eitaa logo
کاردستی ونقاشی وقصه
48.7هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
4.7هزار ویدیو
35 فایل
#نقاشی🎨🖌️ #کاردستی 🐇🐢🐣 🔥انتشار محتوای کانال بدون لینک شرعا حرام هست. لینک کانال بازی: https://eitaa.com/baziikodak ارتباط با مدیر : @Mehromah95 کانال تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/2163999370Cc8e5ed66cc
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸نوبتی بازی کنیم🌸 روزی روزگاری تو یه شهر زیبا و قشنگ فرید همراه پدر و مادرش و مادربزرگش زندگی میکردن. یه روز که فرید صبح با صدای ساعت زنگدار بیدار شد تا بره مدرسه ، از اتاقش رفت بیرون بعد از اینکه دست و صورتش رو شست رفت آشپزخونه تا صبحونه بخوره. مادر و مادربزرگش همراه پدر فرید داشتن صبحونه میخوردن که فرید رفت تو آشپزخونه و بلند سلام کرد. مادر فرید گفت: چیشده پسرم؟ امروز خیلی خوشحالی. فرید پرسید: ینی نمیدونین امروز چه روزیه؟ بابا چشمکی به مادر فرید زد و گفت: بذار یه کم فکر کنم ، اها امروز روز پدره؟ مادر فرید پرسید: نه حتما امروز روزه مادره؟ فرید گفت: نه ، واقعا یادتون رفته امروز تولده منه؟ مادر فرید لبخند زد و گفت: چطور ممکنه ما امروزو فراموش کنیم ، پسرم شما عزیزمایی امروز غروب میخوایم برات جشن تولد بگیریم. پدر فرید گفت: امروز کلی مهمونم دعوت کردیم تا یه جشن خوب بگیریم. الانم ما باید بریم سر کار ولی اول توی کمد رو نگاه کن ، اون جا یه چیز خیلی خوب پیدا میکنی که مال خودته. فرید بعد از اینکه صبحانشو خورد سریع رفت اتاقش و در کمد رو باز کرد و جعبه بزرگی رو دید که کادو شده بود ، اونو بیرون آورد و دید که یه دوچرخه آبی خیلی خوشگل براش خریدن. فرید که خیلی خوشحال شده بود ، مادر و مادربزرگ و پدرش رو بغل کرد و ازشون تشکر کرد ولی دوباره ایستاد و سرش رو پایین انداخت. مادربزرگ پرسید: چی شده فرید؟ فرید گفت: دلم میخواد امروز با دوچرخم بازی کنم ولی الان باید برم مدرسه ، بعد از ظهرم بچه ها میان اینجا نمیتونم بازی کنم. حالا چی کار کنم؟ پدر و مادر فرید گفتن تا مهمونا بیان یه کم فکر کن و یه راهی پیدا کن و با هم رفتن سر کار و فرید هم با مادربزرگش خداحافظی کرد و با سرویس رفت مدرسه. فرید بعد از ظهر که برگشت بعد از اینکه ناهارش رو خورد همراه مادربزرگش خونه رو تزیین کردن. غروب شد و مهمونا کم کم اومدن تا تولد فرید رو جشن بگیرن و هر کدوم یه کادو هم برای فرید آوردن. مادر بزرگ به بچه ها کمک کرد تا صندلی بازی کنن یا با چشم بسته همدیگه رو پیدا کنن ، بعد از اینکه فرید کادوهاش رو باز کرد و از همه تشکر کرد و همه نشستن تا کیک بخورن. مسعود پرسید: برای تولدت از پدر و مادرت چی کادو گرفتی؟ فرید گفت: مامان و بابام یه دوچرخه آبی برام خریدن. مسعود پرسید: ميشه دوچرخت رو بیاری ببینیم؟ فرید رفت و دوچرخش رو آورد و نشون داد و گفت: کاشکی هممون یکی داشتیم تا باهم بازی کنیم. مسعود گفت: میتونیم نوبتی سوار بشیم. مهدی گفت: مثل بازیای دیگه نوبت میزاریم و بازی میکنیم. فرید گفت: خیلی خوبه بریم اجازه بگیریم بریم حیاط با دوچرخه بازی کنیم. بچه ها رفتن از پدر و مادراشون اجازه گرفتن و رفتن حیاط و کلی با هم دوچرخه بازی کردن و به همشون خیلی خوش گذشت. اون شب وقتی مادر فرید اون رو به اتاقش برد تا بخوابه . گفت: پسرم امروز بهت خوش گذشت؟ فرید گفت: بهترین جشن تولدم بود امروز کلی بازی کردیم ، خیلی خوب بود. مادر فرید پرسید: با دوچرخه چی کار کردین؟ فرید جواب داد: نوبتی سوار شدیم و بازی کردیم. مادر فرید پرسید: چطور بود نوبتی بازی کردین؟ فرید گفت: خیلی خوب بود نوبتی سوار دوچرخه میشدیم و به همدیگه کمک میکردیم و بازی میکردیم. مادر فرید گفت: آفرین پسرم کاره خوب اینه که هر وسیله ای که داری با دوستات شریک باشی تا هم خودت بتونی بازی کنی و هم دوستت رو خوشحال کنی و با هم بازی کنین. فرید از مادرش برای تولد تشکر کرد و تصمیم گرفت که هر وسیله ای داره با دوستاش باهم بازی کنن تا به همشون خوش بگذره. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 https://eitaa.com/joinchat/4256891178C4f16d66bd9