eitaa logo
🤵‌ خاطرات‌ عروس و داماد 👰
8.3هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
181 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده برای کانالداران محترم پذیرفته میشود👇🧿 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 .
مشاهده در ایتا
دانلود
🤵‌ خاطرات‌ عروس و داماد 👰
#رمان #پناه #قسمت_بیست_سوم ✍🏻در کمال تعجبم بعد از چند بوق جواب می دهد. _بله؟ +سلام عروس خانوم جیغ م
✍لبه های چادر را با دست نگه داشته ام و مثل بچه ها دنبال لاله راه می روم.خدایا چقدر خاطره ای دور دارم از اینجا وارد صحن می شویم و روبه روی پنجره فولاد می ایستم.لاله می گوید: _چرا وایسادی؟بریم تو دیگه همونجا هم نماز می خونیم +تو برو _باز لوس... +یادم رفت وضو بگیرم _ای بابا!خب حداقل زودتر می گفتی +میشینم همینجا که دارن فرش پهن می کنن.تو برو زیارتت رو بکن و بیا فقط خیلی لفتش نده انگار ناامید شده که بدون هیچ حرفی می رود سمت کفشداری ها گوشه ای می نشینم و به همه جا با دقت نگاه می کنم.به پسرهای جوانی که فرش های لوله شده را تند و تند پهن می کنند و مردمی که با عشق همراهیشان می کنند. به صف هایی که بسته می شود و کبوترهایی که دور سقاخانه پرواز می کنند.صدای اذان پخش می شود و به این فکر می کنم که با چه رویی اینجا آمده ام؟!منی که با آرایش و لاک زدن دائمی هیچ وقت روبه قبله هم نمی کردم. زنی کنارم نشسته و از زیر چادر مشکی اش با لحن عاجزانه ای با امام رضا درددل می کند.طوری اشک می ریزد که انگار بدبخت ترین آدم دنیاست و هیچ چاره ای جز توسل نداشته... دلم می خواهد که من هم حرف بزنم اما بلد نیستم!زبانم انگار الکن شده واژه ها را گم کرده ام و یا از شرم و خجالتی که فقط خودم چرایش را خبر دارم لال شدم. صدای پیامک گوشیم بلند می شود.بازش می کنم و پیامی را که لاله فرستاده زیرلب هزار بار با چشمانی که حالا بارانی شده می خوانم: "سکوت کرده ام و خیره بر ضریح تو ام که بشنود دلتان التماسِ باران را..." و بالاخره قفل دهانم باز می شود "سلام،رو سیاه اومدم ولی توقع ندارم ببخشیم.نمی دونم حاجتی دارم با نه ولی وسط یه دوراهی گیر کردم.اگه میشه کمکم کن بهتر از این بلد نیستم به قول زهرا خانوم متوسل بشم! میشه یه کاری کنی منم مثل همه ی آدمایی که بخاطر شما اومدن تو حرم بشم و وقتی چشمم به گنبدت میفته دلم بره؟میشه حاجتمو بدی؟میشه معجزه کنی تا بفهمم هنوزم خدا منو می بینه؟ همین امروز همین امروز برام نشونه بفرست بند دلم انقدرام محکم نیست که زود پاره نشه.خودت گره بزن و نزدیکش کن به خدا!سپردم دست خودتتون..." می گویم و نفس عمیقی می کشم.انگار سبک شده ام.جماعت که تمام می شود لاله هم می رسد و می گوید: _قبول باشه +من که نماز نخوندم _زیارتت رو گفتم +هه...خوبه تو حیاط بودم! _مهم دله در ضمن اگه لیاقت زیارت نداشتی تا همینجا هم نمی تونستی بیای. حاجت روا ان شاالله حتی او هم عجیب شده این روزها!هر حرکت و هر رفتارش یکجوری حساب شده است انگار... شب شده و هیچ معجزه ای نبود!روی تختم جابجا می شوم و از پشت پنجره به ماه نگاه می کنم.نیشخندی می زنم و می گویم: +بهش گفتم سستم،گفتم یه کاری کن که ایمان بیارم بهت دوباره...نخواست و پتو را می کشم روی سرم.ویبره ی گوشی که صدا می دهد کلافه چشم باز می کنم و به لاله ی مزاحم بد و بیراه می گویم.پیام را باز می کنم و با دیدن اسم فرشته لبخند پت و پهنی می زنم. "سلام پناه جان،خوبی خانوم؟خواب که نبودی؟شهاب برای یه کاری داره میاد مشهد،چند ساعت بیشتر نمی مونه اما گفتم سوغاتی هات رو بیاره،زحمتت نمیشه خودت بری و بگیری؟" گوشی از دستم سر می خورد،بغض می کنم.دوباره به مهتاب سرک کشیده به اتاقم خیره می شوم و زمزمه می کنم: "شهاب داره میاد مشهد... نگاه کن که غم درون دیده‌ام چگونه قطره قطره آب می شود چگونه سایهٔ سیاه سرکشم اسیر دست آفتاب می شود! نگاه کن تمام هستیم خراب می شود نگاه کن تمام آسمان من پر از شهاب می شود!! و حس می کنم اولین گره ای که دلم را بند گرمای آفتاب امامم می کند! به فرشته می نویسم "سلام عروس خانوم نه بیدارم.مگه میشه از سوغاتی گذشت؟" و جواب می دهد:"خداروشکر که مثل خودمی و از خیر هیچی نمی گذری اشکالی نداره شمارت رو بدم بهش تا خودش باهات قرار بذاره؟" و من با ذوق می نویسم!"نه عزیزم هرجور خودت صلاح می دونی..." هنوز هم احساس می کنم که نخوابیده رویا می بینم! دلم می خواهد زودتر صبح بشود،چشمانم را می بندم و با یک عالمه فکر و خیال شیرین خوابم می برد به امید فردا ✍🏻تا ظهر تمام طول و عرض اتاقم را قدم می زنم و گوش به زنگ موبایلم هستم اما هیچ خبری نمی شود.در می زنند و افسانه سرک می کشد تو _نمیای ناهار؟ +نه _کتلت درست کردما +نمی خورم مرسی _صبحانه هم که نخوردی،چرا بی قراری؟ می نشینم روی تخت و می گویم: +نه بابا! فقط اشتها ندارم آخه ... هنوز حرفم تمام نشده که گوشی زنگ می خورد،با سرعت می دوم سمتش و با دیدن شماره ی ناشناس قلبم شروع می کند به تند زدن.افسانه با طعنه می گوید: _من میرم پس لبم را گاز می گیرم،آبرویم رفت!از ترس قطع شدن سریع تماس را جواب می دهم.و برای اولین بار دقیقا نمی دانم که چه باید بگویم! _الو +بله _سلام علیکم سماوات هستم چقدر صدایش از پشت تلفن فرق داشت و مردانه تر بود! +سلام آقا شهاب،خوب هستین؟ _الحمدالله.شرمنده مزاحم شدم +خواهش می کنم _وا
🤵‌ خاطرات‌ عروس و داماد 👰
#رمان #پناه #قسمت_بیست_چهارم ✍لبه های چادر را با دست نگه داشته ام و مثل بچه ها دنبال لاله راه می ر
✍🏻روی تختم می نشینم و با ذوق بسته ی شهاب را باز می کنم.در نظر اول دیدن چند کتاب و سی دی برایم هیچ جذابیتی ندارد.اما به خودم می گویم(خوبه که بنده خدا گفت توش چیه تازه عقلم بد چیزی نیستا، مثلا توقع نداشتی که شهاب مثل فلان پسر و فلان بنده خدا ادکلن و شال و گردنبند مد روز سوغات بیاره که) کف جعبه،پارچه ی چادررنگی فوق العاده زیبایی خودنمایی می کند.با ذوق بر می دارم و نگاهش می کنم.جنس خاصی دارد ،خیلی وارد نیستم اما انگار ترکیبی از مخمل و حریر نرم است. لبخند می زنم و می گویم: _دوستش دارم،ولی معلوم نیست اینو خود شهاب سوغات آورده یا از فرستاده های فرشته ست! هنوز به نتیجه نرسیدم که با شنیدن سر و صدایی متعجب از جا بلند می شوم.گوشم را تیز می کنم،صدا هر لحظه نزدیک تر می شود و تنم را می لرزاند چادر را پرت می کنم روی تخت و از اتاق می روم بیرون. مادر بهزاد وسط پذیرایی ایستاده، نگاهش که به من می افتد مثل ببری که آماده ی حمله باشد افسانه که با لیوانی آب کنارش هست را هول می دهد عقب و به سرعت چند قدم به سمت من می آید.