•┈••🌿🌹🌿✾🌿🌹🌿••┈•
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
🗣 آشنایی با خطبه های #نهج_البلاغه
1⃣ قسمت نخست
🎤 خطبه های امیرالمؤمنین علی علیه السلام از گذشته ها همواره با ویژگی هایی همراه بوده که با آنها شناخته می شده است؛ فصاحت و بلاغت، چند بُعدی بودن، زیبایی ها، تأثیر و نفوذ خطبه ها در جان های مستعد و...
🎨 هر یک از این ها به تنهایی کافی است که به خطبه های امیرالمؤمنین علی علیه السلام ارزش فراوانی بدهد، ولی همراه شدن این امتیازها با یکدیگر، خطبه های آن حضرت را تا به سرحد اعجاز رسانده است و دربارهاش گفته اند: "فوق کلام المخلوق و دون کلام الخالق." یعنی بالاتر از کلام مخلوق و پایین تر از کلام خالق هستند.
🔆 درباره شیوایی و زیبایی سخنان حضرت علی علیه السلام همین بس که سخن شناسان و تا عصر حاضر همه به عظمت و زیبایی آن اعتراف کرده اند. خطبه های نهج البلاغه پس از چهارده قرن از زمان امیرالمؤمنین علیه السلام، برای شنونده همان لطف و حلاوت و گیرایی را دارد که برای مردم روزگار خود آن بزرگوار داشته است. مواعظ آن حضرت دل ها را می لرزاند و اشک ها را از دیده ها سرازیر میکند.
🖌 تعریف #خطبه:
در روزگاران گذشته سخنرانی های ارزشمند و جالب را خطبه، و سخنور توانا را خطیب میگفتند. ایراد خطبه، نوعی هنر و توانایی عقلی و عملی و سیاسی یک سخنور به حساب میآمد.
🗣 آشنایی با خطبههای #نهج_البلاغه
2⃣ قسمت دوم
📜 محتوای #خطبه ها
🍀 ۱: خطبه های #امیرالمؤمنین علی علیه السلام، سرشار از مطالب و نکات و اصول #اخلاقی، #اجتماعی، #سیاسی، #نظامی، #اقتصادی، #معنوی و #عرفانی است که خواننده را در مسیر صحیح و درست و بر محور حق و صراط مستقیم به سوی کمال و هدایت رهنمون می شود.
🍀 ۲: خطبه های امام علی علیه السلام برای همه انسان ها بیان شده است. جامعه ای که با خطبه های حضرت #انس بگیرد و به آن عمل کند، به یقین تمام موانع را از سر راه بر می دارد و تا عالی ترین مدارج رشد و ترقی پیش خواهد رفت.
🍀 ۳: خطبه های علی علیه السلام برای همه افراد و اقشار جامعه، اعم از رجال سیاسی، بزرگان، علما، دانشمندان، نویسندگان، کسبه، قضات، دانشجویان و... قابل استفاده است و جا دارد که همه مسلمانان مخصوصاً شیعیان و دوستان ایشان مطالب این کتاب ارزشمند و یادگار جاوید امامت را سرلوحه زندگی مادی و معنوی خود قرار دهند.
🍀 ۴: صاحب خطبه ها امیرالمؤمنین علی علیه السلام است که در #خطبه ۱۸۹ می فرماید:
"ایها الناس سلونی قبل ان تفقدونی فلانا به طرق السمأ اعلم منی به طرق الارض"
"ای مردم پیش از آن که از میان شما بروم و مرا نیابید آنچه می خواهید از من بپرسید که من به راه های آسمان آشناتر از راه های زمین هستم."
👈 ادامه دارد....
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
_🍃🌸🍃___
#سوره_درمانی
#ختم_مجرب برای #بختگشایی و #ازدواج
💕.برای پسران و دخترانی که امر ازدواج بر آنها سخت شده و با مشکل مواجه شده اند ختم شریفه ذیل که مجرب است و مدت یک هفته است پشنهاد میشود.
📘..مجربات فاطمی
👈 70 مرتبه آیت الکرسی
70 مرتبه سوره اخلاص
70 مرتبه سوره ناس
70 مرتبه فلق
🔔این ختم مجرب است و به اذن خداوند تبارک و تعالی نتایج سریع دارد.
#باب_بخت_گشایی
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
سینمای ایران یا هالیوود
کدام کثیف تر است⁉️
🎙در فایل صوتی زیر👇
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
📝معنای لغوی فمينيسم
❣«فمنيسم» واژهای فرانسوی به معنای زن سالار و زن محور و توجه به اصالتهای زن است.
