👑زَن وَ زِنـدگـے👑
دلانه جذاب #رباب دختر رعیت در عمارت خان.... قسمت 8
آقا جان با عصبانيت به سمت طويله آمد ومنو كتك زد و هر چي التماسش كردم و هرچي خواستم بهش واقعيت بگم اجازه نميداد و با لگد و كمربند منو زد و گفت انقد گستاخ شدي كه ظرف ميشكني ،ظرف پرت ميكني .اون شب از شدت درد بيحال شدم فردا بيدار شدم داشتم لنگ لنگون به سمت زير زمين كه اتاقم بود ميرفتم ...صداي مرضيه رو شنيدم كه به مادر و خواهرش ميگفت : به ابراهيم گفتم :من اين نكبت و ديگه نگه نميدارم اگه پسر ميخواي از من و ميخواي حامله شم گم و گورش كن قدمش مثل مادرش نحسه ... ببر بفروشش به ارباب اليأس..... بذار به پوليم دستمون بياد..
چندروز گذشت از اين موضوع گذشت و آقا جان يك روز اومد سر وقتم و با چشمايي عصبانى بهم گفت آماده باش فردا ميريم عمارت ارباب ..وقتي اسم ارباب اومد از ترس بدنم يخ كرد ..ارباب مرد جدي بود ..و من از زندگى كردن تو عمارت ميترسيدم ..فردا صبح با آقا جان راه افتاديم به سمت عمارت أرباب ..كلي التماسش كردم تا اينكار رو نكنه اما دلش از سنگ بود ..تو راه كلى گريه كردم ر ميگفتم آقا جان اينكارو با من نكن ..اما اون گفت اين كار براى من بهتره ..بعد از نيم ساعت رسيديم روبروى عمارت ..ارباب رو ديديم كه تازه از شكار برگشته بود ..با ديدنش بدنم به لرزه افتاد ..آقا جانم رفت به سمت ارباب و دست ارباب بوسيدگفت: اينم دخترم رباب ،قرار بود كنيز شما باشه ..ارباب نگاهي به من كرد و يك كيسه سكه از جيبش در آورد داد به آقا جان و بعد سوار بر اسبش شد رفت داخل.آقا جان كه از گرفتن سكه ها خوشحال شد نگاهي به من انداخت و گفت..رباب اين جا خراب كاري و شيطوني نكني هرچي ارباب و خانوم جان گفت بگو چشم و كارتو خوب انجام بده.بندازنت بيرون نميام سر وقتت ..اينا رو گفت و بدون خداحافظي رفت .. و به همين سادگى من رو ول كرد ...انگار نه انگار كه من دخترش بودم .. بلاخره وارد عمارت شدم تمام تنم ميلرزيد از ترس..چند تا زن و مرد تو حياط مشغول كار بودن كه همون لحظه ورودم يك زن قد كوتاه و چاق اومد سمتم اسمش سكينه بود و اونجا كار ميكرد نگام كرد و گفت .. تو رباب كنيز جديدي درسته ..سرم رو به نشونه تاييد تكون دادم كه چپ چپ نگام كرد و گفت مگه زبون ندارى دختر ...
ادامه دارد.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ســــلام صبح بـخیر
🌺الهی نگاه پر مهر خدا
🌸همراه لحظههاتون
🌺سلامتی و نیکبختی
🌸گوارای وجودتون
🌺بارش برکت و نعمت
🌸جاری در زندگیتون
🌺روزتـون خوشگل و زیبـا
✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ســــلام صبح بـخیر
🌺الهی نگاه پر مهر خدا
🌸همراه لحظههاتون
🌺سلامتی و نیکبختی
🌸گوارای وجودتون
🌺بارش برکت و نعمت
🌸جاری در زندگیتون
🌺روزتـون خوشگل و زیبـا
✅
#توصیه_های_بانو
❇ ️چطور يك زن خوب باشيم که همه قدرمونو بدونن؟!!
- در هفته حتما براى خودتون يه چيزى بخرين، از يه دونه رژ گرفته تا ...
- در هر سال براى خودتون يه تکه طلا بخرين!
- لباسای آویزون و گَل و گشاد نپوشین!
- هرگز از شوهر يا بچه توقع تشكر نداشته باشين!! چون نمى كنن! پس خودتون از خودتون تشكر كنيد! ( از چيزهاى كم شروع كنيد! حتی یه کش سر)
- هر وقت يه مهمونى دادين مخصوصاً به قوم شوهر حتماً بعدش براى خودتون يه جايزه بخرين(علتش واضحه)!
- رازهاى خصوصى تون رو با همه در ميان نذارين. سعى كنيد مشكلات را خودتون حل كنيد و اگه به كمك احتياج داشتين فقط با آدمى كه تجربه اون مورد رو داره مشورت كنيد نه با کلّ ایران!
- هرگز به مادرشوهرتون نگید با شوهرتون دعوا کردین و هرگز پیش خانواده همسرتون دعوا نکنید و بدگویی شوهرتونو نکنید حتی اگه شمربن ذوالجوشنه!
