🥀شهید ناهید فولادی، مهندس متالوژی
💠در سال 1335 در تهران متولد شد.
پس از اخذ دیپلم در رشته مهندسی متالوژی و ذوب فلزات در دانشگاه علم و صنعت تهران مشغول تحصیل شد و از ویژگیهای شهید، پوشش اسلامی ایشان قبل از انقلاب بود.
🍃در سال 1366 همراه با کاروان جانبازان به مکه مکرمه مشرف شد و از آنجا که خون اسماعیل و هاجر در رگهایش جریان داشت، گوش به فرمان رهبر کبیر انقلاب، پس از استماع پیام تاریخی رهبر انقلاب اسلامی حضرت امام خمینی (ره)، با شعار «الله اکبر، لا اله الا الله» و «مرگ بر آمریکا» برای ادای نماز مغرب روانه حرم شد.
💠پس از طی مسافتی، در حالی که جلوی جمعیت عظیم راهپیمایان، زنان و گروهی از جانبازان در حرکت بودند، ناگهان ستونهایی از نظامیان آل سعود هویدا شدند و لحظهای بعد، به طرف صفوف حمله کردند و با باطوم بر سر و روی زائران بیگناه کوبیدند.
🍃شهید «ناهید فولادی» به جرم اعلام برائت و بیزاری از آمریکا، اسرائیل و ایادی ناپاک آنها در خاک و خون غلتید و پیکر پاک آسمانیاش عروج یافت و به شهادت رسید.
#زنان_شهید
🍃 ⃟ ⃟🥀@zananeshahid🥀 ⃟ ⃟🍃
🥀شهید صدیقه رودباری
✍«صدیقه رودباری» هجدهم اسفند 1340 به دنیا آمد. هرچه زمان میگذشت، وی دقیقتر و کاملتر در خط اسلام اصیل و انقلاب قرار میگرفت و به سبب ضرورت کار جمعی و تشکل و انسجام، با شرکت در انجمن اسلامی محل تحصیل، به فعالیتهای صادقانه و خستگیناپذیر خویش اوج بیشتری میبخشید.
🍂ساده میزیست و در عوض با استفاده از حقوقش به خانوادههای مستحق کمک میکرد. وی از استعداد و ذوق نویسندگی سرشاری برخوردار بود. نمونههای نشر بسیار قابل توجه داستان و شعرهای خوبی حتی از سالهای پیش از انقلاب از او به جای مانده که با توجه به سن و تجربهاش درخور ستایش است. جالبتر اینکه این اشعار در عین زیبایی، همواره از محتوای حماسی، شهادتطلبی و فداکاری برخوردار است.
🍃او به پیشنهاد خود و با موافقت سازمان، به کردستان رفت تا مردم رنجدیده آن سامان را مددی برساند. «صدیقه رودباری» با توجه به شرایط بسیار سخت کردستان در آن زمان دوشادوش پاسداران بانه فعالیت میکرد و پس از پیروزی انقلاب اسلامی، اقدام به تأسیس انجمن اسلامی در دبیرستان خود کرد و فعالیتهایش منسجمتر شد.
🍂وی از طریق انجمن اسلامی مخابرات به سنندج رفت و بعد از مدتی به همراه چند تن از دانشجویان به ساماندهی امور کتابخانههای شهر پرداخت. 27 خرداد به تهران آمد و دوباره به سنندج رفت. از آنجا به بانه شتافت و در رابطه با جهاد سازندگی به فعالیتهای آموزشی و فرهنگی پرداخت و روز 28 مرداد 58 ، حین آموزش به شهادت رسید.
🍃 ⃟ ⃟🥀@zananeshahid🥀 ⃟ ⃟🍃
#زنان_شهید
✍نذر؛ قسمت آخر
💠روایتی از بانوی شهید فاطمه قزوینی
چرا تنها رفتی؟ چرا اصلاً چرا رفتی که اینقدر حرص و جوش بخوری و مایه حرف و نقل بشی چرا تنها رفتی؟ آقا رضا کجاست؟ فاطمه گفت: مسافرته!
