"چگـونه زن و شوهـری صميمی باشيـم؟!!!"
مطالعات نشان داده برای لذت بیشتر از زندگی و شاد زیستن زوجها نباید رابطهشان را با زوجهای دیگر مقایسه کنند.
از جمله عواملی که زندگی مشترک را شاد و رضایت بخش میکند حس شوخ طبعی، تنوع، اعتماد متقابل، تفاهم، تمرکز بر نکات مثبت زندگی، توجه به خصوصیات خوب طرف مقابل، همیاری، مشورت، احترام و دوست داشتن است. در مقابل، مقایسه رابطه خود با دیگران همه چیز را خراب میکند.
بنابر تحقیقات انجام شده ، رضایت زوجها از یکدیگر به راحتی بدست میآید به شرطی که خود را با زوجهایی که میشناسند مقایسه نکنند.
براساس این مطالعه، وقتی زوجی یکدیگر را برای ازدواج انتخاب میکنند تصور و احساسی خوب نسبت به یکدیگر دارند تا زمانی که یکی از آنها در ذهن یا به زبان طرف مقابل یا زندگیشان را با دیگری مقایسه کند.
بهترین روش برای تضمین ازدواج و افزایش شادی فکر کردن به این موضوع است که چه انتخاب درستی داشتهاید و تا چه حد از زندگیتان رضایت دارید.
علاوه بر این، باید تمام تلاش خود را متمرکز بر افزایش شادی و حفظ دستاوردهای خوب و خوشایند زندگی مشترکتان کنید.
مقایسه خود با دیگران یا زندگی خود با زندگی زوجهای اطراف، آفتی خانمان سوز در زندگی زناشویی است. به همین دلیل سعی کنید زندگی و دستاوردهای آن را با روزهای ابتدایی آشناییتان مقایسه کنید و تلاش کنید موفقیتهایتان را بیشتر کنید.
در ضمن، فراموش نکنید که شما تنها ظاهر زندگی افراد را میبینید و هیچ اطلاعاتی راجع به داخل و حقایق آن ندارید پس مقایسهتان بی پایه و اساس است.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
👑زَن وَ زِنـدگـے👑
دلانه جذاب #رباب دختر رعیت در عمارت خان.... قسمت 5
بعد از پنج ماه يه روز آقا جان به همراه يك زن حامله وارد خونه شد ..نه سلامي كرد نه حالمون رو پرسيد .. و رفت روبرو مادرم و گفت تو كه عرضه نداري برام پسر بياري بعد روشو برگردوند گفت مرضيه جانم بيا داخل عزيزم بيا خانوم.... خسته شدي تو راه...مرضيه نگاهي با نيشخند به مادرم و ننه زد ،گفت: إبراهيم جون اينجا تميز هست من بشينم ...وقتي اين حرف و زد ننه شروع به نفرين كردن آقا جان كرد و گفت إبراهيم خدا ازت نگذره اين زن كيه آوردي.. اين عفريته بي آبرو رو از كجا آوردي.. تو كه خودت پسري چكار برام كردي كه پسر ميخواي ...بعد رو به مرضيه كرد و گفت دلتو خوش نكن به اينجا ..برو دعا كن بچه تو شكمت پسر باشه .. وگرنه وضعيت تو هم ميشه مثل عروس من . مادرم افتاده بود رو زمين و فقط اشك ميريخت و ضجه ميزد.. ننه مادرمو بلند كردو گفت گفت پاشو دختر جان بريم خونه من ..تا وقتي اين زن خراب اينجاست تو پيش من ميموني ..قدمت رو چشماي من .. وبعد رو به آقا جان كرد و گفت فراموش كن كه مادري و خانواده اي داري .. آقا جان پوزخندي زد و گفت همه تون بريد گم شيد .. زندگي من مرضيه هست و برام كلي پسر قراره بياره ...ننه ديگه چيزي نگفت دست منو گرفت و رفتيم . مادرم با حالت گريه گفت اين حق من نبود إبراهيم ...خيلي نامردي ..با همه چي ساختم ... مرضيه خانوم مواظب إبراهيم باش.. ننه عاشق آقا جان بود.. مرضيه با داد گفت به تو ربطي نداره اگه لياقت داشتى براش پسر مياوردى از خونه من گم شين بيرون ...دلشكسته و گريون سه تايي از خونه بيرون زديم و راهي خونه ننه شديم ..زندگي ما از قبل بدتر شد مادرم افسردگي گرفت روز و شب گريه ميكردم شبا كابوس ميديد ..يه روز صبح ننه گفت برو خونتون و براي خودتون لباس بيار ..