❣فمينيسم در لغت به معنای آزادیخواهی زن و یا زنگرایی تعریف شده است.
❣در فرهنگ لغت حييم، فمينيسم به معنای عقيده به برابری زن و مرد و طرفداری از زنان تعريف شده است.
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
☪اسلام بر نقش تربيتی زن به عنوان اول معلم بشريت تأكيد دارد و سعی او بر اين است تا با عرضه مفهوم حقيقیِ زن و شناساندن آن، زنان را برای وظايف خود آماده كند، تا حيات انسانی از مسير كمال و هدف خلقت منحرف نشود.
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
⭕️ مهم
ابتدای هفته ی آتی یعنی شنبه ۵ خرداد ، دهم رمضان، حدود ساعت ۱۸ ، وارد زمان #قمردرعقرب میشویم و تا روز سه شنبه ۸خرداد، ساعت حدود ۳ صبح ادامه دارد.
👈در این مدت از انجام امور اساسی و زیر بنایی زندگی بپرهیزید. مخصوصا عقد و ازدواج، انعقاد نطفه فرزند، مسافرت، شروع کار جدید ، امور لباس و...
👈در صورتی که در این مدت ، مجبور به انجام کاری شدید صدقه دادن ، خواندن آیت الکرسی و توکل بر خداوند متعال را فراموش نکنید.
زندگیتون متعالی🌷
.
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
هدایت شده از حسین زاده....
داستان
📚مـــن بـــا تـــو (47 قــســمــت)
✍بـہ قــلـــم لــیــلـــے ســلـطــانـــے
👇👇👇👇
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
✨#مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت اول
(بــخــش اول)
نگاهم رو از کتاب فیزیک گرفتم و از پشت میز بلند شدم.
کتاب رو به قفسه ی سینه م چسبوندم و به سمت پنجره قدم برداشتم.
رسیدم نزدیک پنجره،پرده ی سفید رنگ رو کنار زدم و نگاهم رو به حیاط کوچیک مون دوختم.
آسمون گرفته بود،ابرهای خاکستری رنگ جلوی خورشید رو گرفته بودن.
جمعه به اندازه ی کافی دلگیر بود با این هوا هم بهتر شده بود!
برگ های درخت گوشه ی حیاط زرد شده بود،برگ های زرد و نارنجی روی موزاییک ها رو پوشنده بودن.
با لبخند به منظره ی حیاط زل زده بودم.
خونه مون تو یکی از محله های متوسط نشین تهران بود،پدرم کارمند بانک و مادرم خانه دار.
و من تک دختر و ته تغاری خونه،فقط یه برادر بزرگتر از خودم به اسم شهریار که هفت سال ازم بزرگتره دارم.
خونه مون ویلایی و یک طبقه،یه اتاق بزرگتر از دوتا اتاق پایین داشت که پله میخورد.
اجازه ندادم به عنوان انباری ازش استفاده کنن و از سیزده سالگی اتاق من شد.
بی اراده نگاهم به سمت خونه ی سمت چپ کشیده شد!
خونه ی عاطفه دوست صمیمیم.
آب دهنم رو قورت دادم و روی پنجه ی پا ایستادم تا توی حیاطشون رو راحت ببینم.
_هانیه!
با شنیدن صدای مادرم،صاف ایستادم و کمی از پنجره فاصله گرفتم.
بلند گفتم:بله!
صدای مادرم ضعیف می اومد:بیا ناهار!
آروم پرده رو کشیدم،در همون حین نگاهی گذرا به دو تا حیاط انداختم.
کتابم رو روی میز گذاشتم،بلوز بافت مشکی رنگم رو مرتب کردم و به سمت در رفتم.
دستگیره ی در رو فشردم و وارد راه پله ی کوچیک شدم.
اولین قدم رو روی پله گذاشتم،دامن چین دار قرمز رنگی که تا کمی پایین تر از زانوهام می رسید با جوراب شلواری مشکی رنگ پوشیده بودم.
چون آروم و موزون از پله ها پایین می رفتم چین های دامنم آروم تکون میخوردن و حرکت موهای مشکی رنگ بافته شدم با حرکت چین های دامنم همراه شده بود.
رسیدم به آخرین پله،آشپزخونه با فاصله سه چهار متری سمت راست پله ها بود.
دیواری رو به روی راه پله آشپزخونه و راه پله رو از پذیرایی جدا می کرد.
دستی به انتهای نرده های فلزی کشیدم و به سمت آشپزخونه قدم برداشتم.
