سپس پرده از این رفتار عجیب برداشته و گفت: علت اظهار محبت من نسبت به شما با این کیفیت آن است که من از دزفول شما فیضی عظیم برده ام. و وقتی که فهمیدم شما اهل آنجا هستید خواستم قدری جبران گذشته را نموده باشم. از همان فیض است که من ثروتی زیاد دارم
هیچ فرزندی نداشتم و به همین دلیل ناراحت بودم تا آن که به کربلا و نجف مشرف شدم. در آنجا از اهل علم سئوال کردم که برای برآمدن حاجت مهم چه توسلی در اینجا مۆثر است؟ گفتند به تجربه ثابت شده است که فلان عمل در مسجد سهله در شب چهارشنبه موجب توجه امام عصر صلوات الله علیه می شود
از این رو تا مدتی شب های چهارشنبه آنجا می رفتم و عمل آنجا را بنحوی که تعلیم کردند بجا می آوردم. تا آن که شبی در خواب کسی به من فرمود: جواب مقصد تو پیش مشهدی محمد علی جولا در شهر دزفول است.
من تا آن روز اسم دزفول را هم نشنیده بودم. لذا درباره آن نام و راه رسیدن به آن سۆالاتی نموده و به آن جا سفر کردم
وقتی به دزفول رسیدم تا عصر در هر کوچه و محله ای که می توانستم در پی مشهدی محمد علی جولا جستجو کردم ولی کسی او را نمی شناخت. تا آن که بالأخره به کوچه ای رسیدم پس از تحقیق دکانی را به من نشان دادند که سر همان کوچه قرار داشت.
وقتی رسیدم دیدم دکان بسیار کوچکی دارد و خودش هم در آن جا نشسته است. به محض این که مرا دید سخن آغاز نموده و گفت حاج محمد حسین سلام علیک. خداوند چند فرزند پسر به تو مرحمت می کند ( تعداد آن ها را هم گفت و به همان تعداد هم فرزند به من مرحمت شد).
بسیار متعجب شدم که بدون آشنایی قبلی مرا شناخت و حاجتم را گفت. لذا جلوی درب دکان او نشستم. وقتی که فهمید من غذا نخورده ام یک سینی چوبی آورد که درون آن مقداری ماست در یک کاسه چوبی و دو عدد نان جو قرار داشت.
وقتی که آن را خوردم و نماز خواندم اظهار کردم که من امشب مهمان هستم. گفت حاجی منزل من همین جا است ولی چیزی ندارم که در اختیارت قرار دهم تا روی خودت بیندازی. گفتم من به همین عبای خود اکتفا می کنم
چون شب شد اول مغرب اذان گفت و نماز مغرب و عشا را خواند و بعد همان سینی و کاسه را آورد با ماست و دو عدد نان جو و بعد از صرف غذا خوابیدیم.
اول اذان فجر بیدار شد و اذان گفت و نماز خواند و پس از آن به کار خویش مشغول شد. از او پرسیدم چگونه مرا با نام و حاجت و مقصودم شناختی؟
گفت حاجی به هدف و حاجتت که رسیدی. دیگر چه کار داری؟ در درخواست خود اصرار کردم. به ناچار گفت این خانه عالی را که می بینی منزل یکی از اعیان لرها است. هر سال به همراه چند سرباز به مدت پنج شش ماه به اینجا می آمدند.
در میان آنها سرباز لاغر اندامی بود. روزی نزد من آمد و گفت تو روزی خود را چگونه تأمین می کنی؟ گفتم اول سال مقداری جو می خرم و هر روز به اندازه چهار عدد نان جو که مصرف روزانه ام است آرد می کنم و به همان مقدار هر روز می دهم طبخ می کنند.
