.......:
✍#حکایت
ﺯﻧﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﻋﺎﺩﻝ ﺍﺳﺖ؟
ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﻋﺎﺩﻝ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ،
ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ؟
ﺯﻥ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﯿﻮﻩ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ 3ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺑﻌﺪﺍﺯ ﻣﺪﺗﻬﺎ طناب ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﯿﺒﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﺁﺫﻭﻗﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍي ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻡ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ طناب ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺭﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ، ﻭ ﺍﻻﻥ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻭ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯾﻢ . ﻫﻨﻮﺯ ﺻﺤﺒﺖ ﺯﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ، درب خانه حضرت داوود را زدند، و ايشان اجازه ورود دادند، ده نفر از تجار وارد شدند و هرکدام کيسه صد ديناري را مقابل حضرت گذاشتند، و گفتند اينها را به مستحق بدهيد.
حضرت پرسيد علت چيست؟
ايشان گفتند در دريا دچار طوفان شديم و دکل کشتي آسیب ديد و خطر غرق شدن بسيار نزديک بود که درکمال تعجب پرنده اي طنابی بزرگ به طرف ما رها کرد. و با آن قسمتهاي آسيب ديده کشتي را بستيم و نذر کرديم اگر نجات يافتيم هر يک صد دينار به مستحق بدهيم حضرت داوود رو به آن زن کرد و فرمود: خداوند براي تو از دريا هديه ميفرستد، و تو او را ظالم مي نامي. اين هزار دينار بگير و معاش کن و بدان خداوند به حال تو بيش از ديگران آگاه هست.
خالق من بهشتي دارد،
«نزديک زيبا و بزرگ»،
و دوزخي دارد به گمانم «کوچک و بعيد»
و در پي دليلي ست که ببخشد ما را،
گاهي به بهانه ی دعايي در حق ديگري...
شايد امروز آن روز باشد.
https://eitaa.com/zandahlm1357
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
(17) مراسم خواستگاري حضرت فاطمه عليهاالسلام
علي عليه السلام مي فرمايد:
برخي از صحابه نزد من آمدند و گفتند:
- چه مي شود محضر رسول الله صلي الله عليه و آله برسي و درباره ازدواج فاطمه عليه السلام با ايشان سخن بگويي!
من خدمت پيغمبر صلي الله عليه و آله رسيدم، هنگامي كه مرا ديدند، خنده اي بر لبانشان ظاهر شد و سپس فرمودند:
- يا اباالحسن! براي چه آمدي؟ چه مي خواهي؟
من از خويشاوندي و پيش قدمي خود در اسلام و جهاد خويش در ركاب آن حضرت سخن گفتم.
رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود:
- يا علي! راست گفتي و حتي بهتر از آني كه گفتي.
عرض كردم:
- يا رسول الله! من براي خواستگاري آمده ام، آيا فاطمه را به همسري من قبول مي كنيد؟
پيغمبر صلي الله عليه و آله فرمود:
- علي! پيش از تو هم بعضي براي خواستگاري فاطمه آمده اند و چون موضوع را با فاطمه در ميان مي گذاشتم، معمولا آثار نارضايتي در سيماي وي نمايان مي گشت، اما اكنون تو چند لحظه صبر كن! تا من برگردم.
رسول خدا صلي الله عليه و آله نزد فاطمه رفت آن بانو از جا برخاست به استقبال حضرت شتافت و عباي پيغمبر را از دوش گرفت، كفش از پاي حضرت بيرون آورد و آب آماده كرد و با دست خويش پاي حضرت را شست و سپس در جاي خود نشست.
آن گاه پيامبر صلي الله عليه و آله به ايشان فرمود:
فاطمه جان! علي بن ابي طالب كسي است كه تو از خويشاوندي و فضيلت و اسلام او به خوبي با خبري و من نيز از خداوند خواسته بودم كه تو را به همسري بهترين و محبوبترين فرد نزد خدا در آورد. حال، او از تو خواستگاري كرده است. تو چه صلاح مي داني؟
فاطمه ساكت ماند و چهره شان را از پيامبر برگرداند! رسول خدا رضايت را از سيماي زهرا عليه السلام دريافت.
آن گاه از جا برخاست و فرمود:
الله اكبر! سكوت زهرا نشان از رضايت اوست.
جبرئيل عليه السلام به نزد حضرت آمد و گفت:
اي محمد! فاطمه را به ازدواج علي در آور! خداوند فاطمه را براي علي پسنديده و علي را براي فاطمه.
با اين كيفيت، پيغمبر فاطمه عليه السلام را به ازدواج من در آورد.
پس از آن، رسول خدا صلي الله عليه و آله نزد من آمده، دستم را گرفتند و فرمودند:
برخيز به نام خدا و بگو: (علي بركة الله، و ماشأ الله، لا حول الا بالله توكلت علي الله)
آن گاه مرا آوردند در كنار فاطمه عليه السلام نشاندند و فرمودند:
- خدايا! اين دو، محبوبترين خلق تو در نزد منند، آنان را دوست بدار و خير و بركت بر فرزندانشان عطا فرما و از جانب خود نگهباني بر آنان بگمار و من هر دوي آنان و فرزندانشان را از شر شيطان، به تو مي سپارم.(19)
داستانهای بحار الانوار
https://eitaa.com/zandahlm1357
.......:
عظمت زن به این نیست که بتواند چشم مردها را، هوس هوسرانان را به خودش جلب کند، این افتخاری برای یک زن نیست، این تجلیل زن نیست،
این تحقیر زن نیست،
عظمت زن آن است که بتواند حجب و حیا و عفاف زنانه را که خدا در فطرت زن به ودیعه نهاد است را حفظ کند.
غنچه تا غنچه است در حجاب است
وهیچ کس هوس چیدن آن را نمی کند،
اما همین که حجاب سبزخود را کنار نهاد و باز شد، آن را خواهندچید.
وقتی که چیدند، چند روز ممکن است در جای مناسب قرارش دهند، اما دیر نمی پاید که پژمرده و پرپر می شود
و آن را در سطل زباله می اندازند.
https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️چرا #مسیحیان نومسلمان حجاب را بر می گزینند؟!
🔰بانوی نو مسلمان لهستانی که قبلا مسیحی بوده:
«در اسلام عزت زن به شخصیت اوست و نه لباس او»
« مجبور نیستم خودم را گریم کنم، من این را آزادی می دانم »
https://eitaa.com/zandahlm1357
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
4_6005958666157556574.mp3
3.84M
#فایل_صوتی🎙
🔶#حجاب برای افراد #بی_دین هم لازم است✅
👤حجت الاسلام #قرائتی🌹
#التماس_دعای_فرج
https://eitaa.com/zandahlm1357
9.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚜اگر حجاب آزاد شود چه اتفاقی میافتد؟!
#سخنرانی بسیار شنیدنی
حجت_الاسلام_ماندگاری
https://eitaa.com/zandahlm1357
#قسمت_نود_و_هفتم_رمان_نسل_ سوخته: دنیای من
دنیای من فرق کرده بود ... از هیچ چیز و هیچ کس نمی ترسیدم ... اما کوچک ترین گمان ... به اینکه ممکنه این کارم خدا رو برنجونه ... یا حق الناسی به گردنم بشه ... من رو از خود بی خود می کرد ...
و می بخشیدم ... راحت تر از هر چیزی ... هر بار که پدرم لهم می کرد ... یا سعید همه وجودم رو به آتش می کشید... چند دقیقه بعد آرام می شدم ... و بدون اینکه ذره ای پشیمان باشن ...
خدایا ... بندگانت رو به خودت بخشیدم ... تو، هم من رو ببخش ...
و آرامش وجودم رو فرا می گرفت ... تازه می فهمیدم معنای اون سخن عزیز رو ...
- به بندگانم بگو ... اگر یک قدم به سمت من بردارید ... من ده قدم به سمت شما میام ...
و من این قدم ها و نزدیک تر شدن ها رو به چشم می دیدم... رحمت ... برکت ... و لطف خدا ... به بنده ای که کوچک تر از بیکران بخشش خدا بود ...
حالا که دیگه حق سر کار رفتن هم نداشتم ... تمام وقتم رو گذاشتم روی مطالعه ... حرف هایی که از آقا محمدمهدی شنیده بودم ... و اینکه دلم می خواست خدا را با همه وجود ... و همون طور که دیده بودم به همه نشون بدم ... دلم می خواست همه مثل من ... این عشق و محبت رو درک کنن... و این همه زیبایی رو ببینن ...
کمد من پر شده بود از کتاب ... در جستجوی سوال های مختلفی که ذهنم رو مشغول کرده بود ... چرا خدا از زندگی ها حذف شده؟ ... چه عواملی فاصله انداخته؟ ... چرا؟ ... چرا؟ ...
من می خوندم و فکر می کردم ... و خدا هم راه رو برام باز می کرد ... درست و غلط رو بهم نشون می داد ... پدری که به همه چیز من گیر می داد ... حالا دیگه فقط در برابر کتاب خریدن هام غر می زد ... و دایی محمد ... هر بار که می اومد دست پر بود ... هر بار یا چند جلد کتاب می آورد ... یا پولش رو بهم می داد ... یا همراهم می اومد تا من کتاب بخرم ...
بی جایی و سرگردانی کتاب هام رو هم که ... از این کارتون به اون کارتون دید ... دستم رو گرفت و برد ...
پدرم که از در اومد تو ... با دیدن اون دو تا کتابخونه ... زبونش بند اومد ...
دایی با خنده خاصی بهش نگاه کرد ...
حمید آقا ... خیلی پذیرایی تون شیک شد ها ...
اول، می خواستیم ببریم شون توی اتاق ... سعید نگذاشت ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
https://eitaa.com/zandahlm1357
🌹🌹🌹🌹🌹🌹