#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
فیلم داستان زندگی (هانیکو) نوستالژی دهه شصت قسمت 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
78.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلم داستان زندگی (هانیکو)
نوستالژی دهه شصت
قسمت 12
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
قسمت چهل و چهار: در همهمه ی فکری خودم و مادر،راهی هتل شدیم. ذهنم،میدانی جنگ زده بود برای بافتن و
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت چهل و پنج:
حرفهای آن روزِ یان، آرامشی سوری به وجودم تزریق کرد و قول داد تا برایِ پیدا کردنِ پرستاری مطمئن محضه نگهداری از مادر و انجام کارهای خانه با آن دوستِ ایرانی اش هماهنگ کند.
عصر برای تسویه حساب و جمع آوری وسایلم به هتل رفتم و با تاریک شدن هوا باز هم آن صوتِ عربی را از منبعی نامشخص شنیدم.. انگار حالا باید به شنیدنِ چند وعده یِ این نوایِ مسلمان خیز عادت میکردم. وقتی به خانه رسیدم کارها تمام شده بود و پیرزنی چادر مشکی پوش، نشسته روی یکی از آن مبلهای چوبی با روکشِ قرمز و قدیمی اش انتظارم را میکشید.گوشیم زنگ خورد، یان بود. میخواست اطلاع دهد که دوستش، پیرزنی مهربان و قابل اعتماد را برای کمک و پرستاری از مادر، روانه خانه کرده. من در تمام عمر از زنانی با این شمایل فراری بودم حالا باید یکی شان را در دیدار روزانه ام تحمل میکردم؟و مزحکترین ایده ی ممکن، اعتماد به یک ایرانی...
چاره ایی نبود...من اینجا کسی را نمیشناختم.. پس باید به یان و انتخابِ دوستِ ایرانی اش اعتماد میکردم..
مدتی گذشت.. مادر همان زنِ بی زبانِ چند ماه اخیر بود و فقط گاهی با پیرزن پرستار چای میخورد و به خاطراته زنانه اش گوش میداد.. و من متنفر از عطر چای به اتاقم پناه میبرم. اتاقی به سکوت نشسته با پنجره هایی رو به باغ...
در این چند وقت از ترسِ خویِ جنگ طلبی مسسلمانان ایرانی پای از خانه بیرون نگذاشتم و دلم پر میکشید برای میله های سرد رودخانه.. خاطرات دانیال.. عطر قهوه.. شیشه ی باران خورده و عریضِ کافه ی محلِ کارِ عثمان...
اینجا فقط عطرِ نانِ گرم بود و چایِ مسلمان طلب.. گاهی هم پچ پچ کلاغهای پاییز زده در لابه لای شاخ و برگِ درختان باغ.. اینجا بارانش عطر خاک داشت، دلیلش را نمیدانم اما به دلم می نشست...
یان مدام تماس میگرفت و اصرار میکرد تا برای آموزش زبان آلمانی به عنوان مربی به آموزشگاهی که دوستش معرفی کرده بود بروم، بی خبر از ناتوانیم برای فارسی حرف زدن. پس محضِ خلاصی از اصرارهایش هم که بود واقعیت را به او گفتم و او خندید.. بلند و با صدا.. اما رهایی در کار نبود چون حالا نظرش جهتی دیگری داشت و آنهم رفتن به همان آموزشگاه برایِ یادگیری زبانِ فارسی بود.. یان دیووانه ترین روانشناسی بود که میشناختم...
چند روزی به پیشنهادش فکر کردم. بد هم نمیگفت.. هم زبان مادری را می آموختم.. هم تنفرم را با زبانشان ابراز میکردم.. نوعی فال و تماشا..
یان با دوستش هماهنگ کرد و مدتی بعد از آموزشگاه برایِ دادنِ آدرس، تماس گرفتند و پروین، پیرزن پرستار آن در کاغذی یادداشت کرد و به دستم داد.
دو روز بعد ، عزم رفتن کردم با شالی مشکی که به زور موهایِ طلاییم را میپوشاند.. ماشینِ ارسال شده از آژانسِ محل در هیاهویِ خیابانها مسیر را میافت و من میماندم حیران از این همه تغییر در شکلِ ظاهری مردم.. مسلمانان اینجا زیادی با اسلامِ مادر فرق نداشتند؟؟ پس آن ازدحامِ زنانِچادر پوش در خاطرات کودکیم به کجا کوچ کرده بودند؟؟
وارد آموزشگاه شدم. شیک بود و زیبا.. با دکوری نسکافه ایی رنگ و عطر قهوه.. بو کشیدم.. عطر قهوه فضا را در مشتش میفشرد و مرا مست و مست تر میکرد.
