👑زَن وَ زِنـدگـے👑
#part118 #ارباب سرعت کیان زیاد بود و خیلی سریع به بیمارستان رسیدیم. بیمارستان خصوصی و مجهزی بود هم
#part119
#ارباب
توی راه برگشت فقط به حرفای دکتر فکر میکردم...
باورم نمیشد حالا من صاحب فرزند میشدم.
تو دلم به خدا توکل کردم و خواستم همیشه بچم کنار خودم باشه.
چشمامو با حس خستگی بستم که کیان گفت:
_خوابت میاد؟!
_خیلی.
_گشنت نیست یعنی؟!
_خیلی!
_الان هیچ رستورانی باز نیست باید بریم خونه .
_دلم پیتزا میخواد.
به ساعتش که شیش صبحو نشون میداد نگاه کرد و گفت:
_الان فقط کله پزی بازه.
_به سحر میگم برام درست کنه.
همون موقع کیان گوشیشو از جلوش برداشت و شماره ای گرفت.
خیره خیره نگاهش کردم طول کشید که طرف مقابل جواب بده.
_الو سلام بیداری؟!
_...
_خوب خوبه سحر دارم ترمرو میارم خونه.
_...
_آره آره خوبه بابا بردمش دکتر حال بچم خوبه.
_...
_باشه اروم باش.
زنگ زدم بپرسم وسایل پیتزارو داری؟!
_...
_دلش پیتزا میخواد خوب.
_...
_دستت درد نکنه
خداحافظ.
با تعجب بهش زل زدم نمیفهمیدم واقعا به خاطر من سحرو از خواب بالا کشید.
_کیان؟!
_بعلههه.
_سحرو کشیدی از خواب بالا؟!
_مگه پیتزا نمیخواستی؟!
_میخواستم ولی...
خندید و دستای ظریفمو توی دستاش گرف و گفت:
_گفت درست میکنه برات.
دشمنانت را فراموش کن...
تنها کسی که
می تواند تو را به خاک سیاه بنشاند،
یک دوست نادانِ کاملا مورد اعتماد است...!
✅به جملات زیبا بپیوندید👇
🆔:
@rooman222
#عقد_موقت_زن_دلربا ( این داستان واقعی است !)
چند سالی بود ازدواج كرده و از زندگی زناشوییام هم نسبتا راضی بودم. روزی در یك مغازه با زن جوان و زیبایی آشنا شدم. این زن كه «ش» نام داشت با همان نگاه اول مرا تحت تاثیر قرار داد طوری كه با یكدیگر شماره تلفنی رد و بدل كرده و ارتباطمان شروع شد. «ش» گفت به تازگی به علت اعتیاد همسرش از او جدا شده و تنها زندگی میكند. وی پس از چند ارتباط تلفنی و یك بار قرار گذاشتن در كافی شاپ فكر و ذهن مرا اسیر خود كرد طوری كه در همان روزهای اول به وی پیشنهاد كردم در ازای تامین مقداری از هزینه زندگیاش وی را بهطور مخفیانه به صیغه موقت خود درآورم و او هم قبول كرد. چون میدانستم اگر همسرم از این ماجرا با خبر شود دیگر سنگ روی سنگ بند نمیشود. این اقدام خود را از وی مخفی كردم.
دیالوگ با اجنه
مرد شاكی ادامه داد: در محل كار دائم با «ش» در تماس بودم و گاهی اوقات تا پاسی از شب پیش او میماندم و به همسرم هم میگفتم به خاطر اضافه كار بعضی شبها مجبورم دیرتر به خانه بیایم اما این خوشی دیری نپایید و حدود 10 روز از رابطه ما گذشته بود كه متوجه بعضی رفتارهای عجیب و ترسناك این زن شدم.او رفتار مرموزی داشت، گاهی به من زل میزد و حرفهای عجیب و غریبی رد و بدل میكرد طوری كه انگار با موجود دیگری در حال صحبت است. وقتی هم از او در این باره سوال میكردم نگاهی خوفآور به من میكرد و لبخندی غیر عادی میزد.این رفتارها ادامه پیدا كرد تا اینكه یك شب كه پیش او بودم از من خواست لامپهای خانه را خاموش و ساكت گوشهای بنشینم. چیزی نگذشت كه از جا بلند شده و ضربه محكمی به شیشه پنجره زد و زوزهای كشید و نشست. سر جایم خشكم زد با ترس از او علت این كار را پرسیدم. او كه از دستش خون زیادی جاری شده بود گفت شیطان قصد ضربه زدن به تو را داشت جلویش را گرفتم.
