eitaa logo
زنگ دانایی
1.4هزار دنبال‌کننده
330 عکس
377 ویدیو
32 فایل
سلام به کانال 🔔زنگ دانایی💡 خوش آمدید. ارتباط با ادمین کانال 👇👇 @ admin_zange_danaei
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 🕌پیاده تا بهشت 🏴 🔷 🔔کانال زنگ دانایی👇 🔶➖➖➖➖➖ @zange_danaei ➖➖➖➖➖🔶
زنگ دانایی
📖 #داستان 🕌پیاده تا بهشت 🏴 #اربعین_حسینی 🔷 #زنگ_آشنایی_با_معصومین 🔔کانال زنگ دانایی👇 🔶➖➖➖➖➖ @zang
📖 🕌پیاده تا بهشت 👤اسم من علیرضا است و شش سال دارم . پدر من هر سال ماه صفر که می شود ، با کاروان و پای پیاده به کربلا می رود.پدر همیشه از خاطرات خوبشان برای ما تعریف می کند.. 🕌او می گفت در مسیر ، همه ، چه بزرگ چه کوچک ، با شوق به سمت کربلا راه می روند . آن ها زیر لب یا بلند ، برای امام حسین علیه السلام ، نوحه و شعر می خوانند و حال خوبی دارند . می گفت آن جا خیلی ها حتی بچه های کوچک ، مثلا با تعارف آب ، به زائران خدمت می کنند . در روز اربعین هم همه کنار حرم امام حسین (ع) عزاداری می کنند و از رسیدن به کربلا خوش حال اند . من خیلی دلم می خواست با آن ها به این سفر بروم . 👥امسال خانم جان که پایش هم خیلی درد می کند ، با اصرار از پدر خواست او را همراه خود به کربلا ببرد . پدر می گفت : این سفر برایتان سخت است. 🔶اما خانم جان بیشتر اصرار می کرد . بالاخره پدر حرف او را قبول کرد . همسایه مان وقتی خبر را شنید ، ویلچر خود را برای خانم جان آورد تا در مسیر ، راحت باشد . مادرم هم از پدر خواست این بار همه با هم به این سفر برویم تا خانم جان کمتر خسته شود و احساس تنهایی نکند . این طور شد که پیاده روی امسال پدر به سمت کربلا ، به سفری خانوادگی تبدیل شد . حالا من خیلی خوشحالم . خانم جان می گوید می توانم وقتی خسته شدم کنار خودش روی ویلچر بنشینم . من هم قول داده ام کمکش باشم و مثلا برایش در لیوان ، آب بریزم تا قرص هایش را بخورد. 📿من فکر می کنم این سفر،سفرخیلی خوب و جالبی هست. برای همین دارم برای روز حرکتمان لحظه شماری می کنم. 🏴 🔷 🔔کانال زنگ دانایی👇 🔶➖➖➖➖➖ @zange_danaei ➖➖➖➖➖🔶
🌷 📖 👤 نوجوان و وقتی می بیند خانه همسایه آتش گرفته و چند نفر هنوز در آتش هستند، قبل از رسیدن نیروهای آتش نشانی وارد خانه می شود و انها را نجات می دهد. 🚑علی در این حادثه دچار سوختگی شدید می شود و به این خاطر او را به بیمارستان می برند، ◼️اما چند روز بعد از این حادثه یعنی روز جمعه، علی بخاطر سوختگی شدید به سمت آسمان پر کشید و نام خود را برای همیشه جاودانه کرد. 🌺 دوستان خوبم یکی از کارهایی که در دین عزیزمان اسلام سفارش به آن شده، و است چه خوبه ما هم این ویژگی زیبا را داشته باشیم راستی خوبه که بدونیم یاران علیه السلام اهل و هستند. 🔔کانال زنگ دانایی👇 🔶➖➖➖➖➖ @zange_danaei ➖➖➖➖➖🔶
