سلام به همه دوستان خوبم 😍
میخوام یه خاطره از خودم بگم ما خونمون تو روستاست موقعی خیلی کوچیک بودم با مامانم رفته بودم تو شهر تو خیابابون که بامامانم بودم من خوابم میبره موقع راه رفتن تو پیادرو مامان منم فک میکنم من دنبالش دارم میام خیلی راه میره نگاه پشت سرش میکنم تا منو نیست اطراف میگرده میبینه تا من وسط پیادرو خوابیدم 😂😎
#سوال / #سوتی/ #تجربه/ #خاطره هاتونو ارسال کنید👇
🆔 @virane1
😜 @zaN_shOhar 😜
هدایت شده از 🤵 خاطرات عروس و داماد 👰
سلام
اون خانومی که گفته بود ابجیش موهای پاشو نصفه زده بوده😅 باید بگم یه همچین اتفاقی هم واسه من افتاد یه بار با دوستام میخواستم برم بیرون خیلی هم دیرم شده بود شلوارم هم قد نود بود خلاصه موهای پاهامو تا جایی که از شلوار دیده نشع زدم تا شب که یهو قلبم درد گرفت خلاصه بابام و مامانم منو بردن بیمارستان اونا هم گفتن باید نوار قلب بگیریم از شانس خوشگلم هم یه اقا پسر جیگر دکتر بود 😂 دیگه بقیه شو خودتون تصور کنید
#سوال / #سوتی/ #تجربه/ #خاطره هاتونو ارسال کنید👇
🆔 @virane1
😜 @zaN_shOhar 😜
||✨بِسمِاللهِالرَّحمنالرَّحیم🧿🦋||
||✨روزتونبخیر😍✋🏻||
||✨سلام❤️||
سلام این سوتی من مربوط به پارسال تابستون میشه من تازه سر کار رفتم و تو یه شرکت منشی هستم پارسال تازه سه ماه از رفتنم سر کار می گذشت که مدیر مالی و مدیر بازرگانی شرکت که هر دو دوتا آقای جوان هستن اومدن گفتن خانم فلانی برای ما از رستوران غذا سفارش بده و هر دو کنار میز من ایستادن و مشغول حرف زدن شدن حالا غذای که میخواستن این بود که یکی جوجه مخصوص میخواست اون یکی جوجه بدون برنج منم تلفن و برداشتم و شماره گرفتم در همون حال هم با همکاران حرف میزدم از اون طرف رستوران تلفن و جواب داد و من چون حواسم پرت بود موقع سفارش به جای گفتن جوجه بدون برنج گفتم جوجه بدون مرغ همون لحظه این دوتا آقا سوتی رو گرفتن کلی خندیدن از یه طرف کلی خجالت کشیدم از یه طرف خودمم خندم گرفته بود و هنوز بعد از یک سال بعضی وقتها سربه سرم میذارن به خاطر این سوتی که دادم
#سوال / #سوتی/ #تجربه/ #خاطره هاتونو ارسال کنید👇
🆔 @virane1
😜 @zaN_shOhar 😜
سلام
اولین بار هست ک سوتی میفرستم
خواهرم تازه عقد کرده ماهم رفتیم خونه خونواده شوهرش اینا
خواهرم از قبل گفت خونواده شوهرم خیلی از تعارف بدشون میاد و دوست دارن باهاشون راحت باشی
حالا من میخواستم برم دستشویی
ولی چون پام مشکل داره از دستشویی فرنگی استفاده میکنم
به مادر شوهر خواهرم گفتم توالت فرنگی دارین گفت آره ولی یه ذره مشکل داره و بیا برات توضیح بدم چطور ازش استفاده کنی
خلاصه رفتیم و توضیح داد بعدش گفت خب دیگه من برم ک شما راحت باشی
منم خواستم باهاشون راحت باشم در یک حرکت بیفکرانه گفتم:نه این چ حرفیه تشریف داشته باشین راحتم
یه لحظه بعد دیدم چ سوتی دادم اون لحظه هم داشتم میترکیدم از خنده هم از خجالت آب شدم
مادر شوهر خواهرم هنگ کرده بود ک چی بگه
وایستاد یه دیقه تو چشمام زل زد بعد رفت
#سوال / #سوتی/ #تجربه/ #خاطره هاتونو ارسال کنید👇
🆔 @virane1
😜 @zaN_shOhar 😜
دوران نامزدی خونه تنها بودم شوهرم اومد پیشم مام اومدیم رو مبل نشستم رو پاش 😍چشمتون روز بد نبینه یهو بابام کلید انداخت این شوهره ام نامردی نکرد مارو مثل یه تیکه ... پرت کرد زمین من در حال چهار دستو پا با پدر گرام چشم تو چشم😐😑😑
خلاصه شانس اوردم به روم نیاورد ولی هنوز روم نمیشه تو چشماش نگاه کنم😂😂😂😂
#سوال / #سوتی/ #تجربه/ #خاطره هاتونو ارسال کنید👇
🆔 @virane1
😜 @zaN_shOhar 😜
