eitaa logo
🖤تنهامسیری های زنجان 🇵🇸🖤
925 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
4.4هزار ویدیو
50 فایل
به تنها مسیر آرامش زنجان خوش آمدید.🌼 کپی مطالب با ذکر صلوات برای فرج مولا ، آزاد میباشد.🌱🌱 آیدی ادمین @meraj1_313 لینک کانال با ما همراه باشید👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1759117344C4166aadb31
مشاهده در ایتا
دانلود
: عزیزِ مادرت باش! ✍️ تقریبا ده سال پیش یک هفته‌ای مهمان ما بود در ccu. نارسایی قلبی داشت! آنقدر مهربان و آرام بود که مرکز توجه تمام پرسنل قرار گرفته بود. با اینکه بسیار مورد توجه همه ما بود و بچه‌هایش هم دائماً می‌آمدند و به او سر می‌زدند، هر که می‌آمد از او سراغ «محمدش» را می‌گرفت! محمد روزی چند بار تلفنی با بابا - که حالا عزیزکرده‌ی تمام پرستارها بود - صحبت می‌کرد، اما او دائماً چشم‌انتظار محمد بود. • می‌گفت «محمد» و انگار هزار تا محمد با اشتیاق از دلش بیرون می‌آمد. کم کم داشت برایم جالب می‌شد این محمد چرا اینگونه محل عشق باباست که ... آمد، و پدر چنان در آغوشش کشید که گویی می‌خواهد او را در جانش حل کند. می‌بوییدش و به سینه می‌فشردش... و من می‌دیدم که هر لحظه آرام و آرام‌تر می‌‌شود تا جاییکه دیگر از آن بی‌تابی خبری نبود. • ساعت هفت بود و من برای نوبت داروهایش بالای تختش رفتم، دیدم چشمانش اشکی است، پرسیدم بابا محمد هم که آمد امروز، چرا دلتنگی باز؟ نگاهم کرد و گفت : خدا از این محمدها به تو عطا کند بابا ... • دیدم فرصت مناسبی است از او سؤالم را بپرسم؛ گفتم این محمد چه کرده که جای عاشق و معشوق عوض شده و اینگونه مشتاقش هستید؟ گفت : جان پدر و مادر فرزندانش هستند! روحشان می‌رود برای دردهای آنها، برای بلاها و گرفتاری‌های آنها، نکند جایی گرفتار شوند، جایی اشتباه بروند، جایی بلد نباشند در دوراهی‌های خطرناک مسیرشان را پیدا کنند... • باباجان میدانی؟ وقتی آدم پیر می‌شود دیگر توان ندارد به داد بچه‎‌ها برسدو اینجور وقتها بعضی‌ها می‌شوند «ام ابیها»ی پدر و مادرشان... فرقی نمی‌کند دختر باشند یا پسر! نه فقط درد پدر و مادر را به جان می‌خرند، که برای بقیه بچه‌ها هم مادری می‌کنند و مراقبشان هستند تا گم‌کرده راه نشوند و جایی در تلاطم مشکلات گیر نکنند. محمد من، مادر است انگار برای همه‌ی خانواده. ✘ من شبیه کسی که تازه معنای «ام ابیها» را درک کرده باشد، از کنارش بلند شدم و سراغ بیمار بعدی رفتم اما قلبم همانجا جا مانده بود... بیخود نبود که لقب «ام ابیها» مال بزرگترین بانوی عالم است. کسی که آنقدر وسیع است که می‌تواند برای «حبیب خدا» مادری کند. • با خودم فکر کردم، آیا می‌شود «ام ابیها»ی اهل بیت علیهم‌السلام شد؟ آیا ممکن است کسی «ام ابیها»ی امام زمانش باشد؟ حتماً می‌شود، حتماًااا... کسی که بی‌توقع می‌دود تا دغدغه‌های آنان را به ثمر برساند و در این راه برای تمام فرزندان اهل بیت علیهم‌السلام هم نگران است و هم بقدر وسعش گره از کارشان باز می‌کند! •چه مرد عجیبی بود این بابای عزیزکرده‌ی بخش ما، همه‌ی حرفهایش برایم روزنه‌ای بود به سمت نور... اما این حرفش نورٌ علیٰ نور بود. 🌹@Zanjan_tanhamasir