📖 👦👧مینا و جواد بعد از کلی ⚽️بازی کردن و ریخت‌وپاش خانه🏡، جلوی تلویزیون📺 لم داده بودند و کارتون تماشا می‌کردند. آن‌قدر محو تماشای تلویزیون بودند که متوجه ورود 🧕مادر به خانه نشدند. 🧕مادر که از شلوغی و به‌هم‌ریختگی خانه خشکش زده بود😥، صدایش را بلند کرد و گفت: بارک الله مینا! 🤭 آفرین جواد!! 😕 وقتی می‌رفتم بیرون، خانه دسته‌گل بود✨، ولی حالا ..... 👦👧مینا و جواد که تازه به اشتباهشان پی برده بودند، سریع بلند شدند و از مادر🧕 معذرت‌خواهی کردند و گفتند: مادرجان، ما اشتباه کردیم ،حالا بفرمایید چه کار کنیم؟ ادامه داستان در👇 🔔کانال زنگ دانایی👇 🔶➖➖➖➖➖ @zange_danaei ➖➖➖➖➖🔶
فراموش کردی... 🤔 در چوبی را هل داد. در باز شد. وارد حیاط شد. بز سیاه که زیر درخت انجیر بسته شده بود، با دیدن او مع مع کرد. «ابامُهزَّم لبخند زد و جلو رفت. دوتا گوش بز را توی دستهایش گرفت. گوشهای بلند بز، مثل دو تکه ی نمد بود، سلام بر خوشگل گوش نمدی ام! مثل این که گرسنه ای، آره؟ بعد رفت مقداری علف از کنار انباری حیاط برداشت و جلوی بز گذاشت. مادرش در خانه را باز کرد. کوزه ی آب را از گوشه ی ایوان برداشت. نگاهی به پسرش ابومُهزَّم کرد. ابومُهزَّم سلام کرد. مادر با اخم، آهسته لبش جنبید. از دست پسرش ناراحت بود و رفت توی خانه. ابومُهزَّم نگاهی به شاخه های درخت انجیر کرد. انجيرها هنوز سبز بودند. آن وقت از پله ها بالا رفت. کم کم داشت هوا تاریک می شد. مادر چراغ را روشن کرد. بعد رفت توی ظرف بزرگ گلی، مقداری آرد و آب ریخت و جلوی چراغ نشست. ابومُهزَّم کتاب را از زیر لباسش بیرون آورد و روی تاقچه ی گلی گذاشت. آرام آمد کنار مادر نشست. نگاهی به مادر کرد. هنوز اخمهایش توی هم بود: «سلام مادرجان!» 😍 و سرش را جلو برد و صورت مادر را بوسید. مادر با اخم گفت: «خودت را لوس نکن!» بعد صورتش را به طرف دیگر گرفت، تا لبخندش را پسرش نبیند. مادرجان ببخشید! از کار صبحم معذرت می خواهم و دوباره مادر را بوسید.😘 رفتارت درست نبود؛ آن هم جلوی دیگران! صبح سر موضوعی عصبانی شده بود و بر سر مادرش فریاد کشیده بود. بعد متوجه خدمت کار دم در شد. خدمت کار امام صادق علیه السلام بود. پیغامی برایش آورده بود. ابومُهزَّم گفت: «می دانم مادر! اشتباه کردم. 😔 ...👇
Project_10-25_SD.mp3
3.58M
📖 شهادت (شهید محمد حسین فهمیده) 🌷 🔔کانال زنگ دانایی👇 🔶➖➖➖➖➖ @zange_danaei ➖➖➖➖➖🔶
هدایت شده از زنگ دانایی
Project_10-25_SD.mp3
3.58M
📖 شهادت (شهید محمد حسین فهمیده) 🌷 🔔کانال زنگ دانایی👇 🔶➖➖➖➖➖ @zange_danaei ➖➖➖➖➖🔶
✨انسان فروتن کودک گفت: پدرجان کجا می خواهی بروی؟ من هم دوست دارم با تو بیایم. پدر تسبیح📿 سرخ رنگش را در دست جابه جا کرد. نگاهی به کودک و بعد نگاهی به همسرش کرد. همسرش گفت: اگر اشکالی ندارد، او را با خودت ببر، تنهایی توی این خانه، حوصله اش سر می رود😩 توی این هوای گرم هم که نمی تواند برود کوچه بازی کند! پدر گفت: باشد. برو زود لباست را عوض کن! کودک با کمک مادرش، لباس تازه ای پوشید و همراه پدر از خانه بیرون آمد. هوا گرم بود. کنار کوچه پیرمردی داشت هندوانه🍉 می فروخت. هندوانه ها روی گاری بود. هندوانه فروش فریاد می زد: آهای! هندوانه های خوشمزه و شیرین... بیا و ببر!