سلام به همگی من زنی هستم 35ساله وشوهرم هم 38سالش تقریبا 14ساله از زندگی مشترکمون با خوبی وبدیهاش میگذره بچه هامون دوقلون یه پسر ویه دختر 11ساله داریم چیزی که زیاد منو اذیت میکنه خیانتای همسرمه تو این مدت که باهم زندگی میکنیم 4بار خیانت ازش دیدم هر سری که میخواستم ازش جدا شم میومد با گریه والتماس معذرت خواهی منم به خاطر بچه هام بخشیدم نه که ازدل، چون بخدا هیچی کم ندارم براش هم از لحاظ قیافه هم از لحاظ اخلاق، آخرین باری که خیانت ازش دیدم تقریبا تابستون گذشته بود بازم نزاشت برم حق طلاق و با حضانت بچه هامو ازش گرفتم خودش برا اینکه اعتمادمو جلب کنه هری چی داشت به نامم کرد.
ولی الان دوسه روزی دوباره حس میکنم شروع کرده نمیدونم چکار کنم خیلی زیرکه هیچ ردپایی از خودش به جا نمیزاره منم همش دارم خودخوری میکنم توروخدا بهم بگید چکار کنم بچه هام هم وابسته به دوتاموننن میترسم جدا بشم بچه هام لطمه ی سختی بخورن موندم با این حس بد که مثل خوره اوفتاده به جونم
#سوال / #سوتی/ #تجربه/ #خاطره هاتونو ارسال کنید👇
🆔 @virane1
😜 @zaN_shOhar 😜
ممنون از کانال خوبت ک حالمونو خوب میکنه🌹🌹❤️❤️
خب بریم سراغ سوتیه من صبح بیدار شدم برم دسشویی دست و صورتمو بشورم تا وسط پله ها رفتم احساس کردم یکی داره نگاهم میکنه سرمو اوردم بالا دیدم بعله پسرهمسایمون تو بالکن وایساده داره با لبخند ملیح نگاه میکنه منم با تاپ و موهای ژولیده😱😂😂هول شدم دوتا پا داشتم دوتا دیگم قرض گرفتم از پله هامون دوتا چهارتا رفتم بالا اومدم برم داخل خونه با دماغ رفتم تو درخونمون😂😂😂😂🤦🏻♀نمیدونسم بخندم یا گریه کنم فقط صدا مامانم میزدم بیاد کمکم🙂😂
#سوال / #سوتی/ #تجربه/ #خاطره هاتونو ارسال کنید👇
🆔 @virane1
😜 @zaN_shOhar 😜
کانالت خیلی خوبه😘
این خاطره خودم نیس مال دوستمه از زبون خودش میگم تو حال جلو بابام بودم داشتم لباس اتو میزدم ی هو ابجی کوچیکم از تو اتاق پرید جلوم گف ابجی چرا پوشک گزاشتی تو کیفت و پد بهداشتی رو بالا گرفت😑😂😂😂
از خجالت سررررخ شدم ینی😅😅😂😂
#سوال / #سوتی/ #تجربه/ #خاطره هاتونو ارسال کنید👇
🆔 @virane1
😜 @zaN_shOhar 😜
با سلام.مشکل من بدبینی به ادم هاست به خاطر خیانت هاشون به همدیگه واینکه با چشم خودم خیلی چیزها از مرد ها دیدم که حتی از کارشون هم پشیمون نیستن.احساس میکنم لیاقت ندارن که یک زن عاشقشون باشه حتی تو محیط کارم هم خیلی به خاطر چشم چرانی ها و بعضی هرزه ها که به من چشم داشتن اذیت شدم.حتی صاحبکارم هم که متاهل بود میگفت کسیکه تنهاست گناهی نداره باید بهش از نظر جنسی رسید من هم گفتم به جهنم وقتی خیانت به زنش براش مهم نیست منم تا حد محدودی باهاش رابطه برقرار کردم.و بهشم گفتم که اینجورادمارو باید کاری کنی که زندگیشون از هم بپاشه.اونم داره ازم فاصله میگیره به خاطر تهدیدم. خیلی کینه از مرد ها به دل گرفتم.چون احساس میکنم من و زنان دیگر بازیچه هستیم براشون وپشیمون هم نمیشن.خیلی سنگدل شدم.به ازدواج هم دیگه اعتقادی ندارم وبرام بی معنی شده.فقط میخوام کمکم کنید برای خودم یه زندگی اروم درست کنم وبه خاطر این مرد های عیاش کمتر خودمو عذاب بدم.البته اینم بگم که از زن ها هم دیگه بدم میاد چون اونا هم کم فتنه ای نیستن.دست خودم نیست وقتی میبینم زنی عشوه میاد ومردا هم از خداشونه با خودم میگم پس چرا من انقد خودمو محدود کنم پس منم مثل اون زن ها بشم وتنها نمونم.دست خودم نیست از همه ی ادما زده شدم احساس میکنم منم باید بد باشم وبه نفع خودم کار کنم
#سوال / #سوتی/ #تجربه/ #خاطره هاتونو ارسال کنید👇
🆔 @virane1
😜 @zaN_shOhar 😜
وایییی خدا خیلی با حال بود😂😂😂
منم از این سوتیا زیاد دارم..نمیدونم اشکال از گوشمه یا ملت خوب تلفظ نمیکنن!!