آشپزخونه مون کمی بزرگ بود،دور تا دور آشپزخونه رو کابینت های چوبی گردویی رنگ گرفته بودن.
همه ی دیوارهای خونه جز آشپزخونه که پوشیده با کاشی های قهوه ای و کرم بودن،سفید بود.
پام رو روی سرامیک های سفید گذاشتم.
بخاطره لیز بودن سرامیک ها و پارچه ی جوراب شلواریم با احتیاط قدم بر می داشتم،رسیدم جلوی آشپزخونه.
مادرم کنار گاز ایستاده بود،همونطور که پشتش به من بود گفت:چه عجب اومدی؟
با تعجب وارد آشپزخونه شدم و گفتم:پشتتم چشم داری؟!
نگاهی به آشپرخونه انداختم،پدرم و شهریار نبودن.
به سمت میز غذاخوری رفتم،صندلی چوبی رو عقب کشیدم و روش نشستم.
_بابا و شهریار که نیستن!
مادرم قابلمه رو روی میز گذاشت و گفت:یه کاری پیش اومد رفتن بیرون.
صندلی رو عقب کشید و رو به روم نشست.
دو تا بشقاب کنار قابلمه بود،یکی از بشقاب ها رو برداشت و گفت:تو افسردگی نمیگیری همش تو اون اتاقی؟
همونطور که قاشق و چنگال از توی ظرف وسط میز برمی داشتم گفتم:نچ!
مادرم در حالی که غذا میکشید گفت:چی کار می کنی؟
_درس میخونم!
ابروهاش رو بالا داد و چیزی نگفت،متعجب گفتم:مردم آرزونشونه بچه شون درس بخونه،منم میخوام از الان خوب بخونم برای مهندسی عمران،صنعتی شریف!
شاید حرفی که زدم برای خیلی ها آرزو و خیال بود اما برای من نه!
مطمئن بودم بهش می رسم.
غیر از درس خون بودن من انگیزه و الگوش رو داشتم!
مادرم بشقاب لوبیا پلو رو جلوم گذاشت،بو کشیدم و با ولع گفتم:به به!
قاشق رو روی برنج ها و لوبیاها کشیدم،قاشق رو نزدیک دهنم بردم اما قبل از اینکه قاشق رو داخل دهنم ببرم صدای برخورد چیزی با شیشه پنجره باعث شد مکث کنم!
قاشق رو روی بشقاب غذا گذاشتم و با ذوق گفتم:بارونه؟!
از پشت میز بلند شدم و به سمت پنجره ی پذیرایی دویدم!
مادرم با حرص گفت:هانیه!
چیزی نگفتم و از کنار مبل ها رد شدم.
پرده ی پنجره ی پذیرایی طرح سلطنتی به دو رنگ قهوه ای و شیری بود.
پرده ی نازک شیری رو کمی کنار کشیدم،با ذوق به حیاط نگاه کردم.
موزاییک ها خیس شده بودن.
داد کشیدم:بارونه!
مادرم تشر زد:خُبِ حالا!
پرده رو انداختم و به سمت در رفتم.
وارد حیاط شدم.
دمپایی های ساده ی سفیدم رو پا کردم و رفتم وسط حیاط.
سرم رو به سمت آسمون گرفتم و دست هام رو بردم بالا.
قطره های بارون با شدت روی صورتم می ریختن،بدون توجه شروع کردم به زیر لب دعا کردن!
شنیده بودم اگه زیر بارون دعا کنی مستجاب میشه!
خواستم دعای اصلی و آخر رو زمزمه کنم که صدایی مانع شد!
_آهای خوشگلِ عاشق!
(بـــخــش دوم)
سرم رو به سمت صدا برگردوندم.
با حرکت سرم موهای بافته شده ی خیسم مثل شلاق روی شونه م فرود اومدن.
صدا از سمت خونه ی عاطفه اینا بود!
همسایه ی دیوار به دیوار و صمیمی مون.
عاطفه با خنده از پنجره ی طبقه دومشون نگاهم میکرد.
جدی گفتم
:خجالت نمیکشی خونه ی مردمو دید میزنی؟!
نچ کشیده ای گفت و ادامه داد:هانی دستم به همین دامنت! بیا و من و نجاتم بده!
کنجکاو گفتم:چی شده؟
صدای مادرم از خونه اومد:هانیه! سرما میخوری،بیا خونه!
بلند گفتم:الان میام!
برای اینکه به عاطفه نزدیک تر باشم به سمت تخت کنار دیوار رفتم.
دم پایی هام رو درآوردم و پاهام رو روی فرش خیس تخت گذاشتم.