😋هم خودت بخور، هم غازت...کودک خندید. پدر به هندوانه فروش سلام کرد. کودک گفت: بابا! مگر غاز🦆هم هندوانه می خورد؟ پدر گفت: منظورش پوست و دانه های هندوانه است. پوست هندوانه را تکه تکه می کنند و جلوی غاز و اردک می ریزند. حتی اسب و گاو و الاغ هم پوست هندوانه می خورند. سر پیچ کوچه، آقایی داشت می آمد. پدر فوری سلام کرد. پدر همین طور، هر کس را در راه می دید، فوری سلام می کرد. حتی به نوجوانی که روی پله، دم در خانه اش نشسته بود، سلام کرد؛ کودک خیلی تعجب کرد. تا آن موقع فکر می کرد آدم باید فقط به بزرگتر از خودش سلام کند🤔 پدر سرانجام کنار خانه ای ایستاد. در خانه باز بود. آن خانه، خانه ی دوستش بود که تازه از حج🕋برگشته بود و مردم برای دیدن او به خانه اش می رفتند، کودک همراه پدرش وارد خانه شد و به اتاق مهمان ها رفتند. اتاق شلوغ بود، پدر به همه سلام کرد✋ دوستش حاج احمد را بوسید😚و زیارت قبول گفت. کودک هم دوست پدرش را بوسید👇
📖 🏰(داستان پناهگاه محکم) ❓آیا می‌دانید مهم‌ترین مسأله در دین اسلام چیست؟ 🤲همان چیزی که هر روز توی نمازها وقتی سورۀ حمد را می‌خوانیم به آن توجه می‌کنیم! ✅همان چیزی که در اصول دین رتبۀ اول را دارد! 📖همان چیزی که قرآن بارها و بارها از آن سخن گفته است! 🕌همان چیزی که امام هشتم، در سفر تاریخی خود به مردم نیشابور گفتند. 🕊عجب سفری بود! به نیشابور که رسیدیم، غلغله بود. من که با دیدن آن همه جمعیت ترسیدم و🕊 پرواز کردم و روی شاخۀ🌳 درختی نشستم. 👥مردم نیشابور خیلی امام رضا (علیه السلام) را دوست داشتند. وقتی کاروان امام می‌خواست آن جا را ترک کند، هزاران نفر دور شترها🐪 را گرفته بودند، من روی سر جمعیت🕊 پرواز می‌کردم که یک دفعه دیدم همه ساکت شدند. تعجب کردم و روی پشت بام🏠 خانه‌ای نشستم. معلوم شد که مردم از امام خواسته‌اند که برای آنها صحبت کند. حضرت نگاهی مهربان به تمام مردم کرد و گفت: 🌸«خداوند بزرگ فرمود: توحید و یکتاپرستی پناهگاه محکم من است و هرکس وارد این پناهگاه شود، از عذاب دور خواهد ماند!»🌸 خیلی‌ها این جملۀ باارزش را یادداشت کردند. دوباره صدای دلنشین امام در فضا پیچید که فرمود: 👈🌹«وارد شدن به این پناهگاه محکم شرطهایی دارد که من یکی از آن شرطها هستم!»🌹 جمعیت تکانی خورد و همه فهمیدند که هرکس ولایت امام رضا (علیه السلام) را نداشته باشد، روز قیامت گرفتار خواهد بود!❌⛔️ بغ بغویی کردم و خوشحال شدم که از دوستان امام رضا (علیه السلام) هستم و ایشان را صاحب اختیار خودم می‌دانم. 🔷 🔔کانال زنگ دانایی👇 🔶➖➖➖➖➖ @zange_danaei ➖➖➖➖➖🔶
@zange_danaeiشاهزاده اسیر.pdf
1.44M