مادر گفت: تو با این و وضع چرا تنها راه انداختی رفتی اونجا؟
فاطمه گفت: ثواب داره. مادر گفت: از اون طرف هم، این همه سختی که تو به جون خودت خودت می گیری گناه داره، خانم جان دستی روی زانو کوبید و گفت: آقا رضا از طرف سپاه رفته، جبهه رفته؟ فاطمه گفت: خدا قبول کنه، رفته زیارت، برگرده، انشاءالله جور بشه، می ره جبهه. خانم جان گفت: مشهد؟ فاطمه گفت: نه رفتن شیراز، گفتم هم روحیه اش خوب می شه، هم زیارت می کنه، خودم بلیط گرفتم برن حال و هوایی عوض کنند، خیلی خسته بودن، ضعیف شدن.
مادر گفت: ای کاش با هم می رفتید، تو هم خسته ای مادر، کار، درس بچه داری، خونه داری، این گرفتاری ها که برای خودت جور می کنی، تا نصفه شب هم سرت می کنی توی کتاب و دعا و نماز، خسته ات نمی کنه؟ فاطمه گفت: خیلی خرج می شه، آقا رضا واجب تر بود.
تلفن زنگ می زد. فاطمه گوشی را برداشته بود که خانم جان دستهای لرزان و حنا بسته اش را بالا گرفت و گفت: الهی خیر ببینی، عاقبت به خیر بشی، کدوم زنی هست که اینقدر فکر انقلاب و جنگ باشه، کدوم زنی است که…
فاطمه گوشی تلفن دستش بود و بلند گفت: خدیجه است مادر، بیائید تلفن.
* نزدیک ظهر بود. هرکس سرش گرم کاری بود. صدای رادیوی در خانه پیچید که، توجه توجه علامتی که هم اکنون می شنوید اعلام وضعیت عادی یا وضعیت سفید است و معنی و مفهوم آن این است که حمله هوایی خاتمه یافته یا احتمال آن از بین رفته است. از پناهگاه خارج شوید.
معصومه کتابش را بست و رو به آسمان گفت: خدایا من به این موشکها دل بستم، من با تو عهد دارم، نکته به این موشکها اجازه بدی به مراکز حساس بخورند و من سپر بلا نشوم، من را فراموش نکنی ها. خانم جان هم در سجاده اش جابجا شد و گفت: خدایا 88 سال بهم عمر دادی که این روزها را نشانم بدی و دلم را بسوزانی؟ باشد من را زنده نگه داشتی که در حسرت دلم را بسوزانی. فاطمه گفت: چی شده باز خانم جان، برای خدا خط و نشون می کشی.
خانم جان گفت: غلط کنم من، غلط کنم من، پاهامو گرفت، کفر نگفتم، شکرش را کردم، درد به جونم انداخت، شکرش از زبانم نیفتاد خواب را ازم گرفت، ذکرش را گفتم، هرچی به سرم آورد، شکر گفتم، اما حسرت یک چیز را به دلم گذاشت که اون هم شکرش.
فاطمه گفت: هرچی می خواهید بگید من براتون نذر کنم، حتماً اگر مصلحت خدا باشه، می شه. چی می خواهید خانم جون. فقط لب تر کنید، من در نذر کردن استاد شدم.
خانم جان گفت: خودم نذر کردم، درخواست کردم، اما تا حالا جوابم را نداده، ازش دو تا چی می خوام، یکی اینکه اول پاکم کنه، بعد خاکم کنه، دوم اینکه به محسن، پسر ملیحه، که می خواست بر جبهه، گفتم خوشبه حالت تو توفیق پیدا کردی ننه داری می ری اونجا توی جبهه، دعا کن من هم توفیق پیدا کنم. محسن، بچه ام خندید. گفت: بیائی جبهه خانم جان؟
گفتم: نه، ننه شهید بشم!
بچه ام محسن خندید: حالا فاطمه جان تو دلت پاکه، تو نذر کن، هرچی تو نذر کردی خودم می دم، نذر کن من هم عین مادرت هر چی طلا و اشرفی دارم بدم به حساب 100 امام، تو نذر کن که اول خدا پاکم کنه بعد خاکم کنه، دوم اینکه به من هم توفیق بده شهید بشم، اونجوری که خودش صلاح می دونه، نذر کن ننه، نذر کن.
