.......:
سر تا سر وجود ایشان را انتظار فرج حضرت ولی عصر پر کرده بود
به گونه ای که همواره به شاگردان و آشنایان خود تذکر می داد که
چیزی جز فرج امام زمان از خدا تقاضا نکنید
حالت انتظار تا حدی در جناب شیخ قوت داشت که
هر گاه از فرج حضرت ولی عصر صحبت می کرد بشدت منقلب می شد و می گریست
جناب شیخ همیشه اصرار داشت که
با همه وجودت در انتظار مولایت باش و حالت انتظار را با خواست خدا همراه کن
آن بزرگوار درباره عنایت ویژه امام زمان به منتظران واقعی خویش می فرمود
.......:
پینه دوزی ترک زبان به نام امامعلی در شهر ری زندگی می کرد
هیچ اهل و عیالی نداشت و مسکن او هم همان دکانش بود
حالات فوق العاده ای داشت و خواسته ای جز فرج آقا در وجودش نبود
او وصیت کرد که پس از وفاتش او را در پای کوه بی بی شهر بانو در حوالی شهر ری دفن کنند
هر وقت به قبر ایشان توجه کردم دیدم امام زمان در آن جاست
این فرموده شیخ خود گواه و شاهدی بر تشرفات و دیدارهای متعدد آن جناب با امام زمان می باشد
یکی از شاگردان شیخ نقل میکند که
من منشی یک تجارت خانه بودم
ایشان روزی تشریف آوروند و به من فرمودند این دفاتر را برای که مینویسی
عرض کردم برای استادم
فرمود اگر در این دفاتر اسم خود را درج کنی استاد ایراد میگیرد
عرض کردم حتما ایراد میگیرد
سپس فرمود این پارچه را برای چه کسی متر میکنی برای خودت یا استادت
عرض کردم برای او
سپس فرمود فهمیدی
عرض کردم خیر
فرمود فرهاد هر کلنگی که میزد میگفت شیرین و غیر معشوق خود ذاکری نداشت
این دفتر را به عشق محبوب بنویس این پارچه را به یاد او متر کن
در این صورت همه اینها مقدمه وصال است حتی نفسهایی که می کشی به یاد او بکش
.......:
شیخ به شاگردان خود مکرّر می فرمودهمه کارها باید برای خدا باشد حتی خوردن و خوابیدن
و می افزود
هرگاه این استکان چای را به قصد خدا بخوری دل تو به نور الهی منوّر می شود ولی اگر برای لذت نفس خوردی همان می شود که خواسته بودی
آنقدر ضمن فرمایشاتش تکرار میکرد که
کار برای خدا بکنید کار برای خدا بکنید
که برای شاگردانش کار برای خدا حالت ملکه پیدا میکرد
به کفاش می فرمود وقتی کفش می دوزی، اول برای خدا سوزن را فرو کن و بعد آن را خوب و محکم بدوز
به خیاط می گفت هر درزی که می دوزی به یاد خدا بدوز و محکم
می گفت در تمام زوایای زندگی انسان باید خدا باشد حتی اگر چلوکباب خوردی به این قصد بخور که نیرو بگیری و در راه خدا عبادت کنی
می فرمود انسان مؤمن همه کارهایش باید نشان خدا را داشته باشد
جناب شیخ میفرمود نفس عجوبه ایست
وقتی شبها برای گدایی نزد خدا موفق شدی داد بی کسی بزن
بگو خدا یا من توان مبارزه با نفس اماره را ندارم نفس مرا زمین گیر کرده به دادم برس و اهل بیت علیهم السلام را واسطه کن
.......:
اغلب مردم نمی دانند توسل به اهل بیت علیهم السلام برای چیست آنها برای رفع مشکلات و گرفتاریهای زندگی به اهل بیت علیهم السلام متوسل می شوند در صورتی که ما برای طی مراحل خداشناسی باید در خانهٔ اهل بیت برویم
می فرمود فقط باید خدا را بخواهید و هر کاری می کنید فقط برای او انجام دهید عاشق خود او باشید و حتی برای ثواب هم او را عبادت نکنید
یکی از اردتمندان جناب شیخ می گوید
شیخ به استغفار و صلوات خیلی اهمیت می داد و دریافته بود که این دو ذکر دو بال برای پرواز معنوی است
.......:
شیطان همیشه سراغ انسان می آید یادت باشد که توجه خود را از خدا قطع نکن در نماز مؤدب باش در نماز باید همانند هنگامی که در برابر شخصیت بزرگی خبردار ایستاده ای باشی
طواف کعبه به ظاهر دور زدن خانه است ولی بدان که مقصود از این چرخ زدن خدا را محور زندگی کردن و فانی شدن در اوست حالی پیدا کن که دور او بگردی و قربانی او شوی
آری و بدین گونه بود که ولیّی از اولیاء خدا در این جهان زیست و به ما راه زندگی کردن آموخت
اگر چنین اولیاء خدایی در میان ما نبودندآیا ما با خود نمی گفتیم رسیدن به مقام اولیاء خدا امکان پذیر نیست
خداوند امثال این بزرگان را در هر زمانی در معرض دید ما قرار داده تا بدانیم با قدری صبر و دقت ما هم می توانیم بین اعمال خوب و بد فرق بگذاریم و شایسته و پاک زندگی کنیم
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
#رمان_اینک_شوکران
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
https://eitaa.com/zandahlm1357
✨✨
✨
#ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند 🌹
رمانہ عاشقانہ شبانہ
📝 #قسمت_بیست_و_سوم_اینک_شوکران۱
علی رو نشوند روي زانوش و سفارش کرد:
"من که نیستم، تو مرد خونه اي. مواظب مامانی باش. بیرون که میرید، دستش رو بگیر گم نشه.."
با عل اینطوري حرف میزد. از فرداش که میخواستم برم جایی، علی می گفت: "مامان، کجا میري؟! وایستا من دنبالت بیام."
احساس مسئولیت می کرد...!
حاج عبادیان، منوچهر و ربانی رو صدا زد و رفتن...
اون شب غمی بود بینمون. جیرجیركام انگار با غم میخوندن. ما فقط عاشقی رو یاد گرفته بودیم...
هیچ وقت نتونستیم لذتش رو ببریم...
همون لحظه هایی که مینشستیم کنار هم، گوشه ي ذهنمون مشغول بود، مردا که به کارشون فکر میکردن و ما هم دلشوره داشتیم نکنه این آخرین بار باشه که میبینیمشون...
یه دل سیر با هم نبودیم...
تهران اومدنمون مشکلات خودش رو داشت همه ي زندگیمون رو برده بودیم دزفول. خونه که نداشتیم من و علی خونه ي پدرم بودیم. خبرا رو از رادیو میشنیدیم. توی اون عملیات، عباس کریمی و ملکی شهید شدن، ترابیان مجروح شد و نامی دستش
قطع شد. خبر ها رو آقاي صالحی بهمون میداد. منوچهر تلفن نمیزد. خبر سلامتیش رو از دیگران می گرفتم، تا دم سال تحویل..
پشت تلفن صدام میلرزید...
میگفت: "تو اینجوری میکنی، من سست می شم."
دلم گرفته بود. دو تایی از بچه هایی گفتیم که شهید شده بودن و گریه کردیم. قول داد زودتر یه خونه دست و پا کنه و باز ما رو ببره پیش خودش...
《رزمنده کوله اش را انداخته بود روي دوشش و خسته و تنها از کنار پیاده رو می رفت...
احساس می کرد منوچهر نزدیک است. شاید آمده باشد. حتی صدایش را شنید... راهش را کج کرد به طرف خانه ي پدر منوچهر. در را باز کرد. پوتین هاي منوچهر
که دم در نبود. از پله ها بالا رفت. توي اتاق کسی نبود، اما بوي تنش را خوب می شناخت. حتما می خواست غافلگیرش کند. تا پرده ي پشت در را کنار زد، یک دسته گل آمد بیرون، از همان دسته گل هایی که منوچهر می خرید...
از هر گل یک شاخه. خوشحال بود که به دلش اعتماد کرده و آمده آنجا...》
سه ماه نیومدنش رو بخشیدم چون به قولش عمل کرده بود..!
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
❣
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
https://eitaa.com/zandahlm1357