حمله وحشیانه شیاطین
شاكی ادامه داد: ترس فراوانی وجودم را گرفت.ساعتی بعد كه از خانهاش خارج شدم به من گفت از مدتی قبل توسط یك جنگیر جنی را به تسخیر خود درآورده و مهره ماری كه این جن برای او از غار مارها آورده است هم باعث علاقه شدید تو به من شده است
وی از من خواست چیزی در این باره به كسی نگویم وگرنه توسط همین جن مورد اذیت و آزار قرار خواهم گرفت.فردا شب وقتی دوباره با ترس ولرز به منزل وی رفتم یكمرتبه زوزههای وحشتناكی را شنیدم كه از داخل حمام به گوش میرسید. وقتی از او در این باره سوال كردم گفت اجنه برای عقد من و او جشنی به پا كردهاند.من كه داشتم قالب تهی میكردم بلافاصله از خانه او گریخته و به منزلم رفتم اما او دست بردار نبود او مدام با من تماس میگرفت و میخواست پیش او بروم و وقتی از این كار امتناع كردم، گفت جنها بعد از آنكه خانهاش را ترك كردهام او را بارها مورد هجوم خود قرار داده و زخمی كردهاند! «ش» گفت اجنه از اینكه حرمت جشن آنها را پاس نداشته و این رابطه را تمام كردهام عصبانی شده و تهدید كردهاند اگر شوهرت برنگردد هم تو و هم او را خواهیم كشت! نمی دانستم چه كار كنم از نگرانی اینكه این قضیه صحت داشته باشد و واقعا بلایی سر او بیاید به خانهاش رفتم. او زخمهایی كه به جای ناخن میمانست روی بدن خود نشان داد و از من خواست با او ازدواج كنم.
ضبط صوتی در حمام
مرد پریشان خاطر گفت: مانده بودم چه خاكی بر سرم بریزم این رابطه كج دار و مریز ادامه داشت تا اینكه یكروز كه دوباره صداهای عجیب و غریب از حمام میآمد و او هم مشغول ظرف شستن بود ترس را كنار گذاشته و داخل حمام رفتم.از مشاهده آنچه میدیدم خشكم زد . ضبطی را دیدم كه داخل حمام قرار داده شده واین صداهای وحشتناك از آن خارج میشود. خونم از كلاه بزرگی كه بر سرم رفته بود به جوش آمد. از حمام بیرون آمده و دعوای مفصلی با او راه انداختم. بعد از ترك وی از اینكه از دست این زن مالیخولیایی و متوهم خارج شدهام احساس راحتی میكردم اما این آسایش دیری نپایید و چند روز بعد متوجه تماس تلفنی شدم كه این زن دیوانه با همسرم برقرار و قضیه رابطه مرا با وی برملاكرده بود.از آن روز دیگر زندگی واقعا برای من زهرمار شد حال كه در آستانه جدایی با همسرم قرار دارم آمدهام از این زن مكار شكایت كنم. هنوز نمیدانم با این تحصیلات بالا چطور گول ادعاهای این زن حقهباز را خوردم.
10.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام و درود،
😊خدایا شکرت، من امروز به لطف تو در سلامتی کامل به سر میبرم و تلاش و درآمدم دو برابر خواهد شد و معجزه ها یکی پس از دیگری در زندگیم جاری میشود ☕😎۱۴۰۰/۸/۱۱
.