گفت ممکن است من هم پول بدهم به همان اندازه برای من هم نان تهیه کنی؟ قبول کردم
گفتند : مريض است ! به عيادتش رفتم، از او خواستم اجازه دهد ، برايش طبيب ببرم . گفت : لازم نيست من بايد امشب بميرم نصفه هاي شب وقتي من مُردم كسي ميآيد و به تو خبر مرگم را ميدهد ، تو بيا اينجا و هر چه به تو دستور دادند عمل كن و بقيه آرد هم مال تو باشد ، من خواستم شب در كنارش بمانم ، به من اجازه نداد ، من به دكان آمدم .
نصفههاى شب متوجّه شدم، که کسى در دکانم را مىزند و مىگوید: محمّد على بیا بیرون، من بیرون آمدم، مردى را دیدم که او را نمىشناختم، با هم به مسجد رفتیم دیدم، آن سرباز از دنیا رفته و جنازهاش آنجا است دو نفر کنار جنازهاش ایستادهاند. به من گفتند: بیا کمک کن، تا جنازه او را به طرف رودخانه ببریم و غسل دهیم. بالاخره او را به کنار رودخانه بردیم و غسل دادیم و کفن کردیم و نماز بر او گذاردیم و آوردیم کنار مسجد دفن کردیم. سپس من به دکان برگشتم
چند شب بعد، باز پشت در دکان را زدند، من از دکان بیرون آمدم دیدم، یک نفر آمده و مىگوید: آقا تو را مىخواهند با من بیا تا به خدمتش برسیم! من اطاعت کردم و با او رفتم، به بیابانى رسیدیم که فوقالعاده روشن و سرسبز بود م و من از این جهت تعجّب مىکردم که بیابانهای اطراف دزفول همه خشک بود.پس از آن، به صحرای نور (که در شمال دزفول واقع شده) رسیدیم
از دور چند نفر را دیدم که دور هم نشستهاند و یک نفر هم خدمت آنها ایستاده است، در میان آنهائى که نشسته بودند یک نفر خیلى باعظمت بود، من دانستم که او حضرت «صاحب الزّمان» علیه السّلام است ترس و هول عجیبى مرا گرفته بود و بدنم مىلرزید. مردى که دنبال من آمده بود، گفت: قدرى جلوتر برو، من جلوتر رفتم و بعد ایستادم
آن کسى که خدمت آقایان ایستاده بود، به من گفت جلوتر بیا نترس من باز مقدارى جلوتر رفتم. حضرت «بقیه اللّه» عجّل اللّه تعالى فرجه الشّریف به یکى از آن افراد فرمودند: منصب سرباز را به خاطر خدمتى که به شیعهى ما کرده به او بده. عرض کردم من کاسب و بافندهام چگونه مىتوانم سرباز باشم (خیال مىکردم مرا به جاى سرباز مرحوم مىخواهند نگهبان منزل آن مرد کنند) آقا با تبسمى فرمودند، ما مىخواهیم منصب او را به تو بدهیم، من باز هم حرف خودم را تکرار کردم
باز فرمودند: ما مىخواهیم مقام سرباز مرحوم را به تو بدهیم نه آنکه تو سرباز باشى برو و تو به جاى او خواهى بود. من تنها برگشتم، ولى در مراجعت هوا خیلى تاریک بود و بحمدالله از آن شب تا به حال دستورات مولایم حضرت «صاحب الزّمان» علیه السّلام به من مىرسد و با آن حضرت ارتباط دارم که منجمله همین جریان تو بود که به من گفته بودند
ی ادم عوامی بود که فقط ترکگناه و انجام واجبات و نماز اول وقت میخوند و رزق حلال در می اورد و به همین دلیل هم امام زمان عج ایشون رو برای سربازی خودشون انتخاب کردن و جزء رجال الغیب امام شدن
و به جایی رسید که استاد؛ استاد علامه قاضی پیشش شاگردی کرد
کسانی که میگید چرا خدا و امام زمان عج صدای منو نمیشنوه ؟
مگه ماها صدای خدا و امام زمانو میشنویم ؟
مگه این همه خدا بهمون میگه اینگناهو نکن گوش میدیم؟
مگه این همه امام زمان به علما میفرمایند ما تمام اعمال و رفتار شماها رو زیر نظر داریم مگه توجه داریم به حضرت؟
تا گوش به حرف خدا و امام زمان عج ندیم کارمون درست نمی شه
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
هرشب
انس با قران .....
