخواسته روی لبن میشینه رو بگیرم. در اخر هم با خنده روی تخت می شینم :
_ناصر چی شدی؟؟
جوابم یه آخ غلیظ تره و از چشمان بسته اش هم می شه فهمید که داره درد می کشه تفلکی؛ولی متاسفانه با سرخی زیادی که صورتش داره شدت خنده ام بیشتر میشه.
با صدایی که از شدت خنده بالا و پایین میشه دستشو می کشم از روی صورتش پایین :
_ دستتو بردار ببینم چیشد دماغت ؟
بین چشماشو باز میکنه و نم اشک که بین چشماش میبینم دلمو می سوزونه.
اما برداشتن دستش همانا و بلند شدن صدای قهقه من همان .
ادامه دارد
#سوال / #سوتی/ #تجربه/ #خاطره هاتونو ارسال کنید👇
🆔 @virane1
به مجموعه کانالهای ما در ایتا پیوندید🔽
🎭 @CeLebriTya
😜 @zaN_shOhar
💏 @DeLaNe36
═ೋ❅🌸❅ೋ═
#کپی_پستهای_کانال_مورد_رضایت_نیست
🤵 خاطرات عروس و داماد 👰
#سرگذشت_رها❤️ چند ثانیه سکوت مطلقه وصدای نفس های کش دار ناصر . ترسیدم که دوباره بزنه و از ترسش صد
#سرگذشت_رها❤️
بعد از خوردن صبحانه به پیشنهاد ناصر برای بچه مون اینترنتی سیسمونی سفارش میدیم،چون باتوجه به شرایط من قطعا تا بعد از زایمان نمیتونم برای خریدن سیسمونی راه بیوفتم تو کوچه پس کوچه های بازار .
.روزها پشت سر هم میگذره و بعد از چهار روز سیسمونی که میخواستیم بالاخره ارسال میشه .
با تم زرد و سبز براش تخت و کمد گرفته بودیم و حالا دیدن اتاقش که به بهترین شکل چیده شده اشک شوق به چشمام میاره .
ناصر دونه دونه اشکامو پاک میکنه و گونه ام رو می بوسه ...
سه ماه باقی مونده مثل برق و باد میگذرن و من هنوز نمیتونم باور کنم این بچه ای که توی بغل مادرم داره هوار میکشه برای شیر خوردن بچهای که من اوایل حتی به سقط کردنش هم فکر کرده بودم .
دستم رو برای گرفتنش بلند میکنم و با صورتی جمع شده از درد بخیه هام با کمک ناصر خودمو روی تخت بالا می کشم ...
مادرم با لبخند بچه رو به ناصر میسپره و من سعی میکنم برای اولین بار به پسرمون شیر بدم ...
چیزی که شاید سالها خیلی هامون موقع عروسک بازی هامون اداش رو در اوردیم،و حالا از تجربه واقعیش توی پوست خودم نمی گنجم .
ناصر هردومون رو می بوسه و با خنده اشک هاش رو پاک میکنه:
_یه بند انگشت بچه اس دوبرابر منو تو اشک ریخت تا بهوش بیایی .
نگاهش روی صورتم کش دار میشه و برای اینکه مادرامون متوجه نشن نزدیک گوشم پچ میزنه:
_اگر سرم به سنگ نمی خورد چجوری می تونستم این صحنه رو ببینم و بازم از طلاق حرف بزنم؟
اروم گونه اش رو میبوسم و مثل خودش اروم میگم:
_خداروشکر که همه چیز به خیر گذشت ناصر ...بیا دیگه راجع بهش فکر نکنیم .
لبخند نرمی روی لب هام می شینه و به جزئیات صورتش خیره می شم .
پوستش سفیده و لپ های گرد و سرخ داره .
به اندازه یه بند انگشت بینی داره و وقتی چشماش رو برای اولین بار باز میکنه تیله های صیقلی و مشکی می بینم که با دقت به صورتم زل زده ...
_نظرتون راجع به متین چیه ؟
صدای مامانه که با ذوق این سوال رو می پرسه ناصر سوالی نگاهم میکنه و وقتی من پلک روی هم میذارم اسم کوچولو مون هم انتخاب میشه .
حالا واقعا وارد مرحله ای از زندگی می شیم که همه باید برای نگه داشتنش تلاش کنیم . باید برای ثانیه به ثانیه اش مشورت کنیم و به هم فرصت فکر کردن بدیم ...
#سوال / #سوتی/ #تجربه/ #خاطره هاتونو ارسال کنید👇
🆔 @virane1
به مجموعه کانالهای ما در ایتا پیوندید🔽
🎭 @CeLebriTya
😜 @zaN_shOhar
💏 @DeLaNe36
═ೋ❅🌸❅ೋ═
#کپی_پستهای_کانال_مورد_رضایت_نیست