زیرلب سلام می کنم.انگار منتظر جرقه بود که یکهو آتش می گیرد. _چه سلامی،چه علیکی؟نمی فهمم، آخه نونت نبود آبت نبود برگشتنت از تهران چی بود دیگه دختر؟تو که رفته بودی موندگار بشی پس چرا مثل اجل معلق باز وسط زندگی ما سبز شدی هان؟ با چشم های گرد شده و دهان باز اول به چهره ی پر استرس افسانه و بعد به او خیره می شوم و می پرسم: +با منی ؟! _پس چی؟ولم کن آبجی انقد این دست وامونده رو نکش.بذار برای یه بارم شده هرچی تو دلم خون خوردم از دست عشوه گری های این دختره تف کنم بریزم بیرون!د آخه تو که بچه نیستی، والا بخدا ما هم سن و سال شماها بودیم دو سه تا بچه دور ورمون بود! وقاحتم حدی داره،یا می نشستی خونه ی بابات مثل دخترای سنگین و رنگین که خواستگارا با عزت و احترام بیان پاشنه درو از جا دربیارن،یا حالا که میفتی دنبال پسرای مردم حداقل پی یکی رو بگیر که فک و فامیل نباشه! +چی میگی اعظم؟تو رو خدا بیا بشین یه لیوان آب بخور الان فشارت میره بالا باز داستان ... _دق کردم افسانه دق!این دختر یه وجبی ماری بود که تو آستین منو تو بزرگ شد. اااا نکرد لااقل احترام این زن بابای بدبختو نگه داره!آخر الزمون شده بخدا بهت زده ایستاده ام و او در عرض چند ثانیه هرچه می خواهد می گوید!شوکه ام و هنوز نفهمیدم که چه خبر شده... سعی و تلاش افسانه هم برای آرام کردن این کوه آتش فشان بی ثمر می ماند... +آخه افسان،هرکی ندونه تو که خوب می دونی چجوری پسرمو چندساله گذاشته توی خماری،بچم نه شب داشته و نه روز...تموم دوستاش سر و سامون گرفتن ولی این یکی پاشو کرد تو یه کفش که الا و بلا پناه !یا پناه یا هیشکی...آخه کدوم پناه؟ دستش را به سمتم دراز می کند و با تحقیر می گوید: _این؟این؟ اینی که تا دیروز ده تا پسر هواخواهش بودن و یه من سرخاب سپیداب داشت و از فرق سرش تا نوک موهای هفت رنگشو کل محل دیده بودن؟ من بیام چنین دختری رو عروسم کنم؟ که پس فردا برام دختر بزاد لنگه ی خودش؟اینی که پاشد هزار کیلومتر کوبید رفت تهران که آزاد باشه!که افسارش دست خودش باشه!حالام معلومر نیست با چه نقشه و ترفندی از جا مونده شده و با این ریخت جدید برگشته که یعنی آره!من متنبه شدم...گیسشو فرستاده زیر روسری و سربه زیر میره میاد...کی بود کی بود من نبودم! که ایندفعه پسر ساده ی منو که داشت قرار عقد می ذاشت با هزار بدبختی ،وسط خیابون گیر بیاره و دوباره مخش رو شستشو بده!که بیاد زندگی منو زهر کنه، که چرا نگفتین پناه اومده اونم چه اومدنی...که باز رو در و دیوار خونم خط و نشون بکشه واسه حرف مرد یکی بودنش!که فقط پناه و پناه و پناه مثل نارنجکی شده ام که ضامنش را کشیده اند و فقط معطل شماره معکوس انفجار است! +نگو خواهر،بهزاد خودش همیشه خاطرخواه پناه بوده وگرنه کیه که ندونه دختر من .... تقریبا فریاد می زنم: _من دختر تو نیستم! جا خورده اند،به صورتم زل می زنند،دست هایم را از شدت حرص مشت کرده ام.با فک قفل شده شروع می کنم به گفتن: +لعنت به اون بهزاد که تمام روزای عمرمو برام مثل شب تار کرد همیشه،چی فکر کردی خانوم؟چطور به خودت اجازه دادی کفشتو ور بکشیو بیای خونه پدر من داد و بیداد راه بندازی؟خیال ورت داشته که پسرت تحفه ست،شازده ی شما خودش منو تو کوچه دید!حالا اینکه چشم و دلش با یه نظر به دختر مردم میره تقصیره منه؟به چه حقی تهمت می زنی؟با من دشمنی ،خدا و پیغمبرم سرت نمیشه؟ ✍🏻ببینم برای برگشتن به زندگیم باید از شما اجازه می گرفتم؟اگه پسرت رو توی خماری گذاشته بودم نصفش بخاطر این بود که از همین روزا می ترسیدم،از شمایی که اون روت رو بالاخره یه بارم که شده نشون بدی،ولی خداروشکر من خیلی وقته آدمای اطرافمو شناختم! به هیچکسی هم ربطی نداره که گیسمو فرستادم زیر روسری یا نه...که حالا بدون سرخاب و سپیداپ پامو می
🤵‌ خاطرات‌ عروس و داماد 👰
#بسم_رب_العشاق #قسمت_اول #حق_الناس براساس واقعیت✅ بازم بابا راهی جاده بود -باباجون زود بیاید دل
بسم رب العشاق رمانی براساس واقعیت✅ من عاشق شده بودم عاشق مردی که تمام فکر و ذهنش سوریه بود 😔😔😔 عاشق مردی که یه بار نگفت منم مثل بقیه مدافعین حرم قبل از اینکه مدافع حرم بی بی باشم مدافع زن و بچه ام باشم الان که شما دارید این داستان که دوستم مینویسه میخونید شاید بگید همه جا تو اون یک سال زندگی من خطا کردم اما من فقط عاشق بودم 😔😔😔 خلاصه بگذریم بریم سر اصل داستان به خاطر شدت گریه فشارم افتاده بود وارد خونه که شدم رنگ و روخم مادرم رو ترسوند با استرس گفت یسنا تا الان کجا بودی ؟ چیکار میکردی؟ ومن در برابر تمامی سوالات مادر فقط سکوت کرده بودم هنوز وارد اتاق نشده بودم که از حال رفتم وقتی چشمام باز کردم دیدم شبه فاطمه پیشمه تو بیمارستان فاطمه:یسنا جان خواهری چیکارکردی باخودت ؟ میدونی فشارت چند بود خدا رحم کرد منو علی همون موقعه اومدیم خونتون صدای دراومد فاطمه گفت بفرمایید علی و محمد باهم واردشدن علی :یسناخانم خوبی ؟ با چشمهای اشک بار و صدای که از ته چاه درمیومد گفتم بله محمد:آجی کوچولو با خودت چیکار کردی؟ دلم میخواست داد بزنم لعنتی نگو آجی کوچولو 😭 خلاصه بگم اون شب دکتر منو مرخص نکرد چون فشارم ۵/۵بود فردا صبحش مادر و فاطمه و محمد اومدن دنبالم ما با خانواده علی ،محمد،فاطمه خیلی صمیمی بودیم حالا این دل لعنتی عاشق محمد شده بود 😞😞😞 فرداصبحش مادرو فاطمه و محمد اومدن دنبالم علی آقا سپاه بود نتونسته بود بیاد فاطمه :یسنا جان خواهری خوبی ؟ اشکام جاری شد فاطمه بیا خونمون پیشم باش تاشب ،شب بریم هئیت باهم فاطمه:تو چته حرف بزن بگو چته -بریم خونه فاطمه فاطمه پیشم باش همیشه فاطمه:آروم باش عزیزم آروم باش خب😢 فاطمه تا شب چندین بار ازم خواست باهش حرف بزنم تا یه راه حلی پیدا کنه فاطمه نسبت به من خیلی عاقل بود اما من احساسی بودم بالاخره شب شد من با فاطمه و علی راهی هئیت شدم مداح هئیت محمد بود شروع کرد به مداحی حضرت علی اصغر خیلی گریه کردم از باب الحوائج حسین خواستم کمک کنه اونشب برخلاف تمام وقتایی که میرفتم هئیت اصلا پا نشدم برای کمک برگشتنی چون علی آقا همراهمون بود نشد با فاطمه حرف بزنم اونشب که از هئیت برگشتم باخودم خیلی فکر کردم آخرشم به این نتیجه رسیدم باید برم بامحمد حرف بزنم و از این مهر لعنتی بگم اره باید دلمو بزنم به دریا باید این بازی تمومشه صبح فاطمه اومد دنبالم قرار در فکرم بود فاطمه:یسنا کجایی؟ -فاطمه من از محمد آقا خوشم اومده خوشم میاد که نه 😔😔😔 عاشقشم حسم مال الان و دیروز نیست خیلی وقته فاطمه:خب - میخوام برم باش حرف بزنم یسنا:دیگه چی 😡😡😡 میفهمی حرفتو -من میرم حرف میزنم امشب یسنا:فاطمه جان خواهرم تو یه دختر محجبه و عالی هستی محمدآقا هم که قصد ازدواج نداره کلا هدفش سوریه است فاطمه هی سعی میکرد منو قانع کنه نرم و با محمد حرف نزنم اما تصمیم جدی بود من دیگه از این بلاتکلیفی خسته شده بودم باید میرفتم نمیخواستم مدیون قلبم بشم