مهدی یاوران عزیز: برای امروز یک کتاب زیبا داریم که امیدوارم از مطالعه داستان های این کتاب لذت ببرید. 📚 (این کتاب در رابطه با مادر علیه السلام است.) 🔔کانال زنگ دانایی👇 🔶➖➖➖➖➖ @zange_danaei ➖➖➖➖➖🔶
📖 (مثل پدر) 👦محمدحسین منتظر سردار سلیمانی بود چون شنیده بود که قرار است حاج قاسم به 🏡منزل یکی از 🌷شهدای مدافع حرم🕌 در محله آن‌ها بیاید،او لحظه‌شماری می کرد تا سردار را ببیند، بالاخره 🚖ماشین سردار سلیمانی وارد محله آنها شد، محمدحسین با شوق و اشتیاق 🤩فراوان به سمت 🚖ماشین رفت و با حاج قاسم سلام 🤝و احوال‌پرسی کرد. سردار دلها💝 با لبخندی زیبا جواب سلام و احوال‌پرسی های او را داد و بعد از چند لحظه ماشین به سمت منزل 🌷شهید مدافع حرم حرکت کرد. بعد از ⏰ساعتی حاج‌قاسم ،همراه دوستانش از 🏡خانه شهید مدافع حرم خارج شدند. محمدحسین با شوق به سمت او 👦دوید و از حاج قاسم پرسید: شما فقط منزل شهدای مدافع حرم می‌روید؟🤔 حاج‌قاسم پاسخ داد: نه من 🏡منزل دیگر شهدا هم می‌روم. محمدحسین با 🤩خوشحالی گفت: 🧕مادر من هم فرزند 🌷شهید است، به منزل ما هم می‌آیید؟ سردار گفت: بله 🏡خانه ی شما کجاست؟ 👦محمدحسین این خبر را با هیجان زیاد به مادرش گفت. 🧕مادر از شنیدن این خبر بسیار خوشحال شد و اشک شوق در چشمانش حلقه زد و انگار کل دنیا🌏 را به او داده بودند. صدای🔔 زنگ در آمد. مادر 🚪در را باز کرد حاج‌قاسم سلام کرد و پرسید این‌جا منزل دختر شهید است مادر جواب داد: سلام سردار ، بله بفرمایید. حاج‌قاسم وارد🏡 خانه شد، محمدحسین و برادرش هم در کنار سردار نشسته بودند، مادر هنوز باورش نمی‌شد که سردار دل‌ها در خانه‌ی آن‌ها است و با خودش می‌گفت بعد از 33 سال احساس می‌کنم پدر شهیدم به خانه ما آمده است. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 (برگرفته شده از کتاب: مهدی یاوران) 🌷 تا سالروز شهادت 8⃣ روز دیگر 🔔کانال زنگ دانایی👇 🔶➖➖➖➖➖ @zange_danaei ➖➖➖➖➖🔶
📖 👤سردار سلیمانی که خبردار شد در خوزستان🌊 سیل آمده فوراً خودش را به همراه دوستانش👥 به خوزستان رساند و از مردم استان‌های دیگر به‌ویژه از خادمان هیئت‌های مذهبی🕌 که در ایام اربعین حسینی در مسیر کربلا موکب داشتند، دعوت کرد تا برای خدمت‌رسانی و کمک به سیل‌زدگان🌊 به این استان بیایند. خیلی‌ها باورشان نمی‌شد که سردار سلیمانی فرمانده سپاه قدس به ‌همراه دوست و یار همیشگی خود، ابومهدی المهندس برای کمک‌رسانی به مناطق سیل‌زده آمده. 👥👥 مردم دور حاج‌قاسم جمع شده بودند و به ایشان و همراهان او خوش‌آمد می‌گفتند🙌 و دیگری با صدای بلند 🗣برای حاج‌قاسم شعر زیبا می‌خواند حاج‌قاسم در این هنگام گفت: ( سپاه بسیج نیروهای مسلح و دیگران هیچ‌کس ، هیچ منتی بر این مردم ندارد و این‌که آدم واقعاً می‌آید بین این مردم از این ها روحیه می‌گیرد) 🛠⚙ کارها تقسیم شد برخی غذا می‌پختند🍜 و بین مردم تقسیم می‌ نمودند، برخی دیگر خانه‌های آسیب‌دیده🏚 را تعمیر می‌کردند و برخی هم وسایل خراب‌شده را مشکلش را برطرف می‌ساختند. حاج‌قاسم هم در کنار ما علاوه‌بر نظارت دقیقی که بر کارها داشت ، اگر درجایی می دید که نیاز به کمک هست خودش وارد میدان عمل می‌شد و به انجام هر چه بهتر آن کار کمک می کرد. 