هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
مستند کف خیابان
با ما همراه باشید👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
.......:
#کف_خیابون_8
پرونده را باز کردم و شروع به مطالعه اش کردم. چون اصل داستان درباره این پرونده است و خیلی نکات ریز و درشت داره، باید تلاش کنم قشنگ و جزئی براتون تعریفش کنم. علتشم اینه که سلسله ای از مشکلات به هم پیوسته را به ما معرفی میکنه که به صورت دومینو به هم تکیه دارند. من حدود یک هفته، دقت کنید، یک هفته شبانه روزی، نه یک هفته کاری، درگیر مطالعه همین پوشه 120صفحه و خورده ای بودم! دو سه روز آخریش هم زمان که مطالعه میکردم، به آنالیز و دوخت و دوز ارتباطاتش هم مشغول بودم. به خاطر همین مجبورم شما را چندین شب معطل تعریفش کنم.
پرونده از این قرار بود:
از یه مکانیکی تماسی به مرکز 110 گرفته میشه و خونی بودن لباس یه پسر که شاگرد اون مکانیکی بوده و حالاتش مشکوک میزده را گزارش میدن. پلیس آگاهی چندان توجهی نمیکنه و میگه اصلا ربطی به ما نداره و شاید خون مرغ باشه و این حرفها...
تا اینکه یک ساعت بعدش، دوباره با مرکز آگاهی تماس میگیرن و اطلاع میدن که همون پسر، توی دسشویی بغل مسجد، رگش را زده و میخواسته خودکشی کنه اما موفق به خودکشی نمیشه و صاحب اون مکانیکی میاد و سریعا میبردش بیمارستان.
مامور آگاهی میره سراغ اون پسر... کجا؟ بیمارستان... کی؟ ... دقیقا وقتی که اون پسر به هوش میاد و به خاطر خون زیادی که ازش رفته بوده، لب و دهانش عطش داشته و نمیتونسته حتی حرف بزنه!
خب صبر میکنند تا اون پسر یه کم وضعیتش بهتر بشه و حداقل قادر به حرف زدن باشه... مامور آگاهی تا با دقت بیشتری به پسر نگاه میکنه، میبینه که این پسر خیلی جوون هست و با خودش فکر میکنه که کاش یکی از همکارانشون در بخش پیشگیری از جرائم و کانون تربیت هم موقع بازجویی اولیه روی تخت بیمارستان حاضر باشه.
میره بیرون از اتاق تا زنگ بزنه و هماهنگ کنه تا همکارش بیاد... حدودا یه ربع بیست دقیقه بیرون از اتاق بوده که ناگهان دای جیغ پرستار میشنوه... سریعا برمیگرده داخل تا ببینه چه شده؟ که متوجه میشه پسر قصد فرار داشته... پرستار را محکم هل داده به طرف دیوار... دویده به سمت پله های پشتی بیمارستان... که مامور آگاهی بهش میرسه و اجازه فرار بهش نمیده!
چون احتمال داشته بازم فرار کنه، مامور تصمیم میگیره که به دست اون پسر دستبند بزنه. پسره را میخوابونند روی تخت و ادامه سرم و درمانش را با حساسیت بیشتری انجام میدهند.
تا اینکه پسر قادر به ارتباط و حرف زدن میشه... مامور ازش میخواد که خودشو معرفی کنه... اون پسر هم میگه: «اسمم «افشین» هست... 16 ساله... به دنیا اومده کرج... ساکن تهران... تا سوم راهنمایی بیشتر نخوندم... به خاطر مشکلات مالی خانواده، مجبور شدم در مکانیکی اوس جلال مشغول به کار بشم...»
مامور آگاهی ازش میپرسه: «مشکلت چیه؟ چرا رگ دستت را توی دسشویی زده بودی؟»
افشین هیچی نمیگه و وقتی چند بار ازش میپرسن، بازم سکوت اختیار میکنه و لب به کلمه ای باز نمیکنه.
خب افشین جرم خاصی مرتکب نشده بوده و شاکی خصوصی و یا عمومی هم نداشته. به خاطر همین، نمیشده زندانیش و یا حتی بازداشتش کرد! به خاطر همین، از فرارش هم چشم پوشی میشه و تنها اقدامی که تونستند انجام بدن، این بود که افشین را به یه مرکز مشاوره معرفی کنند تا بر ذهن و روان و رفتار افشین کار بشه و افشین به زندگی و رفتارهای طبیعی برگرده.
از اینجای پرونده، خیلی باید دقت بشه. چون من مدارک آگاهی و مرکز مشاوره مرتبط با نیروی انتظامی را که شهید شاهرودی جمع کرده بود، ناقص دیدم و باید تکمیلش میکردم. به خاطر همین، مدت زمان بیشتری را برای جزئیات زندگی افشین به نقل شهید شاهرودی گذاشتم تا چیزی از چشمم جا نیفته.
به خاطر همین، اجازه بدید از اینجاش به بعد، از زبون شهید شاهرودی بقیه داستان را (با کمی دخل و تصرف که خودم در طول تحقیقات بعدی بهش رسیدم) براتون بگم.
ادامه دارد...
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
.......:
🍃💝🍃
#داستان_کوتاه
دو پیرمرد که یکی از آنها قدبلند و قوی هیکل و دیگری قدخمیده و ناتوان بود و بر عصای خود تکیه داده بود، نزد قاضی به شکایت از یکدیگر آمدند.
اولی گفت: به مقدار 10 قطعه طلا به این شخص قرض دادم تا در وقت امکان به من برگرداند و اکنون توانایی ادا کردن بدهکاریش را دارد ولی تاخیر می اندازد و اینک می گوید گمان می کنم طلب تو را داده ام.
حضرت قاضی! از شما تقاضا دارم وی را سوگند بده که آیا بدهکاری خودش را داده است، یا خیر. چنانچه قسم یاد کرد که من دیگر حرفی ندارم.
دومی گفت: من اقرار می کنم که ده قطعه طلا از وی قرض نموده ام ولی بدهکاری را ادا کردم و برای قسم یاد کردن، آماده هستم.
قاضی: دست راست خود را بلند کن و قسم یاد کن. پیرمرد: یک دست که سهل است، هر دو دست را بلند می کنم.
سپس عصا را به مرد مدعی داد و هر دو دستش را بلند کرد و گفت: به خدا قسم که من قطعات طلا را به این شخص دادم و اگر بار دیگر از من مطالبه کند، از روی فراموشکاری و نا آگاهی است.
قاضي به طلبكار گفت: اكنون چه ميگويي؟
او در جواب گفت: من می دانم که این شخص قسم دروغ یاد نمی کند، شاید من فراموش کرده باشم، امیدوارم حقیقت آشکار شود.
قاضی به آن دو نفر اجازه مرخصی داد، پیرمرد عصای خود را از دیگری گرفت.
در این موقع قاضی به فکر فرو رفت و بی درنگ هر دوی آنها را صدا زد.
قاضی عصا را گرفت و با کنجکاوی دیواره آن را نگاه کرد و دیواره اش را تراشید، ناگاه دید که ده قطعه طلا در میان عصا جاسازی شده است.
به طلبکار گفت: بدهکار وقتی که عصا را به دست تو داد، حیله کرد که قسم دروغ نخورد ولی من از او زیرک تر بودم.
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
💠داستانی که نگاه شما را به قیامت عوض خواهد کرد💠
✅ بعضیها فکر میکنن که بهشت رو فقط میشه در مسجد و بر سر سجاده بدست آورد، در حالی که با خواندن این داستان خواهید فهمید که راههای نزدیکتر دیگری برای رسیدن به خدا هست که از آن غافلیم
🔲 این داستان را «ابن جوزی» نقل میکند که:
🔵 در بلخ مردی علوی [ از سادات منتسب به امیرالمؤمنین علی(ع) ] زندگی میکرد تا اینکه بیمار شد و بعد از دنیا رفت.
*⃣ همسرش گفت: با دخترانم به سمرقند رفتم، تا مردم کمتر ما را سرزنش کنند و در سرمای شدید وارد این شهر شدم و دخترانم را به مسجد بردم و خودم برای تهیّه چیزی بیرون آمدم.
دیدم مردم در اطراف شیخی اجتماع کرده اند،
🔻 پرسیدم: او کیست؟
🔻 گفتند: شیخ شهر است.
من نیز نزد او رفتم و حال و روزم را شرح دادم
🔻 ولی او گفت: دلیلی بر سیادتت بیاور؟
و توجّهی به من نکرد و من هم به مسجد بازگشتم.
🔷 در راه پیر مردی را در مغازه ای دیدم که تعدادی در اطرافش جمع اند،
🔹 پرسیدم: او کیست؟
🔹 گفتند: او شخصی مجوسی است،
🔹 با خود گفتم: نزد او بروم شاید فرجی شود؟
لذا نزد وی رفته و جریان را شرح دادم.
🔹او خادم را صدا زد و گفت: برو و همسرم را خبر کن، تا به اینجا بیاید،
پس از چند لحظه بانویی با چند کنیز بیرون آمد.
🔹 شوهرش به او گفت: با این زن به فلان مسجد برو و دخترانش را به خانه بیاور.
💢 سیده میگوید: همراه این زن به منزل او آمدیم و جایی را در خانه اش به ما اختصاص داد و به حمام برد و لباسهای فاخر بر ما پوشاند
و انواع خوراکها را به ما داد و آن شب را به راحتی سپری کردیم.
🌌 در نیمه های شب شیخ مسلمان شهر در خواب دید، قیامت برپاست و پرچم پیامبر(ص) بر بالای سرش بلند شد.
در آنجا قصری سبز را دید و پرسید: این قصر از آن کیست؟
❇️ پیامبر(ص)فرمود: از آن یک مسلمان است.
شیخ جلو میرود و پیامبر(ص) از او روی میگرداند
🔸 عرض میکند: یا رسول اللَّه(ص) من مسلمانم چرا از من اعراض میکنی؟
🔹 فرمود: دلیل بیاور که مسلمانی؟
🔸 شیخ سرگردان شد، و نتوانست چیزی بگوید.
🔹 پیامبر(ص)فرمود: فراموش کردی، آن کلامی را که به آن زن علوی گفتی؟
این قصر از آن مردی است که این زن در خانه او ساکن شده؟
🔘 در این موقع شیخ از خواب بیدار شد و بر سر و صورت خود میزد و میگریست.
آنگاه خود و غلامانش برای یافتن زن علوی در سطح شهر به تجسّس پرداختند، تا اینکه فهمیدند، او در خانه یک مجوسی است.
شیخ نزد مجوسی رفت و تقاضای دیدن وی را نمود،
💢مجوسی گفت: نمیگذارم او را ببینی؟
شیخ گفت: میخواهم این هزار دینار را به او بدهم.
گفت: نه، اگر صد هزار دینار هم بدهی نمیپذیرم. وقتی اصرار شیخ را دید، گفت:
⚛ همان خوابی را که دیشب تو دیده ای من هم دیده ام من رسول خدا(ص) را در خواب دیدم که فرمود: این قصر منزل آینده تو است.
سوگند به خدا من و همه اهل خانه به دست او مسلمان شده ایم.
📕 إرشاد القلوب إلی الصواب، ج2، ص: ۴۴۵
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
💠ابن جرير طبرى رحمه الله روايت كرده است، پيغمبر اكرم صلى الله عليه وآله وسلم فرمودند:
هنگامى كه فرزندان حضرت يعقوب برادر خود يوسف را به چاه انداختند و نزد پدر برگشتند، حضرت يعقوب عليه السلام از آنها احوال يوسف را پرسش كرد، در جواب گفتند: گرگ او را خورد، يعقوب عليه السلام گفته آنها را نپذيرفت و تكذيب كرد.
آنها از نزد او خارج شدند و به صحرا رفتند، و براى اثبات گفته خود گرگى را پيدا كردند، و آن را خدمت پدر آوردند، گرگ زبان گشود و به يعقوب سلام كرد.
حضرت يعقوب عليه السلام از او پرسيد: چرا پسرم را خوردى؟ عرض كرد: اى پيامبر خدا ؛ به خدا قسم گوشت انسانى را هرگز نخوردهام و تو مى دانى خوردن گوشت پيامبران و فرزندان آنها بر وحشىها حرام است، و من از اين شهر شما نيستم وامروز به اين شهر وارد شده ام.
🔸به او فرمود: تو از كدام سرزمين هستى، و چه چيزى باعث شده است كه اينجا بيايى؟
عرض كرد: از مصر آمدهام و از اينجا عبور كردم تا به خراسان روم و يكى از برادرانم را در آنجا ببينم.
🔹يعقوب به او فرمود: به چه منظورى به زيارت او مى روى؟
عرض كرد: با پدرت حضرت نوح عليه السلام در ميان كشتى بودم، او از طريق جبرئيل فرمايش خداوند را حكايت كرد كه فرموده است: كسى كه برادر خود را در راه خدا زيارت كند و قصدش نشان دادن به ديگران و يا رساندن به گوش آنها نباشد ونخواهد كه به خاطر اين عمل از او تعريف كنند، خداوند براى هر قدمى كه بردارد ده حسنه برايش بنويسد، و ده گناه او رااز بين ببرد، و ده درجه مقامش را بالا برد.
🔸حضرت يعقوب عليه السلام فرمود:
شما گروه حيوانات وحشى بر كارهائى كه اطاعت پروردگار باشد پاداشى داده نمى شويد و برگناهان و نافرمانىها كيفر نمى شويد پس چرا چنين مى كنى؟ عرض كرد:
ثواب و پاداش آن را به #على عليه السلام وصىّ خاتم پيامبران صلى الله عليه وآله وسلم و #شيعيان آن حضرت تقديم مى كنم.
🔹حضرت يعقوب به فرزندانش فرمود: آنچه اين گرگ مى گويد بشنويد و بنويسيد.
گرگ گفت: ما چهارپايان جز با پيامبران و جانشينان آنها صحبت نمى كنيم، لذا يعقوب خودش با او گفتگو كرد و به فرزندانش گفت تا آنها بنويسند. آنگاه فرمود: براى اين گرگ زاد و توشه سفر فراهم كنيد.
گرگ گفت: هرگز توشه اى به همراه برنداشتهام و احتياجى به توشه اى كه شما برايم فراهم كنيد ندارم.
يعقوب فرمود: چرا چنين مى كنى و منشأ اين فكر تو چيست؟
گفت: به خداوندى معتقدم كه بدنها را آفريده و روزى براى آنها آماده كرده و او هيچ بدنى را بدون روزى نخواهد گذاشت.
📚نوادر المعجزات: ص۶۲ ،ح۲۷
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#اجناس_تحریمی_تشکیلاتی
✅ از امشب همه مردم بزرگوار کشورمون سعی کنن به هیچ وجه اجناس شرکت #سامسونگ رو خریداری نکنن.
یادتون باشه که شما از هر کسی خرید میکنید در واقع دارید اون رو پولدارتر میکنید.
⭕️خرید از شرکت های خارجی باعث پولدارتر شدن اون ها و فقیر شدن مردم ما خواهد شد...
#تحریم_سامسونگ
#تحریم_مولفیکس
#تحریم_روغنهای_سعودی
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🔷💢⭕️🔷💢
💠💠💠
👈 #سوال_کاربران
✳️ سوالی یکی از کاربران عزیز 👇
سلام
با توجه به شرایط فعلی چرا باید برای اربعین به عراق سفر کرد ؟ با وجود اینکه دولت عراق هیچ کمکی برای کاهش قیمت ها نکرده؟
✳️ جواب 👇👇
با سلام خدمت شما
چند نکته را خدمت شما عرض کنم
1️⃣ اینکه می گوئید دولت عراق هیچ کمکی نکرده حرف صحیحی نیست ، درست است که ما انتظار کمک بیشتر داشتیم ، اما اینطور هم نیست که اصلا کمک نکرده اند ، مثلا قیمت ویزا را همان 40 دلار نگه داشته اند و بیشتر نکرده اند ، یا قیمت حق ورود که 10 دلار بود را به 1 دلار کاهش دادند ، پس برخی کارها انجام شده.
2️⃣ شما نباید با عملکرد دو تا مسئول ، عملکرد کل مردم را نادیده بگیرید. همین الان مردم عراق مشغول جمع کردن کمک های مالی برای زوار ایرانی هستند تا در عراق راحت تر باشند و کمتر خرج کنند ، آیا این کم چیزی هست؟
شما حتما یک بار به اربعین بروید ، آن گاه می بینید که چطور مردان و زنان و حتی کودکان عراقی برای ایرانی ها پیش خدمتی می کنند. همه جا خوب و بد هست ، یادمان باشد حساب چند بدی را به پای کل ملت ننویسیم.
3️⃣ اما نکته مهمتر اینکه این حرکت ، یک حرکت کاملا سیاسی دینی است ، چرا سیاسی؟
برای اینکه شما هیچ جای دنیا نمی توانید پیدا کنید که یک گروه به نام شیعه که در جهان هم اکثریت نیستند و جمعیت آنها به زور به 400 میلیون می رسد ، در یک روز حدود 20 میلیون نفر تجمع می کنند ، بدون ترس از هیچ چیزی ، حتی کشته شدن. و جالب تر اینکه حتی حاضرند در این راه کشته شوند.
دشمن وقتی استعداد چنین نیرو و قوه ای را ببیند ، دیگر حتی فکر جنگ را هم از سر خود بیرون می کند.
به همین خاطر است که ما همیشه می گوییم در انتخابات و راهپیمایی ها باید شرکت کرد تا توان و جمعیت خود را به رخ آنان بکشیم
4️⃣ خود همین تجمع و عزاداری در این روز به غیر مسلمین این تلنگر را می زند که به راستی ، این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست... تاثیر دارد ، قطعا تاثیر دارد و در نوع نگاه آنان به شیعه اثر مثبت دارد.
5️⃣ همه این عوامل را باید دید ، در ضمن مگر خرج سفر ما را دولت می دهد که برخی ها نگران پول هستند؟ مردم خودشان مدیر صحنه هستند و خودشان کارها را جلو می برند.
استاد عبادی
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
●❥ ﷽ ❥●
🌺هم نشینی آیات 🌺
🔷يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ
--------------------------------
🔶 ای نفس (قدسی) مطمئن و دل آرام.
------------------------------
🔸[To the righteous it will be said], "O reassured soul,
-----------------------------
📘آیه 27 سوره فجر
🌺🌺
❣خوب باش❣
🌈بهشت 🌈
از همان جایی
شروع میشود که
✨ به خدا اعتماد میکنی✨
----------------------------------------
🔶🏷Be good garden starts from the same place that you trust God
📙سوره هود آیه ۲۳
🌺🌺
🔷وَ مَا الْحَیاهُ الدُّنْیا إِلَّا مَتاعُ الْغُرُورِ
----------------------------------------
🔶و زندگى #دنیا جز #متاع_غرور و #فریب چیزى نیست!
------------------------------------------
🔻And the life of the world except the enjoyment of vanity and deceit nothing
-----------------------------------------
📙بخشی از آیه 20 سوره حدید
🌺🌺
🔷اجْتَنِبُوا كَثِيراً مِنَ الظَّنِ ...
لا تَجَسَّسُوا وَ لا يَغْتَبْ🔷
-------------------------------------------
🔶براى جلوگيرى از 🔴غيبت بايد زمينههاى غيبت را #مسدود كرد.
(راه ورود به غيبت، اوّل سوء ظن و سپس پيگيرى و #تجسّس است، لذا قرآن به همان ترتيب نهى كرده است.)
--------------------------------------------
📙 الحجرات آیه ۱۲
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
مستند کف خیابان
با ما همراه باشید👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
.......:
🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇
#کف_خیابون_9
شهید شاهرودی نوشته بود:
پرونده افشین را بررسی کردم. باید میرفتم سراغ خانوادش. یه خانواده معمولی که طرفای میدون امام حسین و بیمارستان امام حسین خونشون بود. خیلی معمولی. پدرش که فوت شده بود. مادرش هم در یه خونه سبزی پاک کنی و خوردکنی کار میکرد و یه نون بخور نمیر درمیاورد. افشین به خاطر شدت فقر و فشاری که در خونه بود، مجبور میشه ترک تحصیل کنه و به بهانه اینکه حوصله درس ندارم و حالا این همه دکتر و مهندس بیکار داریم و مگه حتما همه باید درس بخونند، در مغازه مکانیکی اوس جلال مشغول به کار میشه.
همه ماجرا از جایی شروع میشه که علت کار کردن افشین را در آوردم. افشین یه خواهر داره که چهار سال از خودش بزرگتره. ینی حدودا 21 سالشه. به نام «افسانه» ... خیلی امروزی... ورزشکار... مانتویی ... باهوش... زیبا ...
وقتی افسانه، دانشگاه آزاد رشته مهندسی عمران با اون شهریه های سنگینش قبول میشه، به مشکل مالی شدیدتری مواجه میشن. پولی که مادر در سبزی خوردکنی درمیاورده، حتی کفاف یومیه شون هم نمیکرده چه برسه به شهریه دانشگاه آزاد از اسلام افسانه!
به هر بدختی بود، پول ترم اول و ثبت نامش را جور کردند. جور کردن همین پول هم کار افشین بود. افشین طبق قراردادی که با اوس جلال میبنده، متعهد میشه که سه ماه به صورت کاملا رایگان برای اوس جلال کار کنه تا بتونه دست مزدش را جلوجلو دریافت کنه و واسه شهریه افسانه هزینه کنه.
ترم اول را گذروندند. افشین میگفت: «روز به روز، وضعیت ظاهری خواهرم داشت تغییر میکرد. هر روز آرایشش غلیظ تر میشد. من و مامانم تعجب میکردیم اما از بس دخترای بد حجاب تر و بد ترکیب تر از افسانه در دانشگاهشون و اطرافیان خودمون دیده بودیم، خیلی به افسانه گیر نمیدادیم.
تا اینکه افسانه یه روز اومد خونه و گفت: اینجوری نمیشه! میخوام کار کنم. معنی نداره که فقط درس بخونم و شماها واسه شهریه دانشگاهم کار کنید.
بهش گفتم: خوبه که! اتفاقا منم از تنهایی درمیام!
افسانه که داشت شاخ درمیاورد گفت: تو از تنهایی در میایی؟! ینی چی؟!
با خنده گفتم: چون اوس جلال یه شاگرد دیگه هم واسه تعویض روغنی میخواد باهاش حرف میزنم که تو را استخدام کنه و بیایی ور دست خودم وایسی یه لقمه نون در بیاریم!
افسانه که دوزاریش افتاد که سر کاری بوده، ویشگونم گرفت و در و وری بهم گفت و خندیدیم.»
چند روز میگذره... شاید کمتر از یه هفته... یه روز افسانه با خنده و شیرینی در را باز میکنه و میاد خونه. افشین و مامانش که تعجب کرده بودن، علت شیرینی و خوشحالی افسانه را میپرسند!
افسانه میگه: «بالاخره یه کار آبرومند و با کلاس پیدا کردم. ایشالله میخوام دستم تو جیب خودم باشه و سربار داش کوچیکه گلم و مامان نانازم نباشم!»
ازش میپرسن که کجاست؟ پیش کیا کار میکنی؟ چطوریه؟ ماهی چقدر بهت حقوق میدن؟
افسانه که با دمش داشته گردو میشکسته، با شور و ذوق بالایی میگه: «یکی از کارمندای دانشگاهمون میدونست که من دنبال کار میگردم. یکی دو روز پیش بهم گفت که افسانه خانم من واسه شما یه کار خوب سراغ دارم! چون کلاس و پریستیژ شما جوریه که به هر کاری نمیخورین و باید یه کار در حدّ توانمندی های شما باشه ... خلاصه... جونم واستون بگه که ازش پرسیدم چه کاریه؟ اگه گفتین؟!»
افشین و مامانش که زبونشون بند اومده بود، گفتن: «زود باش دیگه! لوس نشو!»
افسانه جواب میده: «اون آقاهه بهم پیشنهاد کار در یه مزون لباس داده! خیلی کار باخالیه!»
مامانش میگه: «ینی بری پشت دخل؟ فروشنده بشی؟»
افسانه با دلخوری میگه: «مامان! از تو انتظار نداشتم. ینی دختر خوشکلت بره پشت دخل بشینه؟! واقعا که!»
افشین میگه: «جون بکن دیگه! چه کاریه؟!»
افسانه گفت: «من کارم اینه که لباس ها را میپوشم و شو میدم!»
ادامه دارد...
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
●❥ ﷽ ❥●
🌺هم نشینی آیات 🌺
🔷 وَمَكَرُوا وَمَكَرَ اللَّهُ ۖ وَاللَّهُ خَيْرُ الْمَاكِرِينَ
----------------------
🔶 یهود با خدا مکر کردند و خدا هم در مقابل با آنها مکر کرد، و خدا از همه بهتر تواند مکر کرد
---------------------------
🔺And the disbelievers planned, but Allah planned. And Allah is the best of planners
------------------------------
📘 آیه 54 سوره آل عمران
📬 پیام ها
1📤- خداوند، پشتيبان اولياى خويش است. «وَ مَكَرُوا وَ مَكَرَ اللَّهُ»
2📤- تدبير وحركت انسان، مقدّمهى قهر يا لطف خداوند است. «وَ مَكَرُوا وَ مَكَرَ اللَّهُ»
3📤- كيفرهاى الهى، با جرم بشر تناسب و سنخيّت دارد. «وَ مَكَرُوا وَ مَكَرَ اللَّهُ»
4📤- اراده وتدبير خدا، بالاتر از هر تلاش، حركت وتدبير است. «وَ اللَّهُ خَيْرُ الْماكِرِينَ»
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.......:
✍تولید عسل بدون حضور و یا دخالت زنبور عسل آن هم در #خانه!
🖍ببینید چگونه و به چه راحتی عسل تقلبی می سازند و به خورد ملت می دهند!
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.......:
✍عجیب و غریب ترین زیور آلاتی که #تاکنون دیده اید!😳
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
مستند کف خیابان
با ما همراه باشید👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#کف_خیابون_10
افشین و مامانش که خیلی تعجب کرده بودن میگن: «ینی چی شو میدم؟!»
افسانه قهقهه زنان میگه: «قربون مامان و داداش دهاتیم بشم که اینقدر کلاسشون پایینه! خب معلومه... ینی چون ورزشکار و سرحال و مانکنی هستم، لباس ها را میپوشم و راه میرم و پول درمیارم!»
افشین و مامانش چندان از این شغل ها و برنامه ها سر در نمیاوردن. فقط ازش سوال میپرسن: «پولش چطوره؟ کفاف کارت شارژت میده؟!»
افسانه جواب میده: «کفاف کارت شارژم؟! ینی هیکل توپ من فقط در حدّ کارت شارژ می ارزه؟! ازت انتظار نداشتم داداشی!»
مامانش میگه: «خیلی خب حالا تو ام! چه فورا به پر قباش برمیخوره؟! خب حالا پول و پلش چطوریه؟!»
افسانه میگه: «تو خواب هم نمیبینین! کفش ماهی پونصد هزار تومن هست! اگر هم کارم را خوب انجام بدم، بیشتر هم میشه. حتی شاید بیمه هم بشم.»
دهان افشین و مامان بیچاره اش تقریبا بسته میشه و نمیتونند دیگه حرفی بزنند. همین که افسانه تونسته خرج دانشگاه آزادش را دربیاره خیلی هم باید خدا را شکر میکردن.
افشین نوشته بود: «افسانه روز به روز خوشحال تر و سر حال تر میشد. خیلی به خودش میرسید. یکی دو هفته ای که گذشت، هر شب با لباسای لوکس و جدید میومد خونه و حتی بعضی وقتها به زور و اصرار افسانه، مامانم هم لباسای گرون قیمت را میپوشید و از هم عکس میگرفتند.
اینقدر کل زندگی ما سرگرم قر و فر افسانه خانم شده بود که غم و غصه هامون یادمون میرفت. جوری که حتی ما که خیلی واسه سالگرد بابامون حساس بودیم، اون سال دو سه روز بعدش یادمون اومد که یادبود بابام گذشته و واسش مراسم نگرفتیم.
واسه من نه پول کار افسانه مهم بود و نه از خرج دانشگاه آزادش میترسیدم! چون نمرده بودم که! کار میکردم و میدادم. من فقط از این خوشحال بودم که مامانم داره میخنده و بعد از چند سال که از فوت بابام میگذشت، یه ته آرایش و رژ و خط چشمی به قیافه مامانم میدیدم و از این بابت خیلی احساس آرامش میکردم. چون همه زندگی ما با بدبختی گذشته بود. حالا با کار افسانه شرایطمون داشت عوض میشد. روحیه و رنگ و لعاب مامانمون هم بعضی از شب ها که افسانه اصرار میکرد خوب شده بود. وقتی حال مامان یه خونه خوب باشه، همه حالشون خوبه.
افسانه هم همین که سرگرم هست و خوش میگذرونه و درساش هم میخونه و کارش هم گرفته خیلی آرومم میکرد. از شما چه پنهون، منم وقتی میدیدم که افسانه هر روز دو ساعت میره باشگاه و بدن و هیکلش هر روز ورزیده تر و جذاب تر میشه و حتی از زمانی که کار پیدا کرده، خوشکل تر هم شده، خوشم میومد و بیشتر دوسش داشتم.
حدودا سه ماه به همین ترتیب گذشت. صبح تا ظهر دانشگاه. عصر هم باشگاه و مزون. بعدا فهمیدم که صاب کارش شرط گذاشته که اگر میخوای پیش من کار کنی و پول دربیاری، باید بری باشگاه و رژیمت هم با برنامه کارت در مزون پیش ببری و از این حرفها.
سه چهار ماه که گذشت، افسانه هر شب بقیه شام و دسر مزون که اضاف اومده بود را هم با خودش میاورد خونه. چشممون به جمال پیتزا و پپرونی و شیرینی های با کلاس و انواع نوشیدنی های خارجی هم روشن شد. جوری شده بود که خدا را شکر میکردیم و مامانم احساس میکرد که در رحمت الهی به زندگیمون باز شده از بس داشت بهمون خوش میگذشت.
تا اینکه یه شب، افسانه به جای اینکه ساعت 9 خونه باشه، دیر کرد و نیومد. مامانم واسش زنگ زد. افسانه گوشیو برداشت. معلوم بود که دور و برش خیلی شلوغه. به مامانم گفت امشب شو دارم... دیرتر میام. اون شب افسانه ساعت 10 نه... 11 نه... بلکه 2ونیم نصف شب اومد خونه.
من که خوابم برده بود. صبح که بیدار شدم، مستقیم اول رفتم اتاق افسانه. دیدم مثل پری دریایی خوابیده. لباسی هم که پوشیده بود خیلی نظرمو جلب کرد... مامانم بهم گفت افسانه دیشب حدودای ساعت 3 اومده خونه. بچم کارش خیلی سخته. خیلی زحمت میکشه!
صبحونه خوردم و میخواستم برم گاراژ اوس جلال، که مامانم گفت: دیشب افسانه یه پاکت بهم داده که بهت بدم. نمیدونم چیه؟ فقط گفته افشین بازش کنه!
پاکت را گرفتم... یه کم سنگین بود... بازم کردم... چی میدیدم؟!! ... دیدم دو ملیون تومن تراول پنجاهی خشک و تا نخورده واسم گذاشته... یه کاغذم هم نوشته بود واسم... نوشته بود: اولین حقوق شو ناید (اجرای شبانه) خودمو تقدیم میکنم به داداش افشین گلم!
خیلی خوشحال شدم... قبل از رفتنم، یه نگاه کردم که مامانم منو نبینه... وقتی مامانم رفت آشپرخونه... آروم رفتم تو اتاق افسانه... بهش نزدیک شدم... خواب خواب بود... صورتمو بردم نزدیک صورتش... یه بوس کوچولوی آروم کردم و از اتاقش اومدم بیرون و رفتم سر کار.»
ادامه دارد...
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
●❥ ﷽ ❥●
🌺هم نشینی آیات 🌺
🔷حَتَّىٰ إِذَا جَاءَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قَالَ رَبِّ ارْجِعُونِ
----------------------------------------
🔶(کافران)تا آن گاه که وقت مرگ هر یک از آنها فرا رسد، در آن حال گوید: بارالها، مرا به دنیا بازگردانید.
----------------------------------------
🔶until, when death comes to one of them, he says, "My Lord, send me back
📘آیه 99 سوره مؤمنون
📬 پیام ها
1📤- غرور و غفلت براى گروهى دائمى است. «حَتَّى إِذا»
2📤- منحرفان روزى بيدار خواهند شد و تقاضاى بازگشت به دنيا خواهند كرد، امّا آن تقاضا نشدنى است. «رَبِّ ارْجِعُونِ»
3📤- ضايع كردن عمر وفرصت، سبب حسرت در هنگام مرگ است. «رَبِّ ارْجِعُونِ»
4📤- تقاضاى بازگشت از سوى كفّار جدى است ولى قول آنان در مورد صالح شدن مشكوك است
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
💠💠💠
👈 دریک قدمی خیمه فتنه
✳️ عمار بود ، محمد بن ابی بکر بود ، مالک هم بود.
وقتی عمار ، روشنگری می کرد ، مالک هم خوب شمشیر می زد ، همین شد که جنگ جمل را با وارد ساختن ضربات سنگین بر دشمن ، پیروز شدند.
✳️ عمار را در جنگ صفین شهید کردند ، محمد بن ابی بکر هم ناجوانمردانه در مصر به شهادت رسید ، مالک بود و مالک بود و مالک..
تنهایی رفت ، نگفت نمی توانم ، رفت و تا ده قدمی خیمه معاویه رسید ، نزدیک بود کار تمام شود که قرآن های مکر عمر و عاص ، به روی نیزه ها رفت ... دستگاه نامه رسان های دروغین دست به کار شد، شایعه کردند که قیس ، فرمانده نظامی حضرت ، به یاران معاویه پیوسته ، شایعه از اساس دروغ بود ، اما چه کند علی که زورش به جهل بی بصیرت ها نرسید...
و چه خون دلی خورد علی ، از این جماعت سر به سجود آیه خوان ، اما نفهم و بی بصیرت ، از نماز فقط قل قل الفاظ عربی اش را می دانستند و از شرع ، فقط حرام حرام در دهانشان می چرخید ، گویا اینکه هر چه بگویند صحیح است و اصلا مهم نیست علی چه می گوید ... مهم تفسیر غلط آنها از حرفهای علی بود...
✳️ به جرات می توان گفت ضربه ای که علی از این جماعت خشک مقدس متحجر خورد ، از معاویه و خوارج نخورد...
چقدر زیباست که بدانیم فرزند خلف او ، روح الله موسوی الخمینی هم در منشور روحانیت گفت ، آخوند فاسد پیش من از ساواکی هم بدتر است...
و این داستان ادامه دارد و چه خون دل ها می خورد سید علی حسینی خامنه ای از این جماعت سست عناصر بد عهد...
✳️ قرآن ها که روی نیزه رفت ، مکارها بر شتر جهل مردم بی بصیرت سوار شدند و شمشیر بران را زیر گلوی علی گذاشتند که یا حکمیت را می پذیری یا تو را می کشیم... در آن طرف هم شمشیر مالک دیگر نمی برید ، اما همچنان تیز بود
او در ده قدمی خیمه فتنه بود ، اگر می رفت و چند نفر از همان جماعت بی بصیرت همراهی اش می کردند ، کار معاویه و کاخ سبز شام به اتمام می رسید.
اما شمشیر جهل بی بصیرت ها ، تیزتر بود از شمشیر صیقل داده شده مالک ها...
✳️ و این تاریخ دیروز ، داستان امروز ماست ، این بار بجای قرآن ، دلارها بالا رفت ، به جای نامه رسان های دروغگو ، پیام رسان ها و شبکه های دروغگو همه جا شایعه کردند که فلان سردار نظامی اینقدر خورد و برد و فرزندش فلان جا و... ، اشعث های خائن نمک نشناس آن زمان ، جایشان را به خاتمی های امروز دادند ، سلیمان صرد خزاعی های بی بصیرت آن دوران ، جایشان را به عده ای ولایی نما که دم از رهبری می زنند و اما عرضه دفاع از رهبری در شبکه های مجازی ندارند ، دادند و..... و اما من و تو ، کجای این داستان ما و او هستیم؟ او را تنها گذاشتیم یا نه؟
✳️ جواب با خودتان ، هرکس وجدانی دارد که بهتر از هرکسی جوابگوست ، اما تاریخ بداند ، تا آخرین نفسی که داریم می ایستیم و این بار نمی گذاریم حتی اگر عمارها شهید شوند ، شمشیر قاسم سلیمانی ها کند شود ،
این بار نه در ده قدمی ، بلکه در یک قدمی خیمه فتنه هستیم ، اینجا مردانی هستند که سرشان را برای دفاع از ولی فقیه غیر معصوم می دهند ، چه برسد به ولی غائب معصوم ، اینجا شیر بچه هایی هستند که زیر بار فشار اقتصادی ، نه گردن جلوی معاویه امروز کج می کنند و نه زبانشان لکنت می گیرد.
اینجا ایران است ،
کشوری که تمام جهان در برابر او می ایستد اما هنوز سر پا هست ، نه قرآن روی نیزه آن را از پا در آورد و نه دلار بالارفته ،
کشوری که فتنه های نظامی و سیاسی و فرهنگی را پشت سر گذاشت و با موفقیت هم عبور کرد و الان در آخرین پیچ بزرگ تاریخ خود اسیر فتنه اقتصادی است که این را هم با کمک الله ، پشت سر خواهد گذاشت ، تجربه به ما می گوید.
اینجا ایران است ، کشوری که تا چندسال دیگر زمینه ساز بزرگترین واقعه تاریخ جهان خواهد بود.یعنی...
اللهم عجل فی فرج مولانا صاحب العصر و الزمان
✍️ احسان عبادی
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
مستند کف خیابان
با ما همراه باشید👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
.......:
🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇
#کف_خیابون_11
افشین در مدتی که افسانه سر کار رفته بود، حتی تصمیم میگیره که از مامانشون خواهش کنند که دیگه سبزی پاک کنی نره و مثل بقیه مامانا توی خونه باشه. چون حقوق خودش و افسانه را برای زندگی سه نفرشون کافی میدونسته.
این فکر را با افسانه هم مطرح میکنه. افسانه خیلی استقبال میکنه و حتی میگه توی همین فکر هم بوده اما پیشنهاد بهتری داره که بنظرش اگه مامان قبول کنه، خیلی عالی میشه!
افشین مینویسه: شب با خستگی و کوفتگی رفتم خونه. اون شب، افسانه باز هم دیر اومد. اما نه ساعت 2 و3 نصف شب! حدودا ساعت طرفای 11 بود که سر و کله افسانه پیدا شد. مثل بقیه شب ها خوشحال و خندون و با کلی لباس واسه تمرین شو و تست پوشش. افسانه شامش را در مزون خورده بود... من داشتم میوه میخوردم... افسانه سر حرف را برداشت... گفت: «مامان! فردا جایی نرو که مهمون داریم!
مامان گفت: باید برم... مهمون کیه؟ من به خانم جزیری (صاب کار اصلی مامان) قول دادم فردا کارای سبزی و میوه جلسه شیرینی خورون خواهرش را تموم کنم... بمونم خونه که چی؟
افسانه گفت: وای مامان! یه کلمه گفتم نرو! ببین چیکار میکنی؟! همچین میگه به خانم جزیری قول دادم هر کی ندونه فکر میکنه با رییس فراکسیون زنان مجلس قرار داری! والا...
مامانم گفت: اسم مردم نیار اینجوری... خوبیت نداره دختر! نگفتی... کیه مهمونمون! اصلا مگه خودت نباید سر کار باشی؟ همینجوری واسه خودت مهمون دعوت کردی؟
افسانه رفت پیش مامانم نشست و دستشو گرفت و گفت: پاشو بریم اتاقم اول ببینم این ایمپایر تاپ مشکی جدیدی که آوردیم بهت میاد یا نه؟!
مامانم خیلی وقت بود که دیگه مقاومتی در برابر تست لباس و آرایش و... نمیکرد و حتی به نظرم یه جورایی راضی هم بود... رفتند تو اتاق... نیم ساعت طول کشید... حوصلم سر رفت... منم داشتم میمردم از فضولی... پاشدم رفتم تو اتاق ببینم دارن چیکار میکنند... تا در اتاقو باز کردم، مامانمو 20 سال جوون تر دیدم... خیلی عوض شده بود... اینقدر عوض شده بود که از عمد، نگاه به افسانه کردم و گفتم: «مامان من خوابم میاد... شب بخیر!» بعدش هم رو کردم به طرف مامانم و گفتم: «شب بخیر افسانه جون!»
متوجه این تیکه ی سنگینی که انداختم شدند و یهو صدای قهقهه شون رفت آسمون... خودمم که در حالتی بین بهت و خنده بودم، از اتاقشون رفتم بیرون... همینطور که رفتم بیرون و دراز کشیدم، میشنیدم که افسانه میگفت: مامان خیلی بهت میاد! این مدل به تو که هیکلی تر از منی، بیشتر میاد... صاب کارم فردا عصر میاد و این مدلو توی تنت میبینه... اشکال نداره که؟
مامانم گفت: صاب کارت؟ ببینه که چی؟
افسانه گفت: نگران نباش! اجازه بده بیاد... بعدا بهت میگم...
من نشنیدم مامان مخالفتی کنه... سکوتش هم علامت رضا بود... اون شب گذشت و منم کم کم خوابم برد...
فرداش مثل همیشه رفتم سر کار... ظهر اومدم ناهار بخورم و برم... برخلاف همیشه، سر سفره تنها بودم... کسی نیومد سر سفره... دم رفتنم، دیدم افسانه داره لباس دیشبی را تن مامان میکنه... مامان پشتش به من بود... وقتی خدافظی کردم، تا مامان برگشت و باهام از نیم رخ خدافظی کرد، متوجه آرایش غلیظش شدم! حساسیت نشون دادم و رفتم... چون واسه یه مهمونی زنونه هم غیرت آدم ورم نمیکنه...
اون روز اوضاع و احوال کاسبی چندان خوب نبود... دست پسر اوس جلال هم زیر چرخ بوکسل گیر کرد و خدا رحمش کرد که قطع نشد... به خاطر همین، یه کم زودتر جمع و جور کردیم و رفتیم خونه...
همینطور که برمیگشتم، دو تا نون بربری گرفتم و رفتم... تا رسیدم دم دمای مغرب بود... کلید انداختم و رفتم داخل... خونه ساکت بود... رفتم توی حال... آشپزخونه... مامان نبود... رفتم توی اتاقش... دیدم روی تخت خوابیده... خیلی عمیق خوابیده بود... اما... پوشش نامناسب مامان نظرمو جلب کرد... خیلی پوشش باز و اپنی داشت... تا حالا مامانو اونجوری ندیده بودم... اگه کاملا برهنه بود سنگین تر بود... داشت چشمام از حلقه درمیومد... حتی سابقه نداشت مامان اون موقع از روز، خواب باشه... چه برسه با این پوشش... !
ادامه دارد...
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