•••
صبحها غمهایت را
به شبی که گذشت
واگذار کن...
صبحی نو آمده
طلوعی دیگر
باتمام زیباییاش آماده است...
تا چشم نوازی کند
چشمانت را روی اندوهت ببند
تا صبحِ غزلخوان،
روحت را بیاساید...💞🌿
| #صبحتون_دلنواز😍🥝|
³¹³____________________________
🌻|| @HeremDefender •|
معبودم! ای خطابخشِ پوزش پذیر
میدانم همیشه شنوندهای، همیشه منتظری
و همیشه مشتاق..
چگونه میتوانم افسرده باشم، وقتی پناهم پروردگاری همچون توست؟!
آرامش من!♥️
مبادا دلم غبار بگیرد، قسم میدهم تو را که مرا در باران رحمت خویش شستشو دهی، تا در هوای بارانی معرفت تو غباری بر دلم نیفتد..!
میدانم در رحمت تو همچون گلستان سرسبز است..!چه شوری دارد صحبت با تو🌿•
| #نیایش_صبحگاهی💐|
³¹³____________________________
🌻|| @HeremDefender •|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story | #استوری
------------------------------------
کیگفتهکهبیحرمه،دلودلبرمه
جایپاشخوبهروسَرمه|♥️
| #امام_حسن_جانم💞|
³¹³____________________________
🌻|| @HeremDefender •|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story | #استوری
------------------------------------
|بزرگترین نعمت
در عالم هستی چیه؟...☺️🌿
خدا به یکی لبخند بزنه😍✨|
| #خدا_جانم♥️|
³¹³____________________________
🌻|| @HeremDefender •|
6790511124.mp3
9.58M
•|🎤|•|آقایان #نوبهاری #جنابین|•
•|🎼|•|حسرتوصال|•
|به اشک سینه زن،به جسم بی کفن
به غربت حسن شهید بشم..🕊💔|
³¹³____________________________
🌻|| @HeremDefender •|
✨خریدکاپشنشہیدحاجقاسمسلیمانی✨
#حاج_قاسم برای خرید کاپشن به همراه فرزندش به یک فروشگاه در خیابون ولیعصر رفته بود و چهره سردار برای فروشنده آشنا میاد و ازش میپرسه شما سردار سلیمانی نیستید؟
حاج قاسم میخنده و درجوابش میگه آقای سلیمانی میاد کاپشن بخره؟ فروشنده هم میگه منم تو این موندم. اون که قطعا نمیاد لباس بخره و براش میخرن میبرن. ولی شما خیلی شبیه به آقای سلیمانی هستید.
بعد از اصرار فروشنده و سوالات مکرر، حاج قاسم در جواب میگه بله قاسم سلیمانی برادرمه و بخاطر همین شبیهش هستم.زمانی حاج قاسم کت رو در میاره تا کاپشن نو رو بپوشه و بپسنده، اسلحهای که در کمر حاج قاسم بود رو فروشنده میبینه. فروشنده میگه نه تو خود حاج قاسمی و لو رفتی. فروشنده از اینکه سردار ازش خرید کرده خوشحال میشه و خیلی اصرار میکنه که پول نمیگیرم. حاج قاسم هم در جواب گفته بود اگه پول نگیری نمیخرم و میرم.
فروشنده باورش نمیشد که معروف ترین ژنرال دنیا به همین راحتی بدون محافظ به فروشگاه اون اومده و بین مردم قدم زده.
✍️حسن محمدی
🇮🇷سرداردلها 🇮🇷 ⠀
@HeremDefender
23 خرداد ماه.pdf
388.7K
نشریه اخبار روزانه
دوشنبه 23 خرداد ماه 1401
#اخبار_روزانه
➖➖➖➖➖➖➖
♥️🌱♥️🌱♥️🌱♥️🌱♥️🌱♥️🌱
🌱♥️🌱♥️🌱♥️🌱♥️🌱♥️
♥️🌱♥️🌱♥️🌱♥️🌱
🌱♥️🌱♥️🌱♥️
♥️🌱♥️🌱
🌱♥️
☁️
پارت18
🌱 #رمانبویگلنرگس... 🌱
من:دوست دارم خوشحال باشم حسودیت شده؟
مصطفی:حسودیم بشه؟به کی به تو؟
من:از خداتم باشه!
مصطفی:هههه چه پر توقع!
من:زیاد سخن میگی ها؟
مصطفی:همینه که هست!
من:برو بابا حوصلتو ندارم!دهن لق!
مصطفی:چی گفتی؟
من:هیچی!
مصطفی:ولی من شنیدم یه چیزی گفتی؟
من:گفتم دهن لق مشکلیه؟
مصطفی: ه مهم نیست !
من:چی مهم نیست؟
مصطفی:اگه به رضا گفتم برای این بود که نگرانت بودم!
نمیدونستم چیکار کنم بغلش کنم با بزنمش؟
اره اگه نگفته بود که الان کارم تموم بود!
من:بعدا در موردش حرف میزنیم!