📻 خبر حضور افراد مختلف به‌ویژه موکب داران اربعین حسینی در خوزستان که به مقام معظم رهبری رسید ایشان بسیار خوشحال شدند و فرمودند : 🌸(خوشحالم که موکب‌ها به کمک مردم سیل‌زده رفتند)🌸 🌷 13 دی سالروز شهادت 🔔کانال زنگ دانایی👇 🔶➖➖➖➖➖ @zange_danaei ➖➖➖➖➖🔶
📖 (مثل پدر) 👦محمدحسین منتظر سردار سلیمانی بود چون شنیده بود که قرار است حاج قاسم به 🏡منزل یکی از 🌷شهدای مدافع حرم🕌 در محله آن‌ها بیاید،او لحظه‌شماری می کرد تا سردار را ببیند، بالاخره 🚖ماشین سردار سلیمانی وارد محله آنها شد، محمدحسین با شوق و اشتیاق 🤩فراوان به سمت 🚖ماشین رفت و با حاج قاسم سلام 🤝و احوال‌پرسی کرد. سردار دلها💝 با لبخندی زیبا جواب سلام و احوال‌پرسی های او را داد و بعد از چند لحظه ماشین به سمت منزل 🌷شهید مدافع حرم حرکت کرد. بعد از ⏰ساعتی حاج‌قاسم ،همراه دوستانش از 🏡خانه شهید مدافع حرم خارج شدند. محمدحسین با شوق به سمت او 👦دوید و از حاج قاسم پرسید: شما فقط منزل شهدای مدافع حرم می‌روید؟🤔 حاج‌قاسم پاسخ داد: نه من 🏡منزل دیگر شهدا هم می‌روم. محمدحسین با 🤩خوشحالی گفت: 🧕مادر من هم فرزند 🌷شهید است، به منزل ما هم می‌آیید؟ سردار گفت: بله 🏡خانه ی شما کجاست؟ 👦محمدحسین این خبر را با هیجان زیاد به مادرش گفت. 🧕مادر از شنیدن این خبر بسیار خوشحال شد و اشک شوق در چشمانش حلقه زد و انگار کل دنیا🌏 را به او داده بودند. صدای🔔 زنگ در آمد. مادر 🚪در را باز کرد حاج‌قاسم سلام کرد و پرسید این‌جا منزل دختر شهید است مادر جواب داد: سلام سردار ، بله بفرمایید. حاج‌قاسم وارد🏡 خانه شد، محمدحسین و برادرش هم در کنار سردار نشسته بودند، مادر هنوز باورش نمی‌شد که سردار دل‌ها در خانه‌ی آن‌ها است و با خودش می‌گفت بعد از 33 سال احساس می‌کنم پدر شهیدم به خانه ما آمده است. (س) 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 (برگرفته شده از کتاب: مهدی یاوران) 🔔کانال زنگ دانایی👇 🔶➖➖➖➖➖ @zange_danaei ➖➖➖➖➖🔶
✨صدقه_۱✨ کنار کوچه، زیر یک درخت🌴 بساطش را پهن کرد. النگوها را در یک ردیف کنار هم چید و شانه ها را در یک ردیف دیگر، زنگوله های بزرگ و کوچک را در ردیف پایین تر قرار داد. چند تسبیح و گردن بند رنگی📿 را روی شاخه های پایین درخت🌴 آویزان کرد. روی یک جعبه، انگشترها💍را چید و روی جعبه ی دیگر خرمهره های سبز و فیروزه ای را. روی انگشترها، النگوها و خرمهره ها دستمال کشید. وقتی کارش تمام شد، روی چهارپایه کنار بساطش نشست👌 پیرمرد هر روز کارش همین بود. بعد یک تکه نان شیرین🥐از بقچه اش بیرون کشید و شروع کرد به خوردن. گنجشکها🐦 روی درخت، انگار تازه از خواب بیدار شده بودند و با هم جیک جیک می کردند. پیرمرد👴 جیک جیک شان را خیلی دوست داشت. نگاهی به گنجشک های روی درخت کرد و مثل هر روز با صدای بلند گفت: «سلام دوستان کوچولوی من !»🤗 در همین موقع، نگاهش به ته کوچه افتاد. یک نفر داشت به سویش می آمد، شناختش، او امام ✨سجاد علیه السلام بود.... ...👇
