این گچ رنگیا یادته چقد آرزوت بود از دفتر بیاری😊
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
دختره ۹ سالشه پست گذاشته سیگار یا ماشه؟
کدام را امشب بکشم؟
حضرت عباسی کی تیتاب اینو برداشته؟ بره پس بده حوصله نداریم.... ツ
ﻭﺍﻻ ﻣﺎ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻫﻤﺶ ﺍﻭﻥ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻣﺠﺮﯼ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﻪ ﺑﻮﺩﺍ
ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺭﺿﺎﯾﯽ !
ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺷﻤﺎ …
ﻣﺎﻡ ﻣﯿﮕﻔﺘﯿﻢ : ﻣﺎ؟
ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺑﻌﻠﻪ ﺷﻤﺎ ﮐﻪ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﻧﺸﺴﺘﯽ، ﯾﮑﻢ
ﺑﺮﻭ ﻋﻘﺒﺘﺮ ﺑﺸﯿﻦ !
ﻣﺎﻡ ﻣﯿﺮﻓﺘﯿﻢ ﻋﻘﺐ !
ﺑﻌﺪ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﯾﮑﻢ ﻋﻘﺒﺘﺮ !
ﺁﻗﺎ ﻣﺎﻡ ﺗﺎ ﻧﺰﺩﯾﮑﯿﻬﺎﯼ ﺩﺭ ﻭﺭﻭﺩﯼ ﻣﯿﺮﻓﺘﯿﻢ ﻋﻘﺐ ﮐﻪ ﻧﮑﻨﻪ
ﻟﺞ ﮐﻨﻪ ﮐﺎﺭﺗﻮﻥ ﻧﺸﻮﻥ ﻧﺪﻩ !..
ﯾﺎﺩﺵ ﺑﺨﯿر😂😂
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🚫با توجه به بنيانهای فكری مكتب فمينيسم، نه تنها حقوق زن در اين مكتب احقاق نمیشود بلكه آسيبهای جدی را نيز برای شخصيت او در پی دارد...
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
👿فمینیستهای ایرانی به کاهدان زدند...
💀فمینیستهای متعصب ایرانی و جریانهای سیاسی غربگرای حامی آنها، طرحی که ویژه اعضای تیم ملی فوتبال با لباسهای محلی اقوام ایرانی بود را به دلیل عدم حضور زن!! زیر سوال بردند.
♀️این در حالی است که اعضای تیم ملی فوتبال ایران، همگی مرد هستند.
♀️ببینید که سطح شعور و درک و منطق فمیسنتهای ایرانی در چه سطحی است.
هدایت شده از حسین زاده....
داستان
📚مـــن بـــا تـــو (47 قــســمــت)
✍بـہ قــلـــم لــیــلـــے ســلـطــانـــے
👇👇👇👇
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
.......:
✨ #مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
با مادرم از خونہ خارج شدیم،دڪمہ آیفون رو فشردم!
بدون اینڪہ بپرسن در باز شد!
وارد حیاط شدیم،خالہ فاطمہ بـے حال سلامے ڪرد و رفت سمت امین ڪہ گوشہ حیاط نشستہ بود!
ڪنارش زانو زد:امین جان پاشو الان آژانس میرسہ!
امین چیزے نگفت،چشم هاش رو بستہ بود!
مادرم با ناراحتے رفت بہ سمتشون و گفت:چے شدہ فاطمہ؟
خالہ فاطمہ با بغض زل زد بہ بہ مادرم و گفت:هیچے نمیخورہ نمیتونہ سر پا وایسہ!ببین با خودش چے ڪار ڪردہ؟
و بہ دست امین ڪہ خونے بود اشارہ ڪرد!
مادرم با نگرانے نگاهے بہ من ڪرد و گفت:برو پیش عاطفہ!
همونطور ڪہ زل زدہ بودم بہ امین رفتم بہ سمت خونہ ڪہ امین چشم هاش رو باز ڪرد و چشم تو چشم شدیم!
سریع نگاهم رو ازش گرفتم،چشم هاش ناراحتم مے ڪرد،پر بود از غم و خشم!
قبل از اینڪہ وارد خونہ بشم عاطفہ اومد داخل حیاط،هستے ساڪت تو بغلش بود!
خالہ فاطمہ با عصبانیت بہ عاطفہ نگاہ ڪرد و گفت:ڪے گفت بیاے اینجا؟باز اومدے سر بہ سرش بذارے؟
عاطفہ چیزے نگفت،خیرہ شدہ بودم بہ هستے،خیلے تپل شدہ بود،سرهمے سفید رنگش بهش تنگ بود!
با ولع دستش رو میخورد!
مادرم با لبخند بہ هستے نگاہ ڪرد و گفت:اے جانم،عاطفہ گشنشہ!
عاطفہ سر هستے رو بوسید و گفت:آب جوش نیومدہ!
امین از روے زمین بلند شد،رفت بہ سمت عاطفہ،با لبخند زل زد بہ هستے،هستے دستش رو از دهنش درآورد و دست هاش رو بہ سمت امین گرفت،با خندہ از خودش صدا در مے آورد،لبخند امین عمیق تر شد،با دست سالمش هستے رو بغل ڪرد و پیشونیش رو بوسید با صداے بمش گفت:جانم بابایـے!
هستے رو بہ سمت خالہ فاطمہ گرفت و گفت:میرم آمادہ شم!
خالہ فاطمہ با خوش حالــے گفت:برو قربونت بشم.
صداے زنگ در اومد و پشت سرش صداے بوق ماشین!
عاطفہ همین طور کہ بہ سمت در مے رفت گفت: حتما آژانسہ!
خالہ فاطمہ رو به من گفت:هانیہ جان مراقب هستے،هستے؟
هستے رو ازش گرفتم و گفتم :حتما!
وارد خونه شدم، همینطور که راه مے رفتم هستے رو تکون میدادم،ساکت زل زده بود بہ صورتم!
با لبخند نگاش کردم :چیہ خانم خانما!
لبخند کم رنگے زد.
دستش رو بوسیدم:دوست دارے باهات حرف بزنم؟سنگ صبور خوبـے هستے؟
با خنده جیغ کشید!
گونہ ش رو بوسیدم.
-خب بابا فهمیدم راز دارے،چرا داد مےکشے؟
سرم رو بلند کردم ،امین زل زده بود بهم!همونطور کہ ازپلہ ها پایین مے اومدگفت چقدر بزرگ شدے!
نفسے کشیدم وزل زدم به صورت هستے.
رسید،به چند قدمیم!
-اونقدر بزرگ شدے کہ مامان شدن بهت میاد!
با تعجب سرم رو بلند کردم،زل زدم بہ یقہ پیرهنش!
حرفاے جالبـے نمے زنید!
چیزے نگفت و رفت بیرون!
نفسم رو با حرص دادم بیرون،چراها داشت بیشتر مے شد!
هستے مشغول بازے با گوشہ شالم بود.
صورتم رو چسبوندم بہ صورتش:نکنہ چون تکہ اے از وجود امینےدوستت دارم؟!
مادرم همونطور ڪہ گل ها رو انتخاب مے ڪرد گفت:از رفتار بابات دلگیر نشو،حق دارہ!
گل ها رو گذاشت روے میز فروشندہ.
فروشندہ مشغول دستہ ڪردن گل ها شد.
پدرم از وقتے ڪہ مادرم ماجرا رو براش تعریف ڪردہ بود،باهام سرسنگین شدہ بود،لبخند ڪم رنگے زدم:من ڪہ چیزے نگفتم!
فروشندہ گل ها رو بہ سمتم گرفت،از گل فروشے اومدیم بیرون،همونطور ڪہ بہ سمت تاڪسے میرفتیم مادرم پرسید:مطمئنے ڪار اون پسرہ نبودہ؟
در تاڪسے رو باز ڪردم.
_بلہ مامان جانم چندبار ڪہ گفتم!
سوار تاڪسے شدیم،از امین دور بودم،شرایط روحے خوبے نداشت و همین باعث مے شد روے رفتارهاش ڪنترل نداشتہ باشہ!
دلم نمیخواست ماجراے سہ چهار سال پیش تڪرار بشہ این بار قوے تر بودم،عقلم رو بہ دلم نمے باختم!
دہ دقیقہ بعد رسیدیم جلوے بیمارستان،از تاڪسے پیادہ شدیم،پلاستیڪ آبمیوہ و ڪمپوت دست مادرم بود و دستہ گل دست من!
بہ سمت پذیرش رفتیم،دستہ گل رو دادم دست چپم و دست راستم رو گذاشتم روے میز،پرستار مشغول نوشتن چیزے بود با صداے آروم گفتم:سلام خستہ نباشید!
سرش رو بلند ڪرد:سلام ممنون جانم!
_اتاق آقاے امیرحسین سهیلے ڪجاست؟
با لبخند برگہ اے برداشت و گفت:ماشالا چقدر ملاقاتے دارن!
بہ سمت راست اشارہ ڪرد و ادامہ داد:انتهاے راهرو اتاق صد و دہ!
تشڪر ڪردم،راہ افتادیم بہ سمت جایے ڪہ اشارہ ڪردہ بود!
چشمم خورد بہ اتاق مورد نظر،اتاق صد و دہ!
انگشت اشارہ م رو گرفتم بہ سمت اتاق و گفتم:مامان اونجاس!
جلوے در ایستادیم،خواستم در بزنم ڪہ در باز شد و حنانہ اومد بیرون!
با دقت زل زد بهم،انگار شناخت،لبخند پررنگے زد و با شوق گفت:پارسال دوست،امسال آشنا!
لبخندے زدم و دستم رو بہ سمتش دراز ڪردم:سلام خانم،یادت موندہ؟
دستم رو گرم فشرد و جواب داد:تو فڪر ڪن یادم رفتہ باشہ!
بہ مادرم اشارہ ڪردم و گفتم:مادرم!
حنانہ سریع دستش رو گرفت سمت مادرم و گفت:سلام خوشوقتم!
مادرم با لبخند دستش رو گرفت.
_مامان ایشونم خواهر آقاے سهیلے هستن!
حنانہ بہ داخل اشارہ ڪرد و گفت:بفرمایید مریض مورد نظر اینجاست!
وارد اتاق شدیم،سهیلے روے تخت دراز ڪشیدہ بود،پاش رو گچ گرفتہ بودن،آستین پیرهن آبے بیمارستان رو تا روے آرنج بالا زدہ بود،ساعدش رو گذاشتہ بود روے چشم ها و پیشونیش،فقط ریش هاے مرتب قهوہ ایش و لب و بینیش مشخص بود!
حنانہ رفت بہ سمتش و آروم گفت:داداشے؟
حرڪتے نڪرد،مادرم سریع گفت:بیدارش نڪن دخترم!
حنانہ دهنش رو جمع ڪرد و گفت:خالہ آخہ نمیدونید ڪہ همش میخوابہ یڪم بیدارے براش بد نیست!
مادرم نشست روے تخت خالے ڪنار تخت سهیلے،آروم گفت:خیالت راحت ما اومدیم دیدن ایشون،تا بیدار نشن نمیریم!
بہ تَبعيت از مادرم،ڪنارش روے تخت نشستم،مادرم پلاستیڪ رو بہ سمت حنانہ گرفت و گفت:عزیزم اینا رو بذار تو یخچال خنڪ بشن!
حنانہ همونطور ڪہ پلاستیڪ رو از مادرم مے گرفت گفت:چرا زحمت ڪشیدید؟
پلاستیڪ رو گذاشت توے یخچال ڪوچیڪ گوشہ اتاق!
خواست چیزے بگہ ڪہ صداے باز شدن دراومد،برگشتیم بہ سمت در!
پسر لاغر اندام و قد بلندے وارد شد،انگار سهیلے هیفدہ هیجدہ سالہ شدہ بود و ریش نداشت!
با دیدن ما سرش رو انداخت پایین و آروم سلام ڪرد!
جوابش رو دادیم،آروم اومد بہ سمت حنانہ و گفت:اومدم پیش داداش بمونم،ڪارے داشتے جلوے درم!
سر بہ زیر خداحافظے ڪرد و از اتاق خارج شد!
حنانہ سرش رو تڪون داد و گفت:باورتون میشہ این خجالتے قُل من باشہ؟
با تعجب نگاهش ڪردم و گفتم:واقعا دوقلویید؟
سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد:آرہ ولے خب وجہ تشابهے بین مون نیست!
انگشت اشارہ و شصتش رو چسبوند بهم و ادامہ داد:بگو سر سوزن من و این بشر شبیہ باشیم!
مادرم گفت:خب همجنس نیستید،دختر و پسر خیلے باهم فرق دارن!
با ذوق گفتم:خیلے باهم ڪل ڪل میڪنید نہ؟
حنانہ نوچے ڪرد:اصلا و ابدا!الان چطور بود خونہ ام اینطورہ!
ابروهام رو دادم بالا:وا مگہ میشہ؟
حنانہ تڪیہ ش رو داد بہ تخت سهیلی:غرور ڪاذب و این حرفا ڪہ شنیدے؟ برادر من خجالت ڪاذب دارہ!
بے اختیار گفتم:اصلا باورم نمیشہ!آخہ آقاے سهیلے اینطورے نیستن!
ادامــه دارد...
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
.......:
🌷
✨امام سجاد علیه السلام:✨
آنڪه درهیچ ڪارے
به مردم امید نبندد
وهمه ڪارهایش را
به خدا واگذارد،
خداوند هرخواسته ا ے
که داشته باشداجابت کند.
📚کافى،ج۲،ص۱۴۸
https://eitaa.com/zandahlm1357
روزی واعظی به مردمش می گفت:
«ای مردم!
هر کس دعا را از روی اخلاص بگوید، می تواند از روی آب بگذرد، مانند کسی که در خشکی راه میرود.»
جوان ساده و پاکدل،
که خانه اش در خارج از شهر بود و هر روز می بایست از رودخانه می گذشت، در پای منبر بود.
چون این سخن از واعظ شنید،
بسیار خوشحال شد.
هنگام بازگشت به خانه،
دعا گویان، پا بر آب نهاد و از رودخانه گذشت...
روزهای بعد نیز کارش همین بود و در دل از واعظ بسیار سپاسگزاری می کرد.
آرزو داشت که هدایت و ارشاد او را جبران کند.
روزی واعظ را به منزل خویش دعوت کرد، تا از او به شایستگی پذیرایی کند.
واعظ نیز دعوت جوان پاکدل را پذیرفت و با او به راه افتاد.
چون به رودخانه رسیدند، جوان "دعا" گفت و پای بر آب نهاد و از روی آن گذشت..
اما واعظ همچنان برجای خویش ایستاده بود و گام بر نمی داشت...!
جوان گفت: "ای بزرگوار!
تو خود، این راه و روش را به ما آموختی و من از آن روز چنین میکنم، پس چرا اینک بر جای خود ایستاده ای، دعا را بگو و از روی آب گذر کن!"
واعظ، آهی کشید و گفت: «حق،
همان است که تو می گویی،
اما دلی که تو داری، من ندارم!
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