eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
48.1هزار عکس
35هزار ویدیو
1.6هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
(شفای بیمار به دست امام زمان‌ عج🌹) اندیشمند و محدث بزرگ "علی بن عیسی اربلی" صاحب کتاب "کشف الغمة" نقل می کند: "سید باقی بن عطوه" برای من نقل کرد که: پدرم "عطوه" زیدی مذهب بود، بیمار شد، و بیماری او طول کشید و همه پزشکان عصر از درمان او عاجز شدند... من و برادرانم که پسران او بودیم به مذهب شیعه دوازده امامی، تمایل داشتیم و پدرم از این جهت نسبت به ما دل خوشی نداشت😔 و مکرر به ما می گفت: "من مذهب شما را نمی پذیرم مگر اینکه صاحب شما=[حضرت مهدی عج] بیاید و مرا شفا دهد" اتفاقا شبی هنگام نماز عشاء، همه ما در یکجا جمع بودیم ، که شنیدیم : پدرم فریاد زد: "صاحب خود را در یابید که همین لحظه از نزد من بیرون رفت..!" ما با شتاب از خانه بیرون پریدیم، هر چه دویدیم و به اطراف نگریستیم، او را ندیدیم، برگشتیم و از پدر پرسیدیم ، جریان چه بود؟ گفت: شخصی نزد من آمد و فرمود: ای عطوه! گفتم: تو کیستی ؟ گفت: من صاحب پسران تو هستم، آمده‌ام به اذن خدا تو راشفا دهم..!🌸 سپس دستی بر موضع دردم کشید و هماندم به طور کلی بیماریم بر طرف شد و کاملا سلامتی خود را باز یافتم...🌹 📙داستانهای 14 معصوم(ع) https://eitaa.com/zandahlm1357 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
هنر آن است ڪه بمیرے پیش از آنڪه بمیرانندت و مبدا و منشا حیات آنانند ڪه چنین مرده‌اند... .......: @zandahlm1357
🌹🌷🌹 📝 خاطرات مهدی طحانیان نوجوان 13 ساله از اسارت 🌸 مهدی طحانیان، نوجوان سیزده ساله ای که در عملیات بیت المقدس در اردیبهشت 1361 به اسارت دشمن بعثی درآمد. مهدی همان نوجوانی است که یک سال پس از اسارت، در برابر درخواست خانم خبرنگاری بی حجاب برای مصاحبه، شرط مصاحبه را محجبه شدن آن خبرنگار قرار داد و او مجبور شد حجاب بگیرد و بعد مصاحبه کند. 🌺 خاطرات مهدی طحانیان که پس از دوران اسارت ادامه تحصیل داد و لیسانس علوم سیاسی گرفت ـ که اکنون از وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشکی بازنشسته شده ـ از روزهای اولیه اسارت و توصیف او از خرمشهر چند روز پیش از آزادی آن شنیدنی است. خاطراتی شنیدنی و گاه بی نظیر ؛ ✍ پس از آنکه با آتش کاتیوشا که در چند قدمی آتشبار آن بودیم، مستفیض! شدیم، وقتی به یکدیگر نگاه کردیم از چهره‌هایمان تنها سفیدی چشمانمان معلوم بود و بقیه چهره از دود و خاک و باروت، سیاه شده بود. تازه این حکایت چهره بود و لباس‌ها و موهایمان که قسمت هیچ کافر و مسلمانی نشود که اصلا دیدن نداشتند. گوش‌هایمان هم حکایت دیگری داشتند، چون کاتیوشا چهل گلوله خود را در حالی که دست و پا بسته در چند قدمی قبضه کاتیوشا بودیم، شلیک کرد. با هر شلیک کاتیوشا، مرگ خود را از خدا می‌خواستیم ولی لامذهبها انگار تمامی نداشتند. اینها به خاطر این بود