1_1584620380.pdf
8.48M
🌸کتاب pdf 🌸 ویژه‌نامه «کبوتران حرم رحلت امام خمینی 🌸آشنایی کودکان با شخصیت امام خمینی با شعر و داستان و سرگرمی
nikoonikan-book2.pdf
2.77M
🎁هدیه گل نرگس 🌸کتاب pdf نیکان عجله دارد 🌺برگرفته از کتاب یکصد و پنجاه درس زندگی حضرت آیت الله مکارم شیرازی مدظله العالی ☘️نیکو و نیکان خواهر و برادر هستند. آنها یک خواهر کوچک هم دارند که اسمش نیکی است. یک روز نیکان تصمیم می گیرد توپ بازی کند، برای همین هم دفتر و کتابش را می بندد و می رود سراغ توپش؛ اما آنقدر عجله می کند که ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴 🌴داستان زیبای خدمتگذار قسمت اول 📌این داستان ادامه دارد.... 🏴🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴 ✨کانال زنگ دانایی ✨ ╭━═━⊰🏴🌴🏴⊱━═━╮ @zange_danaei ╰━═━⊰🏴🌴🏴⊱━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴 🌴داستان زیبای خدمتگذار قسمت دوم 📌این داستان ادامه دارد.... 🏴🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴 ✨کانال زنگ دانایی ✨ ╭━═━⊰🏴🌴🏴⊱━═━╮ @zange_danaei ╰━═━⊰🏴🌴🏴⊱━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴 🌴داستان زیبای خدمتگذار قسمت سوم 📌این داستان ادامه دارد.... 🏴🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴 ✨کانال زنگ دانایی ✨ ╭━═━⊰🏴🌴🏴⊱━═━╮ @zange_danaei ╰━═━⊰🏴🌴🏴⊱━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴 🌴داستان زیبای خدمتگذار قسمت چهارم 🏴🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴 ✨کانال زنگ دانایی ✨ ╭━═━⊰🏴🌴🏴⊱━═━╮ @zange_danaei ╰━═━⊰🏴🌴🏴⊱━═━╯
🏴🌷🏴🌷🏴🌷🏴🌷🏴 داستان امامان برای کودکان ( داستان کودکانه درباره امام زمان ) در زمانهای خیلی پیش که امام یازدهم(ع) ما زندگی می­کرد،پسر کوچکی در خانه داشت که اسمش مهدی بود. امام(ع) و پسرش دشمنانی داشتند،دشمنان امام (ع) خلفای عباسی بودند،آنها تصمیم گرفته بودند که این کودک را از بین ببرند و همه جا سراغ او را می­گرفتند. به جز تعدادی از نزدیکان امام(ع) ، کس دیگری از محل زندگی ایشان اطلاعی نداشت. روزی عده ای از نزدیکان امام حسن عسکری(ع) از او خواهش کردندکه جانشین و امام بعد از خود را معرفی کند. امام(ع) هم برای اینکه امام دوازدهم (عج) را به اطرافیان نشان دهد و بشناساند به تقاضای آنها پاسخ داد و دستور داد تا فرزند خود مهدی (عج) را که تا آن زمان کمتر کسی او را دیده بود در مجلسی حاضر کردند و مردم او را دیدند. آنها بسیار خوشحال شدند ،زیرا با امام دوازدهم خود که در آن روزها پسر بچه