با این حال قدم تا آخر دیوار نمی رسید و خیالم راحت بود موهام بازه از اون طرف دید نداره!
دوباره رو به عاطفه گفتم:چی شده؟
همونطور که شال سفید رنگش رو روی سرش مرتب میکرد گفت:فک و فامیلامون اومدن دارن جهاز عطیه رو آمده میکنن،خسته شدم.
نگاهی بهش انداختم و گفتم:من که پاسوز توام!
بلندتر ادامه دادم:عاطفه بیا خونه ی ما ناهار!
عاطفه بشگنی زد و گفت:عاشقتم.
با عجله از کنار پنجره رفت.
از روی تخت پایین رفتم،جوراب شلواریم تا بالای مچ کاملا خیس شده بود.
با اکراه دم پایی هام رو پوشیدم.
قطعا مادرم اینطوری خونه راهم نمی داد!
چند لحظه بعد صدای زنگ آیفون اومد.
قبل از اینکه مادرم از داخل در رو بزنه به سمت در رفتم و در رو باز کردم.
عاطفه با عجله وارد شد و گفت:برو کنار خیس شدم.
در رو بستم،به سمت خونه مون دوید،تو همون حین چادر سفیدش که گل های ریز آبی رنگ داشت رو از سرش برداشت و وارد خونه شد.
برعکس عاطفه من از خیس شدن خوشم می اومد.
با قدم های آروم به سمت خونه رفتم،در خونه رو باز کردم و وارد شدم،در رو بستم اما قبل از اینکه وارد پذیرایی بشم جوراب شلواریم رو درآوردم،دمپایی روفرشی های مادرم رو پوشیدم و با عجله به سمت حموم رفتم.
بخاطره خیس شدن پاهام کمی درد گرفته بود.
جوراب شلواری رو داخل حموم انداختم.
به سمت آشپزخونه رفتم.
عاطفه روی صندلی کناریم نشسته بود و با اشتها هم غذا میخورد هم با مادرم صحبت میکرد!
همونطور که روی صندلی می شستم گفتم:خفه نشی!
لقمه ش رو قورت داد و گفت:تو نگران نباش!
مادرم با خوشحالی گفت:بالاخره روز عروسی رو تعیین کردید؟!
عاطفه کمی آب نوشید و گفت:آره خاله جون! فک کنم کمتر از دوهفته دیگه!
مادرم با لبخند گفت:ان شاء الله!
مشغول غذا خوردن شد.
عاطفه با آرنج آروم به پهلوم زد و گفت:قسمت ما!
با اخم ساختگی گفتم:چه هولی تو!
چشمکی زد و گفت:تو خوبی!
اخمم واقعی شد!
ادامــه دارد...
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
💌 ده فرمان طلایی از خورشید طوس
🔅 آقا علی بن موسی الرضا علیه السلام:
🌾 فرمان اول:
در خوشحال کردن مردم بسیار بکوشید
تا در قیامت خدا خوشحالتان کند.
🌾فرمان دوم:
تا می توانید #سکوت اختیار کنید
که سکوت موجب محبت می شود
و راهنمای هر خیری است.
🌾فرمان سوم:
در خواندن سوره حمد استمرار بورزید
که جمیع خیر در امور دنیا و آخرت در آن گرد آمده است.
🌾فرمان چهارم:
به روزی اندک خدا #راضی باشید
تا خدا نیز از عمل کم شما راضی باشد.
🌾فرمان پنجم:
در برقرار کردن #صله_رحم ثابت قدم باشید
که بهترین نوع آن خودداری از آزار خویشاوندان است.
🌾 فرمان ششم:
به کسی که از خدا نمیترسد امید نداشته باشید
که نه تعهد دارد، نه نجابت و نه کرم.
🌾فرمان هفتم:
بسیار #احسان کنید که خداوند
در قیامت یک نصفه خرما را مانند کوه احد بزرگ می کند.
🌾فرمان هشتم:
#حق_الناس را رعایت کنید
که دوستی محمد و آل محمد بدون آن پذیرفته نیست.
🌾فرمان نهم:
از بخششی که زیانش برای تو بیش از سودی است
که به دیگران میرسد، حذر کن.
🌾 فرمان دهم:
بسیار مراقب #کردار خود باشید
تا مورد تهمت و اتهام قرار نگیرید،
که در آن صورت حق ملامت ندارید.
💫السلام علیک یاعلی ابن موسی الرضا.
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
✨﷽✨
بد نیست مسلمان مخصوصا بچه شیعه ترجمه ونام سوره های قرآن کریم را یادگرفته ودر خاطرش باشد:
.