: فرزندان‌مان را بزرگ تربیت کنیم! ✍️ هنوز یکماه نشده بود که مدرسه‌ها باز شده بودند! درست است که پایه تحصیلی‌اش بالاتر رفته و نیازمند تلاش بیشتری بود، اما تفاوت در میزان درس‌خواندنش با سال گذشته خیلی محسوس بود! • یکهفته‌ بود که هر وقت از سحر بیدار می‌شدم، می‌دیدم چراغ اتاقش روشن است و صدای ضعیفی از اتاقش می‌آید و دارد درس می‌خواند. • چهل دقیقه از اذان صبح گذشت و علیرغم اینکه صدای اذان در خانه پیچید، اما هنوز انگار قصد وضو و نماز نداشت. • دیگر کم کم باید آماده می‌شد برای رفتن به مدرسه که با عجله از اتاق آمد بیرون و نمازش خواند و لباسش را پوشید. آمد بنشیند پشت میز و صبحانه بخورد که دید خبری از صبحانه نیست! • چند تا لقمه دادم دستش و گفتم در راه مدرسه بخور تا گرسنه نمانی! ضدحال بود برایش، عادت داشت هر روز صبحانه‌ی مفصلی باهم بخوریم. • گفت : لقمه چرا مامان؟ من دلم می‌خواست مثل هر روز صبحانه بخوریم، باهم صبحانه بخوریم ... برای همین هم تند تند درس و نمازم را خواندم که به سفره برسم! ✘ گفتم : اتفاقا دیدم که خیلی سرگرم درسی، جوری که حتی صدای اذان را شنیدی و بلند نشدی و باز ادامه دادی... بعد هم به یک نماز تند سرپایی آن‌هم دم‌دمای طلوع اکتفا کردی! • با خودم گفتم : وقتی دخترم اینهمه برایش غذای بخش عقلانی‌اش مهم است که حاضر است غذای روحش را فدای آن کند، دیگر کنار مامان و بابا بودن و دریافت محبتی از این جنس که بالاتر از آن نیست! حتماً برای بودن در کنار ما هم وقت ندارد... • برای همین مثل سفره‌ی نماز که ترجیح دادی ننشینی سر آن و سرپایی لقمه‌ای از آن گرفتی، لقمه‌ی صبحانه‌‌ات را هم سرپایی آماده کردم که فقط گرسنه نمانی. • با غصه نگاه کرد به من و گفت: فکر می‌کردم اگر بهترین دانش‌آموز مدرسه‌مان باشم شما را خوشحال میکنم! • گفتم : حتماً همینطور است، ولی بهترین دانش‌‍‌آموز صرفاً درس‌خوان‌ترین دانش‌آموز نیست! آدم‌ترین دانش‌آموز است! • گفت: آره مامان، قبلاً هم گفته‌اید که تلاش برای هر موفقیتی، نباید مانع تلاش برای آدم بودن ما باشد. من فکر می‌کردم فهمیده‌ام اما امروز فهمیدم که درست نفهمیده بودمش. گفتم: هیچ وقت «خود واقعی و ابدی‌ات» را فدای موفقیت‌هایی که فقط تا همین دنیا با تو می‌آیند نکن. هر چیزی که تو را از خودت، رسیدگی به خودت، و رشد خودت باز بدارد، دشمن توست حتی اگر بالاترین رتبه‌های علمی باشد. اول «خود واقعی» ... بعد «خود»هایی که مال این دنیاست ! مرا بوسید و لقمه‌هایش را گرفت و با نشاطی که حاصل از فهم یک قانون انسانی بود، خانه را ترک کرد. 🌹@Zanjan_tanhamasir
: توکل و اعتماد به خدا با ذکر لا حول و لا قوه الا بالله ✍️ توحید را باید از کودکان آموخت! آنقدر حول ریسمانی بنام « مادر » موحّدند، که اگر در کنارش باشند و هیچ مخلوق دیگری نباشد، تنهایی اسیرشان نمی‌کند! می‌نشینند گوشه‌ای از خانه، همانجا که امتداد نگاهشان، به سایه‌ی مستحکم مادر گره می‌خورد، و فقط همین‌جاست که دیگر برای اجرای بزرگترین نقشه‌های دنیایشان، آماده‌اند! هرجا گره‌ای به کارشان می‌اُفتد، نه می‌ترسند و نه جا می‌زنند؛ رو می‌کنند به مادر ... و با نگاه عجزآلودی، باقیِ کار را ، با یقین بدو می‌سپارند. یقین به اینکه؛ مادر هست و من برای ادامه‌ی راه، تنها نیستم. √ ماجرای همین کودک و مادر است؛ ماجرای ما و خدا ! عَبْدی که آموخته، فقط همان گوشه ای از دنیا را برای بازی انتخاب کند؛ که امتداد نگاهش، سایه‌ی مستحکم خدا را ببیند، هرگز در هیاهوی بازیهای دنیا گم نخواهد شد. دورترها، خطرناکند! و او تا