🌻 دیدار مردگان با خانواده در دنیا 🌻
⇦عبد الرحیم قصیر می گوید: « از امام سوال کردم: آیا روح مومن به دیدار خانواده اش می آید ؟ فرمود: بله از خداوند اجازه می گیرد ٬ خداوند نیز به او اجازه می دهد و دو تا فرشته به همراه او می فرستد به صورت بعضی از پرندگانی که روی دیوار می نشینند به دیار آنان می آید و به ایشان نگاه می کنند و کلامشان را می شنوند.
⇦ اسحاق بن عمار می گوید : « به امام موسی کاظم (ع) عرض کردم : آیا روح مومن به دیدار خانواده اش می آید ؟ فرمودند : بله. عرض کردم : هر چند وقت یک بار به ملاقات ایشان می آید ؟ فرمودند : به اندازه فضیلت و قدر و منزلتی که هر کدام دارند . بعضی هر روز ٬ بعضی هر دو روز یک بار و بعضی هر سه روز یک بار و هرکدام که منزلتشان کم است هر جمعه. عرض کردم : در چه ساعتی می آیند ؟ فرمودند : هنگام ظهر و مانند آن. عرض کردم : در چه صورت و قیافه ای می آیند ؟ فرمودند : در شکل گنجشک یا کوچکتر از آن . خداوند فرشته ای را هم با او می فرستد تا آنچه مایه خوشحالی اوست به او نشان می دهد و آنچه مایه ناراحتی اوست از او می پوشاند . »
📚 بـحــار ج۶۰ ص۲۵۷
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
5.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.......:
🔰گریه آیت الله جوادی آملی و شاگردان
💠مومن هنگام مرگ چه می بیند؟
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
💠﷽💠
💠 امام صادق (علیه السلام) به عقبه فرمود:
روز قيامت جز همين مذهبي كه شما داريد قبول نخواهند كرد... بين شما و بين صحنه اي كه ديدن آن سبب روشنايي چشمتان خواهد شد فاصله اي نيست جز اينكه جانتان به اينجا برسد (اشاره به حلق خود كردند.) يعني به محض رسيدن جان به گلو، با صحنه شادي آفرين مواجه خواهيد شد. امام (علیه السلام) اين جمله را گفت و سكوت كرد. راوي مي گويد: من با خود گفتم: آيا انسان مؤمن دم جان دادن چه مي بيند كه شادمان مي شود؟ ولي هيبت امام مانع از اين شد كه بپرسم. مُعَلّي كنار من نشسته بود آهسته با دست خود فشاري به بازوي من داد كه از آقا بپرس چه مي بيند؟! من گفتم: آقا بفرماييد چه مي بيند؟ باز امام (علیه السلام) فرمود: مي بيند. تا ده بار پرسيدم و در هر بار امام (علیه السلام) مي فرمود: مي بيند.
آخرين بار من گريه ام گرفت و گفتم: يا بن رسول الله! من مي خواهم دينم را از شما بگيرم. بفرماييد انسان مؤمن در حال احتضار چه مي بيند؟ فرمود: به خدا قسم وقتي جان به گلو رسيد، رسول خدا و عليّ مرتضي (علیهِما السلام) را مي بيند بعد فرمود:
«رسول خدا و امير مؤمنان (علیهِما السلام) كنار محتضر حاضر مي شوند. رسول اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) …بالاي سر او و امير مؤمنان (علیه السلام) كنار پاي او مي نشينند».
آنگاه رسول خدا خطاب به محتضر مي فرمايد:
«اي دوست خدا! بشارت كه من رسول خدا هستم». من براي تو بهترم از آنچه كه در دنيا گذاشته و آمده اي! سپس رسول خدا… (صلی الله علیه و آله و سلم) برمي خيزد و اميرالمؤمنين (علیه السلام) بالاي سر محتضر مي نشيند و مي گويد: «اي دوست خدا! بشارت كه من عليّ بن ابي طالبم. من همان علي هستم كه در دنيا دوستم داشتي. اينك وقت آن رسيده كه من نافع به حالت باشم».
بعد امام صادق (علیه السلام) فرمود: اين جريان در قرآن آمده است. راوي گفت: در كجاي قرآن؟! فرمود: در سوره يونس آنجا كه مي فرمايد:
{ الَّذِينَ آمَنُوا وَ كانُوا يَتَّقُونَ*لَهُمُ الْبُشْري فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ فِي الْآخِرَةِ لا تَبْدِيلَ لِكَلِماتِ اللهِ ذلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ}
📕كافي،جلد۳،ص۱۲۸و۱۲۹
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
داستان واقعی از شهید ایمانی
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
.......:
💐🍃💐🍃💐
🍃💐🍃
💐🍃💐
🍃
💐
⚡️ادامه داستان واقعی ✅🌷 #آرزوی_بزرگ 🌷✅
💠 #قسمت_سی_و_نهم : خمینی
نشستیم روی صندلی ها و جوانی برای ما شربت آورد ... یکی از آقایون همراه، کنارم و حاج آقای مقابلم ...
- حتما خسته شدید... اول پرواز، بعد هم که تا اینجا توی ماشین بودید ... پیرمرد با لبخند با من حرف می زد و من از دیدن این رفتارها کلافه شده بودم ... روال اینه که قبل از ورود به خوابگاه ... دوستان تازه وارد میان و با هم گپی می زنیم ... حالا اگر شما خسته اید، می خواید برنامه رو به فردا موکول کنیم ... .