🤵‌ خاطرات‌ عروس و داماد 👰
بسم رب العشاق #رمان #حق_الناس #قسمت_دوم رمانی براساس واقعیت✅ من عاشق شده بودم عاشق مردی که تمام ف
بسم رب العشاق براساس واقعیت✅ ساعت ۶-۷غروب بود میدونستم محمد الان هئیته تو مسجد پایگاه بود محمد مربی حلقه صالحین کودکانـ پایگاه شهید همت بود به سمت پایگاه حرکت کردم دیدم داشت با آقای محمدی صحبت میکنه صداش کردم آقای ستوده برگشت سمتم درحالی که سرش پایین بود گفت بله آجی -میخوام باهتون حرف بزنم محمد:بله چند لحظه صبرکنید به سمت بچه ها رفت بعد از چند لحظه خداحافظی کرد و برگشت استرس داشتم دستام میلرزید خدایا خودت کمکم کن چندبارنفس عمیق کشیدم چشماموبستم باصدای محمد از فکراومدم بیرون محمد:بفرمایید داخل ماشین من درخدمت چه لحظات سختی بود شروع کردم به حرف زدم از علاقم گفتمـ محمد هم فقط فقط سکوت کرد بعد از اتمام حرفهام فقط گفت میرسونمتون منزل تمام طول مسیر فقط صدای مداحی از مداحی های آقای نریمانی سکوت ماشین میشکست منو رسوند خونه خودش رفت حالم عجیب و غریب بود چرا چرا حرف نزد چرا وقتی داشتم تو اتیش سکوتش میسوختم حرفی نزد نکنه،نکنه خراب کردم. اونشب انقدر گریه کردم خودم و محمد فحش دادم بعد از اون شب هرجا من بودم محمد حاضر نمیشد یااگه مجبوری روبرو میشدیم سریع اونجا رو ترک میکرد دلم میخواست اول خودمو بعد اونو در حد مرگـ بزنم دو ماه برهمین روال گذشت فردا عیده اما من اصلا هیچ کاری نکردم به ضرب و زور مامان مثل گل دقیقه ۹۰رفتم خریده 😁😁 اما برای من عید نمیشد بدون محمد😔 کاش این ابهام بزرگ رو از ذهنم برداره خلاصهـ بگم با بی میلی تمام سفره هفت سین چیدم ساعت ۴:۳۰تحویل سال بود ای خدا کله سحر آخه شد تحویل سال 😴😴😴 بالاخره وارد سال نو شدیم لحظه تحویل سال بجز ظهور آقا دعاکردم محمد مال من بشه ساعت ۷:۳۰شب بود که صدای زنگ بلند شد خانواده محمد اینا بودن وا خاک عالم✋✋ به سرم این چرا لباس سپاه پوشیده 😳 وای 😱😱من درحال سکتم نکنه اومده آبروی منو ببره 😔😔😔 خلاصه اونا نشستن تو پذیرایی منم پاشدم تعارف میوه و آجیل و.... که مامان محمد یهو _ یسناجان لطفا بیا بشین دخترم رو پدرم گفت حاج آقا ما اومدیم یسناجان برای محمد آقا خواستگاری کنیم ؟ من:😳😳😳😳 پدرم:صاحب اختیارید کی بهتر از محمد حاج خانم: حاج آقا اگه اجازه میدید محمد و یسنا برن حرف بزنن پدر:بله حتما یسنادخترم محمد آقا راهنمایی کن من و محمد رفتیم تو اتاقم محمد نشست رو تخت منم روی صندلی کامپیوتر قبل از اینکه حرف بزنم گفت یسناخانم من هیچ علاقه ای به شما ندارم فقط اومدم تا دینی گردنم نباشه اشکام جاری شد لعنتی لعنتی اونشب مادرش منو نشون کرده محمد کرد ولی دلم شکست این همه عشق این همه انتظار حرفای محمد قلبمو اتیش کشید😔 شاید محمد بگه خواهر اما مطمئنم میتونم عاشقش کنم اره من میتونم با این حرفم یه لبخند اومد رو لبم شماره فاطمه روگرفتم وکل ماجرا بهش گفتم اونم فقط فحشم داد آخرش گفت فردا با علی میام خونتون اونشب با هزاران رویایی قشنگ خوابیدم ساعت ۱۰-۱۱صبح بود ک علی آقا و فاطمه باهم اومدن عیددیدنی فاطمه گفت دیشب مادرشوهرش اینا رفتن خونشون برای ۲۹اردیبهشت قرار عقد و کربلا گذاشتن چقدر خوشحال بودم براش فاطمه :خاله من پیشنهاد دارم مامان:جانم فاطمه صیغه شون کنید تا روز ۱۷فروردین که ولادت حضرت زهراست یه عقد بزرگ میگریم براشون مامان:آره عزیزم راست میگی عالیه شب زنگ میزنم به حاج خانم ستوده میگم فاطمه:آره خاله این کار عالیه 😍 / / / هاتونو ارسال کنید👇 🆔 @virane1 😜 @zaN_shOhar 😜
🤵‌ خاطرات‌ عروس و داماد 👰
بسم رب العشاق #رمان #حق_الناس #قسمت_سوم براساس واقعیت✅ ساعت ۶-۷غروب بود میدونستم محمد الان هئی
‌بسم رب العشاق براساس واقعیت✅ ۳-۴روز تعطیلی اول سال تموم شد رفتیم آزمایش محمد مثل کوه یخ بود واین عذابم میداد اما تموم سعیم میکردم تو قلبش رسوخ کنم رفتیم آزمایش خون دادیم شبش عموی محمد که طلبه بود صیغه عقد موقت خوند هوووورا اونشب محمد مجبوربود هی بهم بگه خانمم تو دلم گفتم صبر کن محمد آقا یه کاری میکنم این خانمم گفتنتات از سرمحبت و عشق بشه مادرم وحاج خانم تمامن دنبال این بودن که خونه برای ۱۷ فروردین محیا کنن باور نمیشد محمدحالا شده مردزندگیم😍 محمد ۵فروردین رفت ماموریت کرمانشاه و این شروع بی قراری ها و دلتنگی های من بود😔 ماموریت محمد۷روز طول کشید وقتی دیدمش محبتم نمایان کردم اما اون یخ بود وقتی اومد نماز بخونه داد زدم محمد خیلی نامردی خیلی من عاشقتم از ۷سالگی تا الان ک ۱۷‌سالمه انقدر گریه کردم که از حال رفتم وقتی چشمام باز کردم دیدم سرم زدن به دستم مادرم :محمد آقا خودش سرمت زد رو ازش برگردوندم مادرم اینا که بیرون رفتن محمدگفت: فکر نمیکردم خانمم انقدر خشمگین باشه یسناجان تو از یه چیزای بیخبری بعداز مرگم میفهمی با این حرفش اشک توچشمام حلقه زد😢 _محمد بسه حرف مرگ نزن😔 ولی حواست هست بهم گفتی یسنا جون☺️ گونه هام سرخ شد محمد لبخندتلخی زد و از اتاق خارج شد ولی تو دل من به خاطر این کلمه جشن بود😍 بعد از اون برخود محمد بامن خیلی خوب شد اما در حین محبت همیشه یه غمی تو چشماش بود بالاخره ۱۷فروردین شد ما با بیست -سی مهمان راهی خونمون شدیم محمد تو عاشقانه ترین شرایطمون هم یه غمی توی چشماش موج میزد تو پذیرایی نشسته بودیم دوتا چای ریختم بردم تو پذیرایی -محمدجان محمد:جانم -آقایی چی شده ۱۵روزه زندگی مشترکمون شروع کردیم اما همیشه تو چشمات غم هست نمیخوای حرف بزنی باهم ؟ دستش کلافه تو موهاش فرو کرد و گفت یسنا خانم نمیخوای بهمون شام بدی ای خدا این مرد چشه چرا حرف نمیزنه 😔😔😔😔 شام که خوردیم محمد یهو گفت :یسنا گلم بریم مزار شهدا دست تو دست هم رفتیم مزار شهدا وقتی نزدیک شدیم محمد رو بهم گفت یسنا جان میشه منو تنها بذاری از دور لرزش شانه هاشو میدیم مردمن چرا اینطوریه خدایا 😭😭😭 یک ماه خورده ای از عروسی مامیگذره فردا عقد و کربلای فاطمه و علی آقاست محمد شب قبلش بهم گفت یسنا جان از علی خواستم برام کفن متبرک به حرم ارباب برام بیاره یهو اومد پایین پام نشست سرش گذشت رو پام و گفت یسنا هیچوقت نفرینم نکنیا من نمیخواستم تو وارد بازی بشی اما عشقت نذاشت عاشقت شدم با اونکه میدونم یه روزی بهم میگی نامرد اما بدون تو تنها زنی هستی که همیشه تو قلب و زندگی من هستی حلالم کن بانو 😳😳😳😳 محمد از چی حرف میزنی چرا باید نفرینت کنم نشستم روی زمین کنارش اشکوصورتمو میسوزوند سرشو گرفتم بالا _نامرد عاشق بودی و نگفتی؟☺️😢 خیره شد تو چشمام ظاهرا اونم دلش گریه کردن میخواست😔