لباسامون خونمون بود رفتم به سمت خونه در خونه باز بود تشنم شده بود از شير آب خوردم كه يك دفعه يكي از پشت حمله كرد بهم و لبم خورد به شير آب خون اومد برگشتم ديدم مرضيه بود كه فحشم ميداد و ميگفت دزدكي اومدي خونه من آب بخوري و منو زد همينجوري كه كتك ميخورم با گريه گفتم خاله به خدا اومدم لباسامونو بردارم آقا جانم كجاست . گفت ابراهيم رفته شهر معلوم نيست كي بياد از خونه پرتم كرد بيرون و لباسمون پرت كرد تو كوچه...
ادامه دارد.....
#با حرف مردم زندگیم را خراب کردم
غروری کودکانه و تحت تاثیر حرف های اطرافیانم که اگر از شکایتم صرف نظر کنم همسرم پررو می شود! بدون تفکر بر طلاق اصرار کردم تا این که او نیز نامه طلاق را به دستم داد و زندگی ام را ویران کرد تا جایی که اکنون …
به گزارش صبح مشهد به نقل از رکنا زن ۳۸ ساله درحالی که بیان می کرد، نمیخواهم دومین آشیانه ام را توفان سهمگین دخالت و خیانت متلاشی کند، به کارشناس اجتماعی کلانتری الهیه مشهد گفت: ۱۴ ساله بودم که «آریا» به خواستگاری ام آمد. او به تازگی در یکی از نهاد های نظامی استخدام شده بود و در جنوب کشور خدمت می کرد اما پدرم معتقد بود اکنون شرایط من برای ازدواج مناسب نیست به همین دلیل «آریا» چهار سال انتظار کشید تا این که به اصفهان منتقل شد و ما با برگزاری مراسم عروسی زندگی مشترکمان را آغاز کردیم آن جا بود که فهمیدم همسرم شب نشینی با دوستانش را با هیچ چیزی عوض نمی کند و به اصطلاح «رفیق باز» شده است. به همین دلیل توجه زیادی به من نداشت و من در یک شهر غریب از این موضوع رنج می کشیدم. وقتی ماجرا را برای پدرم بازگو کردم با خنده گفت: اوایل زندگی دل کندن از دوستان سخت است اما با به دنیا آمدن فرزندت همه چیز تغییر می کند و همسرت نیز به عشق فرزندش بیشتر اوقات را در کنار خانواده اش می گذراند ولی با وجود آن که پسرم یک ساله شده بود اما هیچ تغییری در رفتارهای همسرم ایجاد نشد. از سوی دیگر بسیاری از اطرافیانم مرا ترغیب به شکایت از شوهرم می کردند. من هم با تفکری کودکانه در حالی از «آریا» شکایت کردم که پدرم معتقد بود زن خوب باید هزاران عیب شوهرش را پنهان کند و گوش به حرف های سخن چینان ندهد.
در این شرایط همسرم که متوجه خواسته های من شده بود، قول داد رفت و آمد با دوستانش را قطع کند و از زندگی گذشته بیرون بیاید ولی من باز هم با تحریک اطرافیانم بر شکایت خودم پافشاری کردم تا این که آریا نامه طلاق را به دستم داد و دوباره به جنوب کشور بازگشت. با رفتن او متوجه اشتباهم شدم و گریه کنان به پدرم پناه بردم اما قلب مهربان او که طاقت گریه های مرا نداشت از حرکت ایستاد و به خاطر سکته قلبی جان سپرد. مدتی بعد نیز مادرم دچار بیماری سختی شد و من زنی را برای انجام امور منزلش استخدام کردم. «کبری خانم» پسر ۲۲ ساله ای داشت که گاهی برای انجام کارهای سنگین منزل به کمک مادرش می آمد و با پسرم بسیار مهربان بود. در این شرایط کبری خانم مرا برای پسرش خواستگاری کرد من هم که احساس می کردم «عرفان» شاهین خوشبختی زندگی من است، با فروش ارثیه پدرم خانه ای برای خودم و یک دستگاه وانت یخچال دار برای همسرم خریدم که در یک شرکت فروش مواد پروتئینی استخدام شده بود. با وجود این «عرفان» سرپرستی پسرم را قبول نکرد و من به ناچار او را به مادرم سپردم. در همین حال با به دنیا آمدن پسر و دختر دیگرم ابراز محبت های عرفان به من به پایان رسید چرا که از عهده مخارج سنگین زندگی برنمی آمد. به ناچار یک دستگاه پژو خریدم و برای کمک به تامین هزینه های زندگی به مسافرکشی پرداختم.