یدفعه توی مسجد کنار یکی از فامیلامون نشسته بودم سخنران در مورد خمس و زکات حرف میزد
بعد یهو این فامیلمون که لهجه غلیظی داره پرسید زکات چطوره؟منم باهاش رودواسی دارم تعجب کردم این سوالو پرسید!اومدم با کلی دک وپز براش تعریف کردم که زکات چیه و برا چه کساییه!اونم تو چشام زل زده بود فقط..بعد که کاااااممممل سخنرانیم تموم شد گفت نههه پرسیدم زن کوکات حالش چطوره؟
منظورش همون زن داداشم بود😐😓
#سوال / #سوتی/ #تجربه/ #خاطره هاتونو ارسال کنید👇
🆔 @virane1
😜 @zaN_shOhar 😜
🤵 خاطرات عروس و داماد 👰
بسم رب العشاق #رمان #حق_الناس #قسمت_چهارم براساس واقعیت✅ ۳-۴روز تعطیلی اول سال تموم شد رفتیم
یا هو
#رمان واقعی
#حق_الناس
#قسمت_پنجم
بعد از اونشب هروز محمد لاغرتر و غمگین تر میشید
من چندروز حس میکردم مریضم
رفتم دکتر
که فهمیدم مادر شدم
هم خوشحال بودم هم ناراحت
محمد چی اون بچه میخواد یعنی
امشب قراره بریم خونه فاطمه اینا زوار دیدن
تو اتاق داشتم حاضر میشدم
محمد دیر اومد برای همین نشد باهم نماز بخویم
صدای گریه هاش دلم آب میکرد این مرد چرا اینطوری میکنه
گوشیش زنگ خورد محمد رفت تو پذیرایی
سعی میکرد آروم حرف بزنه
حاجی جان سر جدت این آرزو ازمن نگیر
بذار قبل از مرگ طعم مدافع بودن بچشم
نشستم رو تخت و زدم زیر گریه
از صدای گریه ام وارد اتاق شد
محمد:یسنا جان خانمم چرا گریه میکنی؟
-تو چیو از من پنهان میکنی
محمد:پاشو که زائرهای امام حسین منتظرمون هستن
اونشب خیلی خوش گذشت یه عالمه خندیدیم
آخرشب که بلند شدیم
علی آقاگفت:محمد خدا شاهده دستم به خرید نمیرفتم
محمد:روز مرگم من تنها
اما کاش همین کفنم بشه
علی:این چه حرفیه
محمد:ما بریم شب بخیر
اصلا وقت نشد به فاطمه بگم داره خاله میشه
هنوز به هیچ کس نگفتم حتی محمد
سه روز بعد محمد برای یه دوره ۲۵روزه رفت سوریه برای سه ماه
بچمونـ الان دو ماه نیمش بود و من هنوز به محمد حرفی نزدم
داشتم خونه جمع میکردم
که صدای زنگ در بلند شد
آیفون برادشتم دیدم فاطمه
-سلام خواهری بیا بالا
-سلام عروس خانم
فاطمه :سلام دم خروس خانم
-بی ادب بی نمک
بشین من این جارو جمع کنم
بیام پیشت بشینم
فاطمه:باشه
جارو برقی گذاشتم تو اتاق خواب برگشتم
-خاله خانم برات شربت زعفران بیارم ؟
فاطمه:ها 😳😳😳
چی ؟
-دو ماه نیمه خاله شدی😅
فاطمه:من فدات بشم عزیزدل
محمد آقا هم میدونه ؟
-نه غم چشماش مانع از اینه که بهش بگم
فاطمه:چی بگم خوددانی
از دست شما
تو اون بیست پنج روز چندباری باهم حرف زدیم
روز به روز صداش غمیگن تر میشد
بیست پنج روز تموم شد
کنار هم نشسته بودیم
محمد:یسنا جان
-جانم
محمد:باید ازهم جدا بشیم
-ها
چی
یعنی چی
محمد 😳😳😳😳😡😡😡
محمد: آروم باش یسنا