که به ما بفهمانند شوخی ندارند و حتی می‌توانند ما را برای تنبیه و گوشمالی، از پشت جبهه و نزدیکی بصره، به جبهه برگردانند و با ما این کار را بکنند، ولی تصمیم خود را گرفته بودیم و من از خودم خبر داشتم که به هیچ وجه تسلیم خواسته‌ هایشان نمی‌شدم. آن روز که دو، سه روز از اسارتم گذشته بود، پس از آن داستان آتشبار کاتیوشا، بلافاصله ما را که سه، چهار نفر بودیم، سوار جیپ کردند و حرکت دادند. کم‌کم به خرمشهر نزدیک می‌شدیم و از دور، تک تک ساختمان‌هایی که سرپا بودند دیده می‌شدند. در نخلستان‌های میان راه، آنقدر نیرو بود که انسان، حیرت می‌کرد. در یک جایی متوقفمان کردند. نیروهای آن محل را ـ که حدود یک تیپ بودند ـ جمع کردند. کسی که فرماندهی همراهان ما را بر عهده داشت، بلندگو را گرفت و شروع کرد به سخنرانی که: این طفلی را که می‌بینید، شش ساله است و او را به زور از مهدکودک آورده‌اند به جبهه. شما باید بدانید که نیروهای ایرانی همه به زور و اجبار به جبهه‌ها می‌آیند و هیچ انگیزه‌ای برای جنگ ندارند. ایران که با کمبود نیرو روبه‌رو شده و همواره از شما شکست می‌خورد، مجبور است به مهدکودک‌ها برود و اطفالی مانند این کودک شش ساله را از آنجا به جبهه بفرستد... . 🌻 او همچنان می‌گفت و نیروهای عراقی با تعجب به من نگاه می‌کردند. به من که به زعم او شش ساله بودم و از مهدکودک، به جبهه آورده بودند، این نمایش‌ها برایم تکراری بود و در این دو، سه روز اسارت، چند بار با این نمایش‌ها برخورد کرده بودم و می‌دانستم که چگونه او را «کنف» کنم. 🔸 فرمانده در برابر حیرت و بهت سربازان عراقی، به من گفت که خودم جریان به جبهه آوردنم را تعریف کنم. بلندگو را به من واگذار کرد، با توکل بر خدا شروع کردم به صحبت: 🌸ـ من سیزده ساله‌ام و با میل خود برای دفاع از وطن و انقلاب اسلامی به جبهه آمده‌ام و هیچ کس مرا به زور به جبهه نیاورده است، بلکه من با اصرار و گریه برای اعزام، با رزمندگان همراه شده‌ام... . 💐 ناگهان نیروهای عراقی مات و مبهوت شدند و دهان‌هایشان از تعجب بازماند. گاهی به من و گاهی به بغل‌دستی‌هایشان نگاه می‌کردند و شگفت‌زده بودند. 📙 فرمانده و نیروهای ویژه‌ای که با ما بودند، عصبانی شدند و مترجم هم چپ چپ به من نگاه می‌کرد و یواش می‌گفت: مهدی! چه کردی؟ تو را می‌کشند. 💞 من لحظه‌ای نترسیدم و خود را نباختم. با غیظ و خشم بلندگو را از من گرفتند و دوباره سوار جیپ شدم و حرکت کردیم. وارد خرمشهر که شدیم، دلم سوخت چون از زیبایی آن شهر بندری، بسیار شنیده بودم ولی می‌دیدم که شهر کاملا ویران شده است و به جز چند ساختمان سر پا، هیچ ساختمانی پابرجا نبود. تازه ساختمان‌هایی که پابرجا بودند، هم پر از سوراخ بودند که نشان از ترکش‌ها و بمباران‌ها بود. شهر از بس خراب شده بود، نمی‌شد تشخیص داد کجا خیابان است و کجا خانه. خانه‌های ویران‌شده، جولانگاه تانک‌ها و نفربرها و کاملا همسطح زمین شده بودند. از نظر نیرو هم، تا چشم کار می‌کرد، نیرو بود که مثل مور و ملخ در شهر پراکنده بودند؛ آن هم با حالت آماده و مسلح. 🔺 در بین نیروها، افرادی بسیار تنومند و قبراق دیده میشدند که روی لباس‌هایشان نوشته شده بود: «حرس الجمهوریه» یا «قوات الخاصه» ⬇️⬇️ ادامه