مدتی بعد با مرگ مادرم مجبور شدم پسرم را که دیگر ۱۸ ساله شده بود، نزد خودم بازگردانم ولی این موضوع بهانه ای برای تشدید اختلافات ما شد. عرفان همواره ازدواج با زنی مطلقه را به رخم می کشید و نزد دیگران تحقیرم می کرد در حالی که می دانستم با زن دیگری ارتباط نامتعارف دارد. با آن که همه ارثیه ام را برای کسب رضایت عرفان و خانواده اش هزینه کردم اما آن ها همه زحماتم را بی ارزش می پندارند. کاش از همسر اولم جدا نشده بودم تا این گونه در مخمصه دیگری قرار نمیگرفتم. شایان ذکر است، به دستور سرهنگ توفیق حاجی زاده (رئیس کلانتری الهیه مشهد) این پرونده در دایره مددکاری اجتماعی کلانتری مورد رسیدگی قرار گرفت
👑زَن وَ زِنـدگـے👑
دلانه جذاب #رباب دختر رعیت در عمارت خان.... قسمت 6
از شدت درد گريه ميكردم ..لباسامون كه گلي شده بود جمع كردم ..مريم خانوم همسايمون از خونه اومد بيرون تا منو ديد گفت بميرم چه سرنوشتي دارين تو و صغري و بعد زير بغلم رو گرفت و منو بردخونشون.. لبم كه خون ميومد شستم از درد گريه ميكردم ،مريم خانوم نفرين ميكرد و بلند بلند ميگفت مرضيه الاهي دستت بشكنه چه بلايي سر اين دختر آوردي ...يكم كه حالم جا اومد از مريم خانم خداحافظي كردم و رفتم خونه ..مادرم كه اصلا تو باغ نبودو حالمو نفهميد و نميدونست چه اتفاقي افتاده و همش به بيرون زل زده بود اما ننه كه منو ديد گفت يا حسين چي شده دختر لبت چرا پاره شده ..وقتى موضوع رو براش تعريف كردم عصباني شد ...و مرضيه و آقا جان رو نفرين كرد و زير لب گفت دستت بشكنه مرضيه ،دو ماه گذشت از آقا جان خبري نشد حتي يه بارم به ديدنمون نيومد ... يه شب كه تو ايوون نشسته بودم ننه صدام كرد و گفت :رباب جان هر وقت تو و مامانت رو ميبينم خيلي از خودم خجالت ميكشم كه چنين پسري بزرگ كردم كاش سر زا ميمرد ..رباب جان
حواست به مادرت بيشتر باشه تو بزرگ شدي .. زن بيچاره داره از بين ميره ...اون موقع ده سالم بود ..و اصلا طاقت اين همه بدبختي رو نداشتم ... اشكام روونه شد و خودم رو انداختم بغل ننه و خوابيدم ...ننه صبح بيدار شد و رفت گرمابه روستا و يكراست اومد نمار خوند.. و سر سجاده تموم كرد ..قلب پر از دردش ديگه طاقت نداشت ننه مظلوم من از پيشمون رفت .....و تنهاتر شدم..آقا جان ظالم براي مراسم ننه نيامد..فقط بعد از چهلمش آمد به مادرم گفت :به سرت نزنه حالا كه ننه مرد برگردي خونه .اون خونه براي مرضيه هست ومرضيه خانوم اين خونه هست مادرم چيزي نگفت و گريه كرد چند ماه گذشت :بعد از مردت ننه اوضاع ما بدتر شد ..مامانم همش غش ميكرد و بي حال ميشد يك شب در خواب مادرم جيغ بلندي كشيد وبعد از چند نفس براي هميشه رفت و من تنها تنها شدم تنها اميد زندگيمو از دست دادم ،بدبختيام تمومى نداشت ..مادرم مادر زجر كشيده ام قلب عاشقش ديگه نتپيد آقاجان به اجبار من رو برد خونه خودش ..