1- فاتحه👈گشاينده
2- بقره👈گاو ماده
3- آل عمران👈خانواده حضرت عمران علیه السلام
4- نساء👈زنان
5- مائده👈سفره و خوان غذا
6- انعام👈احشام و چهار پايان
7- اعراف👈جائى است ميان بهشت و جهنم
8- انفال👈منابع و ثروت هاى عمومى در طبيعت
9- توبه👈بازگشت
10- يونس👈نام يكى از پيامبران
11- هود👈نام يكى از پيامبران
12- يوسف👈نام يكى از پيامبران
13- رعد👈غرش آسمان و ابر
14- ابراهيم👈نام يكى از انبياء
15- حجر👈نام سرزمين قوم ثمود
16- نحل👈زنبور عسل
17- اسراء👈حركت شبانه
18- كهف👈غار
19- مريم👈مادر حضرت عيسى
20- طه👈رمزى است خطاب به پيامبر اسلام صلی الله علیه وسلم
21- انبياء👈پيامبران
22- حجّ👈قصد و آهنگ و نام يكى از عبادات اسلامى كه از فروع دين است
23- مؤمنون👈ايمان آوردگان
24- نور👈روشنایی و روشنی
25- فرقان👈جدا كننده
26- شعراء👈شاعران
27- نمل👈مورچه
28- قصص👈قصّه
29- عنكبوت👈نوعی حشره
30- روم👈نام كشورى است
31- لقمان👈نام مردی حکیم که اصلش حبشی بوده و در روزگار داود می زیسته است
32- سجده👈سجده كردن
33- احزاب👈حزب ها و گروه ها
34- سبا👈نام شهری که بلقیس دختر هدهاد در کشور یمن، پادشاه آن بود. او به عقد حضرت سلیمان علیه السلام در آمد
35- فاطر👈شكافنده، پديد آورنده
36- يس👈از حروف رمز قرآن و خطاب به پيامبر
37 -صافّات👈به صفّ كشيده ها
38- ص👈از حروف مقطع رمز
39- زمر👈جمع زمره: گروه ها و دسته ها
40- مؤمن👈ايمان آورنده
41- فصّلت👈بخش بخش و فصل فصل شده
42- شورى👈مشورت و هم فكرى و نظر خواهى
43- زخرف👈زينت و زيور
44- دُخان👈دود
45- جاثيه👈به زانو افتاده
46-
احقاف👈نام
سرزمين قوم عاد در نزديكى يمن
47- محمّد👈صلی الله عیله وسلم[نام پيامبر بزرگ اسلام
48- فتح👈پيروزى
49- حجرات👈حجره ها و اطاق ها
50- ق👈از حروف رمز اوائل سوره ها
51- ذاريات👈پراكنده كنندگان
52- طور👈نام کوهی که حضرت موسی برای مناجات با خدا به آنجا رفت
53- نجم👈ستاره
54- قمر👈ماه
55- رحمن👈بخشنده
56- واقعه👈پيش آمد، حادثه
57- حديد👈آهن
58- مجادله👈گفت و گو و جَدَل
59- حشر👈بيرون آمدن، بر انگيخته شدن
60- ممتحنه👈زن امتحان شده
61- صفّ👈رديف و صفّ
62- جمعه👈یکی ازایام هفته
63- منافقون👈دو چهره ها
64- تغابن👈گول خوردگى و حسرت و خسران
65- طلاق👈رها ساختن و طلاق دادن زن
66- تحريم👈حرام و ممنوع ساختن
67- ملك👈فرمانروائى
68- قلم👈وسیله نوشتن
69- حاقّه👈آن چه سزاوار و مسلم و حقّ است
70- معارج 👈نردبان ها، رتبه هاى بالا برنده
71- نوح👈از پيامبران بزرگ
72- جن👈موجودى نامرئى با ويژگيهائى عجيب
73- مزمّل👈گليم به خود پيچيده
74- مدثّر👈جامه به خود پيچيده
75- قيامت👈برخاستن
76- دهر👈روزگار، دوران
77- مرسلات👈فرستاده شده ها
78- نبا👈خبر
79- نازعات👈آنها كه از روى قوت مى كشند
80- عبس👈چهره در هم كشيد
81- تكوير👈 هم پيچيده شدن
82- انفطار👈شكافته شدن
83- مطففين👈كم فروشان
84- انشقاق👈دو شقه شدن و شكاف برداشتن
85- بروج👈برج ها
86- طارق👈ستاره ظاهر شونده
87- اعلى👈برتر
88- غاشيه👈فرا گيرنده
89- فجر👈سپيده دم
90- بلد👈شهر
91- شمس👈خورشيد
92- ليل👈شب
93- ضحى👈نور و روشنائى
94- انشراح👈گشاده شدن، وسيع شدن
95- تين👈انجير
96- علق👈خون بسته، زالو، كرم
97- قدر👈اندازه، سنجش، ارزش
98- بيّنه👈دليل روشن و حجت آشكار
99- زلزال👈لرزش و زلزله
100- العاديات 👈دوندگان
101- قارعه👈كوبنده
102- تكاثر👈افتخار به زيادى ثروت و عزّت
103- عصر👈زمان، بعد از ظهر، فشار و ...