⬆️⬆️ ادامه 📝 معلوم میشد نیروهای ویژه و گارد ریاست‌ جمهوری بودند. با دیدن آنها دریافتم که عراق برای رویارویی با حمله رزمندگان اسلام، حتی نیروهای گارد صدام را هم به خرمشهر آورده است. 🔸 از نظر تجهیزات نظامی هم، تانک و نفر‌بر و توپ و ... در شهر جولان میدادند و یا در حال آماده شدن بودند. در میان آنها، تانک‌ها و نفربرهای بسیار نویی هم بودند ... با دیدن آن همه نیرو و تجهیزات، یک لحظه به خودم گفتم: خدایا بچه‌های ما چگونه میخواهند با این همه نیرو و تجهیزات بجنگند و خرمشهر را بگیرند؟ خدایا مگر خودت کمک کنی. 🔷 جیپ ما متواری در شهر حرکت کرد و من با دیدن این صحنه‌ها، همه چیز دستم آمد که عراق، به هیچوجه نخواهد گذاشت خرمشهر، آزاد شود. پس از چند دقیقه، جیپ متوقف شد و من را از آن پیاده کردند و دو، سه نفر همراهم را در همان جا گذاشتند. من بودم و چند نفر از نیروهای ویژه و فردی که فرماندهی آنان را بر عهده داشت و یک مترجم که گویا عراقی بود؛ اما بسیار خوب فارسی حرف میزد و ترجمه میکرد. من در میان آنان بودم و از میان محل‌ها و خانه‌هایی که سرپا بودند، رد می‌شدیم . 🔵 پس از مدتی پیاده‌ روی در میان خانه‌ها و ساختمان مخروبه به کنار رودخانه رسیدیم و درون ساختمانی شدیم بزرگ و چند طبقه که جای جای آن نشان از ترکش ‌هایی داشت که در جنگ به آن خورده بود. ♦️ نمی‌دانستم آن محل کجاست. آسانسوری بود که داخل آن شدیم و ما را به زیرزمین برد. در آسانسور که باز شد، چند نفر که بسیار تنومند و هیکلی بودند، شروع کردند به تفتیش نیروهایی که مرا آورده بودند و حتی اسلحه آنها را هم گرفتند. سپس ما را به کمی جلوتر هدایت کردند و فرمانِ توقف در پشت در بزرگی دادند که بسته بود. 🔘 نمیدانستم چه میشود و چه اتفاقی خواهد افتاد یا چه کسی می‌خواهد مرا ببیند و به من چه خواهد گفت؛ اما از آن همه پرستیژ و تفتیش، معلوم بود که اینجا شخصیت برجسته‌ای از عراق است و یا اتفاق خاصی می‌افتد. یک ذره هم نمیترسیدم، چون خودم را برای همه چیز آماده کرده بودم و از لحظه اول اسارت با خود شرط کرده بودم که تنها در اندیشه عزت جمهوری اسلامی ایران باشم و اجازه ندهم آنها مرا به خوراک تبلیغاتی خود تبدیل کنند. ⏰ چند دقیقه بدون آن‌که بدانم آنجا کجاست و چه خواهد شد، در همان محل، ایستادیم و هیچ کس هم حرفی نمی‌زد و من که زیر چشمی افراد اطرافم را نگاه می‌کردم، می‌دیدم که هیچ کس تکان نمی‌خورد؛ انگار مجسمه بودند! و این در حالی بود که نیروهای ویژه آن محل، پیرامون ما را احاطه کرده و خشک و نظامی به من نگاه می‌کردند. ناگهان آن در بزرگ باز شد و سالنی بزرگ و کشیده در برابر چشمانم ظاهر شد، با