* محبوبه گفت: مادر حالا که خدیجه هم از قم اومده و همه دور هم هستیم من و فاطمه هم کلاس نداریم، آقا جون هم که کار نداره. آبجی اعظم و ملیحه هم هستن، بقیه را هم خبر کنید، دسته جمعی بریم دماوند خوش می گذره، خیلی وقته همه دور هم نبودیم، بریم مادر؟
فاطمه گفت: توی این وضعیت بمباران درست نیست. ما بریم یک جای امن، بقیه چی؟ به قول آقاجون، تا هر وقت امام توی تهران باشند، یعنی اینجا جبهه است. توی هر شرایطی هم باشد تهران را ترک نمی کنیم، انشاءالله اگر بعداً وضعیت خوب شد می ریم دماوند. اونجا که قرار نیست فرار کنه؟ دماوند هست، شماها هم هستند. اینجا دور هم باشیم. محبوبه گفت: اینجا خطرناکه.
فاطمه گفت: همه جا ملک خداست. هر جا را که بخواهد، همانجا امن است.
* خانه رنگ و بوی عید را داشت، عید نوروز، عید مبعث، عیدی که دور هم بودن اعضای خانواده را، ارمغان داشت. همه جا از گرد و غبار پاک شده بود، پشتدری ها لاجورد خورده و تمیز، فرشها دستمال کشیده و پرده ها اتو زده، اسباب رختخواب تمیز، پتوها ملافه شده، و هدیه ها خریده شده، خدیجه از قم آمده بود و بچه هایش می خواستند به اندازه 3 ماهی که خانه پدبزرگ نیامده بودند، سر و صدا و بدو بدو کنند.
پسرِ فاطمه مثل همیشه رهبرشان بود، جلو می رفت و بقیه بچه ها دنبالش رژه می رفتند. شعار می دادند، سرود می خواندند. فاطمه خوشحال از جمع بودن خواهرها و خواهرزاده هایش در خانه پدر، این طرف و آن طرف می رفت و بقیه را صدا می کرد، معصومه جان
کجایی؟ خدیجه خانم چه می کنی؟ خانم جان امروز چند تا آیه الکرسی باید برای رزمنده ها بخونید؟ مامان توی آشپزخونه کاری هست؟ محبوبه چرا نیامد؟ به آبجی ملیحه تلفن بزنم؟ آقا جون کجا رفتن؟
فاطمه بیقرار بود؟ فاطمه امیدوار بود؟ سراغ خانم جان رفت و گفت: خانم جان امروز به نوه، نتیجه ها، چی عیدی می دی؟ خانم جان گفت: جانم قربان اقدس و دخترهاش. 3 تا عروس دارم مو 4 تا دختر، اما هیچکدام، اقدس، مادرتون نمی شه، یک تیکه جواهره شماها هم مثل مادرتون، خوب عاقبت به خیرتون بکنه، الهی خوشبخت بشین که مثل اون، خوب شوهرداری و نجابت و فامیل داری می کنید، بعد صدایش را آهسته تر کرد و گفت: اما هیشگی فاطمه نمی شه، روی دست همه در آمدی، رو دست مادرت هم بلند شدی ها، خیز از جوونی ات ببینی، خیر.