104- همزه👈عيب جو و طعنه زن
105- فيل👈نوعی حیوان
106- ايلاف👈الفت دادن
107- ماعون👈ظرف غذا
108- كوثر👈خير فراوان
109- كافرون👈كافرها
110- نصر👈يارى
111- تبّت👈شكسته باد
112- اخلاص 👈خالص كردن
113- فلق 👈صبح
114- ناس👈مردم
✨ التماس دعا
تازنده ایم رزمنده ایم📝
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
📝تاريخچه فمينيسم، بخش اول
❣در جامعه غربی شرایطی حاکم بود که تنها مرد را شهروند محسوب میکردند و زنان در جایگاه فرودست قرار داشتند.
❣مرد به عنوان موجودی عاقل، نيرومند و كارآمد ترسيم میشد و در مقابل، زنان موجودی احساسی، منفعل و به عنوان يك كالای جنسی معرفی میشدند.
❣در فرهنگ غرب، زن تا چند دهه گذشته (اوايل قرن ۲۰) در خانواده از استقلال مالی برخوردار نبود و همه دارايیهای او به نام شوهر يا پدرش بود.
❣در اين فرهنگ حتی نام خانوادگی زن پس از ازدواج به نام شوهر تغيير میيابد...
📝جايگاه و شخصيت زن در مكاتب غربی و انديشه منحط فمينيسم
☮فرهنگ غرب فرهنگ برنامهريزی برای فساد انسان است، فرهنگ دشمنی و بغض با ارزشها و درخشندگی و فضيلتهای انسانی است.
🇺🇸فرهنگی است كه همچون ابزار در اختيار صاحبان زور و زر و امپراتوران قدرت است.
✡اين فرهنگ، برهنگی و اختلاط و امتزاج بیقيد و شرط زن و مرد را ترویج میکند.
💀مکتب فمینیسم پايه اصلی فرهنگ غربی در زمینه نگاه به زن و نقش زن در حیات بشری میباشد که با هدف نابودی نهاد خانواده و ابزاری کردن نقش زن در جامعه و مردواره کردن او و برای فساد انسانها و خروج انسانيت از دايره فضايل انسانی بنيانگذاری شده است.
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شلوار لــــــی را برایمان فرستادند!
اول زیاد هم بــــد نبود!
بعد شد آفـــــــــت غیرت و حیا!
پسرانه اش از بالا کوتاه شـــد!
و دخترانه اش از پایین!
چادر شــد...
مانتو های بلند...
مانتو ها ذره ذره آب رفت!
حالا دیگر باید آن را بلــــــــــوز نامید!
چادرِ چادری ها هم کم کم یا تبدیل به شنــــــل شدهـ
یا آنقــــــدر نازک که...
¤بودنش طعنه ایست به نبودنش
حالا که دیگر شلـــــوار جایش را به ساپـــورت داده!
روسری ها هم که از عقب و جلو آب رفته!
مانده ام فردا فرزندان این نســــــل هنوز هم...
"مـــــــــــــــــادر" را...
اسوه پاکی...
و..."پــــــــــــــــــــدر" را...
مظهر مردانگی میدانند!؟
کاش مردان حرمت مرد بودنشان را بدانند...
و...زنان شوكت زن بودنشان را...
كاش مردان هميشه مرد باشند...
و...
زنان هميشه زن...
به ڪجا چنین شتابان؟؟؟.......
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
هدایت شده از استیکر و عکس پروفایل ثامن
نکات قرآنی جزء نهم.mp3
9.17M
🔵نکات اخلاقی،سیاسی،فرهنگی و اجتماعی #جزء_نهم قرآن کریم
📝پیرامون: عبرت از اقوام گذشته، شخصی که به سگ تشبیه شد،نحوه برخورد با سلبریتی های بی مصرف و متکبر و...
📚 #انس_با_قرآن
🎤 #استاد_پورآقایی
هدایت شده از حسین زاده....