رو به روی منشی که دختری جوان با موهایی گیر کرده در منجلابی از رنگِ شرابی و صورتی خوابیده در نقش و نگارِ لوازم آرایش بود، ایستادم. با کلماتی انگلیسی از او خواستم تا با مدیر صحبت کنم. آبرویی بالا انداخت:(نازی.. نازی.. بیا ببین این دختره چی میگه.. من که زبان بلد نیستم..) نازی آمد.. با مانتویی که کشیدگیِ دکمه هایش از اجبار برای بسته ماندن خبر میداد و صورتی نقاشی شده تر از منشی.. بعد از سلام و خوش آمد گویی خواست تا منتظر بنشینم. نشستم بی صدا.. و چشمانی که عدم هماهنگی بیشتری را جستجو میکرد..
عطری تلخ و مردانه در فضا پیچید.. درست شبیه همان ادکلنی که دانیال میزد.. چشمانم را بستم...
دانیال زنده شد.. خاطراتش.. خنده هایش.. مهربانی هایش.. اخمهایش.. صوفی اش.. خودخواهی اش.. و خدایی که دست از سر زندگیم برنمیداشت...
سر چرخاندم به طرف منبعِ تجدید کننده ی خاطراتم..
پسری که قد بلند و هیکل تراشیده اش را از پشت سرش دیدم.. با صدا میخندید و با کسی حرف میزد. دراتاقی که دربِ نیمه بازشِ اجازه ی مانور را به چشمانم میداد..
کمی چرخید.. نیم رخش را دیدم.. آشنا بود.. زیادی آشنا بود!!
و من قلبم با فریاد تپید...
ادامه دارد….
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
https://eitaa.com/zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
💠 #مبانی_دعا 🎤 با توضیحات #استاد_احسان_عبادی 🎬 جلسه 27 👈 اهمیت بالا بردن دست در دعا ❇️ 90 جلس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اخلاق مهدوی 52.mp3
5.8M
💠 #مبانی_دعا
🎤 با توضیحات #استاد_احسان_عبادی
🎬 جلسه 28
👈 ذکرهای وسط دعا
❇️ 90 جلسه
@shervamusiqiirani - تصنیف : ساقی - علیرضا افتخاری.mp3
2.09M
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍂🌺🍂
🌺
ساقیا چه غمگین چه تنها نشسته ام
ساغری ز چشمت به من ده که خسته ام
نشکنی دلم را که در خود شکسته ام
ساغری از آن می که حال آورد به من ده
و آنچه با کرامت کمال آورد به من ده
آنچه آهوان را به شیری کشد بیاور
و آنچه بر زبونی زبان آورد به من ده
همان به که به یک سو نهی پیمانه را
به من از نگه خود دهی میخانه را
همان به که به جز عشق و دیوانگی
کنی از همه چیزی تهی دیوانه را
چشمت ساقی بهار مستی من
با تو باقی بهار هستی من
آری مستم که نقش خودپرستی
بر آب افتد زمی پرستی من
خوشا تو که با من خسته هم زبانی کنی
خوشا تو که با دل من شکسته خوانی کنی
کیم من که دست و پا پیش چشم تو گم کنم
کی تو که با من گمشده شبانی کنی
#حسین_منزوی
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🆔 https://eitaa.com/zandahlm1357
۲۰۷. هرکس خوشحال (خواهان) است به اینکه از یاران قائم (عجّل اللَّه فرجه الشریف) باشد باید منتظر او باشد. منتخب الاثر
۲۰۸. از علامات ظهور؛ اگر دیدی که حرام را حلال و حلال را حرام کردند، و دیدی مؤمن را که قدرت بر نهی از منکر نداشته باشد مگر در دل خود، و دیدی که اموال بسیار در معصیت خدا انفاق کنند. دارالسلام
https://eitaa.com/zandahlm1357
سلام لطفا
#اندڪی_تأمل🇮🇷👇
eitaa.com/joinchat/3717922818Ca7721d8525