بگذار هر ثانیه، حالِ تو خوب باشد،🌺
بگذار رفتنے ها بروند و ماندنے ها بمانند.🌸
تو لبخندت را بزن ، انگار نه انگار...🌺
حالِ خوبِ خودت را به هیچ اتفاق 🌸
و شرایط و شخصے گره نزن!🌺
بی واسطه خوب باش، 🌸
بے واسطه شادے ڪن 🌺
و بے واسطه بخند...🌸
شڪ نڪن؛ تو ڪه خوب باشی؛ 🌺
همه چیز خوب مے شود،🌸
خوب تر از چیزے ڪه فڪرش را میڪنی.🌺
❤️
مردی بار سنگینی از نمک، بر پشت الاغش گذاشته بود.
هنگام عبور از رودخانه، الاغ درون آب افتاد. وقتی بیرون آمد، بار نمک حل شده بود و سبکتر شده بود.
روز بعد، الاغ باز هم همان کار را کرد. فردای آنروز مرد، پشم بار الاغ کرد. الاغ بار دیگر خود را به آب انداخت، اما مجبور شد باری چند برابر قبل را حمل کند.
روشی که دیروز عامل موفقیت ما بود، معلوم نیست که امروز هم عامل موفقیت باشد.
✅به جملات زیبا بپیوندید👇
🆔:
@rooman222
سه چیز زیباست:
بیخبر؛ دعایت کنند
نبینی، نگاهت کنند
ندانی؛ یادت کنند
هرجا که هستی...
✅به جملات زیبا بپیوندید👇
🆔:
@rooman222
بابا سیلی برق آسایی به صورتم زد و فریاد کشید:تو باید با علیرضا ازدواج کنی وگرنه جایی تو این خونه نداری..
- من اونو نمیخوام حاضرم اواره کوچه خیابون بشم ولی با اونازدواج نکنم..
با یه حرکت بازومو گرفت و پرتم کردبیرون:ازدواج نمیکنی پس گمشو برو از اینجا..
در رو محکم بهم کوبید اه از نهادم بلند شدچشمام باریدن،حالا نصفشبیکجاباید میرفتمنهفامیلی داشتیمنهآشناییتواینشهر غریب بی کَسمونده بودم با پاهای برهنه ازجام بلندشدم و خودمو
رسوندم به خیابون اصلی که یهو یه ماشین مدل بالا مشکی رنگ ترمز کرد جلو پام..
چشمام گرد شدتوماشین کسی نبود جز علیرضا!!
https://eitaa.com/joinchat/3536126019Cb70e5dc2b9
#رمانیکهتومدتزمانکمکولاککرده😱😍👆👆
رمان راجب دختری مذهبی و مهربون که #اسیر خودخواهی های #عشقش میشه!!
چند سال میگذره و اون تازه میفهمه دلیل #بچه_دار نشدنشون چیه😱
آترین در گذشته #نزدیک_ترین فرد به آرام بوده...
اون...🤯♨
ادامه داستان در کانال زیر👇🏻😨
رمانی پر از #رمز و #راز☠
یکی از #هیجانی_ترین رمان های سال
https://eitaa.com/joinchat/3536126019Cb70e5dc2b9
👑زَن وَ زِنـدگـے👑
#part119 #ارباب توی راه برگشت فقط به حرفای دکتر فکر میکردم... باورم نمیشد حالا من صاحب فرزند میشدم
#part120
#ارباب
سحر با دیدنم ازخوشحالی زبونش بند اومد.
با گریه منو بغل کرد و گونمو بوسید.
حرف نمیزد و اشک میریخت.
چقدر خدارو شکر کردم که همچین دوست خوبی بهم داده بود.
_خوبی کاریت که نکرد؟!
_نه بابا سالم سالمم.
دستش رو شکمم خزید و گفت:
_عشق خاله چطوره؟!
_رفتیم دکتر!
گفت وضعیتش خوبه خدارو شکر.
_شنیدم ویار کردی خانم؟!
_نه بابا چه ویاری از بس تو خونه ی این مردک جنجال داشتیم یه غذای درستو حسابی نخوردم.
_آهان برا همین هوس پیتزا کردی؟!