داستان
📚مـــن بـــا تـــو (47 قــســمــت)
✍بـہ قــلـــم لــیــلـــے ســلـطــانـــے
👇👇👇👇
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
✨#مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
بعد از خوردن ناهار با عاطفه ظرف ها رو جمع کردیم و شستیم.
مادرم برای دیدن جهاز و کمک رفت خونه ی عاطفه اینا.
عطیه خواهر بزرگتر عاطفه چهار سال از ما بزرگتر بود و نزدیک دو هفته دیگه مراسم عروسیش برگزار میشد.
چند روز بود خانواده ی عاطفه مشغول تدارک جهاز و مراسم بودن.
با عاطفه روی مبل نشسته بودیم و تلویزیون تماشا کردیم.
عاطفه دستش رو زیر چونه ش گذاشته بود و بی حوصله به صفحه ی تلویزیون چشم دوخته بود.
من هم چهار زانو روی مبل نشسته بودم،گاهی به تلویزیون نگاه میکردم گاهی به عاطفه.
فیلم سینمایی جالبی نبود.
نمیدونم چرا آخر هفته ها به جای اینکه برنامه های تلویزیون جذاب تر باشه کسل کننده تر بود!
ماهواره هم نداشتیم.
نفسم رو بیرون دادم و دوباره نگاهم رو به صفحه ی تلویزیون دوختم.
عاطفه گفت:چقد مسخره س!
حرفش رو تایید کردم:اوهوم!
دستش رو از زیر چونه ش برداشت و گفت:بیا بریم بیرون!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:مثلا مهمون دارید!
نگاهش رو به پاهاش دوخت و گفت:حوصله شلوغی ندارم!
مردد گفتم:نکنه بخاطره رفتن عطیه ناراحتی؟
بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد:واااا! چرا ناراحت باشم؟
_چون تنها میشی!
دوباره به تلویزیون چشم دوخت و گفت:امین چیه پس!
مطمئن شدم از رفتن عطیه ناراحته!
با اینکه خواهر نداشتم ولی درکش میکردم.
با شهریار خیلی صمیمی بودم،برای هم هم خواهر بودیم هم برادر!
خودم رو به عاطفه نزدیکتر کردم و دستم رو دور شونه ش حلقه کردم.
_پس من چی ام خل؟مگه منم آبجیت نیستم؟
به صورتم زل زد و با لبخندی که سعی داشت پنهونش کنه گفت:ابراز احساساتتو بخورم!
صورتش رو برگردوند و کشیده ادامه داد:لووووووس!
دستم رو از دور شونه ش برداشتم و گفتم:اصلا به تو محبت نیومده!
خواست چیزی بگه که صدای زنگ در اجازه نداد.
از روی مبل بلند شدم و به سمت آیفون رفتم.
گوشی آیفون رو برداشتم و گفتم:بله؟!
صدای پدرم پیچید:منم.
دکمه ی آیفون رو زدم و گوشی رو سر جاش گذاشتم.
رو به عاطفه گفتم:بابامه!
عاطفه سریع بلند شد و شالش رو سر کرد.
صدای بسته شدن در حیاط اومد.
عاطفه چادرش رو هم سر کرد.
پدرم وارد خونه شد عاطفه با صدای بلند گفت:سلام عمو!
پدرم با لبخند به عاطفه نگاه کرد،همونطور که کت قهوه ای رنگش رو در می آورد گفت:سلام دخترم،خوبی؟
_ممنون عمو جون.
به سمت پدرم رفتم و کتش رو از دستش گرفتم.
بعد از سلام کردن از پدرم پرسیدم:راستی شهریار کو؟
پدرم در حالی که به سمت آشپزخونه می رفت گفت:دوستاش زنگ زدن رفت.
رو به عاطفه گفتم:من برم به بابا ناهار بدم.
عاطفه سرش رو تکون داد و چیزی نگفت.
وارد آشپزخونه شدم،پدرم خودش داشت غذا میکشید.
سریع گفتم:اِاِاِ...داشتم می اومدم!
پدرم پشت میز نشست و گفت:برید خونه ی عاطفه اینا،مامانت میخواست بیاد صداتون کنه منو دید گفت بهتون بگم.
نگاهی به پدرم انداختم و باشه ای گفتم.
همومنطور که از آشپزخونه بیرون میرفتم گفتم:عاطفه! باید بریم خونه ی شما!
به سمت پله ها رفتم،دوون دوون از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم.
نگاهی به ساعت گرد روی میز که چهار بعد از ظهر رو نشون میداد انداختم و به سمت کمد رفتم.
در کمد رو باز کردم،یه لباس خوب میخواستم!
چهار پنج تا بچه تو حیاط می دویدن.
یکیشون رفت روی تخت چوبی ای که گوشه ی حیاط بود.
بقیه هم جیغ کشیدن و خواستن برن سمت تخت.
عاطفه با تشر گفت:نخودیا برید کوچه بازی کنید.
_چی کارشون داری؟!
یکی از پسر بچه ها گفت:خاله فاطفه خودت برو اوچه!
با گفتن این حرف زبون درازی کرد.
خنده م گرفت،آروم گفتم:فاطفه جان تحویل بگیر!
عاطفه جدی به پسر نگاه کرد و گفت:جواب بچه بی تربیتا خاموشیست!
نگاهی به بچه ها انداختم و به سمت در ورودی خونه رفتم.
جلوی در ایستادم همونطور که دم پایی هام رو درمیاوردم بلند گفتم:بیا تو فاطفه خانم تعارف نکن.
به سمت ورودی برگشتم که دیدم کسی ایستاده.
فقط پیراهن سفیدش رو میدیدم.
صدای امین برادر بزرگتر عاطفه مثل همیشه آروم پیچید:ببخشید.
سریع کنار رفتم و با تته پته گفتم:من عذر میخوام.
از کنارم رد شد و چند قدمیم ایستاد.
پشتش به من بود.
پیراهن سفید ساده با شلوار کتان قهوه ای روشن پوشیده بود.
موهای مشکی کوتاهش مثل همیشه مرتب بود.
قدش نسبتا بلند بود و اندامش کمی لاغر.
عاطفه به سمتم اومد و گفت:بریم هانیه!
نگاهم هنوز روش قفل بود.
بی هوا سر به زیر به سمتم برگشت،سریع نگاهم رو ازش گرفتم و زودتر از عاطفه وارد خونه ی شلوغشون شدم.
چندتا خانم در حال رفت و آمد بودن.
برای اینکه حرف های عاطفه رو نشنوم به سمتشون رفتم و بلند سلام کردم.
ازهمه نگاهم کردن و جوابم رو دادن.
نگاهی به اطراف انداختم تا مادرم رو پیدا کنم.
مادرم تو آشپزخونه کنار خاله فاطمه مادر عاطفه و عطیه ایستاده بود و صحبت میکرد.
به سمتشون رفتم.
وارد آشپزخونه شدم و سلام کردم.
خاله فاطمه و عطیه به سمتم برگشتن.
خاله فاطمه گونه هام رو بوسید و گفت:کجایی تو دختر؟چند روزه ازت خبری نیس!
قبل
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
از اینکه چیزی بگم مادرم گفت:خودشو حبس کرده تو اتاق میگه درس میخونم.
سریع گفتم:خب درس میخونم!
عطیه چشم هاش رو گرد و لب هاش رو غنچه کرد:بچه خرخون!
لبم رو کج کردم و زل زدم به چشم هاش:خودتی!
دستش رو به سمت بازوم دراز کرد و بشگون محکمی ازش گرفت.
آخ بلندی گفتم.
عطیه زبون درازی کرد و گفت:تا تو باشی با بزرگترت درس حرف بزنی!
نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:فهمیدیم مامان بزرگی نه نه جون!
مادرم و خاله فاطمه شروع کردن به خندیدن.
به سمت پذیرایی برگشتم،در حالی که با چشم دنبال عاطفه میگشتم آروم گفتم:عاطفه کجا غیبش زد؟!
هم زمان خاله فاطمه گفت:پس عاطفه کو؟!
_پشت سر من بود!
از آشپزخونه خارج شدم،زن ها مشغول تزیین و مرتب کردن وسایل بودن.
نگاهم به عاطفه افتاد.
گوشه ی پذیرایی کنار خانم مسنی نشسته بود
از صورتش مشخص بو هم نشینی با اون خانم راضی نیست.
عاطفه سرش رو بلند کرد،خواست بلند بشه که اون خانم سریع دستش رو روی پای عاطفه گذاشت و گفت:کجا؟!بشین!
عاطفه با شدت نفسش رو بیرون داد و دوباره نشست.
بهش چشمکی زدم و با لبخند بزرگی به سمت زن ها برای کمک رفتم.
ادامــه دارد...
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
دهم ماهخدا بوی خدا بیشتر است
مادیهایِ تو از مادرِ مابیشتر است
رحلت حضرت #خـدیجهڪــبرۍ
تســـــلیت بــــاد.🏴
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