.
سری تکان دادم ... نه این چیزها برای من خسته کنندخ نیست ... و توی دلم گفتم ... مگه من مثل تو یه پیرمردم؟... من آدمیم که با تلاش و سختی بزرگ شدم، این چیزها من رو خسته نمی کنه ... .
.
دوباره لبخند زد ... من پرونده شما رو خوندم... اینطور که متوجه شدم شما برای طلبه شدن مسلمان شدید ...
- اشکالی داره؟ .
.
دوباره خندید ... نه ...اشکالی که نداره اما عموم افراد بعد از اینکه مسلمان میشن ... یه عده شون به خاطر علاقه به تبلیغ اسلام و آشنایی بیشتر، میان و طلبه میشن ... تا حالا مورد برعکس نداشتیم ...
.
به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... خنده هاشون شدید، من رو عصبی می کرد و ذهنم رو بهم می ریخت ... .
- منم به خاطر طلبه بودن، مسلمان نشدم ... مسلمان شدم چون شرط پذیرش تون برای طلبه شدن، بود ...
.
حالا اونها هم گیج شده بودن ... حس خوبی بود، دیگه نمی خندیدن ... می شد امواج متلاطم سوال های مختلف رو توی چهره شون دید ...
- توضیح اینکه واقعا برای چی اینجام، اصلا کار راحتی نیست... من از اسلام هیچی نمی دونم ... اطلاعات من، در حد مطالعه سطحی از آیات قرآنه ... حتی علی رغم مطالعات زیادی که کردم، بین فرقه ها و تفکرات گیر کردم و قادر به تشخیص درست و غلط نیستم ... من فقط یه چیز رو فهمیدم ... فقط اسلام قادر به عوض کردن تفکر تبعیض نژادیه... منم برای همین اینجام ...
.
سکوت عمیقی اتاق رو پر کرد ... چهره روحانی مسن به شدت جدی شده بود ... پس چرا بین این همه کشور، ایران رو انتخاب کردی؟ ... .
.
محکم توی چشم هاش نگاه کردم ... چون باید خمینی بشم ...
💠 #قسمت_چهلم : به سفیدی برف
.
همون چهره جدی، به شدت توی فکر غرق شد ... اون روزها اصلا نمی تونستم حدس بزنم، داشت به چی فکر می کرد ... نمی شد عمق نگاهش رو درک کرد ... اما از خندیدن بهتر بود ... .
.
من رو پذیرش کردن و راهی خوابگاه شدیم ... فضای بزرگ، ساده و تمییزی بود ... فقط ازشون درخواست کردم، من رو با سیاه پوست ها هم اتاق کنن ... برام فرقی نداشت از کدوم کشور باشه ... اما دلم نمی خواست حتی با یه گندم گون، توی یه اتاق باشم ...
.
یکی از آقایون باهام اومد تا راه رو نشونم بده ... در اتاق رو که باز کردم بهت زده شدم ... تا وسط سرم سوخت ... با صدای در، یه جوان بی نهایت سفید ... با موهای قهوه ای روشن و چشم های عسلی ... جلوی پای من بلند شد ... .
.
مثل میخ، جلوی در خشک شدم ... همراهم به فارسی چیزی بهش گفت ... جوان هم با لبخند جلو اومد و به انگلیسی شروع به سلام و خوش آمدگویی کرد ..
.
چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام ... از شدت عصبانیت، چشم هام داشت از حدقه بیرون می زد ... دستش رو که برای دست دادن جلو آورد، یه قدم رفتم عقب ... بدون توجه به ساکم، سریع دوییدم پایین ... من رفتم ... رفتم سراغ اون روحانی مسن ...
.
- من از شما پرسیدم توی خوابگاه، طلبه سیاه پوست دارید؟... شما گفتید: بله ... و من ازتون خواستم، من رو توی اتاق اونها بگذارید ... حالا یه گندم گون هم، نه ... اصلا از این جوان، سفیدتر کسی وجود داشت که من رو باهاش توی یه اتاق بگذارید؟ ... .
.
نگاه عمیقی بهم کرد ... فکر کردم می خوای خمینی بشی ... هیچ جوابی ندادم ... تو می خوای با فکر تبعیض نژادی مبارزه کنی و برای همین مسلمان شدی اما نمی تونی یه سفیدپوست رو تحمل کنی ... پس چطور می خوای این تفکر رو از بین ببری و به مردم یاد بدی، همه در برابر خدا، برابرن؟ ...
.
خون، خونم رو می خورد ... از خشم، صدای سائیده شدن دندان هام بهم بلند شده بود ... یعنی من حق نداشتم، حتی شب ها رو با آرامش بخوابم؟ ...
.
چند لحظه بهم نگاه کرد ... اگر نمی خوای می تونی برگردی استرالیا ... خمینی شدن به حرف و شعار ... و راحت و الکی نیست ... .
.
چشم هام رو بستم ... نه می مونم ... این رو گفتم و برگشتم بالا ... .
⬅️ادامه دارد...
💐https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃
💐🍃💐
🍃💐🍃
💐🍃💐🍃💐
7.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.......:
♻️حکایت ماجرای علی گندابی و تاثیر آن بر روی یک جوان
⭕️نوکر حسین شدن اینجوریه👆
#پیشنهاد_دانلود
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
داستان واقعی از شهید ایمانی
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