یک میز بزرگ بیضی شکل در وسط آن که دورتادور میز افراد ارتشی نشسته بودند و از قبه و درجه‌هایشان معلوم بود که باید فرماندهان یگان‌ها و لشکرهای عراقی باشند. روی دیوارها هم نقشه‌های بسیار بزرگ نظامی چسبیده شده بود. در قسمت ته سالن و بالای میز، فردی ارتشی با هیکل درشت و لباس نظامی که ده‌ها قپه بر دوش و سینه داشت در حال توضیح دادن نقشه‌ای بود که در مقابلش بود و همه، سراپا گوش بودند و محو سخنان او. فهمیدم آنجا اتاق جنگ عراق است. پس از چند دقیقه که همانجا جلوی سالن ایستاده بودیم و او توضیح می‌داد، با پایان گرفتن سخنانش روی صندلی خود نشست. بعد نگاهش که به من افتاد، شروع کرد به خندیدن. بلند شد و در حالی که می‌خندید به طرف من آمد. هرچه به من نزدیک می‌شد، صدای خنده‌هایش بیشتر می‌شد و وقتی به من رسید، دیگر قهقهه می‌زد و ریسه می‌رفت. بقیه فرماندهان هم با قهقهه‌ های او شروع کردند به خندیدن و قهقهه و این در حالی بود که مرا نگاه میکردند و به یکدیگر نشان میدادند. نمی‌دانستم به چه می‌خندند، اما خیلی خشک ایستاده بودم. سرم بالا بود و خودم را محکم نشام می‌دادم و پلک نمی‌زدم، نکند نشانه ضعف من باشد. چند لحظه بعد، جمله‌ای به زبان عربی به سربازها گفت و ناگهان مرا کشیدند و از کنار او بردند. نمی‌دانستم کجا می‌برندم. پس از یک راهرو، دری باز شد و دیدم حمام است که در یک لحظه مرا به داخل آن هل دادند. سرم را زیر دوش گرفتند و آب را باز کردند! ناگهان با فشار آب، خاک و گل و باروت با رنگ سیاه از سرم به روی زمین ریخته شد و نفسی کشیدم تا می‌خواستم سرم را بشویم ناگهان مرا از زیر دوش بیرون کشیدند و در حالی که هنوز آب و گل از سرم می‌ریخت، حوله‌ای به من دادند تا سرم را خشک کنم. همانطور که سرم را خشک می‌کردم، .. ⬇️⬇️⬇️ ادامه
⬆️⬆️ ادامه 🔸 مرا دوباره به همان سالن و نزد آن فرمانده که نمیدانستم چه کسی است، بردند؛ این جریان فقط چند دقیقه طول کشید چون وقتی به آنجا رسیدم، او هنوز در همان محل ایستاده بود. به او که رسیدم و مقابلش ایستادم، دوباره از سر تحقیر خنده ای زد که باز هم اطرافیان او هم شروع کردند به خنده. از من پرسید که چند ساله‌ام ؟ مترجم برای من ترجمه کرد. پرسید: چه جوری به جبهه آمدم؟ گفتم: داوطلبانه و با خواست خود به جبهه آمده‌ام. (متطول) . او باز هم قهقهه زد و پرسید که آیا تو با این سن و سال نترسیدی به جبهه بیایی و با این پهلوانان و قهرمانان بجنگی؟ 🔺 ناگهان خدا به دلم انداخت که پاسخ او را بدهم؛ آن هم پاسخی دندان شکن. گفتم: ما که نیامده‌ایم با هم کشتی بگیریم. اینجا صحنه جنگ است. شما یک تیر می‌اندازید و من هم یک تیر. چون من کوچک و دارای هیکل ریزی هستم، از تیرهای شما در امان خواهم بود، اما شما که هیکل‌های درشت دارید به راحتی هدف تیرهای من قرار می‌گیرید. 💥💥 مترجم سخن مرا در حالی که میلرزید و رنگ چهره‌اش سفید شده بود، ترجمه کرد و آن فرمانده با شنیدن جمله مترجم، ناگهان خنده بر لبش خشکید و صدای قهقهه‌اش خاموش شد و آن همه سرمستی و غرور، محو شد. نگاهی خون‌آلود به من کرد. انگار تیر خلاصی به او زده باشم، قاطی کرد و خیلی به او برخورد. یکی از دلایل آن، این بود که من یک نوجوان سیزده ساله اسیر، با آن جثه نحیف و لاغر که چندین روز شکنجه شده و بدون آب و غذای درست حسابی رنج‌ها کشیده بودم و با آن وضع لباس و سر و صورت، او را در برابر آن همه فرماندهانش، کنف کرده و پاسخی دندان‌شکن به او داده بودم. نگاهش شیطانی و غضبناک بود، ولی من اصلا خم به ابرو نیاوردم و خود را به خدا سپردم، چرا که میدانستم این پاسخ را خدا به من الهام کرده بود. با عصبانیت جمله‌ای به زبان عربی به مأموران گفت و برگشت و رفت تا سر جایش بنشیند. وقتی برگشت، احساس کردم شکسته شده است آن هم در میان آن همه فرمانده و نیروهای خود. ✨ مرا سریع از آنجا دور کردند و در بالا از راه خرابه‌ها به جیپ رساندند. در بین راه، مأموران که بسیار عصبانی بودند، چپ‌ چپ به من نگاه میکردند و با غضب و خشم و عجله من را همراهی میکردند. مترجم هم شروع کرد به هشدار که: مهدی! چه گفتی؟ چرا این کار را کردی؟ نمی‌دانی این کی بود؟ تو را خواهند کشت. چرا به خودت رحم نکردی؟ 💫 اما من تنها به انگیزه اسلام و رضایت امام خمینی (ره) فکر میکردم و تنها به فکر اندیشه عزت اسلام و انقلاب بودم. با سخنان مترجم دریافتم که به خوبی آن فرمانده را شکست داده‌ام وخود را برای شهادت آماده کردم. 🔸 در راه بازگشت باز هم شاهد نیروهای مزدوران و مسلح و آماده و تجهیزات بی‌شمار عراق در خرمشهر بودم و در حالی که از کار خودم خوشنود بودم احتمال نمیدادم که خرمشهر آزاد شود. مگر آن ‌که خدا کمک کند. این موضوع گذشت و به عقب جبهه آورده شدیم. چند روز بعد و پس از بارها شکنجه به اردوگاه عنبر برده شدیم و در آنجا بود که بلندگوهای اردوگاه، اطلاعیه‌ای از رادیو عراق پخش کردند که عراق از خرمشهر عقب‌نشینی کرده و آنجا بود که دریافتیم نیروهای رزمنده ایرانی، خرمشهر را فتح کرده‌اند. نخست باور نمیکردیم، چون من با چشم‌های خودم آن همه نیرو و تجهیزات بی‌شمار را دیده بودم و شاهد جلسات سران ارتش بعث در آن سالن بودم که آن فرمانده عالی‌رتبه، ‌با جدیت نقشه را برای آنان بازگو میکرد که نشان‌ دهنده حساسیت موضوع بود. با شنیدن چند باره خبر از رادیو عراق، باور کردم که به راستی خرمشهر آزاد شده است و عزیزان رزمنده توانسته‌اند خرمشهر را آزاد کنند؛ فتحی که جز به یاری خداوند، میسر نبود و به قول امام خمینی، «خرمشهر را خدا آزاد کرد». آن روزها گذشت و من همچنان در اندیشه بودم که آن فرمانده که در برابر من شکست خورد، چه کسی بود تا آن‌که سال 67 یا 68 بود که ناگهان خبر رسید که «عدنان»، وزیر دفاع عراق در یک سانحه هوایی کشته شده است. هنوز هم برایم مهم نبود؛ اما وقتی عکس او را در روزنامه‌ها و تلویزیون عراق دیدم، دریافتم که آن فرمانده در آن سالن که قهقهه می‌زد و با کمک خدا، توانستم قهقهه‌هایش را خاموش کنم، کسی نبوده است ،جز عدنان خیرا... که به عنوان شخص اول نظام پس از صدام برای دفاع از خرمشهر به آنجا آمده بود. چند سال پس از آزادی‌ام که به خرمشهر رفتم، ما را به موزه دفاع مقدس خرمشهر بردند و من به دنبال آن ساختمان بودم. به متصدی آنجا، جریان خود را گفتم و از او پرسیدم: آیا این موزه آسانسور هم دارد؟ پاسخ داد: بله. این ساختمان تنها ساختمانی در خرمشهر بوده که پیش از جنگ آسانسور داشته است. در آنجا بود که دریافتم، محلی که من با عدنان خیرا... ملاقات کرده‌ام، همین موزه کنونی دفاع مقدس خرمشهر بوده که در آن زمان به عنوان قرارگاه فرماندهی ارتش عراق در خرمشهر از آن استفاده میشده است.
💕روزی ابوسعید در بیابانی به آسیابی رسید. بر آسیاب سلام کرد، سر به سجده نهاد و تعظیم و تکریم نمود. یارانش با شگفتی دلیل این کار را از او پرسیدند. ابوسعید گفت: او خصلت پیامبران را دارد، اول آن که پای بر زمین دارد و پیوسته در خود سفر می کند. دوم آن که درشت می گیرد و نرم تحویل می دهد. کدام یک از شما سخن درشتی را می شنوید و سخنی لطیف باز می گویید؟ از کتاب لطفا گوسفند نباشید_محمود نامنی •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃 در زمان سلطنت خسرو پرویز بین ایران و روم جنگ شد و در این جنگ ایرانی ها پیروز شدند و قسطنطنیه که پایتخت روم بود به محاصره ی ایران در آمد و سقوط آن نزدیک شد. مردم رم فردی را به نام هرقل به پادشاهی برگزیدند. هرقل چون پایتخت را در خطر می دید، دستور داد که خزائن جواهرت روم را در چهار کشتی بزرگ نهادند تا از راه دریا به اسکندریه منتقل سازند تا چنانچه پایتخت سقوط کند، ‌گنجینه ی روم بدست ایرانیان نیافتد. این کار را هم کردند. ولی کشتی ها هنوز مقداری در مدیترانه نرفته بودند که ناگهان باد مخالف وزید و چون کشتی ها در آن زمان با باد حرکت می کردند، هرچه کشتی بانان تلاش کردند نتوانستند کشتی ها را به سمت اسکندریه حرکت دهند و کشتی ها به سمت ساحل شرقی مدیترانه که در تصرف ایرانیان بود در آمد. ایرانیان خوشحال شدند و خزائن را به تیسفون پایتخت ساسانی فرستادند. خسرو پرویز شادمان شد و چون این گنج در اثر تغییر مسیر باد به دست ایرانیان افتاده بود، آن را، گنج باد آورده نام نهاد. از آن روز به بعد هرگاه ثروت و مالی بدون زحمت نصیب کسی شود، آن را بادآورده می گویند. این گنج باد آورده دو بار از خزانه ی خسرو پرویز به سرقت رفت و یک بار هم در سال 628 میلادی بود که هرقل، تیسفون را غارت کرد که اتفاقا همه از این گنج باد آورده بوده است و از آن تاریخ، عبارت ”باد آورده را باد می برد” به ضرب المثل تبدیل گردیده است. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
8️⃣1️⃣ آژانس ارتباطات بین المللی آمریکا توانسته بود گام به گام نفوذ خود را عملی کند حتی نسخه ترجمه شده قانون اساسی آمریکا را هم در اختیار برخی نمایندگان قرار داده بودند!!! این مدارس بین المللی هم مکان هایی بود که می خواستند به نام مدرسه، برنامه های ضدفرهنگی خودشان را تبلیغ کنند آرام و خزنده در حال نفوذ!!! ص 112
9️⃣1️⃣ نظرات جالب یکی از تحلیل گران آمریکایی که بعد انقلاب در ایران به تحقیق و بررسی جامعه پرداخت! 1 👌 حتما بخوانید ص 153
📚 در قرآن بارها و بارها به ماجراهای موسی ع و فرعون و دیگر انبیای بنی اسرائیل اشاره شده در حالی که قرآن کتابی موجز و مختصر هستش و حتی در مورد پیامبر اسلام ص و صحابه ایشان هم خیلی کم صحبت کرده . نام حضرت ص فقط 4 بار ذکر شده بطور مستقیم . واقعیت اینه که یهودیت و یهودیان خیلی اثرات داشته اند در مسیر حیات بشر و تاریخ جهان و وقایع آن و خیلی مسایل دیگه . یهودیت کنونی در واقع دین الهی نیست بلکه نوعی مکتب نژادی و قومی است. یهودیت رو در دسته بندی ادیان بسته معرفی میکنند. یعنی وارد شدن و گرویدن به یهودیت بسیار سخت و دارای شروط دشواریست و شرط اول گرویدن به یهودیت ، داشتن نسب و خون یهودی است. در یهودیت کسی یهودی محسوب میشه که مادرش یهودی باشه و نه پدرش. ضمنا خروج از یهودیت هم سخت و دارای عواقب و مجازات های هولناک هستش. بنابراین یهودیت یک دین بسته به حساب میاد. اما مثلا مسیحیت دینی است که هرکسی میتونه براحتی واردش بشه یا ازش خارج بشه. بدون مجازات و گناه . مسیحیت از این نظر یک دین باز بحساب میاد. اسلام یک دین نسبتا بسته بحساب میاد. همه افراد با هر گذشته و نسب و قومیتی میتوانند مسلمان بشوند و شرط گرویدن به اسلام فقط گفتن شهادتین است . اما در مورد خروج از آن سختگیری شده و حکم ارتداد برای مرتدان مجازات سختی در پی دارد. 🌺 یهودیت در طی قرون شکل گرفته و حتی قوانین و اعتقادات و اصول و فروعش و پیروانش دچار دگرگونی هایی شده اند. ابتدا شریعت موسی ع را دین عبرانیان و دین بنی اسرائیل میخواندند. پس از استحاله قومیتی و حل شدن اسباط دیگر در سبط یهودا ، و غالب شدن و قدرت گرفتن این سبط ، دین ایشان به نام یهودیت خوانده شد. به عبارتی دین سبط یهودا ، یهودیت نام گرفت. میدونیم که اسرائیل لقب یعقوب ع بود به معنی بنده خدا . یعقوب نبی ع 12 فرزند پسر از 4 زن داشت مثل یهودا و شمعون و لاوی و روبن و زبولون و نفتالی و جاد و اشیر و یوسف ع و بنیامین و غیره. فرزندان و نوادگان هر پسر یک سبط بنی اسرائیل رو تشکیل دادند. اسباط بنی اسرائیل اغلب بنام پسران یعقوب ع نامگذاری کردند. اما مثلا فرزندان یوسف ع بنام پسر او افرائیم خوانده میشد. بعدها در دوره اقامت در مصر که زاد و ولد بسیاری انجام دادند ، تعدادشان تا 600 هزار نفر در تورات ذکر شده. https://eitaa.com/zandahlm1357 👇👇👇👇👇
🌺 یهودیت در ادوار مختلف و در سالهای بسیار دستخوش تحولات شده. ادواری مختلف برای تاریخ یهودیت نام برده شده که مهمترین این تقسیم بندی تاریخی 7 دوره است : 📚 1 دوره شیوخ : از ابراهیم ع تا زمان فوت یوسف ع که بنی اسرائیل در مصر دچار ستم قبطی ها و استضعاف شد. 🌸 2 : دوره سکوت : شامل زمان پس از یوسف ع تا ظهور موسی ع که اطلاعات چندانی از این دوره در دست نیست. 📖 3 دوره خروج : شامل خروج از مصر و سرگردانی در بیابان است تا هنگام یوشع ع که بنی اسرائیل به کنعان وارد شد. 📖 4 دوره نفوذ به کنعان : از ورود به فلسطین و نبرد با کنعانیان و تصرف شهرهای آنان . در این دوره حکومت لاویان بوده و پیامبر شاخصی نداشتند. 📚 5 دوره سلطنت و حکومت : در این دوره بنی اسرائیل قدرت یافت و حکومت انبیائی چون داوود ع و سلیمان ع رو به خود دید که اوج اقتدار بی مانند بنی ع محسوب میشه . اما بعد از سلیمان ع باز دچار تفرقه و ضعف شدند و بعد اسباط متفرق و در سرزمین های جداگانه ساکن شدند . این دوره تا زمان حمله آشوریان و تبعید ادامه داشته. 📚 6 دوره اسارت یا تبعید بابلی : شامل سال هایی است که بنی اسرائیل به بابل تبعید شد و بعضا پراکنده و در اقوام دیگر حل شدند . البته مورخان معنقدند که این اتفاق اسارت و تبعید نبوده بلکه به صورت مهمانی بوده و بنی اسرائیل در ناز و نعمت بسر میبرده اند در بابل . 📚 7 دوره بازگشت : شامل دوره آزاد شدن به کمک کوروش هخامنشی و بازگشتن به کنعان . این 7 دوره تاریخی یهود هستش . البته پس از اینها هم میشه تقسیم بندی های تاریخی انجام داد . بعدا به تدریج جزئی تر در مورد تاریخ انبیا و یهود صحبت میکنیم ان شاءالله https://eitaa.com/zandahlm1357
Part04_علی از زبان علی.mp3
5.26M
*جهاد در رکاب رسول خدا *شان نزول ایه " مِنَ الْمُؤْمِنينَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللَّهَ..." *جنگ بدر نخستین نبرد با مشرکان *خاطراتی از جنگ احد *ندای آ‌سمانی "لا فَتى اِلاّ عَلِىّ و لا سَيفَ اِلاّ ذُو الفَقار"
تاریخ تحلیلی _ تطبیقی سقیفه 2_Default_1617977647.mp3
16.03M
📝 تحلیل تاریخی _ تطبیقی 🔸 دوره طرح ولایت ؛ سقیفه از ابتدا تا زمان حاضر ، ادلّه اثبات عقلی سقیفه ، تطابق سقیفه تاریخی با سقیفه سیاسی زمان ما 2⃣ صوت دوم ؛ https://eitaa.com/zandahlm1357
آیا میدانید؟ .......: @zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
جنگلهای ماداگاسکار زادگاه مارمولک دُم برگی. بدن این حیوان کاملا شبیه به برگهای خشکیده درخت است و با رنگها و سایه های مختلف، خود را با رنگ محیط هماهنگ کرده و از شکارچیان پنهان می شوند.
هنوز 14 درخت روی زمین وجود دارد ڪه قبل از تولد عیسی مسیح هم وجود داشته اند! یکی از این 14 درخت، درخت سرو ابرکوه در یزد است که حدود 4000 سال از عمرش میگذرد و سومین درخت پیر جهان محسوب میشود.
‏اسم این درخت بواباب(baobab) که بیشتر از هزار سال عمر میکنه و میتونه حدود 32000 گالن آب رو توی خودش ذخیره کنه.
💢دیدن جزیره سوکترا در یمن به مانند دیدن یک سیاره دیگر است 30٪ از گیاهان این جزیره درخت خون اژدها نام دارد که هنگام قطع آنها شیره ی قرمز‌ رنگی خارج میشود.