🤵‌ خاطرات‌ عروس و داماد 👰
‌بسم رب العشاق #رمان #حق_الناس #قسمت_چهارم براساس واقعیت✅ ۳-۴روز تعطیلی اول سال تموم شد رفتیم
یا هو واقعی بعد از اونشب هروز محمد لاغرتر و غمگین تر میشید من چندروز حس میکردم مریضم رفتم دکتر که فهمیدم مادر شدم هم خوشحال بودم هم ناراحت محمد چی اون بچه میخواد یعنی امشب قراره بریم خونه فاطمه اینا زوار دیدن تو اتاق داشتم حاضر میشدم محمد دیر اومد برای همین نشد باهم نماز بخویم صدای گریه هاش دلم آب میکرد این مرد چرا اینطوری میکنه گوشیش زنگ خورد محمد رفت تو پذیرایی سعی میکرد آروم حرف بزنه حاجی جان سر جدت این آرزو ازمن نگیر بذار قبل از مرگ طعم مدافع بودن بچشم نشستم رو تخت و زدم زیر گریه از صدای گریه ام وارد اتاق شد محمد:یسنا جان خانمم چرا گریه میکنی؟ -تو چیو از من پنهان میکنی محمد:پاشو که زائرهای امام حسین منتظرمون هستن اونشب خیلی خوش گذشت یه عالمه خندیدیم آخرشب که بلند شدیم علی آقاگفت:محمد خدا شاهده دستم به خرید نمیرفتم محمد:روز مرگم من تنها اما کاش همین کفنم بشه علی:این چه حرفیه محمد:ما بریم شب بخیر اصلا وقت نشد به فاطمه بگم داره خاله میشه هنوز به هیچ کس نگفتم حتی محمد سه روز بعد محمد برای یه دوره ۲۵روزه رفت سوریه برای سه ماه بچمونـ الان دو ماه نیمش بود و من هنوز به محمد حرفی نزدم داشتم خونه جمع میکردم که صدای زنگ در بلند شد آیفون برادشتم دیدم فاطمه -سلام خواهری بیا بالا -سلام عروس خانم فاطمه :سلام دم خروس خانم -بی ادب بی نمک بشین من این جارو جمع کنم بیام پیشت بشینم فاطمه:باشه جارو برقی گذاشتم تو اتاق خواب برگشتم -خاله خانم برات شربت زعفران بیارم ؟ فاطمه:ها 😳😳😳 چی ؟ -دو ماه نیمه خاله شدی😅 فاطمه:من فدات بشم عزیزدل محمد آقا هم میدونه ؟ -نه غم چشماش مانع از اینه که بهش بگم فاطمه:چی بگم خوددانی از دست شما تو اون بیست پنج روز چندباری باهم حرف زدیم روز به روز صداش غمیگن تر میشد بیست پنج روز تموم شد کنار هم نشسته بودیم محمد:یسنا جان -جانم محمد:باید ازهم جدا بشیم -ها چی یعنی چی محمد 😳😳😳😳😡😡😡 محمد: آروم باش یسنا -نمیخوام نمیخوام 😡 تو گفتی عاشقمی گفتی من تنها زنمیم که تو قلبتم حرفات دورغ بود؟ آره آره فقط میخواستی خردم کنی آره آره ؟؟؟؟؟😭😭😭😭😭😭 محمد:نه به خدا نه به سیدالشهدا اومد سمتم که آرومم کنه -به من نزدیک نشو ازت متنفرم کثافت چادر سیاهم سر کردم از خونه زدم بیرون رفتم سر مزار شهید علمدار خودم انداختم سر مزارش داداش داداش دیدی سیاه بخت شدم 😭😭😭😭😭 بسم رب العشاق برای طلاق حتی توافقی باید چندبار بریم دادگاه برای همین محمد اعزامشو یه ماه انداخت عقب لعنتی وقتی رفتیم دادگاه قاضی ازم پرسید خواهر شما حامله نیستی؟ چون از قانون سر در نمیاوردم گفتم نه گفت بازم باید آزمایش بدی ریحانه دختر خاله ام دقیقا تو همون آزمایشگاه کار میکرد به هزار التماس خواهش ازش خواستم تو برگه آزمایش بنویسه حامله نیستم😭 امروز بعد از سه هفته خطبه طلاقمون جاری شد حتی یه نگاهم بهش نکردم شکستم ،خوردشدم من تمام زندگیمو امروز پای برگه طلاق سیاه کردم😞 کاش یکی منو از این خواب وحشتناک بیدار کنه😭😭😭 ******************* روای سوم شخص جمع یسنا روز طلاق برای اولین بار نسبت به محمد بی اعتنا بود محمدی که عاشقانه دوستش داشت اما محمد اورا نادیده گرفت و طلاقش داد فردای آن روز ساعت ۱۲شب اعزام محمد به سوریه بود با طلاق دادن همسرش همه به او پشت کرده بودن ساعت ۷صبح بود و تازه ماشین روشن کرده بود تا به مزار شهدا برود که فاطمه رو دید با دیدن فاطمه سریع از ماشین پیدا شد و باصدای خفه ای گفت برای یسنا اتفاقی افتاده؟ فاطمه در پاسخش خنده ای مسخره ای کرد و گفت :یعنی برات مهمه ؟ آقای به ظاهر مدافع حرم قبل از اینکه مدافع خاندان مولا باشی مدافع زن و بچت باش محمد با شنیدن واژه بچه چشمانش گشاد شد و گفت بچه؟😳 فاطمه گفت_ انقدر برات مهم نبود اما یسنا ۴ماهه حامله است فقط برای رسیدن به آرزوت بچه رو ازت پنهان کرد محمد:یسنا الان کجاست؟ فاطمه:به توچه قبل از شور حسینی شعور حسینی داشته باش حق الناس مانع شهادته وای مصیبتا گوشی تلفن برداشت به یسنا پیام داد لطفا مراقب خودتون و بچه باشید😐 راوی سوم شخص جمع ۱۵-۱۶روزی از رفتن محمد به سوریه میگذشت یسنا امیدش به بچه بود اونروز دلش شدید بهانه محمد رو میگرفت از خانه مادرش خارج شد به سمت خانه مادر محمد حرکت کرد زنگ در زد مادر محمد در باز کرد، سلام دخترم خوبی ؟ یسنا:ممنونم مادر ببخشید مزاحمت شدم اما دیگه دلم بهانه محمد میگرفت مادر:بخدا شرمندتم یسناجان من نمیدونم این پسره چشه بخدا شرمنده یسنا:مامان دلم براش یه ذره شده مادر:الهی بمیرم برات بیا داخل یسنا جان مادر به سمت آشپزخانه رفت تا برای یسنا شربت بیاورد که صدای زنگ تلفن بلند شد مادر:
🤵‌ خاطرات‌ عروس و داماد 👰
یا هو #رمان واقعی #حق_الناس #قسمت_پنجم بعد از اونشب هروز محمد لاغرتر و غمگین تر میشید من چندروز
بچه به دلیل شوک از بین رفت و یسنا چندساعتی بی هوش بود وقتی به هوش اومد متوجه شد فقط گریه میکرد و احدی نمیتونست آرامش کند چهار-پنج روزی میگذشت و یسنا فقط گریه میکرد روز ششم دلش شدید بهانه محمد میگرفت یهو صدای محمد آمد سلام تا آمد سرم از دست خارج کند به سمتش برود یادش آمد این مرد به او نامحرم است محمد:چند ساعتی صبرکنیم حاج آقا صفری میان صیغه محرمیت میخونن یسنادر حالی که پشتش به محمد بود گفت :نیازی به ترحم نیست آقای ستوده تا همین جاشم محبت کردید اومدید محمد:بامن اینطوری حرف نزن خیلی چیزا رو بی خبری چندساعت بعد در حضور همه دوباره محرم شدن گریه های یسنا و دلداری های محمد بعداز مرخصی متوجه شد کتف و پای محمد مورد اصابت گلوله قرار گرفته گلوله کتف خارج شده اما گلوله پا نتونستن خارج کنند 😔 موقعه مرخص شدن یسنا دکتر به محمد گفت با یه باردیگر تکرار این فاجعه یسنا برای همیشه از نعمت مادرشدن محروم میشه روزها از پی هم میگذشت محمد تمام عشقش نمایان کرده بود محمد:یسناجان من میرم خونه مادراینا یسنا:بذار حاضربشم باهم بریم