eitaa logo
🤵‌ خاطرات‌ عروس و داماد 👰
8.3هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
176 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده برای کانالداران محترم پذیرفته میشود👇🧿 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 .
مشاهده در ایتا
دانلود
🤵‌ خاطرات‌ عروس و داماد 👰
#قسمت_اول سلام من وقتی نوزده سالم بود ب پسر فامیلمون ک خاستگارمم بود علاقه داشتم ولی خبر نداشتم ک خ
ورفت خاستگار دومی ک از این ماجرا بی خبر بود با خواهر بزرگش ب خونه ما امد برای جلسه دوم وجواب گرفتن محمد هم بااینکه دوستش بود از ماجرا چیزی بهش نگفته بود من بعد از رفتن محمد خیلی ناراحت بودم یک روز ب محمد زنگ زدم وقرار گذاشتم بیرون همدیگه رو دیدیم آخرین دیدار محمد بهم گفت خیلی دوستت دارم ولی هر جور فکر میکنم نمیشه خانواده من هم دیگه راضی ب این ازدواج نیستند گفت مادرم چند تا دختر زیر سر داره و....بهم گفت حسرت تو ب دلم میمانه وخواهرت رو نمیبخشم وفراموشت نمیکنم محمد خیلی مغرور بود ومن فکر میکنم ب خاطر همین دیگه اسرار نکرد چون فک میکرد غرورش شکسته شده من هم از سر لج بازی ب دوست محمد ک الان همسر عزیزم هست جواب مثبت دادم بدون اینکه علاقه داشته باشم حتی چهرشم خوب نگاه نکرده بودم همسرم جواد خیلی پسر خوبی بود خیلی زود همه خانواده بهش علاقه مند شدن مخصوصن مادرم خیلی دوستش داشت وخوشحال بود داماد خوبی نصیبش شده ومن غمگین وافسرده وروز ب روز لاغر میشدم وجواد فک میکرد از حجب وحیای دخترانمه ک این قدر ازش دوری میکردم اون اینقدر با محبت بامن رفتار میکرد ک من شرمنده میشدم از اینکه فکر محمد ویاد خاطراتش از سرم بیرون نمیرفت تو همون روزا بود ک خبر رسید محمد ازدواج کرده😳 جواد از همجا بیخبر مرتب اسرار داشت ک با محمد وخانمش رفت وآمد کنیم ومن هربار بهانه ای می أوردم 😔 متوجه شده بودم ک محمد از دور حواسش ب من هست بعد ها خواهرم گفت محمد چند بار با خانمش خانه ما امده بود ویواشکی ب مادرم گفته بود ک هنوز نتونسته من رو فراموش کنه ومیگفت حسرت ب دل ماندمگذشت محمد با خانمش از اون شهر ما رفت دوسال از بهتر ین روزای عمرم با فکر ب محمد و کم توجهی ب همسرم گذشت حالا من ی بچه داشتم ومحمد هم ی بچه مدتی بود ک میدیدم همسرم دم از رفتن میزنه ومیگفت اینجا آدم پیشرفت نمیکنه ومیخواست ب همون شهری بره ک محمد رفته بود البته همش تحت تاثیر حرفهای محمد بود خلاصه یک روز با محمد تلفنی حرف زدوقرار شد محمد یکی از همون خانه هایی ک تو ساختمانشون بود رو برا ما اجاره کنه وکرد حتی تر وتمیزش کرده بودوما اسباب کشی کردیم از همون اول فهمیدم محمد از این بابت خیلی خوشحاله چون دور از چشم جواد با من حرف میزد میخندید وخوشحال بود ک من همسایه ی اون شدم / / / هاتونو ارسال کنید👇 🆔 @virane1 به مجموعه کانالهای ما در ایتا پیوندید🔽 🎭 @CeLebriTya 😜 @zaN_shOhar 💏 @DeLaNe36 ═ೋ❅🌸❅ೋ═
🤵‌ خاطرات‌ عروس و داماد 👰
برایم پشت چشم نازک می کند انگار برگشته ام به تمام روزهای خوبی که بی مهابا گذشت ،صدای مادر توی گوشم ز
💙بنام خدا💙 (براساس واقعیت) ✍🏻بعد از چند لحظه دستم را می گیرد و با مهر می گوید : خوش اومدی دخترم ، چرا نرفتین بالا _متشکرم هوا خوب بود باباجون ایشون گویا صحبتی با شما دارن زن هنوز هم انگار در چهره ی من دنبال چیزی است ، انگار سوالی نپرسیده دارد ! حاج رضا دستی به محاسن سفیدش می کشد و می گوید: _خیر باشه ، بشین آقاجون باز هم تشکری می کنم و لبه ی تخت می نشینم زل می زنم به تسبیح قرمزی که هر دانه اش بین انگشتهای مردانه ی حاجی جابه جا می شود +خب دخترم ، گوشم با شماست منتظرند و کنجکاو به شنیدنم نمی دانم که از کجا شروع کنم اصلا ! _راستش خب ... می خواستم یه خواهشی ازتون بکنم . +خیره ان شاالله با چیزهایی که در موردشان شنیده ام می ترسم محکومم کنند به بی عقلی ! ولی حرفم را می زنم: _من مشهدی ام ،اینجا دانشگاه قبول شدم، خوابگاه بهم اتاق نداده مسافرخونه و هتلم که به یه دختر تنها جا نمیده کسی رو هم نمی شناسم که ازش کمک بگیرم. +عزیزم عجب ! چه کمکی از دست ما برمیاد ؟ _می خوام ازتون خواهش کنم که اجازه بدید تا پیدا شدن جا ، یه مدت خیلی کوتاه بمونم توی خونه ی شما نگاهی که بینشان رد و بدل می شود باعث می شود تا احساس خطر کنم ، همسرش بعد از کمی من و من می گوید :متوجه منظورت نشدم _می خوام یه اتاق اینجا اجاره کنم +کی بهت گفته که ما مستاجر می خوایم ؟ هول می شوم و می گویم : _قبل از اینکه بیام از یه آقای مغازه داری پرسیدم اون گفت که یه نیم طبقه ی خالی دارید که کسی توش زندگی نمی کنه من اجاره اش می کنم هر چقدر که قیمتش باشه +مسئله پول نیست دختر گلم _ تو رو خدا حاج خانوم ، باور کنید مزاحم شما نمیشم ، فقط می خوام اینجا باشم تا آرامش بگیرم همین . احساس می کنم جور خاصی به حاج رضا نگاه می کند انگار می خواهد کاری که در توانش نیست را به او پاس بدهد حاجی سرفه ای می کند و می گوید : +توام مثل دخترم می مونی ، اما این خونه تا بحال مـستاجری نداشته نمی گذارد میان حرفش بپرم و ادامه می دهد :منو ببخش نمی تونم قبول کنم اما حاج آقا ... _بیشتر از این شرمندم نکن ،اگر خواستی بگو تا با یکی از دوستان حرف بزنم تا جای مناسبی رو معرفی کنه با قاطعیت ردم می کند، مطمئن بودم که این خانواده دست رد به سینه ام می زنند شاید هم به خاطر ظاهرم ! امیدم پر می کشد می ترسم بغض ترک خورده ام سر باز کند حس غربت می کنم ، با حسرت به در و دیوار حیاط چشم می دوزم و بدون هیچ حرفی بلند می شوم دختر بچه ای که موقع ورودم دیده بودم از خانه بیرون می آید و می پرد روی تخت و شروع می کند به شیرین زبانی . قدسی سرش را پایین می اندازد ، ناراحت منی که هنوز نمی شناسم شده احساس می کنم دلم مثل خاک کف باغچه ترک ترک شده ،از اینجا رانده و از آنجا مانده ام! دسته ی چمدانم را می گیرم و به سمت در می روم. ✍🏻هنوز در را باز نکرده ام که صدای حاج خانوم بلند می شود: _صبر کن دخترم من عادت ندارم مهمون رو از خونم بیرون کنم ! می ایستم و با ذوقی که پنهان شدنی نیست بر می گردم لبخند می پاشد به صورتم و به همسرش می گوید : اگه صلاح بدونید این دختر گلم تا یکی دو روز دیگه که شما براش پدری کنید و جای خوب و قابل اطمینانی پیدا کنی پیش خودمون بمونه ،در ضمن حاج آقا من چند کلوم حرفم با شما دارم . با شنیدن یکی دو روز وا می روم اما به قول عزیز که از این ستون به اون ستون فرجه! قدسی چشمکی می زند . نمی دانم چرا ، اما حسی به من می گوید که این دختر را بیش از این ها خواهم شناخت . حاج رضا وقتی چهره ی منتظرم را می بیند که وسط حیاط سردرگم ایستاده ام ،تسبیح را در جیب کت سورمه ای رنگش می چپاند و یاالله گویان بلند می شود : زهرا خانوم به خودت می سپارم اگه خیره که بسم الله ، با اجازه و می رود همسرش که حالا می دانم زهرا نام دارد به من می گوید : خب الحمدالله می تونی فعلا اینجا باشی و خیال پدرت رو هم راحت کنی تا فردا پس فردایی که حاجی برات بسپاره و جایی پیدا بشه از ما که ناراحت نشدی ؟ حق بده که غافلگیر شدیم _اصلا ! چرا ناراحت بشم ؟ شما خیلی خوبین و این را از ته دل می گویم ! خوبی که از خودته.بریم بالا که خستگی راه به تنت مونده ،فقط یه چیزایی هست که فرشته بهت میگه _می دونی که پناه جون ! در مورد حجاب و اینا واقعا برایم مهم نیست این حرف ها اما همینجوری سریع و سرسری جواب می دهم:قدسی جون بهم گفته که باید یکم حجاب داشته باشم _قدسی جون کیه ؟ با دست دخترش را نشان می دهم که نیشش تا بناگوش باز شده و از چشم هایش شیطنت می بارد . خدایا ، باز تو آتیش سوزوندی فرشته با تعجب نگاهش می کنم ، شانه ای بالا می اندازد و می خندد تازه می فهمم که دستم انداخته بوده ، خنده ام می گیرد ! اما چه چیزی خوبتر از پیدا کردن یک فرشته ی نجات که هنوز از راه نرسیده با من دوست شده !؟ فکر می کنم که تا فردا می میرم از دلهره و بی تابی بی جا ماندن اما خب امش
🤵‌ خاطرات‌ عروس و داماد 👰
#بسم_رب_العشاق #قسمت_اول #حق_الناس براساس واقعیت✅ بازم بابا راهی جاده بود -باباجون زود بیاید دل
بسم رب العشاق رمانی براساس واقعیت✅ من عاشق شده بودم عاشق مردی که تمام فکر و ذهنش سوریه بود 😔😔😔 عاشق مردی که یه بار نگفت منم مثل بقیه مدافعین حرم قبل از اینکه مدافع حرم بی بی باشم مدافع زن و بچه ام باشم الان که شما دارید این داستان که دوستم مینویسه میخونید شاید بگید همه جا تو اون یک سال زندگی من خطا کردم اما من فقط عاشق بودم 😔😔😔 خلاصه بگذریم بریم سر اصل داستان به خاطر شدت گریه فشارم افتاده بود وارد خونه که شدم رنگ و روخم مادرم رو ترسوند با استرس گفت یسنا تا الان کجا بودی ؟ چیکار میکردی؟ ومن در برابر تمامی سوالات مادر فقط سکوت کرده بودم هنوز وارد اتاق نشده بودم که از حال رفتم وقتی چشمام باز کردم دیدم شبه فاطمه پیشمه تو بیمارستان فاطمه:یسنا جان خواهری چیکارکردی باخودت ؟ میدونی فشارت چند بود خدا رحم کرد منو علی همون موقعه اومدیم خونتون صدای دراومد فاطمه گفت بفرمایید علی و محمد باهم واردشدن علی :یسناخانم خوبی ؟ با چشمهای اشک بار و صدای که از ته چاه درمیومد گفتم بله محمد:آجی کوچولو با خودت چیکار کردی؟ دلم میخواست داد بزنم لعنتی نگو آجی کوچولو 😭 خلاصه بگم اون شب دکتر منو مرخص نکرد چون فشارم ۵/۵بود فردا صبحش مادر و فاطمه و محمد اومدن دنبالم ما با خانواده علی ،محمد،فاطمه خیلی صمیمی بودیم حالا این دل لعنتی عاشق محمد شده بود 😞😞😞 فرداصبحش مادرو فاطمه و محمد اومدن دنبالم علی آقا سپاه بود نتونسته بود بیاد فاطمه :یسنا جان خواهری خوبی ؟ اشکام جاری شد فاطمه بیا خونمون پیشم باش تاشب ،شب بریم هئیت باهم فاطمه:تو چته حرف بزن بگو چته -بریم خونه فاطمه فاطمه پیشم باش همیشه فاطمه:آروم باش عزیزم آروم باش خب😢 فاطمه تا شب چندین بار ازم خواست باهش حرف بزنم تا یه راه حلی پیدا کنه فاطمه نسبت به من خیلی عاقل بود اما من احساسی بودم بالاخره شب شد من با فاطمه و علی راهی هئیت شدم مداح هئیت محمد بود شروع کرد به مداحی حضرت علی اصغر خیلی گریه کردم از باب الحوائج حسین خواستم کمک کنه اونشب برخلاف تمام وقتایی که میرفتم هئیت اصلا پا نشدم برای کمک برگشتنی چون علی آقا همراهمون بود نشد با فاطمه حرف بزنم اونشب که از هئیت برگشتم باخودم خیلی فکر کردم آخرشم به این نتیجه رسیدم باید برم بامحمد حرف بزنم و از این مهر لعنتی بگم اره باید دلمو بزنم به دریا باید این بازی تمومشه صبح فاطمه اومد دنبالم قرار در فکرم بود فاطمه:یسنا کجایی؟ -فاطمه من از محمد آقا خوشم اومده خوشم میاد که نه 😔😔😔 عاشقشم حسم مال الان و دیروز نیست خیلی وقته فاطمه:خب - میخوام برم باش حرف بزنم یسنا:دیگه چی 😡😡😡 میفهمی حرفتو -من میرم حرف میزنم امشب یسنا:فاطمه جان خواهرم تو یه دختر محجبه و عالی هستی محمدآقا هم که قصد ازدواج نداره کلا هدفش سوریه است فاطمه هی سعی میکرد منو قانع کنه نرم و با محمد حرف نزنم اما تصمیم جدی بود من دیگه از این بلاتکلیفی خسته شده بودم باید میرفتم نمیخواستم مدیون قلبم بشم