#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
.......: سیره ی حضرت رضا (علیه السلام) با زیردستان از مظاهر اخلاق زیبا و محبت آمیز حضرت رضا (علیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.......:
لطف و عنایت امام رضا (علیه السلام) نسبت به شیعیان
امام در نظر شیعه همچون پدر مهربانی است که پیوسته در پی صلاح و خیرخواهی فرزندان خویش است؛ هم چنان که حضرت رضا (علیه السلام) فرمود: الِأمامُ الأَنیسُ الرَّفیقُ وَ الوالِدُ الشَّفیق والأَخُ الشقیق وَالْأُمّ الْبَرَّهُ بِالْوَلَدِ الصَّغیر [۱] یعنی امام همدمی مهربان و پدر و برادر دلسوز و مادر خیرخواه به فرزند کوچک خویش است. و این گونه است که ما حضرت رضا (علیه السلام) را امام رئوف میدانیم زیرا پیوسته الطاف حضرت، شامل حال شیعیان میباشد.
عبدالله بن ابان که مورد توجه حضرت رضا (علیه السلام) بود، گوید: به حضرت عرض کردم: برای من و خانوادهام دعا کنید. حضرت فرمود: مگر دعا نمی کنم! به خدا سوگند که اعمال شما هر روز و شب بر من عرضه وگزارش میشود. عبدالله گوید: من این مطلب را بزرگ شمردم تعجب کردم حضرت فرمود: آیا کتاب خداوند عزوجل را نخوانده اید: «وَ قُلْ اعْمَلُوا فسَیَرَی اللهُ عَمَلَکُمْ وَ رَسُولُه وَ الْمُؤمِنون» یعنی: تلاش کنید، که خدا و رسول او و مؤمنان، کردار شما را خواهند دید. سپس حضرت فرمود: به خداوند سوگند که آن مؤمن علی بن ابی طالب (و فرزندان معصوم او) است [۲]
شخصی به نام موسی بن سیّار گوید: با حضرت رضا (علیه السلام) بودم (در سفر به خراسان) نزدیک شهر طوس، چون دیوارهای شهر نمایان شد، صدای نوحه و عزا شنیدم، به دنبال صدا رفتم،
دیدم جنازه ای است. در این هنگام حضرت رضا (علیه السلام) از اسب فرود آمد و به طرف جنازه رفت و به آن خو گرفت و مأنوس شد، آن گاه رو به من کرد و فرمود: ای موسی بن سیار، هرکه جنازه یکی از اولیای ما را تشییع کند، از گناهان بیرون میرود آن گونه که از مادر بدون گناه متولد شده است و چون جنازه آن مرد را کنار قبر نهادند، حضرت رضا (علیه السلام) نزدیک آمد و مردم را کنار زد و دست مبارک را بر سینه آن مرد نهاد و فرمود: ای فلانی، مژده باد تو را به بهشت، بعد از این دیگر ترسی بر تو نیست. عرض کردم: فدایت شوم، آیا این مرد را میشناسید؟ شما که تا امروز به این سرزمین نیامده اید؟
فرمود: ای موسی بن سیار، آیا نمی دانی که اعمال شیعیان ما، در صبح و شام بر ما ائمه عرضه میشود، هر کوتاهی که در اعمال آنها باشد، از خداوند متعال میخواهیم که از صاحبش درگذرد و هرچه از کارهای عالی باشد، از خداوند برای صاحبش شکرانه درخواست میکنیم. [۱]
----------
[۱]: عیون اخبارالرضا (علیه السلام)، ۱/۲۱۲؛ من لایحضره الفقیه ۴/۳۰۰.
[۲]: اصول کافی، کتاب الحجه، ج۱، ص ۳۱۹.
[۱]: مناقب آل ابی طالب، ج ۴، ص۳۴۱. ر. ک: بحار، ج ۴۹، ص ۹۸.