-نمیخوام
نمیخوام 😡
تو گفتی عاشقمی
گفتی من تنها زنمیم که تو قلبتم
حرفات دورغ بود؟
آره
آره
فقط میخواستی خردم کنی
آره
آره
؟؟؟؟؟😭😭😭😭😭😭
محمد:نه به خدا
نه به سیدالشهدا
اومد سمتم که آرومم کنه
-به من نزدیک نشو
ازت متنفرم
کثافت
چادر سیاهم سر کردم از خونه زدم بیرون
رفتم سر مزار شهید علمدار
خودم انداختم سر مزارش
داداش
داداش
دیدی سیاه بخت شدم
😭😭😭😭😭
بسم رب العشاق
برای طلاق حتی توافقی باید چندبار بریم دادگاه
برای همین محمد اعزامشو یه ماه انداخت عقب
لعنتی
وقتی رفتیم دادگاه قاضی ازم پرسید خواهر شما حامله نیستی؟
چون از قانون سر در نمیاوردم
گفتم نه
گفت بازم باید آزمایش بدی
ریحانه دختر خاله ام دقیقا تو همون آزمایشگاه کار میکرد
به هزار التماس خواهش ازش خواستم تو برگه آزمایش بنویسه حامله نیستم😭
امروز بعد از سه هفته خطبه طلاقمون جاری شد
حتی یه نگاهم بهش نکردم
شکستم ،خوردشدم من تمام زندگیمو امروز پای برگه طلاق سیاه کردم😞
کاش یکی منو از این خواب وحشتناک بیدار کنه😭😭😭
*******************
روای سوم شخص جمع
یسنا روز طلاق برای اولین بار نسبت به محمد بی اعتنا بود
محمدی که عاشقانه دوستش داشت اما محمد اورا نادیده گرفت و طلاقش داد
فردای آن روز ساعت ۱۲شب اعزام محمد به سوریه بود
با طلاق دادن همسرش همه به او پشت کرده بودن
ساعت ۷صبح بود و تازه ماشین روشن کرده بود تا به مزار شهدا برود که فاطمه رو دید
با دیدن فاطمه سریع از ماشین پیدا شد
و باصدای خفه ای گفت برای یسنا اتفاقی افتاده؟
فاطمه در پاسخش خنده ای مسخره ای کرد و گفت :یعنی برات مهمه ؟
آقای به ظاهر مدافع حرم قبل از اینکه مدافع خاندان مولا باشی
مدافع زن و بچت باش
محمد با شنیدن واژه بچه چشمانش گشاد شد و گفت بچه؟😳
فاطمه گفت_ انقدر برات مهم نبود اما یسنا ۴ماهه حامله است
فقط برای رسیدن به آرزوت بچه رو ازت پنهان کرد
محمد:یسنا الان کجاست؟
فاطمه:به توچه
قبل از شور حسینی
شعور حسینی داشته باش
حق الناس مانع شهادته
وای مصیبتا
گوشی تلفن برداشت به یسنا پیام داد
لطفا مراقب خودتون و بچه باشید😐
راوی سوم شخص جمع
۱۵-۱۶روزی از رفتن محمد به سوریه میگذشت
یسنا امیدش به بچه بود
اونروز دلش شدید بهانه محمد رو میگرفت
از خانه مادرش خارج شد
به سمت خانه مادر محمد حرکت کرد
زنگ در زد مادر محمد در باز کرد،
سلام دخترم خوبی ؟
یسنا:ممنونم مادر ببخشید مزاحمت شدم اما دیگه دلم بهانه محمد میگرفت
مادر:بخدا شرمندتم یسناجان
من نمیدونم این پسره چشه بخدا شرمنده
یسنا:مامان دلم براش یه ذره شده
مادر:الهی بمیرم برات
بیا داخل یسنا جان
مادر به سمت آشپزخانه رفت تا برای یسنا شربت بیاورد
که صدای زنگ تلفن بلند شد
مادر: