eitaa logo
زن آقا
8.9هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
2.8هزار ویدیو
76 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩ ⁦☁️⁩ پارت5 🌱 ... 🌱 من:هر روز که نه ولی بیشتر روز ها اونجام! پسره:که اینطور اخه من همیشه میام اونجا ولی شمارو اونجا ندیده بودم! من:اخه من یه گوشه میشینم! از پنجره ماشین به بیرون نگاه کردم! پسره:من اسمم شایانه!شایان موحدی منش! من:خوشبختم ! پسره:خب! من:خب چی؟🤨 پسره:شما اسمتون رو نمیگید؟ من: من امینی هستم! شایان: اسمتون رو نمیگید؟ تو دلم گفتم:اخه تو چیکار داری پسره بی حیا! من:مهمه!؟ شایان:برا من مهمه! من:منظورتون؟ شایان:منظور خاصی نداشتم اصلا ولش کنید 😊 با اخم نگاهمو ازش گرفتم ! رسیدیم سر کوچمون! من:ممنون! چند میشه کرایه تون! شایان:اصلا قابلتون رو نداره ..لازم نیست من سر یه چیزه دیگه شما رو اوردم رسوندم! من:سر چی؟ شایان:ها ولش کنید من میرم می‌بینمتون! حرکت کرد رفت! من:پسره از چی حرف میزد! 🤨🤨🤨🤨 کلید رو چرخوندم ... در خونه باز شد ... مامان:نرگس اومدی؟ من: اره مامان! مصطفی بدو بدو از اتاقش اومد بیرون و اومد تو حیاط ... مصطفی:نرگس خانم مژده گونی بده! من:برا چی؟😒 مصطفی:اول مژدگونی بده! مامان:مصطفی اذیتش نکن رضا زنگ زد گفت فردا از سوریه برمیگرده! من:راست میگی مامان؟😍🤩🤩 مامان:اره دروغم چیه؟ مصطفی:اه مامان چرا گفتی میخواستم ازش مژدگونی بگیرم !😏 من:کی زنگ زد ؟ مصطفی: بعد اینکه تو رفتی! دلم برای داداش رضام یه ذره شده ! اینقدر دوست دارم مثل اون قدیما محکم بغلش کنم ! من:من که نمیتونم تا فردا چشم رو هم بذارم! مامان:منم همینطور دخترم!⁦☺️⁩ ادامه دارد... نوشته شده توسط 🍀 م.م •|محمد محمدی|• @HeremDefender ⁦☁️⁩ 🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱
⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩ ⁦☁️⁩ . پارت6 🌱 ... 🌱 شب شد بابا اومد خونه موضوع رو به بابا گفتم ... اونم خیلی خوشحال شد! لحظه شماری میکردم تا فردا بشه! شام رو که خوردم سریع رفتم تو اتاقم ... داشتم فردا رو تصور میکردم .. اینقدر فکر کردم که خوابم برد ! اذان صبح رو داشتند می‌گفتند ! از جام بلند شدم رفتم طرف WC دست و صورتمو شستم وضو گرفتم و اومدم تو هال خونه! چادر سفید نمازمو کشیدم سرم! به سجاده ام عطر زدم همینطور به خودم ! نمازمو خوندم داشتم تسبیحات حضرت زهرا (سلام الله علیها)رو میگفتم که یهو از تو اشپزخونه صدا اومد:قبول باشه! من:😱😱😱 برگشتم دیدم مصطفاست ! من:دیوونه داشتم از ترس سکته میکردم! مصطفی:میدونستی خیلی ترسویی؟ من:مثلا 16 سالت شده ولی مثل بچه های کوچولو رفتار می‌کنی! مصطفی:تویی که مثل بچه های کوچولو می‌ترسی!😒 من:نخیرم اینطوری نیست ! مصطفی: از فردا رضا میاد بعدش دیگه مارو تحویل نمی‌گیری! من:این حرفا چیه مگه میشه ادم داداششو تحویل نگیره؟ مصطفی: دلم برای مصطفی تنگ‌ شده ! می‌دونی به چی فکر میکنم؟ من: به چی؟ با بغض گفت:به این فکر میکنم فردا خبر بیارن که رضا شهید شده! من:نفوس بد نزن!ایشالا که سالم میاد! مصطفی:ایندفعه رو سالم میاد دفعه های بعدی چی؟ من:همه ما به روزی میریم یکی زود یکی دیر!⁦☺️⁩ مصطفی اشکش در اومده بود مصطفی: اون روزی که جنازشو بیارن همه این حرفا یادت می‌ره! من:رضا حق داره راه زندگیشو مشخص کنه! مصطفی:من که نمیگم کافر بشه اینهمه ادم مدافع حرمند حالا اون مدافع حرم نباشه دمشق سقوط می‌کنه؟! من:اگه همه مثل تو فکر کنن و برگردند چی؟اون موقع دمشق سقوط می‌کنه! مصطفی:حالا که فکر نمی‌کنند! من:برو بابا با تو نمیشه بحث کرد برو اونور می‌خوام برم بخوابم فردا زود بیدار بشم... ادامه دارد... نوشته شده توسط 🍀 م.م •|محمد محمدی|• .............🚔............... «@HeremDefender|پاسدارعشق ⁦☁️⁩ 🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱
⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩ ⁦☁️⁩ پارت7 🌱 ... 🌱 رفتم داخل اتاقم ... سریع خوابم برد! خورشید در اومده بود! کل اتاقم با نور خورشید پر شده بود! شونه رو برداشتم چنگ زدم به موهام! موهای خودمو شونه کردم ... شالمو سرم کردم! از اتاق رفتم بیرون! مصطفی: صبح بخیر! من:صبح بخیر ... رفتم کمک مصطفی تا سفره رو اماده کنیم! مامان:ای بابا سریع تر صبحونه رو بخورید دیگه! دلم اروم و قرار نداشت ... لغمه رو گذاشتم تو دهنم ... همینطور که داشتم میجوییدم یاد حرفای دیشب مصطفی افتادم ! اگه الان رنگ بزنند بگن رضا شهید شده چی؟ اشکم ریخت روی گونه هام! مصطفی:حالت خوبه؟ اشکمو پاک کردم . من:اره! مصطفی:نگرانی؟ من:با حرفایی که دیشب تو زدی اره⁦😒 صبحونه رو که خوردیم سفره رو جمع کردم ! من:پس رضا کی میاد ! مامان داشت با همه صحبت میکرد که بیاد خونه ما! عمه هم قبول کرد ! صدای باز شدن در اومد بابا بود ... با یه عالمه میوه و خشکبار اومد داخل خونه! میوه ها رو از دستش گرفتم گذاشتم داخل اشپزخونه! بابا:خبر دادند رضا همین الان وارد فرودگاه نظامی ایران شده! من:وای اصلا نمیتونم صبر کنم! همه اینا اومدند خونمون ... دخترش زینب هم اومده بود! هم سن من بود ... با دیدن من خوشحال شد منم همینطور ... رفتم بغلش کردم ... من:دلم برات تنگ شده بود زینب! زینب : منم همینطور شیطون! دایی:سلام نرگس خانم ماشالا بزرگ شدی! یه لبخند از روی خجالت زدم! عمه اومد بغلم کرد! عمه: کجا بودی نرگس ! من:ما همینجا بودیم شما نبودی؟ همه خندیدند! مهدی رو نیاورده بودند! دلیلشو نپرسیدم ! رفتم داخل اشپزخونه... چایی رو ماده مردم و اوردم داخل پذیرایی ... جلوی همه گرفتم ... خودم کنار زینب روی مبل نشستم ... من:چه خبرا؟ زینب: سلامتی ! من: امسال با هم هم دانشگاه شدیم ها! زینب: خیلی جالب میشه نه؟ من: اون که اره!راستی شوهر نکردی؟ زینب:هیس اروم تر ! خندم گرفت ... من: چیه یکی رو مورد نظر داری؟ زینب:نه بابا! ادامه دارد... @HeremDefender نوشته شده توسط 🍀 م.م •|محمد محمدی|• ⁦☁️⁩ 🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱
⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩ ⁦☁️⁩ پارت7 🌱 ... 🌱 رفتم داخل اتاقم ... سریع خوابم برد! خورشید در اومده بود! کل اتاقم با نور خورشید پر شده بود! شونه رو برداشتم چنگ زدم به موهام! موهای خودمو شونه کردم ... شالمو سرم کردم! از اتاق رفتم بیرون! مصطفی: صبح بخیر! من:صبح بخیر ... رفتم کمک مصطفی تا سفره رو اماده کنیم! مامان:ای بابا سریع تر صبحونه رو بخورید دیگه! دلم اروم و قرار نداشت ... لغمه رو گذاشتم تو دهنم ... همینطور که داشتم میجوییدم یاد حرفای دیشب مصطفی افتادم ! اگه الان رنگ بزنند بگن رضا شهید شده چی؟ اشکم ریخت روی گونه هام! مصطفی:حالت خوبه؟ اشکمو پاک کردم . من:اره! مصطفی:نگرانی؟ من:با حرفایی که دیشب تو زدی اره⁦😒 صبحونه رو که خوردیم سفره رو جمع کردم ! من:پس رضا کی میاد ! مامان داشت با همه صحبت میکرد که بیاد خونه ما! عمه هم قبول کرد ! صدای باز شدن در اومد بابا بود ... با یه عالمه میوه و خشکبار اومد داخل خونه! میوه ها رو از دستش گرفتم گذاشتم داخل اشپزخونه! بابا:خبر دادند رضا همین الان وارد فرودگاه نظامی ایران شده! من:وای اصلا نمیتونم صبر کنم! همه اینا اومدند خونمون ... دخترش زینب هم اومده بود! هم سن من بود ... با دیدن من خوشحال شد منم همینطور ... رفتم بغلش کردم ... من:دلم برات تنگ شده بود زینب! زینب : منم همینطور شیطون! دایی:سلام نرگس خانم ماشالا بزرگ شدی! یه لبخند از روی خجالت زدم! عمه اومد بغلم کرد! عمه: کجا بودی نرگس ! من:ما همینجا بودیم شما نبودی؟ همه خندیدند! مهدی رو نیاورده بودند! دلیلشو نپرسیدم ! رفتم داخل اشپزخونه... چایی رو ماده مردم و اوردم داخل پذیرایی ... جلوی همه گرفتم ... خودم کنار زینب روی مبل نشستم ... من:چه خبرا؟ زینب: سلامتی ! من: امسال با هم هم دانشگاه شدیم ها! زینب: خیلی جالب میشه نه؟ من: اون که اره!راستی شوهر نکردی؟ زینب:هیس اروم تر ! خندم گرفت ... من: چیه یکی رو مورد نظر داری؟ زینب:نه بابا! ادامه دارد... 📚 ↳@HeremDefender/ پاسدار عشق •• 🌴 نوشته شده توسط 🍀 م.م •|محمد محمدی|• ⁦☁️⁩ 🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱
⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩ ⁦☁️⁩ پارت8 🌱 ... 🌱 من:خجالت نکش بگو!😁 زینب:واقعا هیچکس رو مورد نظر نگرفتم!تو چی؟ من:منم مثل تو ! مصطفی:رضا اومد !رضا اومد !!! من:کجاست؟ مصطفی:سر کوچست داره با ماشین میاد... یه ماشین پژو جلوی در خونه پارک کرد! رضا از داخل ماشین پیاده شد! یه لباس قهوه ای تنش بود ...یه ساک پارچه ای هم پشتش! به بالای در حیاط نگاه کرد ... موهاشو زد بالا! مامان از پله های حیاط اومد پایین ... رفت رضا رو بغل کرد ... اشکام در اومد! مصطفی اومد رضا رو بغل کرد . رضا: بزرگ شدی مصطفی! مصطفی:شما بزرگتر شدی! به من نگاه کرد ! لبخند اومد رو لبش ! سریع دوییدم تو بغلش ... دستمو دور کمرش حلقه کردم! سرمو نوازش کرد ... سرمو اوردم بالا به چشماش نگاه کردم ... بوی غیرت و مردونگیش خیلی خوشبو بود ... سینه شو بوسیدم .. رضا: دلم برات تنگ شده بود ! اشکم ریخت رو شونه اش... من: من بیشتر! به عمه و دایی و زینب هم سلام کرد! رفتیم داخل خونه ... یکم نشستیم ... رضا داشت از خاطراتش داخل سوریه حرف میزد ... یه سیم‌کارت دادم بهش! گوشیشو در اورد ... سیمکارت رو زد داخل گوشیش! داست جیباشو می‌گشت ! من:دنبال چی میگردی؟ رضا:دنبال شماره مهدی! نفسمو اروم فوت کردم ... من:مصطفی بیا ... مصطفی : چیه؟ رضا:شماره مهدی رو داری؟ مصطفی:اره یادداشت کن! ادامه دارد... 📚 ↳@HeremDefender/ پاسدار عشق •• 🌴 نوشته شده توسط 🍀 م.م •|محمد محمدی|• ⁦☁️⁩ 🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱
⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩ ⁦☁️⁩ پارت9 🌱 ... 🌱 شماره رو یادداشت کرد! زنگ زد گذاشت رو بلندگو !! بعد از چند تا بوق جواب داد! مهدی:سلام بفرمایید! رضا:سلام رفیق نیمه راه! مهدی:عه رضا تویی بلاخره اومدی ؟ رضا:اره ما اومدیم ولی مثل اینکه شما هنوز نیستی؟ مهدی:ببخشید دیگه من سرم خیلی شلوغ بود! رضا:اشکال نداره می‌دونم کارت زیاده! مهدی: حالت که خوبه خداروشکر؟ رضا:حالم خوبه ولی از یه چیزی ناراحتم! مهدی:از چی رضا؟ کنجکاویم گل کرد از چی ناراحته داداش رضا! رضا با بغض گفت: از اینکه از شهدا جاموندم!همه رفیقام رفتن ولی من هنوز اینجا موندم! یه لبخند اومد رو لبم ... مهدی: نامرد پس من اینجا چیَم؟ ایشالا دو تایی با هم میریم! رضا:ایشالا! مهدی: ایشالا که سایت بالای سر همه ما باشه! رضا: ای خدا باز تو دعا کردی؟ مهدی:چیه از پشت تلفن دیگه نمیتونی کاری کنی؟ رضا: بلاخره که میای؟ مهدی:سوغاتی که یادت نرفته؟ رضا:نه یادم نرفته یه چمدون توی صندوق عقب ماشینه یه دونه ار پی چی برات اوردم! مهدی: رضا مسخره می‌کنی؟ رضا:نه بابا شوخی کردم یه پرچم یا زینب متبرک برات اوردم ... مهدی:دستت درد نکنه صبر کن تا بیام! رضا:قبل ناهار اینجایی دیگه؟ مهدی:قبل ناهار ؟ نه فکر کنم برا شام میام اونجا! رضا:باشه خدافظ! مهدی:خدافظ! گوشی رو قطع کرد! به من یه نگاه انداخت!!! رضا:تو هنوز شوهر نکردی فسقلی؟ من:عه داداش 😡 رضا:باشه بابا شوخی کردم! من:دفعه بعدی کی میری؟ رضا: چیه بارم دلت تنگ شد! من:اره! رضا:ایشالا عید نوروز اینجا هستیم! من:اخجون! رضا:این چایی رو بیار بخوریم ! براش چایی ریختم دادم بهش بقیه استکان هارو هم داخل سینی گذاشتم بردم اون اتاق! کنار زینب نشستم... جفتمون گوشی هامونو در اوردیم! زینب: موزیک جدید پیدا کردی؟ من:اره شنیدی الان برات می‌فرستم ! براش فرستادم ... زینب:خفنه! من:ما که موزیک بدرد نخور نمیدیم که گوش کنی! رفتیم سر سفره ... مشغول بودیم که رضا گفت: مصطفی ناهار رو خوردی برو از تو صندوق عقب ماشین چمدونم رو بیار! مصطفی:چشم داداش! ادامه دارد... @HeremDefender نوشته شده توسط 🍀 م.م •|محمد محمدی|• ⁦☁️⁩ 🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱
زن آقا
⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦
⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩ ⁦☁️⁩ پارت10 🌱 ... 🌱 ناهار رو خوردیم مصطفی رفت چمدون رو اورد. یه چمدون خیلی بزرگ بود ! درشو باز کرد ... یه شال عربی و یه لباس مشکی از داخلش در اورد ... چشمام ذوق کرد الان میده به من چون فقط اندازه من بود! رضا:خب این لباس مشکی و این شال تقدیم میشه به ...زینب خانم ..بفرمایید ... تعجبم زیاد شد ...زینب؟ رضا:نرگس دست به دست کن! یه کفش خوشگل در اورد داد به مصطفی ... به بقیه داد فقط من موندم ... رضا:خب این گردنبند طلا یازینب هم خدمت خواهر گلم نرگس خانم! چشمام برق زد ... من: ممنون! چمدونش هنوز پر بود! من:پس بقیه اش برا کیه؟ رضا:خب شما فضولی نکن اینا برای رفقامه! اذان مغرب رو گفتند رضا با دایی و بابا و مصطفی رفتند مسجد... چند دقیقه بعد از رفتن اونا صدای زنگ در اومد! با عجله رفتم در رو باز کردم ... یه مرد که پشتش به در بود ...یه شلوار سیاه با یه لباس کرمی به رنگ خاک! قدش اندازه رضا بود ... روسو برگردوند! پسره:سلام رضا!عه ببخشید نشناختم فکر کنم اشتباه اومدم! من:نه بفرمایید رضا هم الان میاد! پسره:کجا رفته ؟ من: مسجد! پسره:پس من میرم مسجد! من:نه این چه کاریه بیاید داخل الان میاد! پسره:ببخشید ... اومد داخل خونه! زینب اومد جلوی در خونه! زینب:سلام داداش! پسره:سلام زینب! عه پس مهدی اینه! یه سجاده برداشت و نشست توی هال ... منم رفتم داخل اتاق با زینب ... زینب سرش تو گوشی بود! من مدام در اتاق رو به کوچولو باز میکردم تا مهدی رو رصد کنم! داشت نماز می‌خوند! موهاش شونه شده بود! چه ریشای صاف و منظمی داشت مثل داداش رضا! نمازش تموم شد! در اتاق رو بستم ... نشستم رو تختم... یهو صدای باز شدن در حیاط اومد ... رضا و بقیه از مسجد اومده بودند ... سریع رفتم تو حیاط ... من:رضا دوستت اومده! رضا:واقعا کوش؟ من: تو خونه است... رضا سریع رفتم داخل خونه ... یه چند لحظه به مهدی نگاه کرد ... بعد همدیگرو بغل کردند مهدی:رضا دلم برات تنگ شده بود! رضا: اقا مهدی خیلی مردی! ادامه دارد... @HeremDefender نوشته شده توسط 🍀 م.م •|محمد محمدی|• ⁦☁️⁩ 🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱
⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩ ⁦☁️⁩ پارت11 🌱 ... 🌱 مهدی:من اگه مرد بودم الان باید سوریه می‌بودم! رضا:نامردی دیگه! مهدی:حالا من یه چیزی گفتم شما تیکه ننداز! مردا نشستند رو مبل !! منم رفتم داخل اتاق ... زینب:چرا اومدی اینجا بریم پیش بقیه رفتیم داخل پذیرایی ... منم چادرمو سرم کردم... نشستیم رو مبل! رضا یه پرچم زرد از داخل چمدون در اورد رضا:تقدیم اقا مهدی خودمون! مهدی:ای بابا چرا زحمت کشیدی رضا جون! رضا یه جعبه کوچیک هم برداشت و داد به مهدی... مهدی بازش کرد.. رضا:اینم یه انگشتر فیروزه متبرک به حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) مهدی:دستت درد نکنه! نگاهم به مهدی بود ... یهو نگاه مهدی هم افتاد به من چند ثانیه بهم خیره شدیم که مهدی روشو برگردوند... شام رو که خوردیم عمه اینا رفتن خونشون... منم رفتم داخل اتاقم ... دراز کشیدم و به سقف نگاه کردم... یه بعضی تو گلوم بود که نمیدونستم برا چیه! خیلی بغض بدی بود! نمی‌تونستم این بغض روقورت بدم... صبح‌زود بلند شدم و سریع صبحونمو خوردم و رفتم بیرون ... رفتم روی یه نیمکت تچپپغرک روبروی کتابخونه نشستم! هندزفری مو زدم تو گوشم که یه مرد اومد جلوم... همون پسره شایان بود! شایان: سلام! هندزفری مو از تو گوشم در اوردم! من:سلام! شایان:میتونم بشینم؟ من:اره اشکالی نداره! روی نیمکت کنارم نشست ! شایان : امروز کتابخونه نمیرید؟ من:نه حوصله کتاب خوندن ندارم! شایان: شما برادر دارید؟ من: اره دو تا! شایان:نامزد چی؟ من:نه ندارم ! شایان:حاضری با من ازدواج کنی؟ چشمام چهار تا شد!منتظر این سوالش بودم ولی نه اینطوری ! من: من نمیتونم جوابتون رو بدم اخه ما هنوز هم دیگه رو نمی‌شناسیم! شایان:خب میتونیم هم دیگه رو بشناسیم ! من:چجوری؟ شایان:مثلا یه روز من یه کافی شاپ رو انتخاب میکنم یه روز شما با هم حرف می‌زنیم و همدیگرو میشناسیم ... من: باید فکر کنم... از جام بلند شدم و حرکت کردم سمت ایستگاه تاکسی ! شایان: به حرفام فکر کنید ... من:باشه ! سوار تاکسی شدم و حرکت کردم سمت خونه! نمی‌دونم برای چی ولی از شایان خوشم میومد! پسره خوبیه با اینکه زیاد مذهبی نیست ولی اشکال نداره! همین الان پیشنهادشو قبول کردم ولی صبر میکنم برای اینکه فکر نکنه هولم! رفتم‌ خونه سریع رفتم تو اتاقم مدام ساعتو چک میکردم ..تا ببینم کی بخش زنگ بزنم ... اذان مغرب رو که گفتند بهش زنگ زدم و گفتم که پیشنهادشو قبول کردم! اونم ادرس یه کافی شاپ رو داد و گفت که فردا بیام اونجا! ادامه دارد... 📚 .............🚔............... «@HeremDefender|پاسدارعشق 🌴 نوشته شده توسط 🍀 م.م •|محمد محمدی|• ⁦☁️⁩ 🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱
⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩ ⁦☁️⁩ پارت12 🌱 ... 🌱 نماز مغرب و عشا مو خوندم ... نشستم سر سفره شام! شام رو خیلی ساکت خوردم... مصطفی:ساکتی نرگس؟ رضا:اره چیزی شده؟ من:نه چیزی نشده فقط یکم خستم! رفتم داخل اتاقم سریع خوابیدم ... صبح‌زود سریع صبحونمو خوردم و رفتم سر قرار! شایان: سلام عزیزم ! من:سلام چرا اینجا اینطوریه ؟ شایان:چجوریه؟ من:سقف و دیوار نداره ! شایان:اشکالش چیه؟ من:میترسم یکی منو با تو ببینه بعد برام بد بشه! شایان:نترس هیچکس مارو نمی‌بینه! من:⁦☺️⁩⁦☺️⁩⁦☺️⁩ شایان:شما چرا تو اون محله زندگی می‌کنید؟ من:چطور؟ شایان:بالای تو با اون حقوق بالاش چرا نمیره بالا شهر! با لبخند گفتم: بابا بیشتر از حقش حقوق نمی‌خواد ! شایان:وقتی حقوق زیاد بهش میدن چرا نمیخواد؟ من:نمی‌دونم ول کن این بحث هارو از خودت بگو! شایان: هی اقا پیر چرا عکس میگیری؟ من:چی شده؟ شایان:اون پسر بی حیا از من و تو عکس گرفت! برگشتم مصطفی بود!وای بدبخت شدم! من:بشین داداشمه! شایان:واقعا! رفتیم پیش مصطفی ! من:معرفی میکنم همکلاسی دانشگام اقای موحدی منش! شایان : شایان هستم ! مصطفی:😳😳😳 خشکش زده بود ! شایان:خب فکر کنم من باید برم فعلا خدافظ! من:خدافظ! من:مصطفی چته چرا عکس گرفتی ؟ مصطفی:میرم به همه میگم... اینو گفت و حرکت کرد... من:صبر کن تند نرو به همه چی میگی؟ مصطفی:همون چیزی که دیدم! من:تو چی دیدی؟ مصطفی:من دیدم تو با یه پسره تو کافی شاپ دارید میگید و می‌خندید! من:مزخرف نگو! یه تماسی گرفت! مصطفی:سوار شو! با اخم سوار شدم! رسیدیم خونه مصطفی اول رفت داخل خونه! مصطفی:مامان بابا رضا کجایید! هیچکس خونه نبود!😁😁 در خونه رو بستم مصطفی تو فاصله پنج قدمی من بود! یه لبخند ملیح بهش زدم! مصطفی از ترس اب دهنشو قورت داد! من:میخواستی چیزی بگی؟ مصطفی:نرگس با هم حرف می‌زنیم حلش میکنیم! من:الان حلش میکنم😁 سریع دوییدم دنبالش اونم سریع در رفت داخل اتاقش ! مصطفی:اگه منو بزنی به مامتن میگم اون وقت دو بار تنبیه میشی! من:ببین اگه چیزی به کی بگی دوباره که گیرت میارم کارتو تموم میکنم... ادامه دارد... 📚 .............🚔............... «@HeremDefender|پاسدارعشق 🌴 نوشته شده توسط 🍀 م.م •|محمد محمدی|• ⁦☁️⁩ 🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱
⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩ ⁦☁️⁩ پارت14 🌱 ... 🌱 از اشپزخونه رفتم بیرون ... سر سفره بودم! مصطفی خیلی ساکت بود! رضا:چیه یه روز نرگس ساخته یه روز تو! مصطفی:ها من نه بابا ساکت کجا بود ! میدونستم از دست من ناراحته! ولی باید چیکار میکردم! من شایان رو دوست دارم ... ناهارمو که خوردم رفتم سر قرار! شایان:به خونوادم معرفیت کردم ! من:واقعا خب چی گفتند؟ شایان:گفتند که می‌خوان تو رو ببینند! من:کی؟ شایان:هر وقت خودت خواستی حتی امروز! من:امروز که اندکی شو ندارم فردا چطوره؟ شایان:اممم!؟خوبه پس میگم فردا میای به دیدنشون! من:اره ... شایان منو رسوند خونه! شب شده بود حوصله نماز خوندن نداشتم! تو اتاقم بودم که خوابم برد! یکی داشت صورتمو ناز میکرد! چشمامو باز کردم رضا بود! رضا:بیدار شدی؟ من:اینجایی؟ رضا:شامم که نخوردی برات نگه داشتم تو اشپزخونه هست حالت که حا اومد برو بخور! من: ساعت چنده؟ رضا: یک و نیم شب! من:چرا نخوابیدی!؟ رضا:خوابم‌ نمیاد! من:چرا داداش ؟مریض شدی؟ رضا:نه مریض نشدم! امروز داشتم فکر میکردم که چرا اینهمه بیکارم! من:خب به چی رسیدی؟ رضا: میدونستی برای چی من میرم سوریه؟ من:برای اینکه از حرم بانو دفاع کنی! رضا: اون دلیل مذهبیشه دلیل عقلیش چیه؟ من:نمی‌دونم تو بگو؟ رضا:چون اگه اونجا رو فتح کنند فردا پس فرداش میان سراغ ایران!ما در اصل داریم از خودمون در برابر دشمن دفاع می‌کنیم !از ناموسمون از وطنمون! من:تا حالا اینطوری بهش فکر نکرده بودم! رضا: ما تو اون جنگ و نبرد های سخت ، تو اون هوای گرم سوریه و تو اون موقعیت خطر ناک حتی یه نمازمون رو هم قضا نکردیم اما تو الان نمازتو نخوندی! من:ببخشید داداش واقعا نفهمیدم که خوابم‌ برد ! رضا:اشکال نداره اینارو بهت گفتم چون اگه یه روز خدا بخواد و شهید شدم این حرفارو یادت نره! که امام حسین علیه السلام برای چی شهید شد؟برای نماز! امام علی علیه السلام تو چه موقعی ضربه خورد ؟ موقع نماز ! خواست به نماز هات باشه ! حتی به حجابت که به وسیله دشمن نابود نشه! من:چشم داداش🙂 ادامه دارد... 📚 @HeremDefender 🌴 نوشته شده توسط 🍀 م.م •|محمد محمدی|• ⁦☁️⁩ 🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱
زن آقا
⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦
⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩ ⁦☁️⁩ پارت15 🌱 ... 🌱 رفتم داخل اشپزخونه ... شاممو خوردم و داخل فکر بودم ... به ساعت نگاه کردم .. دیگه خیلی از وقت نماز گذشته قضاشو میخونم ... رفتم رو تخت خوابم و خوابیدم ... صدای اذان داشت تو گوشم می‌پیچید ... از جام بلند شدم رفتم نمازمو خوندم ... سر سجاده نشسته بودم و داشتم فکر میکردم ... چجوری با خونواده شایان صحبت کنم!🤨 رفتم رو تخت خوابم تا فکر کنم... مخم اصلا کار نمی‌کرد ... اینقدر فکر کردم که اصلا نفهمیدم کی خوابم‌ برد؟ سریع از خواب بلند شدم ... یه خواب بد دیدم ... کلا روزمو این خواب خراب کرد... به ساعت نگاه کردم ... من:وای دیر شد! رفتم سریع اماده شدم اومدم تو پذیرایی! مامان:کجا با این عجله نرگس؟ من:ببخشید دیگه دیر شده من باید برم! مامان:حداقل صبحونتو بخور! چایی مو تند تند خوردم و از خونه رفتم بیرون... رنگ زدم به شایان! من:الو شایان کجایی؟ شایان: سر کوچتونم سریع بیا! رفتم سر کوچه و سوار ماشین شایان شدم! شایان:چطوری خانمم؟ من:خوبم مرسی!🥰 شایان:خب بریم که مامان بابام منتظرت هستند! من:بریم! تو راه شایان یه موزیک عالی گذاشت ! حالم جا اومد طوری که اون خواب وحشتناک صبح به کلی از سرم پرید! رسیدیم جلوی در خونشون ... یه اپارتمان بود ... ماشین رو برد داخل پارکینگ و پارکش كرد! از اسانسور رفتیم بالا! خونشون طبقه چهار بود! از اسانسور پیاده شدیم! ادامه دارد... 📚@HeremDefender 🌴 نوشته شده توسط 🍀 م.م •|محمد محمدی|• ⁦☁️⁩ 🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱
⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩ ⁦☁️⁩ پارت18 🌱 ... 🌱 من:دوست دارم خوشحال باشم حسودیت شده؟ مصطفی:حسودیم بشه؟به کی به تو؟ من:از خداتم باشه! مصطفی:هههه چه پر توقع! من:زیاد سخن میگی ها؟ مصطفی:همینه که هست! من:برو بابا حوصلتو ندارم!دهن لق! مصطفی:چی گفتی؟ من:هیچی! مصطفی:ولی من شنیدم یه چیزی گفتی؟ من:گفتم دهن لق مشکلیه؟ مصطفی: ه مهم نیست ! من:چی مهم نیست؟ مصطفی:اگه به رضا گفتم برای این بود که نگرانت بودم! نمی‌دونستم چیکار کنم بغلش کنم با بزنمش؟ اره اگه نگفته بود که الان کارم تموم بود! من:بعدا در موردش حرف می‌زنیم! اماده شدیم تا بریم خونه خاله اینا! سوار ماشین بابا شدیم حرکت کردیم ... اونا تو بالا شهر زندگی میکردند! یه اپارتمان بزرگ بود! از ماشین پیاده شدیم عمه اینا هم اومده بودند! مهدی هم همینطور! رفتیم داخل خونشون... فقط ما اومده بودیم ... با زینب نشستیم روی یه مبل دو نفره! پسر خاله هم اومد نشست رو یه مبل تک نفره کنار ما! یکم معذب شدیم! خودمو مع و جور کردم! زینب هم معذب شد یه کلمه هم حرف نمی‌زد! این پسره چی میخواد!؟🖤 زینب بلند شد رفت جلوی در واحد منم بلند شدم و رفتم دنبالش ... من:زینب کجا میری؟ زینب:بیا میفهمی! ر واحد رو باز کردیم و رفتیم تو راهرو اپارتمان و در رو بستیم! زینب:بیا کفش این پسره رو قایم کنیم! من:باشه ... کفشهای سالار پسر خالمو برداشتم ... زینب:خب کجا قایم کنیم؟ من:میخوای از پنجره پرت کنیم بیرون! زینب:نه! نشستیم یه عالمه فکر کردیم! من:یه فکری زد به سرم! زینب:چی؟ من:بیا تو کفشش تف کنیم! زینب:نه بابا چندش میشه!🤮 من:برا ما که چندش نمیشه برا اون چندش میشه ! زینب:فکر خوبیه! یه لنگه از کفش سالار رو من گرفتم یه لنگه رو هم زینب! من:صبر کن از کجا میدونی این کفشای اونه؟ زینب:بقیه کفش ها که مال ماست از کفشای اونا فقط این اندازشه! من:یعنی تو این چند دقیقه سایر پاشو در اوردی؟ زینب:نا سلامتی دو ساعتها دارم نقشه می‌کشم! ادامه دارد... 📚 @HeremDefender 🌴 نوشته شده توسط 🍀 م.م •|محمد محمدی|• ⁦☁️⁩ 🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱
⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩ ⁦☁️⁩ پارت19 🌱 ... 🌱 من:افرین... هردومون یه نفس عمیق کشیدیم! من:اماده. یک ، دو ، سه... تفففف... خلاصه تا میتونستیم تو کفشش تف کردیم ... اینقدر تف کردیم که دلمون خنک شد ! کفششو گذاشتیم همونجا ! زینب:اااا حیف شد! من:چرا؟ زینب: تا اون بخواد بیاد کفششو بپوشه تفامون خشک شده! من:اشکال نداره ما کار خودمون رو کردیم! در واحد رو باز کردیم رفتیم نشستیم رو مبل! البته یه جایی که اینطرفمون مهدی و رضا و مصطفی بودند و اونطرفمون مامان و عمه! من:دهنم خشک‌شده! زینب:چه نقشه پلیدی کشیدیم خدایی! من: قیافش دیدنی میشه وقتی کفش هارو بپوشه! زینب:اره تصورشم خنده داره! ابجی سالار رو دیدم اون گوشه رو صندلی نشسته بود و داشت با گوشی بازی میکرد ! میخورد پنج سالش باشه! رفتم کنارش نشستم تا باهاش صمیمی بشم! من:چطوری دختر خانم! هیچی نمی‌گفت ... من: چی بازی میکنی!؟ ابجی سالار: سکوت 🤨 من:اگه کسی اذیتت کرد بیا به من بگو!باشه! ابحی سالار دستشو اورد بالا ✋ گفت:یه عقاب هیچوقت دردشو به کسی نمیگه🤨😐 اینو گفت و دوباره مشغول بازی کردن شد! صدای خنده های زینب رو می‌شنیدم .. من:افرین! ادامه دارد... 📚 @HeremDefender 🌴 نوشته شده توسط 🍀 م.م •|محمد محمدی|• ⁦☁️⁩ 🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱
⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩ ⁦☁️⁩ پارت16 🌱 ... 🌱 شایان کلید رو از تو جیبش در اورد... کلید رو که کرد داخل قفل واحد یه حس بدی بهم دست داد... در رو باز کرد ... شایان: بفرمایید! من:من اول برم ؟ شایان:اره😊 یه لبخند در جوابش زدم و وارد واحد شدم... شایان:خوش اومدی ... در رو بست ... وارد خونه شدم ... هیچکس داخل خونه نبود! من:شایان مامان بابات کجان؟ منو هول داد روی مبل ... پرت شدم روی مبل! من:داری چیکار میکنی! شایان جلوی اون یکی مبل وایستاده بود! شایان:ههه😏 خیلی ساده لوحی! من: چی داری میگی؟ شایان:واقعا فکر کردی من تو رو دوست دارم؟خیلی احمقی! من:حرف دهنتو بفهم ! شایان:اینجا برای تو یعنی شروع بدبختی ها! من:عوضی پست فطرت بهم دست بزنی داد میزنم همه بفهمن چه ادمی هستی؟ شایان: داد بزن اینجا پنجره ها دو جداره است از در هم صدا بیرون نمیره! اشکم ریخت رو گونه هام! من:عوضی بذار برم! شایان:کجا میخوای بری؟ اینجا به این خوبی ! من: خفه شو ! صدای زنگ واحد اومد! شایان رفت ار دوربین نگاه کرد ... اومد سمت من از بازوم گرفت و منو پرت کرد جلوی در ... خواستم در رو باز کنم ولی قفل بود! شایان:نگاه کن ببین اینو میشناسی ! با گریه از دوربین پله هارو نگاه کردم ولی کسی رو ندیدم! من:کسی اینجا نیست! شایان از دوربین نگاه کرد بعد با دستس جلوی دهنمو گرفت! شایان:دست از پا خطا کنی می‌کشمت! در رو باز کرد ... صدای مهدی اومد! مهدی:سلام! شایان:سلام امرتون! مهدی: ببخشید خانم امینی اینجا هستند؟ شایان:نمیشناسم ! مهدی:ممنون فکر کنم اشتباه اومد ... با دستم دست شایان رو کنار زدم ... من:کمک! شایان دوباره جلوی دهنمو گرفت! مهدی:صدای چی بود؟ شایان:چی؟من صدایی نشنیدم خب خوشحال شدم... شایان خواست در رو ببنده که مهدی پاشو گذاشت لای در! با یه فشار در رو هول داد شایان پرت شد عقب! مهدی اومد داخل! مهدی:پسره عوضی فکر کردی شهر هرته هر غلطی بخوای بکنی و هیچکس نفهمه!؟ شایان: مگه من چیکار کردم؟ مهدی یه مشت زد تو دهنش ... خون دهن شایان ریخت رو زمین ... مهدی:ببین اقا پیر لکه یه دفعه دیگه هر جا ببینمت چه تو محله خودمون چه هر جای دیگه خونت و میذارم پای خودت! از در رفت بیرون منم رفتم دنبالش! سوار اسانسور شدیم ! اشکام قطره قطره داشت می‌ریخت! رفتیم داخل پارک روی نیمکت نشستم... مهدی وایستاده بود.. نتونستم خودمو کنترل کنم . بغضم ترکید! نمی‌تونستم گریه نکنم! مهدی هم فقط داشت به خیابون نگاه میکرد ! کل صورتم خیس شده بود! من: همش تقصیر خودمه!از بس ساده لوحم! مهدی:پس فکر کردید تقصیر کیه؟ معلومه تقصیر خودتونه!با یه اشتباه شما کم مونده بود ابروی ابروی پدرتون ،خودتون و حتی برادراتون رو ببرید! من: حق دارید لعن و نفرینم کنید! مهدی:معلومه که حق دارم شما پیش خودتون چی فکر کردید ؟ یه لحظه احتمال ندادید که ... ادامه حرفشو قورت داد! گریه هام بیشتر شد ... صدای گریم هم همینطور هی وسط حرفم باید حرفمو قطع میکردم! مهدی: حالا که چیزی نشده که گریه میکنید ! من:چی چیزی نشده اگه یکم دیر تر رسیده بودید که الان معلوم نبود چه بلایی سرم اومده بود! مهدی:خدارو شکر زود رسیدم ... گریه هام کم کم داشت ارومتر میشد! مهدی:برید به صورتتون یه اب بزنید تا حرکت کنیم بریم! رفتم جلوی شیر اب پارک صورتم. شستم ... مهدی هم کنارم وایستاده بود! من:چجوری فهمیدید من اونجام؟ مهدی:از چند روز پیش رضا بهم گفت که حواسم بهتون باشه چون چند روزیه با یه پسر غریبه در ارتباطید! به من گفتند چند روز دنبالتون کنم تا اتفاقی براتون نیوفته! ادامه دارد... 📚 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ ‹❁ @HeremDefender ›🌴 نوشته شده توسط 🍀 م.م •|محمد محمدی|• . ⁦☁️⁩ 🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱
⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩ ⁦☁️⁩ پارت18 🌱 ... 🌱 من:دوست دارم خوشحال باشم حسودیت شده؟ مصطفی:حسودیم بشه؟به کی به تو؟ من:از خداتم باشه! مصطفی:هههه چه پر توقع! من:زیاد سخن میگی ها؟ مصطفی:همینه که هست! من:برو بابا حوصلتو ندارم!دهن لق! مصطفی:چی گفتی؟ من:هیچی! مصطفی:ولی من شنیدم یه چیزی گفتی؟ من:گفتم دهن لق مشکلیه؟ مصطفی: ه مهم نیست ! من:چی مهم نیست؟ مصطفی:اگه به رضا گفتم برای این بود که نگرانت بودم! نمی‌دونستم چیکار کنم بغلش کنم با بزنمش؟ اره اگه نگفته بود که الان کارم تموم بود! من:بعدا در موردش حرف می‌زنیم! اماده شدیم تا بریم خونه خاله اینا! سوار ماشین بابا شدیم حرکت کردیم ... اونا تو بالا شهر زندگی میکردند! یه اپارتمان بزرگ بود! از ماشین پیاده شدیم عمه اینا هم اومده بودند! مهدی هم همینطور! رفتیم داخل خونشون... فقط ما اومده بودیم ... با زینب نشستیم روی یه مبل دو نفره! پسر خاله هم اومد نشست رو یه مبل تک نفره کنار ما! یکم معذب شدیم! خودمو مع و جور کردم! زینب هم معذب شد یه کلمه هم حرف نمی‌زد! این پسره چی میخواد!؟🖤 زینب بلند شد رفت جلوی در واحد منم بلند شدم و رفتم دنبالش ... من:زینب کجا میری؟ زینب:بیا میفهمی! ر واحد رو باز کردیم و رفتیم تو راهرو اپارتمان و در رو بستیم! زینب:بیا کفش این پسره رو قایم کنیم! من:باشه ... کفشهای سالار پسر خالمو برداشتم ... زینب:خب کجا قایم کنیم؟ من:میخوای از پنجره پرت کنیم بیرون! زینب:نه! نشستیم یه عالمه فکر کردیم! من:یه فکری زد به سرم! زینب:چی؟ من:بیا تو کفشش تف کنیم! زینب:نه بابا چندش میشه!🤮 من:برا ما که چندش نمیشه برا اون چندش میشه ! زینب:فکر خوبیه! یه لنگه از کفش سالار رو من گرفتم یه لنگه رو هم زینب! من:صبر کن از کجا میدونی این کفشای اونه؟ زینب:بقیه کفش ها که مال ماست از کفشای اونا فقط این اندازشه! من:یعنی تو این چند دقیقه سایر پاشو در اوردی؟ زینب:نا سلامتی دو ساعتها دارم نقشه می‌کشم! ادامه دارد... 📚 @HeremDefender 🌴 نوشته شده توسط 🍀 م.م •|محمد محمدی|• ⁦☁️⁩ 🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱
⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩ ⁦☁️⁩ پارت19 🌱 ... 🌱 من:افرین... هردومون یه نفس عمیق کشیدیم! من:اماده. یک ، دو ، سه... تفففف... خلاصه تا میتونستیم تو کفشش تف کردیم ... اینقدر تف کردیم که دلمون خنک شد ! کفششو گذاشتیم همونجا ! زینب:اااا حیف شد! من:چرا؟ زینب: تا اون بخواد بیاد کفششو بپوشه تفامون خشک شده! من:اشکال نداره ما کار خودمون رو کردیم! در واحد رو باز کردیم رفتیم نشستیم رو مبل! البته یه جایی که اینطرفمون مهدی و رضا و مصطفی بودند و اونطرفمون مامان و عمه! من:دهنم خشک‌شده! زینب:چه نقشه پلیدی کشیدیم خدایی! من: قیافش دیدنی میشه وقتی کفش هارو بپوشه! زینب:اره تصورشم خنده داره! ابجی سالار رو دیدم اون گوشه رو صندلی نشسته بود و داشت با گوشی بازی میکرد ! میخورد پنج سالش باشه! رفتم کنارش نشستم تا باهاش صمیمی بشم! من:چطوری دختر خانم! هیچی نمی‌گفت ... من: چی بازی میکنی!؟ ابجی سالار: سکوت 🤨 من:اگه کسی اذیتت کرد بیا به من بگو!باشه! ابحی سالار دستشو اورد بالا ✋ گفت:یه عقاب هیچوقت دردشو به کسی نمیگه🤨😐 اینو گفت و دوباره مشغول بازی کردن شد! صدای خنده های زینب رو می‌شنیدم .. من:افرین! ادامه دارد... 📚 @HeremDefender 🌴 نوشته شده توسط 🍀 م.م •|محمد محمدی|• ⁦☁️⁩ 🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