(قابل توجه همراهان )
⭕️ #اعلام_زمان_قمردرعقرب ⭕️
از چهارشنبه ۲۱ شهریور ماه ساعت حدود ۲۲ وارد #قمردرعقرب میشویم تا روز شنبه ۲۴ شهریور ، که حدود ساعت ۶ صبح اتمام #قمردرعقرب میباشد.
👈در طول این مدت از انجام امور اساسی، مهم و زیر بنایی زندگی بپرهیزید.
⭕️ مخصوصا عقد و ازدواج، انعقاد نطفه فرزند، سفر، شروع کار جدید ، امور لباس
👈اگر در این مدت مجبور به انجام کاری بودید صدقه دادن ، خواندن آیت الکرسی و توکل بر خدای متعال را فراموش نکنید.
⭕️ نکته: (برخی بزرگان ، صبر نمودن برای امور مهم را تا حدود دو روز بعد از قمردرعقرب نیز رعایت میکنند.)
📣📣📣📣📣📣👆👆👆👆👆👆👆
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
داستان واقعی
زندگی شهید دفاع مقدس 👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
ـ🌸º°¨¨°º🌸🏡🏡🌸º°¨¨°º🌸
🌸 #داستان_زندگی_احسان 🌸
قسمت8⃣
🍃🍃احسان توي افکارش بود که مادرش از کنار اتاق رد شد و گفت:
پايين منتظرم. احسان نميدونست چي بايد به مادرش بگه که دروغ نشه.
از سه سال پيش که نماز خوندن رو شروع کرده بود، نگذاشته بود مادر و پدرش از اين موضوع مطلع بشند.
حتي شب ها يک بطري آب دنبال خودش به اتاق ميبرد تا بتونه راحت براي نماز صبح وضو بگيره. نميخواست مجبور بشه براي مخفي
کردن اين موضوع، به مادرش دروغ بگه.
بعد چند دقيقه از پايين رفتن مادر، احسان فکري به ذهنش خورد و از اتاقش خارج شد.
همون موقع سارا هم از اتاق بغلي خارج شد و وقتي احسان رو ديد، لبخندي زد و با کنايه گفت: درساتو خوب خوندي پسرخاله.
احسان ميخواست سرشو بالا کنه و جوابي بده که وقتي نگاهش رو بالا آورد، منصرف شد و بدون گفتن کلمه اي به سمت پله ها رفت.
⁉️سارا هنوز از راه نرسيده خيلي راحت شده بود. لباسهايي پوشيده بود که احسان شرم کرد بايسته و پاسخش رو بده. دامني که
پاهاش رو کامل نپوشونده بود و لباسي تنگ...
شال روي سر ساراهم، انگار بيشتر از باب برخورد اوليه سارا با پدر احسان بود. چون روزهاي بعد، ديگه حتي خبري از همين شال کوتاه
هم نبود.
احسان روبروي درب اتاق مادر ايستاد، چند ضربه به در زد و وارد اتاق شد.
مادر مثل هميشه روبروي آينه بود و مشغول مرتب کردن موهاش.
احسان بعد از چند ثانيه، وقتي متوجه شد مادرش نميخواد صحبت رو آغاز کنه، گفت:کاريم داشتيد؟
مادر بي مقدمه و انگار منتظر اين جمله احسان بود، باصدايي که سعي ميکرد بلند نشه، شروع کرد:
تو نميخواي بزرگ شي. تاکي بايد آبروي مارو پيش هرکسي ببري. اون از مهموني نيومدنات که بايد براي همه يه بهونه بيارم. اينم از
مهمون داريات که دخترخالت بعد چندسال، اومده ديدن ما، اونوقت تو از ظهرتاحالا رفتي توي اتاقت و درو قفل کردي!!
فکر نميکردم هنوز اونقدر بچه باشي که نتوني از يه مهمون براي چندساعت پذيرايي کني، اگه ميدونستم همون ظهر مطب رو تعطيل
ميکردم، ميومدم خونه...
مادر همچنان داشت ادامه ميداد که با صداي بلند سارا، سکوت کرد و....
ادامه دارد...
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
●❥ ﷽ ❥●
🌺هم نشینی آیات 🌺
🔷قَالُوا إِنَّا إِلَىٰ رَبِّنَا مُنْقَلِبُونَ
--------------------------------
🔶ساحران گفتند: ما به سوی خدای خود باز میگردیم.
-------------------------------
🔸They said, "Indeed, to our Lord we will return.
--------------------------
📙 آیه۱۲۵ سوره اعراف
📬 پیام ها 💌
1📤- آنكه با بصيرت ايمان آورد، با امواج مختلف دست از ايمان بر نمىدارد و از تهديد نمىترسد. «قالُوا إِنَّا إِلى رَبِّنا» آرى ايمان، انسان را دگرگون و ظرفيّت او
را بالا مىبرد. ساحرانى كه ديروز در انتظار پاداش فرعون بودند، امروز به خاطر ايمان، آن چيزها برايشان ارزشى ندارد.
