eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
50هزار عکس
36.5هزار ویدیو
1.7هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 💠در فضائل 🔱چرا روز جمعه را جمعه نامیدند؟🔱 مردي از حضرت امام محمدباقر علیه السلام پرسید: چرا جمعه را جمعه نامیدند؟ حضرت عليه السلام فرمودند: همانا خداوند متعال، مخلوقاتش را جمع نمود برای میثاق گرفتن بر ولایت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و وصی او حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام؛ پس آن روز را جمعه نامیدند زیرا کل خلق، در آن جمع شدند‌. 📚منبع: اصول كافي ج۳،ص۴۱۵ ✍پ.ن: ألهُمَّ عجِّلْ لوَليكَ ألْفرَجْ هزار جمعه دعای فرج به لب داریم کدام جمعه، دعا مستجاب خواهد شد ➖➖➖➖➖➖➖➖ ألّهُمَّ صَلّي عليٰ محمَّد وَ آلِ مُحمَّدْ وَ عجِّلْ فَرَجَهُم و اهْلِكْ اعدائهُم اجْمَعينْ https://eitaa.com/zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
توجه توجه📣📣📣👇👇👇 ✴️ جمعه 👈۵ مرداد ۹۷ 👈 ۲۷ ژوئن ۲۰۱۸ 👈 ۱۳ ذی القعده ۱۴۳۹ 🌓 خسوف کلی . ماه گرفتگی قابل رویت در کشور. شروع گرفتگی کلی ساعت ۲۴ پایان آن ۰۱:۴۳ بامداد روز شنبه توجه📣📣📣👆👆👆 https://eitaa.com/zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫🌴 ﷽ 🌴💫 🎴من به تو گفتم، تو نیز به دیگران بگو ▪️➖💠•°•⚜➖¤¤ 🏮فراز 《۴》 : ✨ صورت آفرینش او را الگویى نبوده, آفریدگان را بدون یاور و سختے و حیلہ هستے بخشیده است؛ جهان با ایجاد او موجود و با آفرینش او پدیدار شده است؛ پس اوست "الله" و معبودے جز او نیست؛ همو که صُنعش استوار و ساختمانِ آفرینشش زییاست؛ دادگرے که ستم روا نمےدارد و بخشنده ترینے کہ کارها بہ او بازمےگردد، و گواهے می دهم کہ او الله است که هر هستے در برابر بزرگے اش فروتن و در مقابل ارجمندے اش رام و بہ توانایے اش تسلیم و بہ هیبتش خاضع است؛ پادشاهِ هستے ها و چرخاننده سپھرها و رام کنندهء آفتاب و ماه ، که هر یک تا اجل معین جریان یابند ؛ او پردهه‌ی شب را بہ روز و پرده‌ی روز را بہ شب - که شتابان در پے شب است - بپیچد؛ (اعراف/۵۴) هم او شکننده‌ی هر ستمگرِ باطل گرا و نابود کننده‌ی هر شیطانِ سرکش است... ▪️➖💠•°•⚜➖¤¤ 📣مبلغ غدیر باشیم! https://eitaa.com/zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
💫🌴 ﷽ 🌴💫 🎴من به تو گفتم، تو نیز به دیگران بگو. ▪️➖💠•°•⚜➖¤¤ 🏮فراز 《۵》: ✨ نَہ او را ناسازے باشد و نہَ برایش مانند و انبازے. یکتا و بے نیاز ، نَہ زاده و نَہ زاییده شده و او را همتایی نبوده (سوره اخلاص) . خداوندِ یگانه و پروردگارِ بزرگوار است, بخواهد بہ انجام رساند؛ اراده کند و حکم نماید؛ بداند و بشمارد؛ بمیراند و زنده کند؛ نیازمند و بے نیاز گرداند؛ بخنداند و بگریاند؛ نزدیک آورَد و دور بَرد؛ باز دارد و عطا کند؛ او راست پادشاهے و ستایش؛ بہ دست تواناے اوست تمام نیکے و هم اوست بر همہ چیز توانا.… ▪️➖💠•°•⚜➖¤¤ 📣مبلغ غدیر باشیم! https://eitaa.com/zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
.......: باورتون میشد یه روزی بشه نوستالژی😄 https://eitaa.com/zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
داستان واقعی از شهید ایمانی https://eitaa.com/zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
.......: 💐🍃💐🍃💐 🍃💐🍃 💐🍃💐 🍃 💐 ⚡️ادامه داستان واقعی ✅🌷 🌷✅ 💠 : آرزوی بزرگ . پدرم همیشه آرزو داشت درس بخونه ... دلش می خواست رشد کنه و روزی بتونه از اون زندگی بردگی نجات پیدا کنه ... با تصویب قانون جدید، انگار روح تازه ای توی پدرم دمیده شده بود ... نه مادرم و نه هیچ کدام از همسایه ها ... امیدی به تغییر شرایط نداشتن ... اما پدرم تصمیمش رو گرفته بود ... می خواست به هر قیمتی شده ... حداقل یکی از بچه هاش درس بخونه ...و اولین قدم رو برداشت ... . . اون شب وقتی به خونه برگشت غرق خون بود ... صورت سیاهش ورم کرده بود و پاره شده بود ... بدنش هم اوضاع خوبی نداشت ... اومد داخل و کنار خونه افتاد ... مادرم به ترس دوید بالای سرش ... در حالی که زیر بغل پدرم رو گرفته بود ... اشک بی امان از چشم هاش پایین می اومد ... . - مگه نگفتی این بار دیگه درست میشه ... پس چرا به جای بیمارستان اومدی خونه؟ ... چرا با این وضع نرفتی پیش دکتر؟ ... بهت گفتم دست بردار ... بهت گفتم نرو ... بهت گفتم هیچی عوض نمیشه ... گریه می کرد و این جملات رو تکرار می کرد ... . من و سیندی هم گریه مون گرفته بود و بقیه به مادرکمک می کردن ... صبح، علی رغم اصرارهای زیاد مادرم ... پدرم با اون حالش راهی مزرعه شد ... نمی خواست صاحب مزرعه بیشتر از این، عصبانی بشه ... اما دست از آرزوش نکشید ... تا اینکه بعد از یکسال و نیم تلاش بی وقفه و کتک خوردن های زیاد ... اجازه درس خوندن یکی از بچه ها رو گرفت ... . خواهرها و برادرهای بزرگ ترم حاضر به درس خوندن نشدن ... گفتن سن شون برای شروع درس زیاده و بهتر کمک حال خانواده باشن تا سربارش ... و عرصه رو برای من و سیندی خالی کردن ... پدرم اون شب، با شوق تمام ... دست ما دو تا رو توی دست هاش گرفت... چند دقیقه فقط بهمون نگاه کرد ... . - کوین ... بهتره تو بری مدرسه ... تو پسری ... اولین بچه بومی توی این منطقه هستی که قراره بره مدرسه ... پس شرایط سختی رو پیش رو داری ... مطمئنم تحملش برای خواهرت سخت تره ... . ولی پدرم اشتباه می کرد ... شرایط سختی نبود ... من رو داشت ... مستقیم می فرستاد وسط جهنم ... . 💠 چهارم : اولین روز مدرسه روز اول مدرسه ... مادرم با بهترین تکه های پارچه ای که داشتیم برام لباس درست کرد ... پدرم فقط تونست برام چند تا مداد و دفتر بخره ... اونها رو توی یه کیسه پارچه ای ریختیم ... و قبل از طلوع خورشید از خونه اومدیم بیرون ... پدرم با شوق تمام، چند کیلومتر ... من رو تا مدرسه کول کرد ... کسی حاضر نمی شد دو تا بومی سیاه رو تا شهر سوار کنه ... . وارد دفتر مدرسه که شدیم ... پدرم در زد و سلام کنان وارد شد ... مدیر مدرسه نیم نگاهی کرد و بدون اینکه سرش رو درست بالا بیاره ... رو به یکی از اون مردها گفت ... آقای دنتون ... این بچه از امروز شاگرد شماست ... . پدرم با شادی نگاهی بهم کرد ... و دستش رو به نشانه قدرت تکان داد ... قوی باش کوین ... تو از پسش برمیای ... . . دنبال معلم راه افتادم و وارد کلاس شدم ... همه با تعجب بهم نگاه می کردن ... تنها بچه سیاه ... توی یه مدرسه سفید ... معلم تمام مدت کلاس، حتی بهم نگاه هم نمی کرد ... . من دیرتر از بقیه سر کلاس اومده بودم ... اونها حروف الفبا رو یاد داشتن ... من هیچی نمی فهمیدم ... فقط نگاه می کردم ... خیلی دلم سوخته بود ... اما این تازه شروع ماجرا بود ... . زنگ تفریح، چند تا از بچه ها ریختن سرم ... هی سیاه بو گندو ... کی به تو اجازه داده بیای اینجا؟ ... و تقریبا یه کتک حسابی خوردم ... من به کتک خوردن از بزرگ تر ها عادت کرده بودم و کتک خوردن از دست چند تا بچه، چندان درد نداشت ... اما بدترین قسمت ماجرا زمانی بود که ... مداد و دفترم رو انداختن توی توالت ... دویدم که اونها رو در بیارم ... اما روی من و وسایلم دستشویی کردن ... . . دفترم خیس شده بود ... لباس های نو و و سایلم بوی ادرار گرفته بود ... دلم می خواست لهشون کنم اما یاد پدرم افتادم ... اینکه چقدر به خاطر مدرسه رفتنم کتک خورد و تحقیر شد ... چقدر دلش می خواست من درس بخونم ... و اون روز، تمام مسیر رو تا مدرسه ... سفارش کرده بود با هیچ کسی درگیر نشم... تا بهانه ای برای اخراجم از مدرسه نشه ... . بدون اینکه کلمه ای بگم ... دست کردم و وسایلم رو از توی دستشویی در آوردم ... همون طور خیس، گذاشتم توی کیسه ... یه گوشه آویزون شون کردم و برگشتم توی کلاس ... . ⬅️ادامه دارد .... https://eitaa.com/zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