eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
50هزار عکس
36.5هزار ویدیو
1.7هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸 نگاهی به پوشش سنتی زنان زرتشتی سر و بدن با لباسی بلند و گشاد، پوشیده. موزه زرتشتیان در مجموعه مارکار، یزد.
حالات معنوي و روحاني اگر براي من كردند چيزي ندارم بدهم اگر براي من كردند چيزي ندارم بدهم بعد از آزادي امام از قيطريه، عده اي از بازاريهاي تهران، ناهاري ترتيب داده بودند و امام هم در همان جلسه سر سفره نشسته بودند. يكي از بازاريها به امام گفت: ( (بازاريها براي خاطر شما چه كردند و چه كردند... ) ) امام به او فرمودند: ( (بيخود كردند! ) ) همه تعجب كردند كه اين چه حرفي است! بعد امام فرمودند: ( (اگر براي خدا كردند، كه خدا اجرشان بدهد. بايد بكنند. اگر براي من كردند، من چيزي ندارم بدهم) ). * * به نقل از: حجةالاسلام والمسلمين محمدرضا ناصري- پابه پاي آفتاب- جلد ۴ - صفحه ۲۶۰ ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌تشرف مرحوم محمدعلی فشندی در حیاط مسجد مقدس جمکران مشغول دعا و مناجات و توسل به محضر حضرت بقیه الله (روحی فداه) بودم که ناگهان سیدی با عظمت را دیدم با خود گفتم این سید از راه رسیده و شاید تشنه باشد به طرف او رفتم و لیوان آبی که در دستم بود به ایشان دادم . وقتی لیوان را به ایشان دادم از او خواستم برای فرج امام زمان (ع) دعا بفرمانید. 📮ایشان پس از نوشیدن آب لیوان را به من پس داده و فرمودند: شیعیان ما به اندازه آب خوردنی ما را نمی خواهند اگر بخواهند دعا میکنند و فرج ما می رسد. تا این را فرمودند من نگاه کردم دیدم آن حضرت در کنار ما نیستند و هر چه به اطراف نگاه کردم اثری از ایشان ندیدم که ناگاه متوجه شدم امام زمان (ارواحنا فداه) را ملاقات نموده ام. ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
از عمر خو سیر نبودی وای وای وای ----- تیرم تیرم....آخ جون می خوام برم ...وای جون بیا جلو....آخ جون نرو نرو....آخ جون تو پنج دری ....آخ جون قرکمری....آخ جون شراب می خواهم ، یاال کباب می خواهم ، یاال شراب می خواهم ، یاال کباب می خواهم ، یاال عجب دنیای وانفسای وای آدم چی چی بگه ، نمی دونه واهلل آدم چی چی بگه ، نمی دونه واهلل...با خنده و بی دغدغه ادم برفی هایشان را ساختند.سحر از یک درخت چهار شاخه کند و شمیم با سنگ ریزه لبی خندان بر گردی برفی که روی تنه ی ادمشان بود مینشاند.فرشاد پشت درختی رفت و استین کوتاهی که زیر کتش پوشیده بود را دراورد و تن ادم برفی شان کرد...ترانه شالش را دراورد و مثل یک روسری دور سر ان بست.... بقیه هم یک قلب برفی میان ان دو ادمک درست کردند... فقط مانده بود چشم و بینی...حامد دو در نوشابه ی نارنجی پیدا کرد و به جای دماغ گذاشت.... سحر هم با دو سنگ درشت و سیاه بازگشت...کار قلبی که میان دو ادمک بود هم تمام شد.... پسرها نگاه میکردند و دخترها مشغول ظریف کاری و صاف کردن بودند.فرشاد:عجب چیزی شد....ترانه:عکس بگیریم؟؟؟ همه قبول کردند...