eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
48.7هزار عکس
35.5هزار ویدیو
1.6هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
1580541018-.pdf
649.3K
متن بیانیه گام دوم انقلاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕋 الشَّيْطانُ يَعِدُکُمُ الْفَقْرَ وَ يَأْمُرُکُمْ بِالْفَحْشاءِ وَ اللَّهُ يَعِدُکُمْ مَغْفِرَةً مِنْهُ وَ فَضْلاً وَ اللَّهُ واسِعٌ عَليمٌ 🍃🦋 ترجمه: شیطان به شما وعده تنگدستی می دهد، و به بدکاری وا می دارد، و خدا از جانب خود آمرزش و فزونی به شما وعده می دهد، که خدا وسعت بخش و دانا است 📖 آیه 268 سوره بقره ‌ ‌ ‌
8.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تلاوت آموزشی زیبا از استاد مصطفی اسماعیل نهاوند 📖:ابراهیم
هر روز با امام رضا @zandahlm1357 @HashtominEmam آرشیو مطالب صفحه هرروز با امام رضا (ع)
.......: شانه‌ها سنگين ز رنج انبياء كاروان رفت تا به دهكده سناباد رسيد. در آن جا بار افكند؛ در جايى كه از سنگ هاى كوهستانش ديگ‌ها و ديزى هاى سنگى مى ساختند. مرد گندم گون به صخره اى تكيه داد و گفت: « خداوندگارا! در آن بهره قرار ده. به آن چه از اين كوه مى سازند و مى تراشند، بركت ده. » امام به يكى از خدمت كارانش فرمود تا ديگهايى از آن بتراشند. جاده سناباد به نوغان در شرق، از باغى دل انگيز مى گذشت و كاخى آسمان ساى درآن قرار داشت. حميد بن قحطبه (۸۲) آن را براى سكونت خويش ساخته بود؛ اما سرنوشت آن جا را قبر هارون قرار داد! كاروان به باغى رسيد كه مساحتش يك ميل مربع عربى بود (۸۳) بود. مرد گندم گون به طرف سنگ سپيدى رفت كه به سان تابوتى از برف بود. كنارش ايستاد زير اين سنگ، انسانى خفته بود كه بيش از بيست سال بر بخش گسترده اى از جهان حكومت كرده بود. مردى كه به ابرهاى مسافر مى گفت: « هر كجا برويد، ماليات محصولاتى كه زمين هاى كشاورزى شما مى دهند، مال من است. » امام خم شد. با انگشت خطى بر زمين مرمرين كنار سنگ سپيد كشيد و به اطرافيانش فرمود: « اين، قبر من است! به زودى مرا در اين جا به خاك خواهند سپرد و در مدت كوتاهى خداوند، اين جا را زيارتگاه مى كند. » اين سخنان را گفت و رو به طرف بصره كرد. از آن جا كه همچون پنجره اى باز بود، به افق دوردست نگريست؛ به كعبه كهن تا نمازى طولانى غوطه ور شود. پس از مدتى، مردى از تبار حميد بن قحطبه آمد تا به امام خوش آمد بگويد. آن حضرت را به خانه اى و از آن جا به اتاق پاكيزه برد تا استراحت كند. سپس از او خواست تا اجازه دهد لباسى را كه در مسافرت بر تن داشت، بشويد. يكى از خدمت كاران كاخ، پيراهن خز امام را گرفت. پيش از شستن براى اين كه مطمئن شود در آن نامه و يا پول ويا نوشته ارزشمندى نيست، به وارسى جيب هايش پرداخت. نوشته اى يافت كه آن را با دقت و به زيبايى پيچيده بودند. شتابناك آن را نزد ارباب خويش برد و گفت: « اين را در پيراهن اباالحسن يافتم. » بده به من! مرد آن را نزد حضرت برد و گفت: « اى فرزند رسول خدا (ص)! اين چيست؟ » فرزند محمد (ص) آن را گرفت. سپاس گزارى كرد و گفت: « اين دعايى است كه اگر كسى در جيبش بگذارد، از شيطان و سلطان در امان مى ماند! » دوست دارم يك نسخه از آن را داشته باشم. آيا برايم مى خوانى تا بنويسم؟ بنويس: « من به خداى مهربان پناه مى برم از تو؛ اگر پرهيزگار يا آلوده دامن باشى. خداوند مرا از تو و از شيطان حفظ مى كند. » (۸۴) امام رضا علیه السلام https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.......: دو شیر، روی پرده امام رضا علیه السلام دعا کرده بودند؛ باران فراوانی باریده بود، دشت پر از گل و سبزه شده بود، در مزرعه ی دل‌های مردم، امید جوانه زده بود؛ بهار بود... علف‌های هرز هم اما رشد کرده بودند، خاربن‌ها هم قد کشیده بودند... مأمون خیلی پشیمان بود. یکی از کوردلان نزد مأمون آمد و گفت: «اجازه بده علی بن موسی را پیش مردم خوار و خفیف کنم!... » قند توی دل مأمون آب شد: «باشد؛ هر کاری می‌خواهی بکن! » گفت: «پس بفرمایید رجال مملکت، سرداران لشکر، قضات و فقها جمع شوند! » مجلس جای سوزن انداختن نداشت. همه ی آدم‌های مهم آمده بودند. مردک گفت: «ای علی بن موسی الرّضا! مردم قصه‌ها بافته اند؛ مثلاً همین باران چند روز پیش... می‌گویند در اثر دعای تو بوده است! به دعا ربطی نداشته؛ فصل باران است. معجزه ی چی و کارِ چی؟! ما که می‌دانیم تو هر چه داری، از امیرالمؤمنین؛ مأمون داری... تو از باران سوء استفاده کرده ای؛ انگار ابراهیم خلیل هستی که پرنده‌ها را زنده کردی! اگر راست می‌گویی این دو شیر را که روی پرده نقاشی شده اند زنده کن تا مرا بخورند!... » نگاه آقا به سمت پرده چرخید و گفتند: «این بدکار را بگیرید! » پرده جنبید؛ دو شیر جهیدند... از مردک اثری نبود؛ انگار اصلاً نبوده است! یک قمقمه دریا.... https://eitaa.com/zandahlm1357