فاطمه گفت: عیدی چی می شه خانم جان؟ یا باید اجازه بدی زیر گلوت را ببوسم، یا این که…
مهدی، پسر فاطمه، صدای رادیو را زیاد کرد آژیر قرمز در گوش خانه پیچید. مادر از آشپزخانه پرسید: برای ناهار چند تا برنج بشورم؟ خانم جان گفت: خدیجه و معصومه روزه دارن، مادر برنج کم بگذار. صدای ضد هوایی شیشه پنجره را لرزاند، مادربزرگ شروع کرد بسم الله الرحمن الرحیم، الله لااله الا هوی الحی و القیوم و لا…
فاطمه گفت: بچه ها بیائید اینجا، بیائید کنار خانم جان. خودش زمزمه کرد. اشهد ان لااله الا الله و اشهد و ان محمداً رسول الله که ناگهان زمزمه اش خاموش شد. خانه در دود و آتش و خون گم شد. و پرنده ها به آسمان کوچ کردند، بمبی از هواپیمای دشمن پائین آمد و نعیمه، علی و محدثه و مادر را و پدر را و معصومه را در خاک و خون غلطاند. فاطمه ساعتی بعد از بمباران زنده بود. وقتی که پیکر نیمه جانش را از زیر آوار بیرون آوردند، اوین چیزی که گفت و اولین چیزی که می خواست چادرش بود، چادرم کو؟
#زنان_شهید
🍃 ⃟ ⃟🥀@zananeshahid🥀 ⃟ ⃟🍃
🥀شهيده شهين مردوخي
✍وي در بيست و ششم ارديبهشت ماه سال 1325، در سنندج به دنيا آمد. خانوادهاي مؤمن و متدين داشت كه در اوان كودكي، وي را با دين و قرآن آشنا كردند. تحصيلاتش را در سنندج طي كرد و پس از گرفتن ديپلم در رشته طبيعي، به استخدام آموزش و پرورش درآمد و به عنوان متصدي امور دفتري مشغول به كار شد.
💠از ويژگيهاي او، داشتن اخلاق نيكو و حسن معاشرت با مردم بود. در مقابل مسئوليتي كه به او سپرده بودند، احساس وظيفه ميكرد و آن را به نحو احسن، انجام ميداد. بيست و هشتم دي ماه 1365، در تاريخ سنندج، روزي هميشه ماندگار و يادآور حادثهاي سنگين است. شهيده شهيد مردوخي، در اين سال متصدي امور دفتري در دبستان 22 بهمن سنندج بود كه در روز ياد شده، در بمباران هواپيماهاي رژيم بعث عراق، به شهادت رسيد.
#زنان_شهید
🍃 ⃟ ⃟🥀@zananeshahid🥀 ⃟ ⃟🍃
🥀شهیده شهین بایزدی
💠شهید شهین بایزیدی در سال 1352 در خانوادهای متدین در روستای توریور شهرستان سنندج به دنیا آمد. پدرش بابامراد و مادرش شریفه نام داشت. وی به خاطر کمبود امکانات در روستا از نعمت تحصیل محروم ماند اما بنا به اظهار بستگانش، استعداد و هوش سرشاری داشت.
💠زندگی در روستا از او دختری سختکوش و صبور ساخته بود. طاقت و صبرش زبانزد اهالی روستا بود.
شهید بسیار به کارهای منزل به مادرش کمک میکرد و وی پس از نماز صبح دیگر نمیخوابید و فعالیتش را شروع میکرد و هیچگاه احساس خستگی در او نمایان نبود.
💠شهید بایزیدی به خاطر نبودن آب لولهکشی در روستا، مجبور بود صبحها برای آوردن آب، فرسنگها راه را طی کند و کوزههای آب را با آن جثه کوچکش بر دوش بگذارد و به منزل برگردد.
💠شهید بایزیدی علاقه بسیار زیادی به قرآن کریم داشت. سورههای فراوانی از قرآن را تنها از طریق استماع حفظ کرده بود.
💠وی با اینکه سنش کم بود ولی بسیار عبادت میکرد و قبل از رسیدن به سن تکلیف، تمام ماه مباک رمضان را روزه میگرفت.
💠سرانجام در ماه محرم در 2مردادماه1366 در سن 14سالگی توسط گروهک تروریستی کومله در روستای توریور به شهادت رسید.