📚حکایت آفتاب نگاهی به زندگی امام رضا علیه السلام
https://eitaa.com/zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
🔰 سلسله جلسات پاسخ به #شبهات_دکترسروش_علیه_مهدویت 1 💠 قسمت اول 1⃣ ، آیا امام زمان فقط یک بحث اعتقا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 سلسله جلسات پاسخ به #شبهات_دکترسروش_علیه_مهدویت 2
💠 قسمت دوم 2️⃣ ، ادامه بحث قبلی ، آیا می توان کتب حدیثی را بر همان شیوه کتب تاریخی دانست؟ اگر بله، شبهه سروش جواب داده می شود
🎤 با پاسخ #استاد_احسان_عبادی از اساتید مهدویت و مدرس علوم حدیث و تاریخ
👌خود را در برابر شبهات قوی کنیم
9.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 احساس نیاز به منجی..
۱۳۹۹/۰۱/۲۱
#استوری
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
هنر آن است ڪه بمیرے پیش از آنڪه بمیرانندت و مبدا و منشا حیات آنانند ڪه چنین مردهاند...
.......:
@zandahlm1357
مقدمه
سلامي چو بوي خوش آشنايي
بدان مردم ديده روشنائي
حافظ
از روزهاي آفتابي دفاع مقدس آنچه اكنون براي ما باقي مانده مشتي خاطرات است كه گه گاه در لابلاي كتابها ميخوانيم و به ياد آن روزها آهي ميكشيم: يادش بخير.
و در اين خاطرات نام عده اي بيشتر از بقيه زمزمه ميشود و با آه و حسرت و تأمل از كنار نامشان رد ميشويم و اي بسا به لحظه اي همگامي و همراهي با آنها فخر و مباهات ميكنيم.
مصداق روشن يكي از اين مردان دوست داشتني جنگ، آقا مهدي باكري است. نه فقط به خاطر فرمانده لشكر بودنش بلكه بخاطر شخصيت دوست داشتني، تواضع، مرد خدا بودن و... مردي كه وقتي خبر هجرتش را شنيديم تازه فهميديم كه چه گوهر گرانبهايي را از دست داده ايم؛ تواضع،
[ صفحه ۸]
خداترسي، قاطعيت و... تحليل مسايل نظامي و سياسي، مبارزه و... آقا مهدي را متمايز از همقطارانش كرده بود.
چه كسي است كه مهدي را ببيند و دلداده اش نشود. چه كسي است كه با
او برخورد كند و عظمت روحي آقا مهدي تحت تأثيرش قرار ندهد.
... بايد از دجله پرسيد: فرمانده ما را كجا بردي كه هنوز هم رزمندگان لشكر عاشورا منتظر، چشم به آب روان تو دوخته اند.
آري! اين افتخار ابدي دجله را بس كه جسم متلاشي شده مسافر بهشت ما را بر شانههاي خود حمل كرد...
و اما در باب اين مجموعه؛ هيچ ادعايي نيست كه توانسته است ابعاد شخصيتي سردار عاشورايي را بيان كند. خاطرات اين مجموعه با محوريت آقا مهدي روايت شده؛ ولي در همه شان آقا مهدي باكري حضوري مستقيم و مستمر ندارد اما رد پايي از اين مرد خدايي ديده ميشود.
و نكته ديگر اينكه خاطرات گردآمده در اين مجموعه پيش از اين و به قلم رزمنده سالهاي سبز پايداري برادر رضا قليزاده عليار در نشريه ميثاق (چاپ تبريز) چاپ شده است و اينك با حمايت و اهتمام بنياد حفظ آثار و نشر ارزشهاي دفاع مقدس استان آذربايجان شرقي به شكل كتاب تقديم دوستداران و علاقه مندان ميگردد. تا چه قبول افتد و چه در نظر آيد.