2📤- مرگ در راه حقّ، بهتر از زندگى در راه باطل است. «إِلى رَبِّنا مُنْقَلِبُونَ»
3📤- سابقهى بد را نبايد ملاك قرار داد، گاهى چند ساحر و كافر با يك تحوّل، ايمان آورده و از مؤمنان ديگر سبقت مىگيرند. «إِلى رَبِّنا مُنْقَلِبُونَ»
4📤- در شيوهى تبليغ، از جوانمردىهاى گذشتگان ياد كنيم. قالُوا ...
5📤- ايمان به معاد ويادآورى آن در مقابل خطرها وتهديدها، انسان را بيمه مىكند. «إِلى رَبِّنا مُنْقَلِبُونَ» چنانكه به فرعون گفتند: هر كارى انجام دهى، سلطهى تو تنها در محدودهى اين دنياست. «فَاقْضِ ما أَنْتَ قاضٍ إِنَّما تَقْضِي هذِهِ الْحَياةَ الدُّنْيا» «1»
6📤- از هدايت افراد منحرف حتّى رهبران آنها مأيوس نشويم، چه بسا توبه كرده و يك دفعه عوض شوند. «قالُوا إِنَّا إِلى رَبِّنا مُنْقَلِبُونَ»
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#با_حسین_علیه_السلام
#با_محرم
🔵⚪️ علت عزاداری مؤمنین از اول ماه مُحرّمالحرام..
📝 به امام صادق علیهالسلام عرضه شد:
آقای من! فدایتان شوم! برای مرده، مجلس عزاداری بعد از مردن یا کشته شدن او میگیرند؛ ولی من میبینم شما و شیعیان از اول محرم برای امام حسین (علیه السلام) مجلس عزاداری برپا میکنید؟!
امام صادق (علیه السلام) فرمودند: این چه حرفیست! هنگامی که هلال ماه محرم حلول میکند،ملائکه پیراهن امام حسین (علیه السلام) را در حالی که از ضرب شمشیر، پاره پاره شده و خونین است، نمایان میکنند و ما و شیعیانمان آن را با چشم #بصیرت (نه با چشم سر) میبینیم و آنگاه اشکهایمان سرازیر میشود!!!
📘ثمرات الاعواد، ج1ص37 و 38
#با_افتخار_عبدالحسینم
...............
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🏴 آیتالله بهجت قدسسره:
🔸فردای قیامت که هیچ چیز از انسان نمیخرند، اشک بر سیدالشهدا علیهالسلام را مثل دانۀ درّی برایش نقد میکنند.
رحمت واسعه، ص٢٧١
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
داستان واقعی
زندگی شهید دفاع مقدس 👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
.......:
.......:
ـ🌸º°¨¨°º🌸🏡🏡🌸º°¨¨°º🌸
🌸 #داستان_زندگی_احسان 🌸
قسمت9⃣
🍃🍃مرديم از گشنگي، نمياين براي شام...
اين رو سارا با صداي بلند از توي سالن گفت و موجب شد مادر
احسان سکوت کنه. پدر احسان هم که نيم ساعتي بود، اومده بود
خونه، ادامه داد: انگار حرفاي مادر و پسر نميخواد تموم بشه.
پدر احسان مجدد باصداي بلند، مادر احسان رو صدا زد: مرجان بيا
که دخترخواهرت خيلي گرسنست. و مجدد مشغول کشيدن پيپش شد.
مرجان عطرش رو زد و از پشت آينه بلند شد. از کنار احسان که رد
ميشد گفت: براي شام که اومدي از دل دخترخالت درمياري و از
اتاق خارج شد.
احسان هم دنبال مادر از اتاق بيرون اومد، اما واقعا دلش نميخواست
بره سر ميز شام.
پدرش رو ديد که توي سالن مشغول کشيدن پيپ بود. سلام کرد و
رفت کنار پدرش روي کاناپه نشست. شايد بتونه به بهانه پدر، دقايقي
از نگاه هاي مادرش دور بشه.
بعد از دقايقي مادر، احسان و پدر رو براي شام صدا زد. سرميز شام
احسان همچنان ساکت بود. اما مادر دست برنميداشت و مدام از
اشتباه احسان ميگفت و کارش رو به نحوي توجيه ميکرد. مدام هم
احسان رو نگاه ميکرد بلکه اونم چيزي بگه اما احسان ساکت و سربه
زير شام ميخورد.
بعد شام احسان به سمت اتاقش ميرفت که احساس کرد کسي پشت
سرشه. سارا بود که قدم به قدم داشت دنبالش ميومد. وقتي متوجه
حضور سارا شد، سريعتر قدم برميداشت اما سارا هم سرعتش رو
بيشتر کرد تا کنار احسان قرار گرفت و گفت:
دلم نميخواست خاله بيشتر دعوات کنه، براي همين بهونه شام رو
آوردم.
منتظر بود احسان پاسخي بده، اما احسان چيزي نگفت.
سارا که باز دلخور شده بود، ادامه داد: احسان تو چرا اينقدر عوض
شدي، بچگي اينطور نبودي.
احسان اينبار سکوتش رو شکست و گفت:
اون بچگي بود، ما ديگه بزرگ شديم. اين جمله رو گفت و داخل اتاقش شد.
يکماهي از حضور سارا توي خونشون ميگذشت که يک اتفاق تازه،
تمام وجود احسان رو لرزوند....
این داستان ادامه دارد و از فردا شب حساس تر...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