https://eitaa.com/zandahlm1357
000 moqadame.mp3
3.07M
#لالایی_خدا
#تلاوت صحبت مقدماتی
#محسن_عباسی_ولدی
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
#رمان_علمدار_عشق
#نویسنده_پریسا_ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
https://eitaa.com/zandahlm1357
بسم رب العشق
#قسمت پنجاه و سوم -
😍علمـــدارعشـــق😍#
تو اتاقم مشغول بررسی یه تحقیق درسی بودم
که گوشیم لرزید
قفلش باز کردم
دیدم مرتضی است
+سلام خانم گل
زنگ زدم خونه
مادرجون گفت حاج بابا نیستن
برای شب هماهنگ کردم
بیام با حاج بابا حرف بزنم
جوابش دادم : ممنون دستت درد نکنه
شام منتظریم
+ باشه چشم
فقط تو حرفی نزن
بذار خودم میگم
- چشم
+ دوست دارم ساداتم
- منم دوست دارم آقای
شب میبینمت
یاعلی
یاعلی
عزیزجون صدام کرد نرگس مادر بیا کارت دارم
- جانم عزیزجون
عزیزجون : آقامرتضی زنگ زده بود گفت شب میاد با آقاجون کار داره
- خب بیاد
مگه مرتضی لوله خروست مامان
عزیزجون: نرگس باهم دعواتون شده
- مامان ۱ ماه عقد کردیما
کدوم دعوا
حتما یه کاری داره دیگه
عزیزجون: گفتم شام بیاد
پس من برم حاضر
ساعت ۷ بود آقاجون از بیرون اومد
مادر: حاج آقا بشین برات چای بیارم
مرتضی داره میاد اینجا
گفت با شما کار داره
ساعت ۸ شب بود که صدای آیفون بلند شد
بدوبدو رفتم سمت آیفون
من باز میکنم
عزیزجون : مادر آروم
از پله ها با دو رفتم پایین
درکوچه باز کردم
- سلام آقای
خوش اومدی
+ ممنون خانم گل
این گل 🌹مال شماست
- مرسی بریم بالا
+ سلام مادرجان
عزیز: ممنون پسرم
بیا داخل
+ حاج بابا هستن؟
عزیز: آره پسرم بیا داخل
شام خوردیم
+ حاج بابا میخاستم اجازه نرگس سادات بگیرم
دو روز باهم بریم تهران
حاج بابا : پسرم اجازه نمیخاد
زنته باباجان هرجا میخاد برید صاحب اختیارید
+ ممنون شما بزرگوارید
پس ما فردا صبح راه میفتیم
اگه اجازه میدید
امشب نرگس ببرم خونمون
صبح از همونجا راه بیفتیم
حاج بابا: نرگس بابا برو حاضرشو
با شوهرت برو
صبح ساعت ۸ صبح رفتیم سمت تهران
ساعت ۱۰ بود که رسیدیم مرقد امام خمینی
هم زیارت کردیم هم صبحونه خوردیم
مرتضی تو راه گفت ناهار بریم دربند
- کجاست من تاحالا نرفتم
+ 😂😂😂یه جایی گردشی
بعدش میرم موزه عبرت
- اونجا کجاست ؟
+ یه زندان که برای دوران شاهه
کمیته ضد خرابکاری
خیلی ازشهدا و سران کشور
تو اون زندان شنکجه شدن
- واقعا؟
+ آره
حالا میریم خودت میبنی
تا برسیم موزه عبرت ۱ ساعتی طول کیشد
وای پس گذشت سالها هنوز
هنوز زندان بوی خون میداد
شب رفتیم هتل
صبح ب سمت کهف الشهدا رفتیم
نویسنده بانــــو ......ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
https://eitaa.com/zandahlm1357