نشر صرير
https://eitaa.com/zandahlm1357
.......:
آب هويج با بستني
حبيب آذرنيا
پس از فتح خرمشهر، در پايگاه قدس هوايي - نزديكيهاي پايگاه زيد - مستقر بوديم. در گردان شهيد فتاحي به فرماندهي حسن يارباب. توي گروهان بهمن كدخدايي [۱] فرمانده دسته بودم. جلوي خط ما، عراقيها در مرحله اول عمليات بيت المقدس (فتح خرمشهر) تعدادي ماشين مثل ايفا، جيپ و... بر جاي گذاشته و فرار كرده بودند. بهمن كدخدائي - فرمانده گروهان - در كارهاي نظامي واردتر از همه بود. من و يكي
ديگر از بچهها را هر شب برمي داشت، ميرفتيم از خط ميگذشتيم و يكي از اين ماشينهاي عراقي را ميآورديم.
در كنار ماشينهاي دشمن يك تانك هم مانده بود كه برجك نداشت. برجك تانك را برداشته و ورق كشيده بودند و به جاي نفربر استفاده ميكردند.
روزي بهمن گفت: امشب ميرويم اون تانك رو ميآريم!
[ صفحه ۱۰]
با تعجب گفتم ما كه بلد نيستيم!
بهمن گفت نگران نباش، يه كاريش ميكنيم.
منتهي دلم براي آوردن تانك چندان قرص نبود و شك و ترديد داشتم. همان روز دو نفر آمدند توي خط ما، ميگفتند از قرارگاه كربلا آمده ايم. بعد پرسيدند: از بروبچههاي تبريز كسي اينجا هست؟
خودمان را معرفي كرديم كه ما بچه تبريز هستيم. آنها هم خودشان را معرفي كردند؛ يكي احد علافي [۲] بود و يكي هم حبيب پاشايي [۳].
اينها را كه ديدم دل و جرةتم بيشتر شد. اول از همه براي شان آوردن چند تا ماشين دشمن را گفتم و بعد موضوع آوردن تانك را.
احد علافي وقتي شنيد كه چند شب است كه مرتب ميرويم ماشين ميآوريم، گفت: اشكالي نداره. برين بيارين.
همان شب سه نفر رفتيم؛ رحيم شغلي، من و بهمن. تا رسيديم به تانك ديديم بهمن واردتر از آن است كه فكرش را ميكردم تانك را روشن كرد. حركت كرديم و آورديم پشت خاكريز خودمان. حالا ديگر تانك مال ما شده بود.
صبح حسن يارباب - فرمانده گردان - به ما سه نفر گفت: اين تانك رو ببرين عقب تحويل تيپ بدين.
تيپ عاشورا به
تازگي شكل گرفته بود و فقط شنيده بوديم كه فرمانده تيپ هم شخصي به نام مهدي باكري است؛ ولي
[ صفحه ۱۱]
نديده بودم.
بر روي تانك غنيمتي، پرچم ايران زديم، رحيم نشست روي يك گلگير، من هم روي گلگير ديگر. بهمن هم راننده تانك بود.
پايين تر از سه راهي خرمشهر از جايي كه پاسگاه قدس هوايي ميخورد به جاده اهواز، بنه تداركاتي تيپ بود. مسووليت بنه هم با دانشور بود. گفته بودند مقر تيپ عاشورا هم آنجاست. از جاده اهواز كه افتاديم اين طرف تابلويي خودش را نشان داد كه بر رويش نوشته بودند: بنه تداركاتي تيپ عاشورا.
وقتي تانك وارد محوطه بنه شد گرد و خاكي بلند شد كه بيا و ببين. نيروهاي مستقر در بنه كه متوجه حضور تانك شدند همه شان ريختند بيرون و متعجب ما را نگاه ميكردند. بهمن تانك را در گوشه اي نگه داشت و پريديم پايين. يك ساعت و نيم توي راه بوديم و از بس گرد وغبار به سر و روي مان نشسته بود كه كسي ما را از صورتمان نمي شناخت مگر اينكه از سيرتمان ميشناخت. گرماي ارديبهشت ماه جنوب كلافه مان كرده بود و لبهايمان خشك شده بود. زبان در دهانمان نمي چرخيد بر و بچههاي بنه همه شان از سنگرها بيرون آمده بودند و دور و بر تانك ميپلكيدند. خودمان را معرفي كرديم. وقتي شناختند قبل از همه چيز گفتيم تشنه ايم و آب ميخواهيم با آب خنك كه خودمان را سيراب كرديم، تازه فهميديم كه كجاي دنيا ايستاده
ايم!