کوچکی بود آشنا شدند. وقتی که امام یازدهم(ع) را به شهادت رساندند، یکی از نزدیکان که می­دانست خیلی از مردم از وجود حضرت مهدی (عج) خبر ندارند از این وضعیت سوء استفاده کرد و گفت که من کسی هستم که بعد از امام یازدهم امام شیعیان خواهم بود، وقتی مردم امام (ع) را برای تدفین بردند ، همان شخص جلو آمد و خواست بر امام حسن عسکری (ع ) نماز بخواند و به این وسیله خود را جانشین او و امام دوازدهم معرفی نماید. در این موقع مردم متوجه شدند که ناگهان کودکی جمعیت را کنار زد و جلو آمد و آن مرد را نیز از کنار پدر شهید خود (یعنی از امام حسن عسکری ع ) دور کرد و بر پدر خویش نماز خواند و خود را پسر امام حسن عسکری (ع) معرفی کرد. این خبر به گوش خلیفه رسید و مطلع شد که پسر امام حسن عسکری (ع) زنده است! تصمیم گرفت هر طور شده او را از میان بردارد. ولی خدا می خواست حضرت مهدی (عج) زنده بماند، از این رو از نظرها غایب شد تا روزی که خداوند مصلحت بداند ظهور کند و دنیا را پر از عدل و داد کند. 📌مامان ها و بزرگ‌ترهای فهیم و دلسوز با بیان کودکانه و فراز و نشیب دادن به مطالب ،داستان را برای کودک جذاب کنید.
🏴🌼🏴🌼🏴🌼🏴🌼 در زمانهای خیلی پیش که امام یازدهم(ع)ما زندگی ‌می­کرد،پسر کوچکی در خانه داشت که اسمش مهدی بود.امام(ع) و پسرش دشمنانی داشتند، آنها تصمیم گرفته بودند که این کودک را از بین ببرند و همه جا سراغ او را می­گرفتند.به جز تعدادی از نزدیکان امام(ع)،کس دیگری از محل زندگی ایشان اطلاعی نداشت. وقتی که امام یازدهم(ع) فوت کرد،یکی از نزدیکان که می­دانست خیلی از مردم از وجود حضرت مهدی(عج) خبر ندارند از این وضعیت استفاده کرد و گفت که من کسی هستم که بعد از امام یازدهم امام شیعیان خواهم بود،وقتی مردم جنازه امام(ع)را برای تدفین به قبرستان بردند ، همان شخص جلو آمد و خواست بر جنازه امام حسن عسکری(ع )نماز بخواند و به این وسیله خود را جانشین او و امام دوازدهم معرفی نماید. در این موقع مردم متوجه شدند که ناگهان کودکی جمعیت را کنار زد و جلو آمد و آن مرد را نیز از کنار جنازه پدر خود دور کرد و بر جنازه پدر خویش نماز خواند و خود را پسر امام حسن عسکری(ع)معرفی کرد.این خبر به گوش خلیفه رسید و مطلع شد که پسر امام حسن عسکری(ع)زنده است تصمیم گرفت هر طور شده او را از میان بردارد.ولی خدا می خواست حضرت مهدی (عج)زنده بماند،از این رو از نظرها غایب شد تاروزی که خداوند مصلحت بداند ظهور کند و دنیا را پر از عدل و داد کند. 🏴🌼🏴🌼🏴🌼🏴🌼
35.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان دو سبد میوه... ✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱 مهدی یاوران عزیز این داستان زیبا درباره ی یکی از کارهای اشتباهی است که امام زمانمون رو خیلی ناراحت می‌کنه... باهم ببینیم تا از این کار دوری کنیم. ✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