🍎🍎 #سرماخوردگی اطفال 🍎🍎
۱..دمکرده پونه یا اویشن و عسل فراوان مادر
۲..دود عنبرنسارا فوق العاده برای خشک کردن عفونت ها، گوش دردها ،گلودرد ها و سینوس های چرکی ازفاصله ودراتاق نوزاد
۳.عصاره نعنا روی لباس ریخته سود
۴..جوشانده سرماخوردگی
۵..شربت زوفامختص سرفه ها
۶. شربت برونشیت و سرماخوردگی موسسه احیا
🍎🍎🍎درصورت تب 🍎🍎🍎
۱.. پاشویه اب و نمک دریا .
۲.رفع یبوست .
۳.استنشاق اب و نمک رقیق
۴..غرغره اب و نمک دریا برای گلو درد ها
۵..تزریق ۲ قطره عسل در گوش برای گوش دردها
۶..سفوف انتی بیوتیک مادرطبق دستور
https://eitaa.com/zandahlm1357
نماز شب
برای من ماجرایی نقل می کردند که برای بهره مندی و عبرت آموزی، آن را نقل می کنم: مادرم زنی پارسا و مقید به نماز شب بود. زمانی که بسیار خردسال بودم هر سحرگاه پیش از نماز شب مرا بیدار می کرد و می گفت: «مهدی جان! بلند شو برایت نخودچی آورده ام. تا اسم نخودچی را می شنیدم بلند می شدم و مادرم مرا مقابل سجاده خود می نشاند و یک مشت نخودچی به من می داد و می گفت: اینها را بخور و به من نگاه کن. یک وقت نخوابی. همه را یک دفعه هم نخور، هر دانه را کاملاً بجو، تمام که شد دیگری را بخور. آن وقت خودش برمی خاست و به نماز می ایستاد و من نخودچی می خوردم و در او می نگریستم.»
به این مطلب کاری نداریم که بیدار کردن بچه ای که به حد تکلیف نرسیده اشکال دارد یا از باب وجوب مصلحت بی اشکال است، بلکه همین قدر می گوییم که آن کودک خردسال، سحرگاه به شوق خوردن نخودچی، عبادت شبانه مادر پارسای خود را تماشا می کرد و بدین ترتیب از همان خردسالی به سحرخیزی و شب بیداری عادت کرد و مادر، روحِ شب زنده داری را در خمیر مایه فرزند قرار داد و آن را طبیعت دوّمش ساخت.
تا آنجا که به یاد می آورم والد ما - آقا میرزا مهدی شیرازی - همیشه نیمه شب ها بیدار بودند و مطالعات درس خارج خود را در سحر انجام می دادند. در اواخر حیاتشان که کسالت داشتند و از شدت درد یا تنگی نفس خوابشان نمی برد و شاید یکی دو ساعت مانده به سحر بر اثر فشار خستگی به خواب می رفتند نیز هنگام سحر بیدار می شدند و هر چند نزدیکانشان می گفتند: قدری بیشتر بخوابید، می گفتند: خوابم نمی برد. طبیعی است که سحرخیزی در خردسالی، شب زنده داری در بزرگ سالی را به صورت عادت ایشان در آورد.
https://eitaa.com/zandahlm1357
آیت الله بهجت فومنی : در روز قیامت سنگ قبر نداریم!
در روز قیامت ما سنگ قبر نداریم، شناسنامه نداریم، اسم مردم، سن مردم، عناوین مردم، پست مردم، مقام مردم و منصب مردم و اینکه آیت الله باشند یا نباشند ،وزیر باشند یا نباشند ،فقیر باشند یا نباشند،ثروتمند باشند یا نباشند،قدرت داشته باشند و یا نداشته باشند و … اینها نیست،اینها اصلا ملاک نیست.اول از همه می گویند آنهایی که پدر و مادرشان از آنها راضی هستند ،دستها بالا،اینها بروند بهشت!دوم آنهایی که در طول عمر خود،به مردم منفعت رسانده اند و مردم از آنها راضی هستند و مردم از آنها منفعت دیده اند بروند بهشت!سوم آنهایی که در طول عمر خود یک یا حسین شهید گفته اند دستها بالا ،اینها بروند بهشت!چهارم آنهایی که یک قطره اشک برای فاطمه زهرا سلام الله علیها ما ریخته اند دستها بالا،اینها بروند بهشت و بهشت جای این آدمهاست!بعد ملائکه به حرف در می آیند که خدایا ،ای خدای مهربان پس این شهدا و رزمندگان ،اینها چطور؟اینها به بهشت نروند ؟!خداوند می فرماید مقام و منزلت اینها قابل مقایسه نیست و احترام و عزت اینها خیلی مهم است .با اینها بایستی معامله کنیم.با اینها بایستی صحبت کنیم،کجا خوششان می آید و کجای بهشت می خواهند بروند.احترام اینها به خاطر عملکرد خوب اینها قابل مقایسه نیست.مقام و منزلت اینها که قبلا گفته بودم خیلی بالاست.بایستی معامله کنیم .رضایت اینها را بایستی جلب کنیم.در پایان این جلسه این عارف بزرگ دعا فرمودند که:خدایا ،ای خدای مهربان ،آقای خمینی (ره)را با خوبان خود محشور فرما که با حضور خود آمار بهشتیها را زیاد کرد.از نظام جمهوری اسلامی خیلی ها بهشتی می شوند و اینها به پاس برکت یکی از خوبان خدا یعنی آقای خمینی (ره)می باشد.
https://eitaa.com/zandahlm1357
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
هرشب
انس با قران .....
https://eitaa.com/zandahlm1357
0081 baghareh 203-206.mp3
8.09M
#لالایی_خدا ۸۱
#سوره_بقره آیه ۲۰۶ - ۲۰۳
#محسن_عباسی_ولدی
#نمایشنامه
#شهید_میشم...:
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت بیست وپنجم
یه نفر از پرستارای خانم از رو تخت منو پایین آورد، دستم رو گرفت و تو سالن بیمارستان دوان دوان و با عجله منو دنبال خودش میکشید بردم بالا سر مامان و آقا فرزاد نزدیک بود زهره ترک بشم تمام بدنشون باند پیچی و سفید بود فکر کردم مُردن
پرستاره گفت: گل دختر بیا اینم مامان و بابات چیزیشون نشده خوبِ خوبن، دیگه گریه نکنی
😔مامان به زور تونست چشماش رو باز کنه وقتی نگاهش به من افتاد چشماش خیس اشک شد مدام میگفت الحمدلله الحمدلله که فردوس سالمه
😔فهمیدم راننده و اقایی که جلو نشسته بود درجا کشته شدن تا اون موقع تو زندگیم اینقدر شوکه نشده بودم خودمم کاملا حس میکردم که فقط الله خواسته بود زنده بمونم چون از حرف پرستارا و خدمه ها میشد فهمید تا چه اندازه تصادف وحشتناکی بوده و ماشین از اون بلندی افتاده بود تو دره که سبحان الله تا رسیدن به دره ما تو ماشین غلت خورده بودیم
کم کم فامیلای اقا فرزاد با گریه و شیون ریختن تو بیمارستان مامان و آقا فرزاد رو فعلا ترخیص نمیکردن من روهم برادر بزرگه ی آقا فرزاد برد خونه خودشون پیش دخترش مونا که همسن من بود
یه هفته خونشون موندم و با مونا شدیم دوست صمیمی مونا هم مثل من 9ساله بود اما خیلی پخته بنظر میومد، اون یه هفته مثل آدم بزرگا ازگ مهمان نوازی کرد انگار حسابی حالم رو و بی قراری هام رو میفهمید اما انقدری بزرگ نبود که زبان دردودل کردن رو بلد باشه.
مامانِ من سرِ هوو رفته بود چون هووش بچه نمیاورده بود و خیلی زود توانسته بود تو دل هووش یعنی حلیمه خانم جا باز کنه حلیمه خانم و آقا فرزاد با هم از مامان خاستگاری کرده بودن اما من اینو دیر فهمیدم ، رویا رو هم تو شناسنامه ثبت کرده بودن که مال حلیمه خانم باشه چون خیلی دوستش داشت و این یه هفته پیش اون بود حلیمه خانم اون موقع روستا بود و فعلا قصد نداشت بره پیش مامان زندگی کنه؛ مامان و آقا فرزاد بالاخره ترخیص شدن و سه تایی برگشتیم خونه؛ یکی دو هفته گذشت و کم کم داشت وعده ی موندم پیش مامان تموم میشد و فردا باید بر میگشتم نزدیکای عصر بود که خبر دادن ماشینی تو مسیر اون روستا به شهر تصادف کرده خبر رو که شنیدیم آقا فرزاد دلهره گرفت؛ انگار دلش خبر داده بود چون قرار بود حلیمه خانم بیاد پیشمون بیچاره از بس تو خونه قدم زد و استرس داشت نزدیک بود از حال بره یهو صاحب خونه زنگ در رو زد و اومد تو گفت اقا فرزاد! راحله خانم! هول نشین اما خبر دادن حلیمه خانمم تو اون تصادف بوده ، همینو که گفت آقا فرزاد گفت انا لله و انا الیه راجعون دیشب خواب بد دیدم.
😔شروع کرد به آرام آرام اشک ریختن مامانم بلند بلند یگریه میکرد و منو یادشون رفت کلا همسایه ها که اومدن از حرفاشون متوجه شدم مونا و مامان باباشم تو اون تصادف بودن سریعا اماده رفتن به بیمارستان شدن من رو هم با اصرار خودم بردن اما رویا موند پیش زن صاحب خونه.
وقتی رسیدیم اونجا، چیزی که ازش میترسیدیم اتفاق افتاده بود. مستقیم راهنمایی کردن که بریم بالا سر جنازه ها
یاالله چه شب تلخی بود، مامان نذاشت من برم جلو صدای گریههای اقا فرزاد و حرفاش بالا سرِ حلیمه خانم تن آدم رو میلرزوند هنوز اون حرفا برام تازگی داره که میگفت خانم خونم به دیدار پروردگارت رفتی حلالم کن اگه ناخواسته آزارت دادم
باورم نمیشد مونا دیگه زنده نیست. اون شب برای اولین بار ناشکری سراغم اومد خدا منو ببخشه انگار دیالوگ های سخت زندگیم به سرعت رو پخش بود. این همه اتفاق پشت سرهم برام قابل هضم نبود میگفتم چرا اصلا با مونا آشنا شدم که الان این درد رو بکشم حالِ کسی خوش نبود اون شب آقا فرزاد جنازه ها رو بغل کرده بود ولشون نمیکردمنم از دور میدیدمشون.
😔فردا باید برمی گشتم پیش بابا
مامانو اینام باید بر میگشتن روستا برای خاکسپاری و مراسم ختم همون شب از مامان خداحافظی کردم و موندم خونه داییم تافردا که اومدن دنبالم مجبور بودم که با کوله باری از اندوه سنگین برگردم اوضاع زندگی با عمه و مادربزرگ و اینام برام کاملا روشن بود خواستم وقتی اونجا رسیدم ازح تصادف خودمون حرفی نزنم که بهونش نکنن و مانع رفتنم پیش مامان نشن اما اونا خیلی خوب از همه چی خبر داشتن..
از اون تاریخ به بعد تا 3 سال مانع رفتنم پیش مامان شدن هربارم که مامان میاومد سر بزنه،بابا خونه نبود و اونام نمیگذاشتن ببینمش ، همون سال بابا مجددا ازدواج کرد، فکر میکردم چون فرشته بزرگ شده دیگه با ما زندگی میکنه. اما پدربزرگ و مادربزرگ مخالفت کردن و گفتن محاله بزاریم این دختر بیفته زیر دست نامادری
😔اما مهم نبود براشون که من کجا باشم و چکار کنم،خوبه شکر خدا بابا حواسش همیشه بهم بود گرچه از عصبانیتش میترسیدم اما ته دلم بهش وابسته بودم و کنارش آرامشی داشتم
💛 ادامه دارد...
https://eitaa.com/zandahlm1357