حامد:کاش کنار هم میساختیمشون نه...رو به روی هم....حسین:خوب بلندش میکنیم میبریمش اون ور... نمیشه...فرشاد :میشه... فقط باید اول سرشو جدا کنیم....بعد تنه اش و ببریم... و پسرها دست به کار شدند.... ساعت از دو گذشته بود...یک جماعت دنبالشان میگشتند....ساعت دیگر سه ظهر شده بود که ترانه گفت:بچه ها من گرسنمه...فرشاد با خنده گفت:کجای کاری نهار پرید.........شمیم:ما فقط قرار بود یک ساعت بازی کنیم....فاطمه :برگردیم بچه ها...حامد:خوش گذشت...بچه ها از هم خداحافظی کردند ودخترها با قدمهای تند به سمت ساختمان خوابگاه حرکت کردند.دعوا و جنجال و سرزنش و شماتت بیشتر از تایمی که انها در نظر داشتند طول کشید.... نزدیک به یک ساعت حرف خوردند...از مربی پرورشی و خانم دلفان گرفته...تا ابدارچی ساختمان خوابگاه...نفری سه نمره هم از انضباطشان کم شد... این یکی برای خالی نبودن عریضه بود.ترانه روی تختش ولو شد و گفت:من گشنمه....شمیم: چی بخوریم....سحر رو به کیمیا پرسید:ناهار چی بود....کیمیا با لبخند و لحنی پر شیطنت با اب و تاب گفت:زرشک پلو با مرغ.... پلوی زعفرونی....زرشکهای ترش....ترانه اب دهانش را قورت داد وبا حرص گفت:الل شووووووووو.......کیمیا با خنده فرار کرد و هدیه گفت:زر میزنه.... یک غذای گندی بود که جلوی سگ میذاشتی پاچتو میگرفت.....مرغ اب پز و برنج خام و زرشک سوخته....هیشکی نخورد......ترانه کیفش را برداشت و گفت:من میرم کیک نسکافه بخرم.... کسی نمیاد؟؟؟ پریناز:نرو....بوفه بسته بود..... و سرش را در بالشش فرو برد و گفت: ساعت چند شام میدن؟؟؟ هدیه که مشغول بستن موهایش بود گفت:9 یا 9 و نیم....دیشب که ده دادند.... امشب گفتن 9 و نیم...دخترها با چشمهای گرد شده گفتند:چند؟؟؟ ترانه:تا 9 و نیم....میمیرم من.....میخوان جنازمو تحویل ننه بابام بدن؟؟؟ هدیه:اون موقع که میری صفا سوتی اونم بیخبر..کیمیا:اونم چی.....با پسرای خوشگل موشگل تیزهوشانی....و صنم ادامه داد:همشونم که بچه پولدار...هیده:ماهارو دور میزنید...کیمیا:چشمتون دراد....گشنه بمونید....ترانه نگاهی به هر سه شان انداخت و گفت:می ارزید به گرسنگی...مگه نه بچه؟؟؟ دخترها با خنده جواب مثبت دادند و ترانه گفت:میخواستیم عکساشونو نشون بدیم... حیف که گشنمه حال ندارم.... و روی تخت دراز کشید.هدیه لبخندی زد و گفت:من پچ پچ دارم....ترانه با ناله و گریه گفت:نمیخوام..پچ پچ میخوام چی کنم....من زرشک پلو میخوام....صنم:بیا منم های بای دارم.....ترانه بیسکوییتی که به سمتش دراز شده بود را خواست بگیرد که صنم دستش را عقب کشید و گفت:گوشیتو رد کن بیاد ✍نام داستان راننده سرویس ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357 ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
کارگاه خویشتن داری 42.mp3
15.74M
۴۲ ؛ 🔥خطرناک‌ترین آفت سرطانیِ مسیر انسانیت است، و انسان را چنان درگیر می‌کند که ؛ تمام وجودش ناامن و آتش‌خیز می‌شود! ▪️برای کسی که به "سخن‌چینی" مبتلاست، خویشتن‌داری ؛ تمرین ، تا رسیدن به این مهارت است !