- هر وقت غذا میپزید حداقل دو تا تیکه گوشت خوب يا يه تيكه از مرغو كه دوست دارين بخورين. هیچکس بابت نخوردن و نپوشیدن و... از شما تشکر نمیکنه! وقتی هست استفاده کنید!
- رابطه تون را با خدا روز به روز قوى تر كنيد. چون تنها كسى كه هميشه صبورانه به حرفاتون گوش ميكنه و كمكتون ميكنه اونه!
- حتماً رانندگى رو باد بگيريد. اینطورم نباشه که راننده بشید که اگه مریض شدین خودتون برید دکتر یا تاکسی کل فامیل بشین!
- حتما كلاس بريد و چیزهای جدید را یاد بگیرید، حالا هر كلاسى كه دوست داريد و اینكار رو جدى انجام دهيد يعنى به خاطر هيچ كسى يا هيچ اتفاقى كلاستون را تعطيل نكنيد! تا بقيه هم موضوع رو جدى بگيرن؟!
- يواش يواش بچه ها رو آزاد بذارين تا خودشون مشكلاتشون رو حل كنند!
- هميشه يه عطر خوب داشته باشين! توی کیفتون همیشه عطر و یه کم لوازم آرایش داشته باشید!
- و در آخر و مهمتر از همه کتاب بخونید
•┈┈••✾❀🕊◍⃟🖤🕊❀✾••┈┈
آشپزی یکی از کلیدهای رفع #دلخوری است
یه خانم با سیاست می تونه از آشپزی یه سلاح بسازه برای رفع و رجوع ڪردن دلخوری ها
وقتی میبینید یه مدته زندگیتون بی روحه و همه چی یه نواخته
وقتی اشتباهی ڪردید ڪه نمیخواید مستقیما عذرخواهی ڪنید یا عذرخواهی ڪردید ولی هنوز جو سنگینه
** وقتی آقا اشتباهی ڪرده و از شما هم عذرخواهی ڪرده ولی هنوز ناراحته
و خیلی موقعیت های این چنینی دیگه..
⚜ اینجور وقت هاست ڪه باید آستین بالا بزنی و با یه سفره خوش آب و رنگ همه چی رو برگردونی.
⚜ فقط ڪافیه سفرتون مثل همیشه نباشه. یه پیش غذای اضافه داشته باشه، یا تزئینات خاص داشته باشه یا ....
اون وقت میبینید همین سفره ی رنگین چه طور معجزه به زندگیتون میاره 😍
یه بار امتحان ڪنید! 👌🏻
┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سرم رو به نشونه تاييد تكون دادم كه چپ چپ نگام كرد و گفت مگه زبون ندارى دختر ...اسمت چيه ..؟نگاش كردم و با صداي آروم گفتم رباب..لبخندي بهم زد و گفت ..لازم نيست بترسىى.هر كنيزى كه اول وارد عمارت ميشه بايد بره دست بوسي خانوم بزرگ مادر ارباب ..وارد اتاق خانم بزرگ شدى اول از همه سلام كن و بعددست خانم بزرگ رو ببوس و هر چي گفت بگو چشم مبادا زبون درازى كنى...آب دهنم رو قورت دادم و چشمى گفتم ..بعد از زدن اين حرف سكينه منو برد سمت اتاق خانم بزرگ..خيلي ترسيده بودم و استرس داشتم ...سكينه خانم در زد وارد أتاق شديم ..اناق خيلي بزرگى بود و پيرزن مسنى كه عصايي طلايي داشت و لباسي شيك تو تنش بود روي صندلى خيلي گرون قيمتى نشسته بود ..تو گردنش گردنبند بزرگى نداخته بود كه جلب توجه ميكرد ..سكينه رفت سمتش و با احترام گفت خانم بزرگ كنيز جديد رو آوردم براي دستبوسي... با اشاره دست سكينه رفتم جلو و دست خانوم بزرگ رو بوسيدمممم..اونم خيلي مغرور نگاهي بهم كرد و بعد دستش رو كشيد .و با تكون دادن عصاش به سكينه فهموند كه از اتاق بيرون بره .. بعد از رفتن سكينه چند دقيقه سكوت كرد ..از استرس زياد قلبم داشت ميومد تو سينم ..بلاخره زبون باز كرد و گفت :اسمت چيه :سرم رو خم كردم و گفتم كنيز شما رباب ..با همون ابهت خاصش مكثي كرد و گفت :خوب رباب كارايي كه بايد انجام بدي رو بهت ميگم تو .از اين به بعد تو كاراي آشپز خونه به كوكب كمك ميكني ..و اتاق زن ارباب عفت خانوم كه خيلي سختگيره و تميزي براش مهمه رو تميز ميكني و اگه كاري داشت انجام ميدي براش .... حواست رو جمع كن خطا ازت سر نزنه ..چون اون به هيچ وجه از كوچكترين خطايي نميگذره فهميدي؟ گفتم : بله خانم بزرگ ..نگاهي از روي رضايت بهم كرد و گفت :مرخصي ..كارت از الان شروع شد برو تو آشپزخونه و به كوكب كمك كن .گفتم چشم خانوم جان .. خواستم بيام بيرون كه با صداي بلند گفت :در ضمن كسي كار اشتباهي اينجا انجام بده يك هفته بدون غذا تو زير زمين ميمونه بعدم ميدم كتكش بزنن حواستو خوب جمع كن .
ادامه دارد.....
شما به ۴نفر در زندگیتان نیاز دارید
۱.مربی: کسی که بر کاراییِ ما تمرکز داشته باشد و با بررسی کارهایمان وبازخورد دادن و برنامه ریزی ما را به سوی اهدافمان هدایت کند
۲.یک دوست: کسی که با او راحت باشیم و کنارش احساس خوب دریافت کنیم
۳.مرشد: شخصی باتجربه که درایت و تجربه ی خود را دراختیار می بگذارد
۴.مشوق: کسی که وقتی کم می آوریم و یا خسته ایم به ما انرژی و انگیزه بدهد
💖
⚜️ پیدا کردن یک فرد مناسب برای ازدواج یعنی پیدا کردن یک آدمی که برای شما بهترینه.
و اصلا به این معنی نیست که اون بهتر از بقیه ست❗️
ما اصلاچنین چیزی نداریم؛ روزی که شما هنوز دنبال بهتر یا بهترین میگردین در اصل دنبال کسی نمیگردین ‼️ چون بی نهایت از بهترین ها ساخته ی ذهنتون وجود داره ...
💍 ازدواج متعهدانه و عاشقانه یعنی پیداکردن بهترین برای خود شما 💞
به همین علت وقتی که این شخص پیدا شد پایان کاره.🤝💟
👈 من به شما پیشنهاد میکنم که یک بار خصوصیات دقیق فردی که میخواهید رو بنویسید.
اگر چه ممکنه این خصوصیاتی که مینویسید مقداری با تله های درونی شما قاطی باشه، اما خیلی بهتر از اینه که سرگردان باشید...✔️
💖
ببين دختر هر اتفاقي هم اينجا افتاد بايد كر و كور باشي و كسي بيرون از عمارت نفهمه .. هرچي عفت خانوم و ارباب گفتن ميگي چشم ..گفتم چشم خانوم جان خيالتون راحت. دوباره صداش بلند شد و داد زد و سكينه رو صدا زد گفت :بيا اينو ببر آشپزخونه پيش كوكب ،شب هم تو اتاق تو و كوكب بخوابه..از اتاق بيرون اومديم وهمراه با سكينه رفتيم به سمت آشپزخونه .. كوكب زن ريزه ميزه سفيد و مهربوني بود و همه تو عمارت دوسش داشتن و چادرش هميشه به كمرش بود .. با ديدنم اومد جلو بهم سلام كرد و با لبخند گفت خوش اومدي رباب جون .. آشپزي كردي تا حالا...بهش گفتم بله خانوم .خنديد و بهم گفت:به من نگو خانوم اينجا همه منو خاله كوكب صدا ميكنن .. از لحن صميميش خوشم اومد و گفتم چشم خاله كوكب . گفت: اينجا كار زياد و هر كي هر جا نياز به كمك باشه كار ميكنه و وظيفه ي مشخصي نداره .. تو هم هركاري بود انجام بده . و كمك كن .. تو آشپزخونه كلي دختر بدون همسن من و اونجا كار ميكردن.. همون موقع يه تشت پياز جلوم گذاشتن و ازم خواستن پوست بگيرم ..با چند نفري دوست شدم ..به نظرم اونجا خيلى بهتر از خونه آقا جان اومد ..شب كه كارا تموم شد براي خواب رفتيم سمت اتاقمون .. اتاقي دوازده متري با چند كمد و چند دست رخت خواب يك پنجره هم داشت . سكينه بهم گفت :پنجره رو باز كن تا هوا عوض شه .. داشتيم استراحت ميكرديم كه خاله كوكب از خانوادم و مادر و پدرم پرسيد بغض كردم وقتي داستان زندگيمو تعريف كردم هر دو اشك ميريختن برام بدبختيام ..جفتشون به آقا جان و مرضيه لعنت ميفرستادن ..خاله كوكب همونطور كه اشكاش رو پاك ميكرد گفت : بميرم دختر مگه تو چند سالته چقدر زجري كشيدييي ... و برام گريه ميكرد بغلم كرد و گفت : از اين به بعد من مثل مادرت ميشم و هواتو دارم ..اگه هميشه حرف خانوم جان و عفت خانوم گوش بدي اذيت نميشي جات خوبه و براي هميشه و ميتوني آروم زندگي كني ...اون شب كلي باهم درد و دل كرديم گريه كرديم و خنديديم .
ادامه دارد.....