_اذیت نکن دیگه خجالت میکشم.
خنده ای کرد و منو به سمت پذیرایی برد.
کیان با خستگی چشماشو روی هم گذاشته بود و علی رضا داشت براش صحبت میکرد.
علیرضا با دیدن من صحبتشو قطع کرد و گفت:
_خوبید ترمه خانم؟!
_خوبم ممنون.
کیان صدامو که شنید دستمو گرفت و کنار خودش نشوند.
_باید استراحت کنی فقط!
_وای باز نکنه باید تو خونه زندانی باشم؟!
_زندانی که نه باید مراقب بچم باشی.
_حوصلم سر میره بچم ناقص میشه.
از استدلال بی منطقم قهقهه وار خندید و گفت:
_الان چه ربطی داشت؟!
_نمیخوام تو خونه بشینم فقط!
_کیان بزار بیاد شرکت پیش خودتم هست حواست بش هست.
صبح ها لبخندی بچسبانید
گوشه ی لب تان!
دلیلش مهم نیست اصلا نیازی
به دلیل ندارد
لبخند است دیگر، هفت خان رستم
که نیست!
یک لیوان چای تازه دم بنوشید
یک موسیقی خوب برای خودتان پخش کنید
و گذشته و آینده را بگذارید به حال خودشان!
مهم،همان صبح، همان لبخند، همان چای، همان موسیقی ست...
✅به جملات زیبا بپیوندید👇
🆔:
@rooman222
👑زَن وَ زِنـدگـے👑
#part120 #ارباب سحر با دیدنم ازخوشحالی زبونش بند اومد. با گریه منو بغل کرد و گونمو بوسید. حرف نمیز
#part۱۲۱
#ارباب
به سمت سحر برگشتم.
به نظرم شرکت رفتنم بد فکری نبود حداقل از این مخمصه خلاص میشدم.
_نمیشه!
_دوباره تو زورگوییتو شروع کردی؟!
_اونجا جایی نیست که یه زن حامله بتونه توش راحت باشه.
سحر روبرومون نشست و گفت:
_بابا منم اونجام هواشو دارم خودتم که همه کاره ای!
_یه هفته آزمایشی بیاد اگه دیدم مشکلی نیست بمونه.
لبخندی زدم این که جدیدا زود تر راضی میشد خیلی خوشحال کننده بود.
از زور خستگی سرمو رو بازوی کیان گذاشتم و گفتم:
_هم گرسنمه هم خوابم میاد.
سحر با شتاب از جاش بلند شد و گفت:
_نخوابیا تا ده دقیقه دیگه آمادس.
سری تکون دادم و با شنیدن بوی پیتزا خواب از سرم پرید.
***
یک هفته بود که توی شرکت کیان کار می کردم و همون روز اول با همه ی کارمنداش مچ شده بودم.
شرکتش خیلی بزرگ بود ولی توی بخشی که من فعالیت میکردم زیاد شلوق نبود.
البته فعالیت که نه وقت گذرونی!
توی اتاقی که به سحر اختصاص داشت می موندم.
قرار بود سحر بهم کارو یاد بده تا حوصلم سر نره.
همه چیز ووی شرکت کیان خوب بود به جز نگاه های گاهو بیگاه حسابدارش.
یه مرد حدود سی و پنج ساله که از نگاهش اصلا حس خوبی نمیگرفتم.
متاسفانه حسابداری دقیقا کنار اتاق ما بود و من هربار این مردو میدیدم.
چند بار تو همین یک هفته بهم نزدیک شد و سعی در همکلام شدن داشت
اما من سرباز میکردم و ازش دور می شدم.
میترسیدم به کیان بگم نمیخواستم مشکلی پیش بیاد یا حتی دیگه نتونم بیام شرکت.
#Bio
♥️ ⃟●━━━━─ ᴳᵒᵒᵈ ᵗʰᶤᶰᵍᶳ ᵗᵃᵏᵉ ᵗᶤᵐᵉ ─ ⇆
ㅤ
‹ چیزهايِخوبزمانمیبرند ›
@rooman222