eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
49.3هزار عکس
36هزار ویدیو
1.7هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
قورت دادن آدامس خطرناک است؟ درون آدامس یک نوع مواد لاستیکی وجود دارد که قابل هضم نیست و قورت دادن آن ممکن است برای سیستم گوارشی مشکل ایجاد کرده و آن را مسدود کند. خطرات قورت دادن آدامس توسط کودکان👇 این اتفاق بیشتر در مورد کودکان که اندازه اندام های آنان کوچک تر است،صدق می کند. در موارد نادری، تکه های بزرگ آدامس بلعیده شده با یبوست در کودکان همراه شده و باعث انسداد گوارش در کودکان می گردد. آدامس مانند خوراکی های دیگری چون ماکارونی، گوشت و یا دانه های آجیل هضم و خارج می شود با این تفاوت که کمی سخت تر جذب می شود. https://eitaa.com/zandahlm1357
کوچه بوملگوم یکی از جاذبه های توریستی عجیب در ایالات متحده است که در اوبیسپو کالیفرنیا واقع شده این کوچه که 4.5 متر ارتفاع دیوار هایش است و 22 متر طول دارد مکانی برای چسباندن آدامس است https://eitaa.com/zandahlm1357
آدامس از اولین برندهای "صمغ جویدنی" است که اسم خودش رو از توماس آدامس (آدامز) مخترع آمریکایی قرن نوزده گرفت و در ایران نیز با این نام مشهور شد جویدن سقز از گذشته‌های دور، بین ایرانیان مرسوم بوده اما اولین آدامس مدرنِ موفق در ایران "آدامس خروس‌نشان" بود https://eitaa.com/zandahlm1357
.......: بچه بیا پایین دژبانی جلوی تویوتا رو گرفت و داخلش و نگاه کرد. نگاهی به راننده ی تویوتا کرد، یه نگاه هم به شیخ اکبر،که کنار راننده نشسته بود و گفت:« این بچه رو کجا می‌‌‌بری؟» تا راننده خواست چیزی بگه؛ شیخ اکبر رو کشید بیرون و گفت: «بچه بردن ممنوع!». راننده گفت: « بابا این فرمانده است». – بله! چی گفتی؟ و بعد گفت: «کارتِت؟» شیخ اکبر کارتشو نشان داد. گفت: «جُرمت بیشتر شد». برای بچه کارت جعلی درست کردید!؟ چند قنداق تفنگ زد به شونه‌های شیخ اکبر و هُلِش داد داخل کیوسک. راننده و نگهبان با هم بگو مگو می‌‌‌کردند که فرمانده یِ نگهبان رسید و پرسید: « چی شده؟ » ماجرا رو که براش گفتند رفت و در کیوسک و باز کرد. شیخ اکبر رو که دید، داد زد: « این که شیخ اکبر خودمونه! فرمانده ی گردان بلدوزریها». بعد مثلِ فیل و فنجون رفتند تو بغل هم. نگهبان، هاج و واج نگاشون می‌‌‌کرد و چیزی نمونده بود که دو تا شاخ رو سرش سبز بشه. بچه بیا پایین مجموعه اکبرکاراته https://eitaa.com/zandahlm1357
10.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلم داستان زندگی (هانیکو) نوستالژی دهه شصت قسمت 15
ادامه داستان يک فنجان چاي با خدا😌 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 قسمت شصت و پنج: عثمان کلافه در اتاق راه میرفت. رو به صوفی کرد ( ارنست تماس نگرفت ؟؟). صوفی سری به نشانه ی منفی تکان داد.. هر جور پازلها را کنار یکدیگر میگذاشتم، به هیچ نتیجه ایی نمیرسیدم.. حسام. صوفی. عثمان. یان. و اسمی جدید به نام ارنست.. اما حالا خوب میدانستم که تنهایِ تنها هستم. در مقابلِ گله ایی از دشمن. راستی کجایِ این زمین امن بود؟؟ عثمان سری تکان داد ( ارنست خیلی عصبانیه.. به قولِ خودش اومده ایران که کارو یه سره کنه.. صوفی تمامِ این افتضاحات تقصیر توئه.. پس خودتم درستش کن. تو رو نمیدونم اما من دوست ندارم بالا دستیا به چشم یه احمقِ بی دست و پا نگام کنن.. چون نبودم و نیستم.. میفهمی که چی میگم؟ این ماجرا خیلی واسه سازمان حیاتیه..) صوفی مانندِ گرگی وحشی به حسام حمله ور شد (مثه سگ داری دروغ میگی..مطمئنم همه چیزو میدونی.. هم جایِ دانیالو.. هم اسم اون رابطو.. ) عثمان با آرامشی نفرت انگیز صوفی را از حسامِ نیمه جان جدا کرد ( هی.. هی.. آروم باش دختر.. انگار یادت رفته، ارزشِ این جوونور بیشتر از دانیال نباشه، کمتر نیست..) ناگهان گوشی عثمان زنگ خورد و او با چند جمله ی تلگرافی مکالمه را قطع کرد. سری تکان داد (ارنست رسید ایران.. میدونی که دلِ خوشی از تو نداره.. پس حواستو جمع کن..) هر دو از اتاق خارج شدند. و باز من ماندم و حسام.. دیگر حتی دوست نداشتم صدایِ قرآنش را بشنوم. اما درد مهلت نمیداد.. با چشمانی نیمه باز، حسام را ورانداز کردم. صدایم حجم نداشت( نمیخوای زبون باز کنی؟؟ توام یه عوضی هستی لنگه ی اونا، درسته؟؟ یان این وسط چیکارست؟ رفیق تو یا عثمان؟؟ اونم الاناست که پیداش بشه، نه؟؟) رمقی در تارهایِ صوتی اش نبود ( یان مُرده.. همینا کشتنش.. اگرم میبینی من الان زندم، چون اطلاعات میخوان.. اینا اهل ریسک نیستن.. تا دانیال پیداش نشه، منوشما نفس میکشیم..) باورم نمیشد.. یان، دیوانه ترین روانشناس دنیا مرده بود؟؟ زبانم بند آمده بود ( چ.. چرا کشتنش؟؟) ناگهان صوفی با فریاد و به شدت در اتاق را باز کرد. اسلحه ایی رویِ سرم قرار داد و عصبی و مسلسل وار از حسام میخواست تا بگوید دانیال در کجا پنهان شده . مرگ را در چند قدمی ام میدیدم. از شدتِ ترس، دردی حس نمیکردم. وحشت تکه تکه یخ میشد در مسیرِ رگهایم و فریادهایِ گوش خراشِ صوفی که ناخن میکشید بر تخته سیاهِ احساسِ امنیتم. به نفس نفس افتاده بودم. لحظه ایی از حسام چشم برنمیداشتم. انگار او هم ترسیده بود. فریاد میزد که نمیداند.. که از هیچ چیز خبر ندارد.. که دانیال او را هم پیچانده.. که اگر مرا بکشد دیگر برگه برنده ایی برایِ گیر انداختنِ دانیال ندارد.. فریادهایش بلند بود و مردانه، عمیق و گوش خراش.. عثمان در تمامِ این دقایق، گوشه ایی ایستاده بود و با آرامشی غیرِ عادی ما را تماشا میکرد. صوفی اسلحه اش را مسلح کرد.( میکشمش.. اگه دهنتو باز نکنی میکشمش.. ) وحسام که انگار حالا اشک میریخت،اما با صلابت فریاد میزد که چیزی نمیدانم.. صوفی انقدر ترسناک شده بود که امیدی برایِ رهایی نداشتم. شروع به شمردن کرد.. حسام تا شماره ی پنج وقت داشت، جانم را نجات دهد ولی لجبازانه حرفی نمیزد. یک.. دو.. سه.. چهار.. چشمانم را با تمامِ قدرت بستم.. انقدر پلکهایم را روی هم فشار دادم که حسِ فلجی به صورتم تزریق شد.. پنج.. صدای شلیکی خفه و فریاد بلندِ حسام.. ادامه دارد.. بامــــاهمـــراه باشــید🌹 https://eitaa.com/zandahlm1357