eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.5هزار دنبال‌کننده
49.1هزار عکس
35.8هزار ویدیو
1.7هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 ⬅️ - ای ملت بدانيد امروز مسئوليتتان بزرگ و بارتان سنگين است و بايد رسالتتان را كه پاسداری از خون شهيدان است، انجام دهيد و تنها با اطاعت از روحانيت متعهد و مسئول كه در رأس آن ولايت فقيه می‌باشد و امروز سمبل آن امام بزرگوار امت قادريد اين راه را ادامه دهيد. - خواهرانم! در تربيت فرزندانتان بكوشيد و حجاب را رعايت كنيد، زهراگونه زندگی كنيد..... - سفارشم اين است، مردم! به ياد خدا و روز جزا باشيد پيرو ائمه اطهار باشيد، كه..... - مردم! امام زمان (عج) را فراموش نكنيد. مردم! دنباله رو روحانيت باشيد كه چراغ راه هدايتند..... از امام اطاعت كنيد كه عصاره اسلام است، او را تنها نگذاريد كه نماينده حجه بن الحسن (ع) است.10/5/1362 •┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈••
9.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 یک پسر ایرانی در آمریکا به یک میگه : مادرم گفته در قرآن خدا نگفته؛ واجبـه!!! حجاب باعث سلطه پذیری زن میشه😔 🔺پاسخ زن تازه مسلمان را ببینید... 👌 خیلی جــالبـه...
سلسله خاطرات «چی شد چادری شدم» خاطرات واقعی از کسانی که در همین روزگار چادری شدند
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و دوم ابراهیم و محمد بالای سرم ایستاده و حیرت‌زده حال خراب و صورت خونی‌ام، تنها نگاهم می‌کردند که محمد مقابلم ایستاد و با نگرانی سؤال کرد: «چی شده الهه؟» و پیش از آنکه جوابی از من بشنود، پدر وارد محکمه شد و با توهین به من و مجید، جوابش را داد: «ولش کن این سلیطه رو! اینم لنگه همون پسره الدنگه!» ابراهیم به سمت پدر برگشت و محمد که دلش نمی‌آمد به این حالم بی‌توجهی کند، همچنان دلسوزانه نگاهم می‌کرد که پدر بر سرش فریاد زد: «خبرت نکردم که بیای اینجا و برای این خواهر بی‌آبروت عزاداری کنی!» و او هم از تشر پدر پایش لرزید و قدمی را که به سمتم برداشته بود، پس کشید و کنار ابراهیم به دیوار تکیه زد تا حالا تنها مدافعم عبدالله باشد که کنارم روی پله نشسته بود و هیچ نمی گفت. پدر رو به ابراهیم کرد و با حالتی حق به جانب آغاز کرد: «من برای این دختر دو تا راه گذاشتم؛ یا از این رافضی طلاق بگیره یا از این خونه بره و پشت سرش هم دیگه نگاه نکنه!» که عبدالله نتوانست سکوت کند و با ناراحتی به میان حرف پدر آمد: «شما حکم کردی یا بابای نوریه؟!!!» و پدر آنچنان به سمتش خروشید که دیگر جرأت نکرد کلامی حرف بزند: «به تو چه کُرّه خر؟!!! حرف بابای نوریه، حرف منه! شیرفهم؟!!!» و باز رو به ابرهیم کرد: «حالا این دختره بی‌صفت می‌خواد قید همه ما رو بزنه و بره دنبال اون کافر رافضی! خُب بره! به درک! به جهنم! ولی من هم یه شرط و شروطی دارم! شما رو هم خبر کردم که شاهد باشین!» ابراهیم و محمد به سینه دیوار چسبیده و از ترس از دست دادن حقوق کار در نخلستان هم که شده، دم نمی‌زدند تا فقط مترسک محکمه ظالمانه پدر باشند. پدر به سمتم آمد، بالای سرم ایستاد و مثل اینکه از تنها دخترش متنفر شده باشد، با لحنی لبریز بیزاری شروع به شمارش شروطش کرد: «از این در که رفتی بیرون، دیگه فراموش کن بابا و برادری هم داشتی! منم فراموش می‌کنم دختری داشتم! اسمت هم از تو شناسنامه‌ام پاک می‌کنم! از ارث و میراث هم خبری نیس! چون من دیگه دختری به اسم الهه ندارم! یه هل پوک هم حق نداری از این خونه با خودت ببری! با همین لباسی که پوشیدی، میری! نه چیزهایی که من برای جهیزیه‌ات خریدم، حق داری ببری، نه چیزهایی که با پول حروم اون رافضی خریدی! همه تو این خونه می‌مونن، با همین یه چادر از این خونه میری بیرون!» و برای من که می‌خواستم دل از همه عزیزانم بکنم، از دست دادن چند تکه جهیزیه و اسباب سیسمونی چه ارزشی داشت و فقط دعا می‌کردم هر چه زودتر این معرکه تمام شود و از جهنمی که پدرم برایم تدارک دیده، بگریزم. از نگاه ابراهیم می‌خواندم از شرایط پدر چندان هم بدش نیامده که خودش هم به زبان آمد و برای خوش خدمتی به پدر هم که شده، دلم را به طعنه تلخش تازیانه زد: «از اول هم اشتباه کردیم الهه رو دادیم به این پسره! من یکی که دیگه نمی‌خوام چشمم بهش بیفته!» ولی محمد دلش برایم سوخته بود که در سکوتی غمگین فرو رفته و هیچ نمی‌گفت. سپس پدر به سراغ ساک دستی‌ام رفت و طوری زیپش را کشید که زیپ پاره شد و عمداً همه وسایلم را روی زمین ریخت تا مبادا چیزی از خانه‌اش بیرون ببرم که عبدالله از جا پرید و با ناراحتی اعتراض کرد: «بابا چی کار می‌کنی؟ وسایل خودش رو که می‌تونه ببره!» و دیگر نمی‌شنیدم پدر در جوابش چه فحش‌های رکیکی به من و مجید می‌دهد که دستم را به نرده گرفتم و بدن سُست و سنگینم را از لب پله بلند کردم. با قدم‌های کُند و کوتاهم از کنار ابراهیم و محمد گذشتم تا بالای سر پدر رسیدم که هنوز داشت وسایلم را به هم می‌ریخت و برای اینکه زحمتش را کم کنم، خم شدم و فقط کیف مدارکم را برداشتم تا بفهمد چیز دیگری با خودم نمی‌برم. می‌شنیدم محمد و عبدالله به بهانه وساطت جلو آمده و هر کدام حرفی می‌زنند و هیچ کدام از دل من خبر نداشتند که ساعتی پیش، پدرم به طمع ازدواج با برادر نوریه و وصلتی دیگر با این طایفه، پیشنهاد قتل کودکم را داده بود. https://eitaa.com/zandahlm1357 با ما همراه باشید
جهاد با نفس 18.MP3
2.05M
🔰 سلسله جلسات 18 👌 جلساتی برای خودسازی معنوی جهت سربازی حضرت 👈 تدریس کتاب جهاد با نفس ، کتاب مورد توصیه آیت الله بهجت جهت رشد معنوی و ترک گناه ❇️ جلسه 8️⃣1️⃣ 🎤 با تدریس از اساتید مهدویت 👈 در نشر این فایلها کوشا باشید حتی با لینک خودتان https://eitaa.com/zandahlm1357
@shervamusiqiirani - ژاله خون شد- گروه شیدا.mp3
1.27M
‌✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍂🌺🍂 🌺 ژاله بر سنگ افتاد چون شد ؟ ژاله خون شد خون چه شد ؟ خون چه شد ؟ خون جنون شد ژاله خون کن ،خون جنون کن سلطنت زین جنون واژگون کن ،ژاله بر گل نشان، گلپران کن بر شهیدان زمین گلستان کن ، نام گمنام‌ها جاودان کن تا به صبح آید این شام تیره ، در شب تیره آتشفشان کن (2) دست در کن، شو خطر کن، خانه ی ظلم زیر و زبر کن (2) جان خواهر، روستایی، برادر، پیشه ور، ای جوان، ای دلاور ما همه یک صف و در برابر، آن ستمکار، آن تاج بر سر خواهر من، گرامی برادر ، چون به هر حال تنهاست مادر من به خاک افتادم تو بگذر، بهر ایجاد دنیای بهتر (2) ای شما ای صف بیشماران ، اشک من در نثار شمایان بر سر هر گذرگاه و میدان، ژاله شد، ژاله شد، ژاله چون شد؟ ژاله خون شد، ژاله دریای خون شد، خون جنون، خون جنون سلطنت واژگون،سلطنت واژگون ژاله بر سنگ افتاد چون شد ؟ ژاله خون شد خون چه شد ؟ خون چه شد ؟ خون جنون شد ژاله خون کن ،خون جنون کن سلطنت زین جنون واژگون کن 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🆔 https://eitaa.com/zandahlm1357
‍ به مناسبت سالروز فاجعه 17 شهریور و شهدای میدان تهران به قلم استاد : شهریور 57 از نیمه گذشت کم کم تب تابستان فرو می کشید و پاییز خبر از خزان می آورد. 16 شهریور همه چیز گنگ بود. نبضی بطور مرموز می تپید. خورشید در افق مانده بود و یارای حرکت نداشت. روز هفدهم بدون خورشید آغاز شد. صدای همهمه ی پر شوری از افق اوج می گرفت. اندک اندک موجی عظیم که خورشید را بدوش داشت در شهر نمایان شد. آن روز خورشید از ژاله طلوع کرد تا عشق را بیاموزد ، نور بگیرد، تابان بماند. نبض مرموز می تپید و لحظه به لحظه صدایش بلندتر می شد. و ناگهان سکوت ، سکوت و سکوت. . نبض مرموز ایستاد و هیچگاه خورشید به افق باز نگشت. او ماند ، در ماند. " 🆔 https://eitaa.com/zandahlm1357