#زنان_شهید
🍃 ⃟ ⃟🥀@zananeshahid🥀 ⃟ ⃟🍃
🥀شهیده شهین بهرامی
🕊شهین فرزند عثمان و گلچین در سال ۱۳۶۲ در شهر مریوان و در خانواده ای متدین متولد شد. شدت حملات دشمن به شهر مریوان موجبات هجرت خانواده ی او را به روستای «قلعه جی» فراهم کرد شهین که هنوز واژه ی دشمن را نمی شناخت و به همه لبخند مهر و محبت میزد در دایرهی کینه جویی های جاهلی رژیم پست صدام جای گرفت و چون هزاران لاله ی دیگر ایران اسلامی پرپر شد او بر اثر استنشاق گازهای شیمیایی دشمن در روز بیست و هشتم اسفند ماه سال ۱۳۶۶ از فرش به عرش پرواز کرد و در جنات نعیم الهی آرام گرفت.
#زنان_شهید
🍃 ⃟ ⃟🥀@zananeshahid🥀 ⃟ ⃟🍃
🥀شهیده عطیه بهرامی
🔺عطيه فرزند فرج الله و خدیجه در سال ۱۳۴۸ در روستای خانم شیخان از توابع بخش «خاو» و «میرآباد» شهرستان مریوان در خانواده ای از سالکان طریقت حق دیدگانش به فروغ هستی منور شد و چون عطیه ای الهی به کانون گرم خانواده نور و ضیاء بخشید. دوران طفولیت او در زادگاهش سپری شد و زمانی که به سن تحصیل رسید پا در رکاب سمند دانایی گذاشت و برای برافروختن چراغ دانش راه مدرسه را پیش گرفت و توانست دوران ابتدایی را با موفقیت به سرانجام برساند. ورود او به مقطع راهنمایی مصادف بود با آغاز تجاوز رژیم بعثی عراق به ایران ،اسلامی هجوم دشمن موجب شد خانواده ی او از زادگاه خویش مهاجرت کنند و در" روستای قلعه جی "متوطن شوند، عطیه پس از وقفه ای که در ادامه ی تحصیلش مجدداً راه کسب علم و دانش را پیش گرفت. علی رغم تمام مشکلاتی که گریبانگیر خانواده بود درس را تا پایان سال دوم راهنمایی ادامه داد و پس از آن مجبور به ترک مدرسه شد.
🔻این جوان متدین و باهوش در روز بیست و هشتم اسفند سال ۱۳۶۶ در آغاز رویش گلهای بهاری گل وجودش پرپر شد و به همراه پدرش بر اثر مسمومیت ناشی از گازهای شیمیایی صدام، به آسمان عروج کرد و مهمان بارگاه اقدس الهی شد.
#زنان_شهید
🍃 ⃟ ⃟🥀@zananeshahid🥀 ⃟ ⃟🍃
💠تکه ای از خاطرات شهیده عطیه بهرامی
همپای رزمندگان
✍عطیه عشق و ارادت فراوانی به رزمندگان اسلام داشت و همیشه برای پیروزی آنها دعا می کرد می گفت درست است ما زنها نمی توانیم بجنگیم ولی میتوانیم با استفاده از توانایی هایی که داریم، همپای رزمندگان اسلام حرکت کنیم و پوزه ی دشمن را بر خاک بمالیم. در طول سالهای دفاع مقدس هر سال تعدادی جوراب وشال گردن و کلاه میبافت و آنها را برای رزمندگان می فرستاد. اوایل شهریور ماه سال ۱۳۶۶ مقدار زیادی نخ را رنگ کرده و آماده نموده بود، گفتم عطیه با این نخها چکار میخواهی بکنی؟ گفت با آنها میخواهم جوراب و کلاه برای رزمندگان ببافم
گفتم با این همه نخ؟
گفت: بله
گفتم حتماً باید یک سال کار کنی؟
گفت نگران نباش خیلی طول نمی کشد
حدود یک ماه چهل روزی از این موضوع گذشت. تعداد زیادی جوراب و کلاه آماده کرده بود با تعجب پرسیدم اینها را خودت بافته ای؟!
گفت: بله، باور نمی کنی؟
گفتم کمی سخت است
گفت شبانه روز کار کرده ام آن را ،شمردیم به تعداد ۱۰۰ نفر را میتوانست پوشش دهد. روز بعد همه را تحویل پادگان داد تا در اختیار نیروهای رزمنده قرار دهند.
⃟ ⃟🥀@zananeshahid🥀 ⃟ ⃟