همينجوري كه با بچهها صحبت ميكرديم و ماجراي آوردن تانك را شرح ميداديم يك برادري
هم آمد پيش ما. يكي از بچهها گفت: ايشان آقا مهدي باكري است فرمانده تيپ.
سلام و احوالپرسي كرديم. رو به من پرسيد: اين تانك رو
[ صفحه ۱۲]
كي آورده؟
دستم رو گرفتم طرف بهمن. او هم گفت: با كمك اين دو برادر.
اسم هايمان را پرسيد. توي دلم گفتم كارمان تمام است! بعد با دستش جيپ لندكروزي كه در فاصله اي از ما نگه داشته بود، نشان داد و گفت: برين سوار شين.
داخل ماشين تميز بود. ما هم پيچيده در گرد و غبار، حيف مان ميآمد با آن سر و وضع داخل ماشين به اين تميزي بنشينيم. ولي دستور فرمانده تيپ بود. بعد از ما راننده جيپ آمد. كولر ماشين را روشن كرد. خنك شديم. بعد هم آقا مهدي آمد سوار جيپ شد و به راننده گفت: حركت كن!
ما سه نفر عقب نشسته بوديم و آقا مهدي هم جلو نشست. مسير حركت به طرف اهواز بود. به دوستانم گفتم: ما رو ميبره اهواز از اونجا هم سوار قطار ميكنه و ميفرسته تبريز.
آنها هم چيزي نگفتند. نمي دانستم چه سرنوشتي در انتظارمان است. تا اهواز نه ما حرفي زديم و نه آقا مهدي و نه راننده. وقتي وارد شهر شديم ماشين يك راست رفت طرف راه آهن. به بهمن و رحيم اشاره كردم كه نگفتم ميبره راه آهن؟ آنها هم مات و متحير نگاه ميكردند. ديگر من فقط به تبريز فكر ميكردم كه با چه رويي برمي گردم!
ماشين يك لحظه از جلوي فلكه راه آهن اهواز پيچيد رفت مقابل مغازه بستني فروشي نگه داشت. آقا مهدي پياده شد
رفت بستني فروشي. ما هم مبهوت به صورت هم زل زده بود
يم. پس از چند دقيقه با سه ليوان نوشيدني مخلوط آب هويج با بستني در دستش برگشت. به هر كدام از ما سه نفر يك ليوان مخلوط داد و برگشت
[ صفحه ۱۳]
براي خودش و راننده هم دو ليوان آب آورد!
مخلوطها را كه آقا مهدي آورد، فهميدم كه كارمان درست بوده. كم كم زبانمان باز شد و شروع به صحبت كرديم. از خوشحالي قند توي دلم آب ميشد. آقا مهدي اسم هايمان را در دفترچه اي يادداشت كرد و حركت كرديم آمديم مدرسه شهيد براتي كه ستاد تيپ در اهواز بود.
به يكي از نيروهاي تداركات گفت: به اين برادران خدمت كن؛ كمپوتي، كنسروي... بعد با اتوبوس ميرن جلو...
از آقا مهدي جدا شديم و عصر برگشتيم خط. در حالي كه هنوز مخلوط آب هويج با بستني در دهانم مزه ميداد.
[ صفحه ۱۵]
https://eitaa.com/zandahlm1357
Part04_خاطرات شهید صیاد شیرازی.mp3
5.59M
👆🏻
◉━━━━━────
↻ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ⇆
🎧کـــتاب صــوتی " خاطــرات شهیــد علــی صیــادشــیرازی"« ره»
🔴قسمــت 4
💚سلامتی و تعجیل در فرج حضرت امــام زمــان «عــجل الله تعالی فرجه الشریف» و شــادی ارواح طــیبه شهــدا و حــاج_قــاسم صلــوات
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
.......: عالم احدیت و واحدیت و در اصطلاح عرفاء معروف است [به غیب] الغیوب و غیب مطلق است، و به وجهی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا