از آنجا که شرح حال اولیاء خدا باعث بیداری از خواب غفلت می شود هر دوشنبه مختصری از زندگینامه یک ولی خدا تقدیم می شود
شهید محمدرضا شفیعی
شهیدی که جنازه اش حتی با اسید هم از بین نرفت
.......:
پدر و مادرش اهل قم و محله پامنار بودند. از ابتداي زندگيشان با فقر و تنگدستي شروع كردند. پدرش چرخ تافي داشت و در فصلهاي تابستان بستني فروش و در زمستانها لبو و شلغم فروش بود. چون صداي خوبي هم داشت به او « حسين بلندگو» هم ميگفتند.
چون صداي خوبي هم داشت به او « حسين بلندگو» هم ميگفتند. مادرش اول زندگي چند تكه طلا داشت. آنها را فروخت و ۱۰۰ متر زمين خريدند و شروع كردند با شوهرش به ساختن. او خشت ميگذاشت و همسرش گل ميماليد، خانه را نيمه كاره سرپا كردند و رفتند مشغول زندگي شدند؛ يک زندگي ساده و باصفا و خوب
درآمد مرد خانه فقط خانه را كفايت ميكرد. زن خانه شروع كرد به قالي بافتن
بالاخره با هزار مشقت يك خشت و گل روي هم گذاشتند تا اينكه خدا « محمدرضا»را به آنها داد و به بركت قدمش وضع زندگيشان كمي بهتر شد و توانستند منزلشان را در همان محل عوض كرده و تبديل به احسن كنند. خانه شان هر جا که بود و هر شکل که داشت باصفا بود، بس که دلهاشان مهربان بود و آدمهاي باخدايي بودند
دوران كودكي محمدرضا شيطنتهاي كودكانه خاصّ خودش را داشت. همه را با خود مشغول ميكرد، در منزل قديمي كه بودند ايوان كوچكي داشتند كه پلههاي آن به آب انبار منتهي ميشد، محمدرضا که ميخواست سيم برق را داخل پريز كند، برق او را گرفت و با شدت از بالاي پلههاي ايوان به پايين پلههاي آب انبار پرت شد. مادرش تنها بود و پايش هم شكسته بود و در اتاق زمينگير شده بود وبه هيچ وجه نميتوانست از جايش بلند شود.
شروع كرد به يا زهراء و يا حسين گفتن. همسايهها را صدا ميزد كه تصادفاً خواهرش وارد خانه شد. با گريه و التماس از او خواست محمدرضا را از پلههاي آب انبار بالا بياورد، وقتي بچه را آوردند چهره اش سياه و كبود شده بود و به هيچ وجه حركت و تنفس نداشت
او را بردند به سمت بيمارستان. يك بقال در محله بود به نام سيد عباس.
در بين راه خواهرش را با بچه روي دست ديده بود بعد از شنيدن ماجرا بچه را بغل كرده بود. او سيد باطن دار و اهل معرفت و صاحب نفسي بود. سيد عباس انگشتش را در دهان محمدرضا گذاشت و شروع كرد چند سوره از قرآن را خواندن که به يكباره محمدرضا چشمانش را باز كرد و كاملاً حالش عوض شد. سيد گفته بود: نيازي به دكتر نيست، طبيب اصلي او را شفا داده است.
مادرش میگوید چهارده سال بیشتر نداشت که تصمیم گرفت به جبهه برود. البته به خاطر این که سنش کم بود، قبولش نمی کردند. می گفتند بابید پانزده ساله باشی.
به او گفتم: «پسرم! صبر کن. ان شاء الله یک سال بعد، می توانی به جبهه بروی». ولی آرام و قرار نداشت.
بالآخره شناسنامه را دستکاری کرد و با گفت: «مادر! هزار تا صلوات نذر امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) کردم تا قبولم کنند.»
با اصرار زیاد به مسئول اعزام، بالأخره قبولش کردند. خوشحال بود سر از پا نمی شناخت
وقتی از جبهه برمی گشت خیلی مهربان می شد. نمی گذاشت زیرش تشک بیندازم. می گفت: «مادر! اگر بدانی که رزمندگان شب ها کجا می خوابند؟! من چطور روی تشک بخوابم در حالی که آن ها در سختی هستند؟». خریدهای خانه را انجام می داد و با مهربانی مرا به حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) می برد و گفت: «مادر! نکند غصه بخوری. ما دارم به اسلام خدمت می کنم. خداوند هم عوضش را به شما می دهد. خداوند، یار بی کسان است
یک روز تلفن زد و با او صحبت کردم. دیدم صدایش از نزدیک می آید. گفتم: «کجایی؟» گفت: «قم هستم.» از من خواست که گوشی را به خواهرش بدهم. به خواهرش گفته بود: «من زخمی شده ام و در بیمارستان گلپایگانی بستری شدم. با احتیاط به مادر خبر بده و او را به بیمارستان بیار.»
وارد بیمارستان که شدم جوانی را دیدم که روی ویلچر نشسته و به طرفم می آمد. با دست پاچگی به جوان گفتم: «شما محمد رضا شفیعی را می شناسید؟» جوان گفت: «اگر او را ببینی می شناسی؟» گفتم: «پسرم است! مگر می شوند او را نشناسم!» گفت: «پس مادر چطور مرا نشناختی؟» گریه ام گرفت. بغبش کردم. خیلی ضعیف و لاغر شده بود. خون زیادی از او رفته بود و صورتش هم سیاه شده بود
گفتم: «مادر چی شده؟» گفت: «چیزی نیست، یک تیغ کوچک به پایم فرو رفته. مهم نیست دکترها بیخودی شلوغش می کنند.» بعدها فهمیدم یک ترکش بزرگ از سر پوتین به پاهش خورده و از طرف دیگر پوتین بیرون اومده
ارتباط عميق و توسل روحاني معنوي عجيبي به امام زمان عجلالله فرجه داشت. پايش هم كه پس از سه سال حضور در جبهه مجروح شد، خود امام زمان عليه السلام شفايش داد. چهار عمل روي پايش انجام دادند اما دكترها گفته بودند، اصلاً فايدهاي نكرده است
وقتي به من گفتند، خيلي ناراحت شدم، بعد هم هزار تا صلوات نذر کردم از مال دنيا هم دو تا قاليچه بيشتر نداشتم که يکي را نذر خوب شدن پاي محمدرضا کردم محمدرضا رفت جمكران آمد، گفت: مادر، غصه نخور!
رفته بود پيش پزشك براي ويزيت مجدد، که دکتر گفته بود اين پاي ديروزي نيست.
آخرین باری که به مرخصی آمد ا
وایل ماه ربیع بود، برای دوستانش سوغاتی گرفت و شش جعبه شیرینی هم گرفت تا برای جشن میلاد پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) به جبهه ببرد. گفتم: «مادر این همه پول خرج نکن. برای زندگیت پس انداز کن با یک بیت جوابمو داد و گفت: «شما، با خانمان خود بمانید / که ما بی خانمان بودیم و رفتیم»
موقع خداحافظی حالت عجیبی داشت. و گفت: مادر، به خدا می سپارمت
چند روزی از رفتنش نگذشته بود که او را در خواب دیدم. گفتم: «چرا اینقدر زود آمدی؟» گفت: «مادر، عجله دارم. فقط آمدم بگویم که دیگر چشم به راهم نباشید.» صبح که بیدار شدم، نگرن شدم. گفتم نکند علمیاتی انجام شده! شب بعدی هم دوباره همین خواب را دیدم.
دامادم را فرستادم سپاه تا جویای حال محمد رضا شود.
خبری از او نداشتند. مفقود الاثر شده بود
هشت ماه گذشت و همچنان خبری از او نداشتیم تا اینکه چند نفر پاسدار در خانه امدند و آلبومی در دستشان بود
در صفحه ی آخر عکس محمد رضا را دیدم
حالت عجیبی داشت. لبهایش از هم باز شده بود و با حالت عجیبی به خواب رفته بود. گفتم: «مادر به قربان لب تشنۀ اربابت حسین. آیا کسی به تو آب داده با تشنه شهید شدی؟
به ما گفتند محمد رضا به اسارت دشمن در آمده و در اردوگاه موصل بعد از ده روز اسارت به شهادت می رسد و جنازۀ او در قبرستان الکُخ حد فاصل دو شهر سامراء و کاظمین دفن می شود
یکی از دوستانش که پس از جنگ آزاد شد به منزل ما آمد و گفت مقداری آب لب تاقچه گذاشته بودند. خودش را روی زمین می کشید تا اب بنوشد اما در میان راه به شهادت رسید. آخرین جمله ای که بر زبان جاری کرد این بود: «فدای لب تشنه ات یا ابا عبدالله»
وقتی به کربلا رفتم آقا سید الشهداء (علیه السلام) را به جوان رعنایش علی اکبر قسم دادم تا فرزندم را به من برگرداند.
دو سال گذشت و خبری نشد. یک روز اعلام کردند که ۵۷۰ شهید را به کشور آوردند. با خود گفتم: «یعنی می شود بچۀ من هم در میان همین ها باشد؟»
در همین فکر بودم که زنگ خانه را زدند. گفتم: «کیه؟». گفتند: «منزل شهید محمد رضا شفیعی!» با عجله در را باز کردم و گفتم: «محمدرضای مرا آوردید؟». گفتند: «مگر به شما خبر دادند؟»
گفتم: «سه چهار شب پیش خواب پدرش را دیدم. یک قفس سبز با یک قناری سبز در دست داشت. به من گفت: مژده می دهم که بعد از شانزده سال، مسافر کربلا در راه است.»
آن برادر سپاهی گفت: حالا من هم به شما مژده می دهم که بعد از شانزده سال جنازۀ محمدرضا شفیعی را آوردند. ولی پسر شما با بقیه فرق دارد.
گفتم: «یعنی چی؟! چه فرقی؟»
گفت: «تفاوتش اینه که بعد از شانزده سال، جنازۀ او همچنان سالم مانده و هیچ تغییری نکرده. الآن هم در سردخانۀ بهشت معصومه است. اگر می خواهید او را ببینید فردا صبح بیایید تا قبل از تشییع، جنازۀ او را ببیبنید».
وارد سرد خانه شدم. قدم هایم سست شده بود و توان حرکت نداشتم. نفسم بند آمده بود و حالت عجیبی به من دست داده بود. بالأخره او را دیدم. نورانی و معطر بود. موهای سر و صورتش تکان نخورده بود. چشمهایش هنور با من حرف می زد.
بعثی ها وقتی دیده بودند جنازه سالم است، #سه_ماه او را زیر آفتاب گذاشته بودند، اما تغییر نکرده بود بعد #نوعی_پودر روی بدنش ریخته بودند تا بدنش متلاشی شود، اما باز هم اثر نکرده بود.
بعد گفتند: هنگام مبادلۀ شهدا، سرباز عراقی با تحویل دادن جنازۀ محمد رضا گریه می کرد و صدام ر لعنت می کرد که چه انسان هایی را به شهادت رسانده!
دو رکعت نماز شکر خواندم و آمادۀ تشییع جنازه شدم
وقتی مردم قم از سالم بودن پیکر محمد رضا خبر دار شدند، چه قیامتی بر پا کردند. مصلای قدس جای سوزن انداختن نبود. باورم نمیشد بعد از شانزده سال چنین تشییع جنازۀ باشکوهی صورت گیرد.
با وجود درد پایی که داشتم، خودم وارد قبر شدم. بچه ام را بغل گرفتم و داخل قبر گذاشتم. عده ای گریه می کردند. عده ای سینه می زدند و خلاصه غوغایی شده بود و خودم با دستان خودم محمدرضا را دفن کردم
یکی از همرزمان محمد رضا بالای قبر می گفت:
من می دانم چرا محمد رضا بعد از شانزده سال سالم برگشته.
نماز شبش ترک نمیشد
دائم الوضو بود.
زیارت عاشورا می خواند
غسل جمعه اش هم ترک نمیشد.
هر وقت در مجلس روضه شرکت می کرد و گریه می کرد، به جای آن که همانند بقیه اشکاهایش را با چفیه پاک کند، اشک های خود را به بدنش می مالید
دانلود آهنگ جدید امیر عشقی بنام پلاک تو.mp3
3.23M
❤️ پلاک تو
🎤 خواننده 👈 امیر عشقی
https://eitaa.com/zandahlm1357
ام البنین مادر حضرت عباس (ع)
فاطمه بنت حزّام مشهور به امالبنین، از همسران امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب (ع) و از شخصیتهای محترم در میان شیعیان است. او مادر حضرت عباس(ع)و سه پسر دیگر بهنامهای عبدالله، جعفر و عثمان است که هر چهار تن در روز عاشورا به شهادت رسیدند.
در این مقاله خواهید خواند:
ازدواج با حضرت علی (ع)ام البنین بعد از واقعه کربلاسوگواری ام البنین برای فرزندان
فاطمه بنت حزّام مشهور به امالبنین است از آنجا که او مادر چهار پسر بود، به امالبنین مشهور شد. پس از شهادت امام حسین(ع)امالبنین برای آن حضرت و فرزندانش سوگواری میکرد بهطوری که دشمنان اهلبیت نیز با ایشان همنوا میشدند. در نگاه شیعیان مقدم کردن امالبنین، امام حسین(ع) را بر فرزندان خود در عزاداری و ادبش نسبت به فرزندان فاطمه زهرا(س) نشان از مقام بالای معرفت دینی او دارد. مدفن امالبنین در حرم بقیع زیارتگاه شیعیان است
قبر حضرت ام البنین (علیها السلام) در حرم بقیع
پدر امالبنین ابوالمجْل حزّام بن خالد، از قبیله بنی کلاب [۱] و مادرش لیلی یا ثمامه دختر سهیل بن عامر بن مالک است.[۲]
در مورد تاریخ دقیق ولادت حضرت امالبنین اطلاعی در دست نیست و تاریخنگاران سال ولادت او را ثبت نکردهاند، ولی یادآور شدهاند که تولد پسر بزرگ ایشان، حضرت ابوالفضل علیهالسلام، در سال ۲۶ ق اتفاق افتاده است.
برخی از تاریخنگاران زمان ولادت ایشان را در حدود پنج سال پس از هجرت تخمین میزنند.
از تاریخ وفات امالبنین اطلاع دقیقی در دست نیست. معروف است که روز ۱۳ جمادی الثانی سالروز رحلت او است. پیکر او دربقیع، در جوار امام حسن مجتبی(ع) و فاطمه بنت اسد (ع) و دیگر شخصیتهای مدفون در آنجا مدفون است.
ازدواج با حضرت علی (ع)
روایت است که پس از وفات حضرت فاطمه (ع) در ۱۱ ق، امام علی (ع) با برادرش عقیل که در نسب شناسی عرب شهره بود، درباره انتخاب همسری که اصیل باشد و فرزندانی دلیر و جنگاور بیاورد، مشورت کرد و عقیل، فاطمه بنت حزام بن خالد را پیشنهاد کرد و گفت در میان عرب دلیرتر از مردان بنی کلاب دیده نشدهاند و علی (ع) با او ازدواج کرد.[۳]
روز اولی که امالبنین (ع) پا در خانه علی علیهالسلام گذاشت، حسن و حسین (ع) مریض بوده و در بستر افتاده بودند. عروس تازه ابوطالب، بهمحض آنکه وارد خانه شد، خود را به بالین آن دو عزیز عالم وجود رسانید و هم چون مادری مهربان به دلجویی و پرستاری آنان پرداخت.
فاطمه کلابیه، بعد از گذشت مدتی از زندگی مشترک با علی (ع)، به امیرالمؤمنین پیشنهاد کرد که به جای «فاطمه» که اسم قبلی و اصلی وی بوده، او را امالبنین صدا زند تا فرزندان حضرت زهرا (ع) از ذکر نام اصلی او توسط پدرشان، به یاد مادر خویش، فاطمه زهرا (ع) نیفتند و در نتیجه، خاطرات گذشته، در ذهن آنها تداعی نگردد و رنج بیمادری آنها را آزار ندهد.
ثمرۀ این ازدواج ۴ پسر به نامهای عباس، عبدالله، جعفر و عثمان بود. این ۴ تن به شجاعت و دلیری مشهور بودند و از این رو فاطمه را امالبنین [= مادر پسران] نامیدند. هر چهار فرزند امالبنین در کربلا در کنار برادر و پیشوای خود امام حسین (ع) به شهادت رسیدند.[۴]
امالبنین بعد از واقعه کربلا
امالبنین در واقعه کربلا حضور نداشت، اما هنگامی که کاروان اسرای کربلا وارد مدینه میشد، شخصی خبر شهادت فرزندانش را به ایشان داد ولی ایشان گفت: از حسین (ع) برایم بگویید. امالبنین وقتی شنید ۴ فرزندش همراه امام حسین (ع) کشتهشدهاند، گفت: ایکاش فرزندانم و تمامی آنچه در زمین است فدای حسین میشد و او زنده میماند. این سخن او را دلیل اخلاص کامل او به اهلبیت و امام حسین (ع) دانستهاند.
آوردهاند که حضرت زینب (س) پس از ورود به مدینه به دیدار امالبنین رفت و شهادت فرزندان ایشان را به او تعزیت گفت[۵] و این از جایگاه بلند امالبنین حکایت دارد.
سوگواری امالبنین برای فرزندان
پس از خبر شهادت فرزندان امالبنین، ایشان هرروز با نوهاش عبیدالله (فرزند عباس) به قبرستان بقیع میرفت و در آنجا اشعاری که خود سروده بود، میخواند و دردمندانه مینالید و میگریست. اهل مدینه گرد ایشان جمع میشدند و با او در گریستن همنوا میشدند. حتی گفتهاند مروان بن حکم نیز با آنان همراه میشد و میگریست.[۶] ایشان در رثای حضرت عباس (ع) این اشعار را سروده بودند و میخواندند:
یا من رَاَی العباس کرّ علی جماهیر النقد
و وراه من ابـنـاء حیدر کل لیث ذی لبد
https://eitaa.com/zandahlm1357
5_6107153112173117462.mp3
2.71M
❤️ علمدار
❤️ تقدیم به حضرت عباس و #حضرت_ام_البنین
🎹 صادق آهنگران
https://eitaa.com/zandahlm1357