ادامه دارد.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای امروز ❤️⚘️❤️
♥️💫خـــــدایـــــا🤲
♥️💫در روز پنجشنبه آخر هـفته
⚪️💫بـــرای تــــکــــ تــکــــ
♥️💫دوسـتــانــم عــطــا فـــرمـــا
⚪️💫هرآنچه خیر و صلاحشان است
♥️💫از خوبی ها بهترینش
⚪️💫از نعمت ها بیشترینش
♥️💫از عاقبت عالیترینش و
⚪️💫از زندگی شیرین ترینش
♥️💫آمیـــن ای فرمانروای حق و آشکار
👑زَن وَ زِنـدگـے👑
. ســـوتی ـ
سلام اول از همه بگم که بنده استاد سوتی دادن هستم 😁و اما ...
چند سال پیش در ایام کودکی یک کلاه افتابی صورتی خریدم این کلاه رو سرم گذاشتم و رفتم مغازه همسایمون تا چیزی بخرم با اعتماد به نفس کامل وارد مغازه شدم 😂فروشنده پسرش بود که چند سالی از من بزرگتره، وقتی وارد مغازه شدم دیدم داره میخنده جدی نگرفتم ولی دیدم نه مثل اینکه موذیانه به یه چی میخنده خیلی تعجب کردم ولی چیزی نفهمیدم و اومدم بیرون..
چشم تون روز بدنبینه😂....وسط راه متوجه شدم
جلو کلاهم برچسب قیمته که فراموش کردم بکنمش همونجا از خجالت اب شدم از اون روز چند سال میگذره ولی من این سوتی و قیمت کلاه که 7000 بود و فراموش نکردم😂 امیدوارم خوش تون اومده باشه✨
🍬🍭🍬🍭🍬🍭🍬🍭
👑زَن وَ زِنـدگـے👑
دلانه جذاب #رباب دختر رعیت در عمارت خان.... قسمت 7
مرضيه اجازه نميداد برم تو خونه و زير زمين شد اتاق من ..ماه هاي آخر بارداري مرضيه بود و همه ي كارها با من بود يازده سالم بود همه كارهاي خونه رو انجام ميدادم موقع غذا خوردن و خوابيدن ميرفتم زير زمين .شبا از تنهايي وتاريكي ميترسيدم و گريه ميكردم .يه روز تو حياط ظرفارو ميشستم ديدم مرضيه جيغ ميكشيد موقعه زايمانش بود...
عرق كرده بود و يكسره جيغ ميزد گفتم خاله چي شده ..سرم داد زد و گفت قابله رو صدا كن .. رفتم سمت خونه مش سكينه (ماما) جريانه گفتم اومد رفتيم به سمت خونه ،آقاجان هم اومده بود خونه و مشت سكينه رفت تو اتاق چند ساعت بعد اومد بيرون و تسليت گفت .بچه مرضيه يك پسر بود و مرده بود .. آقاجان وقتي خبر رو شنيد پاهاش سست شد و روي زمين نشست..و بعد از مدتي شونه ناش شروع كرد به تكون خوردن ..با اينكه آقاجان خيلي بهمون بدي كرده بود اما نميتونستم اينجوري ببينمش و منم اشكام جارى شد ..بعد از زايمان مرضيه وضعيت زندگي بدتر شد و آقا جان بداخلاق تر شده بود و مرضيه هم علت فوت شدن بچش رو قدم نحس من ميدونست بعد از زايمانش مادر و خواهرش اومدن پيشش و اونا هم بدجنس تر از مرضيه .. كلي كار سر من ميريختن و اگر شكايتي ميكردم منو ميزدن ... يك روز منو فرستادن تو زمستون برم دم چشمه آب بيارم از سرما دستام بي حس شده بود و گريه ميكردم... باد سرد به صورتم سيلي ميزد كوزه رو پر از آب كردم و به سمت خونه اومدم دستم از شدت سرما يخ زده بود و ميسوخت ..بي حس شده بود كوزه از دستم افتاد و شكست ..وقتي ياد مرضيه افتادم از ترس سرما رو فراموش كردم و گريه كردم ،خودمو زدم و به شانسم لعنت فرستادم ميدونستم عصباني ميشه و كتك سختي در انتظارمه جلو مادر و خواهرش منو ميزنه ..به ناچار با ترس و لرز رفتم خونه .وقتي رسيدم خونه و به مرضيه گفتم كوزه شكسته كلي داد و بيداد كرد كه الهي بميري كه ظرفم رو شكستى ..الهي دستت بشكنه و شروع كرد با چوب به زدن من وقتي بي حال شدم منو برد انداخت تو طويله ..شب كه آقا جان آمد مرضيه گفت :به رباب گفتم برو آب بيار كوزه رو پرت كرده و گفت كه من نميرم آب بيارم و كوزه شكسته ..
ادامه دارد.....