اماده شدیم تا بریم خونه خاله اینا!
سوار ماشین بابا شدیم حرکت کردیم ...
اونا تو بالا شهر زندگی میکردند!
یه اپارتمان بزرگ بود!
از ماشین پیاده شدیم عمه اینا هم اومده بودند!
مهدی هم همینطور!
رفتیم داخل خونشون...
فقط ما اومده بودیم ...
با زینب نشستیم روی یه مبل دو نفره!
پسر خاله هم اومد نشست رو یه مبل تک نفره کنار ما!
یکم معذب شدیم!
خودمو مع و جور کردم!
زینب هم معذب شد یه کلمه هم حرف نمیزد!
این پسره چی میخواد!؟🖤
زینب بلند شد رفت جلوی در واحد منم بلند شدم و رفتم دنبالش ...
من:زینب کجا میری؟
زینب:بیا میفهمی!
ر واحد رو باز کردیم و رفتیم تو راهرو اپارتمان و در رو بستیم!
زینب:بیا کفش این پسره رو قایم کنیم!
من:باشه ...
کفشهای سالار پسر خالمو برداشتم ...
زینب:خب کجا قایم کنیم؟
من:میخوای از پنجره پرت کنیم بیرون!
زینب:نه!
نشستیم یه عالمه فکر کردیم!
من:یه فکری زد به سرم!
زینب:چی؟
من:بیا تو کفشش تف کنیم!
زینب:نه بابا چندش میشه!🤮
من:برا ما که چندش نمیشه برا اون چندش میشه !
زینب:فکر خوبیه!
یه لنگه از کفش سالار رو من گرفتم یه لنگه رو هم زینب!
من:صبر کن از کجا میدونی این کفشای اونه؟
زینب:بقیه کفش ها که مال ماست از کفشای اونا فقط این اندازشه!
من:یعنی تو این چند دقیقه سایر پاشو در اوردی؟
زینب:نا سلامتی دو ساعتها دارم نقشه میکشم!
ادامه دارد...
📚 @HeremDefender 🌴
نوشته شده توسط 🍀 م.م •|محمد محمدی|•
☁️
🌱♥️
♥️🌱♥️🌱
🌱♥️🌱♥️🌱♥️
♥️🌱♥️🌱♥️🌱♥️🌱
🌱♥️🌱♥️🌱♥️🌱♥️🌱♥️
♥️🌱♥️🌱♥️🌱♥️🌱♥️🌱♥️🌱
♥️🌱♥️🌱♥️🌱♥️🌱♥️🌱♥️🌱
🌱♥️🌱♥️🌱♥️🌱♥️🌱♥️
♥️🌱♥️🌱♥️🌱♥️🌱
🌱♥️🌱♥️🌱♥️
♥️🌱♥️🌱
🌱♥️
☁️
پارت19
🌱 #رمانبویگلنرگس... 🌱
من:افرین...
هردومون یه نفس عمیق کشیدیم!
من:اماده. یک ، دو ، سه...
تفففف...
خلاصه تا میتونستیم تو کفشش تف کردیم ...
اینقدر تف کردیم که دلمون خنک شد !
کفششو گذاشتیم همونجا !
زینب:اااا حیف شد!
من:چرا؟
زینب: تا اون بخواد بیاد کفششو بپوشه تفامون خشک شده!
من:اشکال نداره ما کار خودمون رو کردیم!
در واحد رو باز کردیم رفتیم نشستیم رو مبل!
البته یه جایی که اینطرفمون مهدی و رضا و مصطفی بودند و اونطرفمون مامان و عمه!
من:دهنم خشکشده!
زینب:چه نقشه پلیدی کشیدیم خدایی!
من: قیافش دیدنی میشه وقتی کفش هارو بپوشه!
زینب:اره تصورشم خنده داره!
ابجی سالار رو دیدم اون گوشه رو صندلی نشسته بود و داشت با گوشی بازی میکرد !
میخورد پنج سالش باشه!
رفتم کنارش نشستم تا باهاش صمیمی بشم!
من:چطوری دختر خانم!
هیچی نمیگفت ...
من: چی بازی میکنی!؟
ابجی سالار: سکوت 🤨
من:اگه کسی اذیتت کرد بیا به من بگو!باشه!
ابحی سالار دستشو اورد بالا ✋ گفت:یه عقاب هیچوقت دردشو به کسی نمیگه🤨😐
اینو گفت و دوباره مشغول بازی کردن شد!
صدای خنده های زینب رو میشنیدم ..
من:افرین!
ادامه دارد...
📚 @HeremDefender 🌴
نوشته شده توسط 🍀 م.م •|محمد محمدی|•
☁️
🌱♥️
♥️🌱♥️🌱
🌱♥️🌱♥️🌱♥️
♥️🌱♥️🌱♥️🌱♥️🌱
🌱♥️🌱♥️🌱♥️🌱♥️🌱♥️
♥️🌱♥️🌱♥️🌱♥️🌱♥️🌱♥️🌱