محمد:نه من باید تنها برم محمد به سمت خونه مادرش حرکت کرد زنگ زد مادر در باز کرد مادر:به چه حقی اومدی اینجا 😡😡😡 محمد:مادر باید حرف بزنیم مادر :میشنوم محمد:مادر من مریضم تومور دارم تو سرم بدخیم ازتون میخام با یسنا بد بشید نمیخوام فعلا بفهمه تا ازم زده بشه مادر:خاک تو سرم یا زینب کبری بگو محمد بگو دورغ میگی 😭 محمد:نه مادرم نه دورغ نیست مادر قسم بخور به روح برادر شهیدت که با یسنا بد باشی مادر نشان نامه تو کمدمه من که مردم بگو بخونه مادر درحال گریه کردن :باشه مادر باشه محمد از خونه مادر خارج شد رفت مزارشهدا انقدر گریه کرد که سرگیجه گرفت با همون حال رفت خونه یسنا: محمد جان تا نماز بخونی میز چیدم یه ربع که گذشت وارد اتاق خواب شد راوے یسنا به اتاقمون رفتم اما محمد محمد محمد جان محمدمن وای یا امام حسین یا سیدالشهدا مخم هنگ هنگ بود ترسیده بودم شدید گریه میکردم نمیدونستم محمد چرا بی هوش شده با هق هق وگریه شماره علی گرفتم -سلام داداش توروامام حسین بیا اینجا علی آقا:آروم باش چی شده یسنا خانم -محمد بی هوشه من میترسم علی:تا ۵دقیقه دیگه اونجام علی آقا سریع خودشو روسوند محمدبردیم بیمارستان تا یه ساعت هیچی نمیفهمیدم بعد از یه ساعت زنگ زدم به مادرجون -سلام مامان 😭😭 مامان توروخدا بیا بیمارستان مادر تا رسید اول غم چشماش خیلی روشن بود اما یهو خشگمین شد تا رسید به من بازوموگرفت و گفت تو اینجا چه غلطی میکنی -‌مادر مادر:گمشو بیرون از روزی که پات روگذاشتی تو زندگی پسرمن فقط بدبختی میکشه مادر زد زیر گوشم بهم توهین کرد اما من موندم مردم گوشه بیمارستان بود 😭😭😭😭 خدایا خسته شدم با تمام توهین های مادر موندم محمد بعداز ۳-۴روزچشماش باز کرد رفتم پیشش نمیتونست حرف بزنه یک کاغذخواست روش نوشته بود ادامه صیغه بخشیدم اومدم از در برم بیرون صدای جیغ دستگاه هایی که به محدوصل بود برگردوندمنو محمدمن تموم کرد 😭😭😭😭😭😭 دنیا جلوشمام سیاه شد جیغ میزدم و صداش میکردم _محمد پاشو پاشو ببین ببین دارم دق میکنم محمدجون یسنا پاشو محمد پاشو تورو خدا 😭😭😭😭 مادر:یسنا برو خونه تون تو کمد محمد برات یه نامه هست با فاطمه علی رفتیم خونه کمدش باز کردم با گریه یه نامه دیدم نامه باز کردم و شروع کردم به خوندن به نام خدا یسنای عزیزم سلام دلم برات تنگ شده خانمم زمانی که این نامه رو میخونی که من در دنیای خاکی نیستم یسنای من اولین باری که من فهمیدم عاشقتم و دوست دارم تو ۱۵سالت بود من ۲۱ ایام ولادت امام رضا بود دلم میخواست بعداز آذین بندی حیاط مسجد باهات صحبت کنم اما سرم گیج رفت تنهایی رفتم دکتر بعداز ام ار آی متوجه شدم تو سرم توموری هست ۵-۶ساله منو از بین میبره یسنا خیلی بودا عاشقت بودم اما بهت میگفتم آجی کوچولو یسنا با بزرگتر شدن خواستگارهات زیاد میشدن و بند دل منم پاره میشد یسنا ۲-۳سال گذشت تا تو خودت اومدی از علاقت گفتی داشتم دیونه میشدم اما بالاخره اومدم خواستگاریت قبل از اون یه چکاپ کامل دادم فقط ۷-۸ ماه وقت داشتم یسنا چشمای عاشقت عشق پنهان خودم منو لو داد اما ۷-۸ماه هم بازکمتر شد برای همین طلاقت دادم یسنا نمیخواستم اشکت ببینم دوست دارم محمد کاغذاز اشکاهام خیس خیس شده بود چشمامو بستم و محکم کاغذوچسبوندم به قلبم انقدر زجه زدم که از حال رفتم گروه ختم قرآن و صلوات 🌹
🤵‌ خاطرات‌ عروس و داماد 👰
#بسم_رب_العشاق #رمان #حق_الناس #قسمت_ششم بچه به دلیل شوک از بین رفت و یسنا چندساعتی بی هوش بود
بسم رب العشاق رواے فاطمه داشتم لباسهای یسنارو جمع میکردم تا ببرمش خونه خودم یهو از جیغ های یسنا رفتم ‌ پیشش بچم تو شوک رفت بعداز ۵ساعت به هوش اومد اما ساکت کلامی با کسی حرف نمیزد تا بعداز ۴-۵ روز بردمش مزار محمد اما بازم ساکت بود دکترا براش بستری شدن تو بیمارستان اعصاب روان نوشت هرروز با مادرش بهش سر میزدیم آلبوم عروسیم یا عروسیش اما یسنا ساکت انگار لال به دنیا اومده روزها به ماه ها تبدیل شد اما یسنا همچنان ساکت بود تو همین حین پدرش سکته کرد 😞😞 خداشکر پدر یسنا سکته رو رد کرد یسنا رو چندین بار بردم دیدنش اما یسنا همچنان در شوک بود سه ماه گذشته بود از بیمارستان که خارج شدم به سمت خونه مادر شوهرم رفتم راستی یادم رفت بگم پسرمن محمد ۳ماهشه به دنیا اومده بیاد محمد اسمش گذاشتیم محمد الان گذاشتمش پیش مادرشوهرم تا بیام به یسنا سر بزنم کلید انداختم رفتم تو مادر مادر یه یاداشت دیدم روش نوشته بود سلام فاطمه جان من و محمد رفتیم خونه آقای ستوده اینا اومدم من برم که صدای جیغ گوشی بلند شد -الو &&الو سلام زنداداش کجایید؟ دوساعته دارم زنگ میزنم -آقا مرتضی نبودیم بیرون بودیم مرتضی:دلم برای مادر تنگ شده بهش سلام برسونید -آقامرتضی عمو شدی نیستی که داداش مرتضی:ای جانم از طرف عمو ببوسیدش به داداش هم تبریک بگید یاعلی -چشم دیگه نرفتم خونه خانم ستوده اینا ساعت ۳ بود مادر و علی هردو قرمه سبزی دوست داشتن قصد درست کردنش کردم بسم رب العشاق ساعت ۵:۳۰-۶بود مادر و محمد اومدن -سلام مادر مادر:فاطمه جان پسرت خوابید بذارش تو تختش -چشم محمد گذاشتم تو تختش ای جانم پسرم چقدر بزرگ شده پسرقشنگم بچم انقدر توپولی بود خواهرزادم بهش میگفت کپل مدرسه موش ها اما مثل پشمک نرم و خوردنی بود یهو یاد یسنا افتادم خواهرش بمیره براش یسنای من عاشق واقعی بود شاید هرکسی جای محمد بود همون موقعه واقعیت به همسرش میگفت با صدای در سرم برگردونم به سمت در علی بود روبه روم نشست و گفت خانمم چرا گریه کرده -علی علی:جانم -فردا میری سوریه ؟ علی:خانمم ما که حرفهامون زدیم پس چرا گریه کردی؟ -خخخ علی آقا به خاطر اعزام شما گریه نکردم علی:آهان آخه من گفتما بابا خانم ما شیر زنه پس چرا گریه کردی فاطمه بانو ؟ -برای یسنا و محمد علی:فدات بشم خدا مصلحت هر کس بهتر میدونه -اوهوم علی فردا شماهم میرید منقطه ای که آقا مجتبی هست ؟ علی در حالی زد روی دماغم :آی آی خانم از طرف داعش مامور تخلیه اطلاعات شدی -دقیقا تو از کجا فهمیدی علی:فاطمه تو واقعا هدیه ای خدا برای من بودی فاطمه یادته اومدیم خواستگاری همش ۱۶سالت بود من ۲۱ بهت گفتم من پاسدارم شغلم سخته توبهم گفت پاسداری از امام حسین مونده به قدر اسارات عمه سادات سخت هست ؟ -الان میگم علی جان علی فکرنکنم نمیترسم هربار که میری سوریه یا هر ماموریت دیگه خیلی میترسم دیگه نیای یا مردمن طوری بشه که دیگه عاشق من نباشه اما علی قسم خوردم نباشم مثل زنان اهل کوفه رفتی سلام من به خانم برسون علی شما مدافعین حرم مصداق بارز این جمله زیارت عاشورایید ""بابی أنت و امی """ علی:فاطمه بهت حسودیم میشه -😂😂😂😂چرا آقاجان علی:خیلی خاصی -خاصم چون همسرم مدافع دختر حضرت علی هست علی:بریمـ پیش مادر؟ -بریم با علی رفتیم تو حال ساعت ۷-۸بود بچه ها بیاید شام -مادر چرا زحمت کشیدید ببخشید من سرگرم حرف زدن با علی آقا شدم مادر:نه عزیزم دشمنت شرمنده علی آقا: خب چه خبر -آهان راستی مادر شما که نبودید داداش زنگ زد علی آقل:تو که ب مرتضی از محمد و یسنا نگفتی ؟ -نه مادر خونه خانم ستوده اینا چه خبر بود ؟ مادر:هیچی مادرجان خونه که نیست ماتم کده است از یه طرف داغ بچه جوانشون از یه طرف یسنا شام که خوردیم مادر گفت بچه ها من خستم میرم بخوابم من و علی:خسته نباشید درهمین حال صدای پشمک از اتاق اومد رفتم محمد آوردم -این آقای پشمک علی:فاطمه خدایی چقدر توپولی و خوشگله اوهوم تی وی روشن کردم علی: فاطمه اگه من شهید بشم دوباره ازدواج میکنی ؟ -علی توروخدا بس کن من همه چیز میدونم تورو امام حسین تو زجرم نده در همین حین مراسم تشیع دو شهید گمنام نشان داد علی:فاطمه بیبین ایناهم زن داشتن بچه داشتن -علی من همه چیز میدونم روی اعصاب من چت اسکی نرو علی:باشه باشه گریه نکن فقط میخاستم آمادت کنم اگه چیزی شدم -نمیخاد من آماده هستم تو عذابم میدی علی:باشه دیگه نمیگم بیا بریم ساکم ببنند رفتن سخت بود اما دیگه تواین ۲-۳ سال عادت کردم ساعت ۲نصف شب بود که بامن خداحافظی کرد محمد بوسید رفت صبح باید میرفتم حوزه علی زمانی که من دیپلمو گرفت دوست داشت پزشکی بخونم اما چونـ یسنا بخاطر محمد میخاست حوزه علمیه منم موافقت
🤵‌ خاطرات‌ عروس و داماد 👰
بسم رب العشاق #رمان #حق_الناس #قسمت_هفتم رواے فاطمه داشتم لباسهای یسنارو جمع میکردم تا ببرمش خو
بسم رب العشاق بعد از رفتن علی پلک رو هم نذاشتم فکرم درگیره یسنا و علی بود. دیروز دکترش میگفت نیاز به یک شوک اساسی داره😔 آخه چه شوکی!! یهو با صدای اذان به خودم اومدم اذان شد نمازم خوندم سر جانماز فقط برای یسنا دعا میکردم بعد از نماز یه ساعت خوابیدم ساعت ۶:۳۰از خواب پاشدم محمد فنقلی حاضر کردم رفتیم حوزه اول رفتم اتاق کودک محمد گذاشتم اونجا اسم مسئول اتاق کودک مریم بود از دوستای منو یسنا مریم در حالی که خیلی تو فکر بود :فاطمه انتراک میشه بیا حرف بزنیم -باشه عزیزم کلاس که تموم شد رفتم پیش مریم جان مریم :فاطمه همسر مدافع حرم داشتن سخته ؟ -برات خواستگار مدافع حرم اومده ؟ مریم :اوهوم -مریم مدافع شغل نیست یه ویژگیه فردا و پس فردا ان شالله داعش ازبین بره همه اینا برمیگردن سر خونه زندگیشون اما تا این زمان باید صبور باشی ببین مریم اگه بجای امتیازی زمینی مثل پول و مقام دنبال یه مردی مدافع بی بی مرده مریم الان مرد کمه مریم :اوهوم راستی یسنا چطوریه ؟ -مثل قبل من دیگه کلاس ندارم برم دیدن یسنا مریم :وایستا من زنگ بزنم خواهرم باهم بریم -باشه اتفاقا مریم تو همون بیمارستان یه آقایی هست که جانباز مدافع حرمه علی میگفت همرزم برادر شوهرمه موج انفجار گرفته ایشونو، میخای زنگ بزنم به خانمش باهاش صحبت کنی؟ مریم :وای چندساله خانمش؟ ۲۲-۲۳ مریم :بعد مونده؟ -آره میگه عباس الان واقعا عباس شده بیشتر از قبل دوسش دارم مریم :باشه میشه زنگ بزنی شماره خانم فلاح گرفتم الو سلام مرضیه جان خوبی؟ عباس آقا خوبه ؟ مرضیه:.......... -مرضیه جانم میتونی بیای بیمارستان ببینمت البته یکی از دوستامم هست مرضیه :........... ‌_باشه عزیزم یاعلی مریم گفت من یه ساعت دیگه بیمارستانم مریم :اوهوم پس بریم تا برسیم بیمارستان یه ساعتی طول کشید ما که رسیدیم مرضیه اومده بود رفتیم سمتش -سلام مرضیه جان مریم :سلام خانم فلاح مرضیه : سلام خواهرای عزیزم -حال عباس آقا چطوره ؟ مرضیه: الحمدالله فردا مرخصه -خوب خداروشکر مرضیه :فاطمه ماشاءالله پسرت چه بزرگ شده -نوکر خالشه😉 من برم پیش یسنا فهلا دخملا مرضیه :خخخخخخ برو شیطون به سمت ایستگاه پرستاری رفتم -سلام من میتونم برم پیش یسنا؟ پرستار:بله بفرمایید برای یسنا ‌گل نرگس خریده بودم یسنا عاشق گل نرگس بود نشستم کنارش یسنا خواهری سه ماه گذشت نمیخای حرف بزنی😔😔 ببین محمد آوردم دیدنت😊 یسنا یادته میگفتی بچه ها تو سوریه پیروز بشن میخام شیرینی پخش کنم یسنا پاشو تا یه سال دیگه داعش کلا از بین میره محمد گذاشتم تو بغلش دیدم دستش برد سمت دست محمد و لمس کرد😍 دکترشو صدا کردم میگفت عالیه نشونه خیلی خوبیه☺️ بسم رب العشاق روای علی دوهفته ای از اعزام به سوریه میگذشت ما تیم پاکسازی منطقه هستیم هرمنطقه که از داعش میتونستیم پس بگیریم ما میرفتیم پاک سازی که خدای ناکرده موشکی ، نارنجکی، کار ناکرده یی مونده باشه و بعدا منفجربشه برای همین جانبازای ما خیلی بیشتر بودن دیروز فرمانده میگفت تا یه سال دیگه ان شالله کل سوریه پس میگریم دیشب به این فکر میکردم داداش رو ببینم و حال یسناخانم و فوت محمد بگم یاد دو سال پیش افتادم اون موقعه یسنا تازه ۱۵سالش شده بود قشنگ یادمه اون موقعه تو خونه ما حرف ازدواج بود مادر خودش فاطمه برای من درنظر گرفت الحمدالله عالی هم هست تازه فاطمه نشون کرده بودیم مادر به مرتضی گفت علی میگه تا مرتضی زن نگیره من زنمو عقد نمیکنم داداش گفت:من قصد ازدواج ندارم مادر:عزیزدل مادر ازکی خوشت میاد که شرم و حیات مانع است داداش :مادر برام برو با یسناخانم حرف بزن فرداشبش رفتیم خونه یسنا اینا یسنا قبل از هر حرفی گفت میخوام با آقا مرتضی حرف بزنم نمیدونم یسنا به مرتضی چی گفت اما بعد از اون خواستگاری مرتضی خودش کشت تا از سپاه ماموریت خارج کشور بگیره روای مرتضی منطقه حمص درگیری ما با داعش بالا گرفته تلفات ما بالا رفته بود شنیده بودم بچه ها اومدن برای پاکسازی دیروز که با مادر حرف میزدم میگفت علی هم برای پاکسازی اومده خداکنه منطقه ما هم بیان دلم برای برادرم تنگ شده سه هفته است منطقه حمص هستیم منطقه نیمه دردست بچه ها میگفتن امشب بچه های پاک سازی بهمون تزریق میشن برای جنگ ساعت ۸:۳۰ بود بچه ها رسیدن علی رو بین بچه های اعزامی دیدم فرمانده داد زد یاعلی بچه ها وقت برای دیدن زیاده فعلا بریم سراغ خولی و حرمله یکی از بچه ها گفت ان شالله میزنیم گردن دشمن عمه سادات رو میشکنیم💪💪💪همه یک صداویکدست فریاد یاحیدر سردادن ۱۲ساعت بکوب جنگیدن داعش به عقب زد عقب نشینی شیرین که شیرینیش مثل عسل بود بعد از ۱۲ساعت قرار براین شد به گروهای ۱۰‌نفره تقسیم بشیم و بزنیم به دل دشمن گرفتن حم
🤵‌ خاطرات‌ عروس و داماد 👰
بسم رب العشاق #رمان #حق_الناس #قسمت_هشتم بعد از رفتن علی پلک رو هم نذاشتم فکرم درگیره یسنا و
💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞 بسم رب العشاق دوروز تمام درگیری و به زانو دراومدن حرومزاده ها طول کشید با علی جان حرف میزدیم -علی جان قدم نو رسیده مبارک علی:داداش دیگه نورسیده نیست ماشالله ۳ماهه ۱۷روزشه و منتظر عمو -علی توکه میدونی من نمیتونم بیام ایرانـ علی:داداش بیا برگرد خیلی چیزا شده شما بیخبری -چی ؟ علی:شوهر یسنا فوت کرده یسنا ۳ماهه تو سکوت محضه داداش به کمکت احتیاج داره -شوهر یسنا منظورت محمد ستوده است دیگه ؟ علی:شما از کجا میدونی -یسنا به من گفت کسی دوست داره و ازدواج بامن حق الناسی گردنش منم دنبال ماموریت خارجی افتادم اما روز عقد فهمیدم محمده اون پسر ه حالا چرا فوت کرد؟ علی: تو سرش تومور داشت داداش شما شبیه محمدی بیا برگرد شاید یسنا با دیدنت حرف زد -بذار این دوره تمام بشه بسم رب العشاق روای فاطمه الان حدود یک ماهه علی سوریه هست دیروز که باهش حرف میزدم گفت داداش هم تصمیم گرفته باهش برگرده خیلی خوشحال شدیم هم من هم مادر الان یک سال وخورده ای بود داداش ندیده بودیم دلم برای علی تنگ شده دیروز محمد بردم واکسن بزنه ماشاالله این پسر یک دقیقه آرام نشد فقط ونگ زد کاش علی بود آرومش میکرد علی واقعا شانس بزرگ زندگیم هست خیلی عالیه ☺️☺️ مادر در اتاق زد فاطمه جان من دارم میرم خونه خانم ستوده اینا میای ؟ -آره مادر میشه منتظر بمونید تا حاضر بشم مادر:آره عزیزم از خونه مادر تا خونه خانم ستوده اینا یه ربع راه بود مادر محمدآقا بعداز فوتش خیلی افتاده بود بنده خدا محمدمنو که دید گرفت بغلش یه عالمه گریه کرد وقتی بهش گفتیم تا ۱۵روز دیگه آقا مرتضی با علی برمیگردن خیلی خوشحال شد علی میگفت با داداش حرف زده برگرده تا یسنا ببینه روای مرتضی فردا باید برگردیم ایران اما شک به برگشت دارم دوسال پیش یسنا منو پس زد گفت عاشق یه نفر دیگه است الان برم درمان بشه بعد دوباره بگه نه چی بی بی جان من وظیفه انسانیم برگردم کمکش کنم اما شما کمک کن دلم دوباره نشکنه من دل شکسته پناه به شما خانم آوردم خودتون کمکم کنید بی بی جان برادرم علی یکی دوسالی ازمن کوچکتره الان پسرش سه -چهارماهست میترسم میترسم بازم ضایع بشم بی بی جان خودت کمکم کن با بچه ها خداحافظی کردم بعداز چندساعت هواپیما تو تهران به زمین نشست از هواپیما که خارج شدیم مادر و زنداداش و محمد کوچولو دیدم زنداداش که فکرکنم کلا منو نمیدید با چشماش با داداش حرف میزد -سلام مادر خم شدم پایین چادرش بوسیدم فاطمه خانم:سلام داداش رسیدن به خیر -سلام زن داداش ممنونم ببینم این آقامحمد رو زن داداش: نوکر عموشه مادر:کپی برابر اصل عموشه بچه ها بریم خونه خسته اید عزیزای مادر 😊😊 رفتیم خونه مادرجان بیا بشین من دلم برای شما تنگه مادر:عزیزم خیلی لاغر شدی بذار یه لیوان شربت بیارم -خخخخخ من فدات بشم مادر من با یه لیوان شربت چاق میشم یعنی؟ ‌مامان: میام عزیزم مادر اومد نشست زنداداش میشه چند دقیقه بیاید بشینید زنداداش:بله داداش من درخدمتم -ازحال یسناخانم بهم میگید زنداداش: محمد قبل از اعزامش طلاق یسناداد ماهمه مات و مبهوت اون موقعه یسنا چندماهه حامله بود اما این موضوع پنهان کرد ‌محمد که مجروح شد بچه ازبین رفت بعداز مرگ محمد یسنا از تومور مغزی باخبر شد تو یه شوک رفت تا امروز مرتضی‌:میخام یسنا خانم رو ببینم
🤵‌ خاطرات‌ عروس و داماد 👰
💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞 بسم رب العشاق #رمان #حق_الناس #قسمت_نهم دوروز تمام درگیری و به زانو دراومدن حرومزاده ها
بسم رب العشاق روای فاطمه من کلاس ندارم محمد گذاشتم پیش مادر با داداش راهی بیمارستان شدیم تو ایستگاه پرستاری -سلام خوب هستید پرستار:خانم افخمی شما خواهری رو در حق دوستتون تمام کردید -شما لطف دارید میشه ما یسنا رو ببینیم ؟ پرستار:بله بفرمایید وارد اتاق شدیم داداش میگفت شما هم تو اتاق باش به هرحال نامحرمم به یسنا نزدیک شدم -یسنا جان خواهرم ببین آقامرتضی اومده دیدن تو اشکام جاری شد بازوهاش گرفتم نامرد حرف بزن چهار ماهه یسنا توروخدا حرف بزن بی انصاف صدام رفت بالا نمیفهمم چیو مثلا میخوای بگی آفرین ما فهمیدیم عاشقی حرف بزن یسنا دلت برام بسوزه اشکام سرایز شد پاشدم از اتاق برم بیرون که یسنا به مرتضی نزدیک شد اومد نزدیک تر که بشه گفت: محمد 😳😳😳😳 و از هوش رفت وای خدایا باورم نمیشه حرف زد یسنا حرف زد خانم حضرت زینب کنیز درگاهتم ممنونم ازت بدو بدو رفتم سمت ایستگاه پرستاری با اشک و صدای لرزان خانم پرستار خواهرم حرف زد توروخدا بیاید دکتر بعداز تزریق آرامبخش رو به منو مرتضی گفت لطفا بیاید اتاق من لطفا بشینید رو به مرتضی گفت :من نمیدونم شما با یسنا چه نسبتی دارید اما حضورتون عالی به یسنا کمک کرد لطفا هرروز به یسنا سر بزنید فردا کهـ میاید اعلامیه محمد باخودتون بیارید ببینه تا از اون شوک هیجانی خارج بشه ممنونم منو آقامرتضی درحالیکه بلند میشیدیمـ گفت یاعلی باز با آقا مرتضی راهی بیمارستان شدم طبق دستور دکتر اعلامیه محمد باخودمونـ بردیم با پرستار که حرف زدیم میگفت خیلی خوبه میگفت یسنا چندین کلمه حرف زده خیلی خوشحال شدم قبل از دیدنش رفتیم پیش دکترش گفتن آروم آروم بهش نگید وارد اتاق شدیم یسنا آروم لباش باز کرد گفت سلام رفتم نزدیکش یسناجان ببین این کاغذ رو باز کردن کاغذ همانا جیغ های پی در پی یسنا همانا با آرام بخش به دنیایی بی خبری رفت دکتر:فاطمه جان فردا ساعت ۱۱‌بیاید اینجا با یه تیم یسنا ببریم سر مزار محمد تمام طول مسیر آقا مرتضی تو خودش بود رسیدیم به خونه آقامرتضی مستقیم رفت تو اتاقش مادر:فاطمه امروز بیمارستان چی شد؟ یسنا با دیدن اعلامیه فقط جیغ زد دکتر گفت فردا بریم اونجا تا باهش بریم سرمزار محمد اونشب به ما چه گذشت بماند ۹از خونه خارج شدیم ۹:۳۰ رسیدیم بیمارستان چادر یسنا سرش کردم زیر بازوش گرفتم وقتی مزارمحمد دید خودش انداخت رو مزارش محمدم پاشو پاشو ببین چه داغونم پاشو نامرد چرا تنهام گذاشتی پاشوووو محمد پاشو بچه ام گرفتی خودتم تنهام گذاشتی پاشو یسنا بعداز یک ساعت سرمزار از حال رفت الان میزان دوهفته از اون ماجرا میگذره و یسنا امروز مرخص است راهی بیمارستان شدیم به همراه مادر یسنا با ملایمت تمام لباسهاش تنش کردیم بعد بردیمش خونشون پدرشو که دید رفت تو بغلش و گریه کرد الان یه ماهه یسنا از بیمارستان مرخص شده امروز قراره با یسنا بریم مزارشهدا منم قراره با یسنا درمورد آقا مرتضی حرف بزنم با ماشین داداش رفتم پیشش سوارشدیم یسنا تو سکوت سیر میکرد منمـ یکی از مداحی های نریمانی در مورد مدافعین حرم پلی کردم بعداز حدود ۱۵دقیقه به مزارشهدا رسیدیم سرمزار چند شهید از شهدای مدافع و دفاع مقدس فاتحه خوندیم بعد یسنا خودش شروع کرد به حرف زدن یسنا:فاطمه میدونی اونای که اینجا خوابیدن چه دفاع مقدس چه شهدای مدافع حرم خیلی خاصن پاکن یقینا مطمئنم هم خودشون هم خانواده هاشون مقرب الی الله هستند فاطمه دقیقا چیزی که تو من و محمد نبود فاطمه دیدی جدیدا چقدر تب ازدواج با مدافعین حرم تو دخترای مذهبی رفته بالا ؟ -یسنا من نمیفهمم حرفهاتو یسنا:ببین فاطمه خطای من این بود عاشق کور محمد بودم زن خوبی نبودم اگه بودم شوهرم دردش بهم میگفت فاطمه زن اگه زن باشه با لطف خدا محبت اهل بیت و یه ذره عشق میتونه مردش رو بنده مقرب خدا کنه -اوهوم یسنا تو به آینده زندگیت هم فکر کردی؟ یسنا:آره فعلا میخوام حوزه تموم کنم -ازدواج چی ؟ یسنا:نمیدونم ولی بالاخره باید ازدواج کنم پس یسنا جان گوش کن وخوب به حرفهام گوش بده یسنا:چشم -آقا مرتضی بخاطر تو برگشت برای اینکه حالت یه ذره بهتر بشه حالا ببین یسنا نه بخاطر کمکش اما دارم تورو برای برادرشوهرم خواستگاری میکنم یسنا:ها 😳😳😳 -چشمات اونجوری نکن بیا بریمـ الان محمد بیدار میشه علی هم خونه نیست مادر و آقامرتضی دیونه میکنه 😉☺️😜 یسنا:نه توبرو من میخوام فکر کنم 😔😔 -باشه فعلا عزیزم &&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&& روای یسنا از فاطمه جدا شدم شروع کردم به قدم زدن تو مزارشهدا خدایا این چه قسمتیه که من دارم چرا باید محمدی که دوسش دارم بره حالا مرتضی بیاد سرراهم رفتم سر مزار شهید علمدار داداشی خودت کمکم کن تا یه تصمیم درست بگیرم کمکم کن شهدا خودتون کمکم کنید غ
🤵‌ خاطرات‌ عروس و داماد 👰
رق در افکارم بودم که یهو صدای اذان منو به خودم آورد امروز حدود دوهفته از خواستگاری آقامرتضی از من م
بسم رب العشاق بعداز این حرفها رفتیم سمت فاطمه تا رسیدیم مرتضی گفت :یسنا خانم دیروقته بفرمایید ما میرسونیمتون فاطمه با لبخند نگاهمون کرد موقعه خداحافظی بالبخند ازشون خداحافطی کردم ******************** روای مرتضی زنداداش لطفا با سلیقه خودتون برای یسنا خانم بخرید لطفا خودتون هم با مادر صحبت کنید تماس بگیرن منزلشون زنداداش:نگران نباشید بسپرید به من -ممنونم رسیدیم خونه من مشغول بازی با محمد بودم که علی اومد زنداداش رفت برای علی چای بیاره به علی که چای داد درحالیکه به من چای رو تعارف کرد گفت مادر زنگ نمیزنید خونه یسنا اینا بریم خواستگاری سرم انداختم پایین بعد با لبخند ادامه داد با اجازه ی شما و داداش من یه انگشتر نشانم خریدم مادر:خواهری در حق برادرت تموم کردی مادر شماره منزل یسناخانم گرفت و برای فرداشب ساعت ۸شب قرار گذشت با استرس من بیچاره یه شب گذشت ساعت ۷همه به سمت خونه مادر یسناخانم حرکت کردیم یه گل خیلی خوشگل گرفتیم بالاخره رسیدیم منزلشون یسنا و پدر و مادرش جلوی در به استقبال اومده بودن وقتی نشستیم مادرش گفت یسنا جان دخترم چای میاری بعد مادر یه نگاه به زنداداش کرد و زنداداش شروع کرد آقای رفیعی برادرمن و یسنا خانم حرفهاشون زدن بااجازه شما امشب نشون کرده هم بشن بعد ان شالله ۵روز دیگه همزمان با سالروز ازدواج خانم حضرت زهرا و آقاأمیرالمومنین عقد هم بشن پدر یسنا:بله حتما انگشتر نشان مادر دست یسنا کرد الحمدالله تموم شد 🥰🥰🥰🥰🥰🥰 روای یسنا فردا اون روز نشان شدم با آقامرتضی رفتیم آزمایشگاه و خرید حلقه یه رینگـ ساده من و یه انگشتر زمرد سیاه هم برای آقامرتضی خریدیم به سرعت پنج روز گذشت به درخواست منو مرتضی عقد سر مزار شهید علمدار بود خونه رو تو اون ۵روز چیدیم همه چیز نو خریدیم بعد از عقد یه رستوران رفتیم با حاضرین، شبم رفتیم سر خونه زندگی خودمـون صبح که از خواب پاشدم سفره چیدم مرتضی همـ تا اومد نشست _خانم دیروز قبل از عقد برنامه کربلا چیدم ان شالله ماه بعد میریم کربلا -وای مرسی خیلی دوست دارم مرتضی : خب خداشکر فهمیدیم خانممون ما رو دوست داره -🙈🙈🙈🙈اذیت نکن مرتضی :اذیت😳😳😳 من 😳😳😳😳 اینارو جمع کنیم بریم خونه مامان اینا ؟ -آره بریم خونه مادر جون اینا مرتضی :ببخشید کدوم مادرجون 🙈🙈🙈 -مرتضــــــــی اذیت نکن مرتضی:ای بابا خانم سوال دارم -منزل مادر شما ظرفهارو باهم شستیم من یه روسری سفید با حاشیه بنفش سر کردم مانتوم یه مانتوی سنتی سفید با حاشیه روی آستین پایین مانتو بود مرتضی هم یه بلوز کرم یعقه دیپلمات پوشید با شلوار پاچه ای سیاه مرتضی میخواست ماشین بیاره من مانع شدم پیاده روی بیشتر دوست داشتم حدود یک ربع دیگه رسیدیم خونه مادر اینا مادر و فاطمه حتی علی آقا روبه من اصلا نمیاوردن که این ازدواج دومه تا عصر پیش مامان اینا بودیم خیلی خوش گذشت خیلی خانواده خوبی هستن روزها از پس هم میگذشت الان حدود ده روز از زندگی مشترک میگذشت ناهار خورشت قرمه سبزی گذاشتم مرتضی خیلی دوست داشت ساعت ۱بود وضو گرفتم برنجمم گذاشتم سر گاز سلام نماز ظهرم دادم که حس کردم مرتضی تو خونست سرم برگردونم که دیدم تیکه داده به در -سلام خسته نباشی مرتضی: سلام سلامت باشی برنج دم گذاشتم یسنا چقدر تماشای نمازت به دلم میچسبه -خخخخخ نه که مثل آدم نمیخونم برای همونه 😅نماز خوندی ؟ مرتضی:اره عین فرشته ها هسی☺️آره خوندم تا نماز بعدیت بخونی منم میز میچینم -باشه ممنون قامت بستم نمازم که تموم شد جانماز جمع کردم گذاشتم روی عسلی کنار تخت چادرم زیرش وارد آشپزخونه که شدم گفتم مرسی آقای زحمت کشیدی مرتضی: زحمت شما کشیدی که پختی -چه خبر؟ مرتضی در حال ریختن برنج تو بقشاب_ بعدازظهر ساعت ۴ با یه سری از بچه ها میریم خونه شهید علمدار -وای خوشبحالتون😭😭 مرتضی:گریه چرا عزیزدلم گریه نکن هماهنگ میکنم قبل از کربلا حتما باهم میریم راستی گفتم کربلا فردا مرخصی گرفتم بریم دنبال پاسپورتهامون -وای خدایا میریم کربلا 😍😍😭😭😭🙈🙈🙈 بسم رب العشاق مرتضی که از خونه شهید علمدار اومد یک سره از خانواده شهید تعریف میکرد منم هی حسرتم بیشتر میشد تا دوروز بعد ساعت ۱بعدازظهر زنگ زد خونه -الو مرتضی: سلام خانم خسته نباشی -مرسی توام خسته نباشی مرتضی:یسناـجان ساعت ۴آماده باش میام دنبالت بریم خونه شهید علمدار -واقعا؟ مرتضی : نه پس شوخی میکنم -وای مرسی عشق من شب که از دیدار برگشتیم سرسیدم برداشتم خلاصه زندگی شهید نوشتم شهید علمدار متولد ۱۵بهمن ۴۵هست دومین فرزند خانواده علمدار و اولین فرزند پسر خانواده بوده انقدر درسخوان بوده که در ۱۶سالگی راهی دانشگاه شد در ۱۸سالگی راهی