#پارت2
_پاشو زودتر، داره دیرم میشه.
با صدای تشر داوود، لباسش را سفت تر چنگ زد!
_سرم تو زندگیم بود، این همه سال بی حرف رفتم و اومدم؛ نجابتم قیمتی نبود
یا از عهده قیمتش برنیومدی که بهش چوب حراج زدی؟
انسان ندیدی یا نبودی که فروختیم به یه ه*و*س؟!؟
دوباره و دوباره چشمه ی اشکش جوشید، هق زد
چشم دوخت به دختر حاج رضای معتمد غریب و آشنا؛ ناموس دزدی در قاموسش نبود اما آتشش زدند که چشم بست و آتش به جان و آبروی دیگری انداخت.
در صدایش بغض مردانه ای لانه کرده بود اما وقتش نبود، نیم نگاهی رو به سقف انباری انداخت و باز شد همان مرد خشک و زخمی امروز:
_وقت ندارم تلفت کنم، چادرتو سر کن برسونمت
صدایش در نمی آمد، بارانی بود و ناباور. کاش دیروز خواب به خواب میرفت
یا سوار نمیشد ماشینی را که مقصدش شد به تاراج رفتن آبروی پدر و شکستن
کمر مادر و شرمندگی برادر و بی آبرویی خودش.
_من باهات هیچ جا نمیام.
_از الان فقط ده دقیقه وقت داری خودتو برسونی به ماشین، وگرنه تضمین
نمیکنم تا شب چیزی ازت مونده باشه که برسه دست حاج رضا! خود دانی.
https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69