دایره‌ای می‌تواند، به دنیا مشغول شود؛ که چشمانش از دیدنِ حضور دائمی خدا، عاجز نشوند! آنوقت زیر سلطنتِ نگاه چنین خدایی، نه هرگز هراسی به دلش می‌اُفتد و نه از گشودنِ گره‌های مداومی که به کارش می‌اُفتند ناتوان می‌شود! هرجا به بن‌بستی رسید، چشمانش می‌دود دنبال سایه‌ی مستدامِ خدا که بر وجودش حاکمیت می‌کند و با نگاهی عجزآلود که بوی یقین مید‌هد، باقیِ کار را به خدایی می‌سپارد که آسان کننده‌ی امور است! نه ترسی او را می‌دَرَد، و نه تنهایی احاطه‌اش میکند! دارایی او خدای بالا بلندی است که در انتهای هر راه بندانی برای گشودن جاده‌ای نو، ایستاده به شرط آنکه آنقدر دور نشده باشد که دیگر نبیندش. 🌹@Zanjan_tanhamasir
: «نشستم کنار و دادمش دست خدا» ✍️ماهان هفت ماهه بود! اولین بار اسمش را وقتی یک روزه بود در لیستِ عمل‌های صبحِ اتاق عمل کودکان دیدم! • با یک بیماری مادرزادی بدنیا آمده بود، آن هم از نوع شدیدش که نیاز داشت به چندین مرحله عمل. وقتی آمد دلم را به خودش گره زد بیش از بچه‌های دیگر. و من می‌دانستم این حالت اتفاقی نیست و قرار است نکته‌ای از دریچه‌ی جانِ پاک ماهان به کتاب زندگی من اضافه شود که شد ... • با فاصله‌های متفاوت، هر چند وقت یکبار مهمان ما می‌شد و بخشی از جراحی‌اش انجام می‌گرفت و می‌رفت تا دفعه‌ی بعد. هفت ماهه بود که آخرین بخشِ عملش را باید انجام می‌دادیم و برای همیشه می‌رفت به جنگ زندگی. • یادم نیست از کجا، ولی میدانم از یکی از شهرهای جنوب می‌آمدند تهران، و برای هر عملش کلّی مصیبت و سختی داشتند تا ماهان مرخص شود و برگردند. اما من هرگز ندیدم صورت مادرش کمی اندوه داشته باشد. کمی نگرانی، یا حتی کمی ترس! آنقدر هر بار به صورت این زن، لبخند بود که همان اول‌ها شک کردم نکند واقعاً مادرش نباشد. اما او مادرِ ماهان بود، مادر قوی و قدرتمند ماهان... که شاید بزرگترین سرمایه‌ی ماهان در زمین بود. • بار آخر که باید ماهان را بعد از عمل به آی‌سی‌یو تحویل می‌دادم، مادرش کمی عقب‌تر از پرستار ایستاده بود. خوب می‌شناختمش، و راستش دیگر برایم با بقیه مادرها فرق می‌کرد! محبتی همراه با یک احترام و عزّت فوق‌العاده در قلبم نسبت به او شکل گرفته بود. • ماهان که منتقل شد، جلو آمد و گفت: هربار که آمدم اینجا شما ماهان را از من گرفتید و بردید، و باز شما او را به ما تحویل دادید و من می‌دیدم که بیشتر از من مراقبش هستید، مادرانه بغلش می‌کنید، از شما برای همه‌ی اینها ممنونم. گفتم: این که وظیفه‌ی ماست و غیرِ این باشد مسئولیم. اما یک چیزی در شما، مرا حیرت‌زده کرده است. راستش را بخواهید من مریضِ مثلِ ماهان زیاد داشته‌ام. ولی مادر مثل شما تا الآن ندیده‌ام. ماهان چندین بار مهمان ما بوده و هر بار چندین ساعت زیرِ عمل. تا امروز من شما را حتی یکبار هم نگران و پریشان ندیدم. همیشه لبخند زدید، همیشه عقب‌تر از پرستار و پزشک ایستادید و با نهایتِ اطمینان اجازه دادید کارشان را بکنند. من به عنوان یک مادر که حالِ این لحظه‌های شما را می‌فهمد به شما افتخار می‌کنم. • گفت: ما سالها فرزنددار نمی‌شدیم. هر چه دوا درمان کردیم نشد... ماهان هدیه‌ی خدا بود به ما. من به اصرار نگرفتمش از خدا. از همه جا که ناامید شدم، تازه آرام شدم، نشستم کنار و فقط دعا کردم و بقیه کار را سپردم به خدا. وقتی ماهان آمد به دنیا و بیماری‌اش معلوم شد هم فهمیدم شفایش هم دست آدمها نیست. برای همین نشستم کنار و دادمش دست خدا. هر بار که پرستاری او را نوازش می‌کرد می‌دیدم که خدا دارد نوازشش می‌کند. هر بار که حالش بهتر می‌شد، می‌دیدم که خدا دارد تیمارش می‌کند. من قربان صدقه‌های شما و دلواپسیِ شما را هم برای ماهان، قربان صدقه‌ی خدا می‌دیدم. آدم که خدا را پیِ کارِ بچه‌اش بفرستد، دیگر چه غصه دارد؟ خدا دارد آدمهایِ خودش را، که وقتی نیستی بهتر از تو مراقبِ امانتت باشند. هیچ نداشتم بگویم! دستانش را گرفتم و گفتم : من خدا را شکر میکنم که ما اینجا کارگرانِ خدایِ قدرتمندِ شماییم و خدا ما را برای مراقبت از ماهانِ شما انتخاب کرد. شاید این بالاترین سرمایه‌ی ما باشد در زمین: «کارگریِ خدا» • شاید امروز ماهان پسری ۱۵ ساله یا کمی بیشتر باشد ... ولی خاطره‌ی مادر ماهان ۱۵ سال است که دارد در من به تولید صبر کمک می‌کند! 🌹@Zanjan_tanhamasir
: برای رسیدن باید رفت! ✍️ نشسته بودم در اتاق انتظار، داشتم شیر خوردن نوزادی را تماشا می‌کردم! و لبخند مادرش را که بیش از نوزادش مست این زیباترین اتفاق هستی بود. او صاحب اسم رزّاق خدا بود و شاید نمی‎‌دانست که اینهمه مستی‌اش از شیر دادن، از کدام حقیقت هستی می‌آید. • در همین حین بود که مادری به همراه دختربچه‌ی دوساله‌اش وارد اتاق شد و تا دید نوزادی در آغوش مادرش شیر می‌خورد حواس دخترک را پرت کرد و او را به سمت بیرون راهنمایی کرد و بعد از دقایقی بدون دخترش برگشت! • وارد که شد عذرخواهی کرد و گفت : داریم عادت شیر خوردن را از دخترم می‌گیریم، آنقدر در بحران است و غمگین، که هر صحنه‌ای که او را یاد شیرخوردن می‌اندازد، او را بهم می‌ریزد عجیب! • لبخند زدیم و نشست... و شروع کرد از غصه‌ی خودش حرف زدن! او بیش از دخترکش از این روزهایی که در حال سپری شدن بود، بهم ریخته بود و اشکش بند نمی‌آمد... و من تازه فهمیدم چرا باید شاهد این ماجرا می‌بودم : √ کندن‌ها و گذشتن‌ها خیلی سختند! خیلی... مخصوصاً وقتی که تو باید از آغوشی جدا شوی که از خودت به تو عاشق‌تر است! از خودت به تو مهربان تر است! و این جدا شدنِ ظاهری، برای او سخت‌تر است تا تو! اما سرآغاز یک رسیدنِ جاودانه است. • گاهی کودک فکر میکند مادرش دیگر دوستش ندارد که دیگر بصرف نوشیدن شیر در آغوشش نمی‌کشد! او نمی‌داند که تمام جانِ مادر در این فراق تب کرده است و درد می‌کند. اما این حقیقتِ دنیاست که برای رسیدن باید رفت! و مادر یا پدر کسی است که از خود می‌گذرد تا تو برسی! • کارم تمام شد و راه افتادم به سمت خانه! در میان مکالمه‌ی چند نفر در سالن مترو، فهمیدم چه عصبانی‌اند از رمضان. چقدر دلم میخواست ماجرای آن مادر و کودک را برایشان تعریف کنم. بابا می‌گفت هیچ کس اندازه خدا بنده‌اش را لوس نکرده و اینهمه نعمت را در مدلهای مختلف به پایش نریخته ! حالا همین خدا گفته اینها را بگذار کنار سفره‌ی دیگری برایت چیده‌ام! باید بلندشی از سفره‌ی قبلی تا این سفره به جانت مزّه کند! • و ما چقدر شبیه همان کودک دو ساله‌ از دست خدا عصبانی می‌شویم. کاش به ما گفته بودند «برای هر رسیدنی باید رفت!» آنهم از چیزی که دوستش داری. «جهل» شاید تنها عامل « چراها و گِله‌های » آدمها از همدیگر است! حتی از خدا! برای بزرگ شدن هم باید رفت! باید خود را گذاشت و رفت! به «چرا» که مبتلا شدیم درحقیقت خورده‌ایم به دیوارِ جهلِ درون خودمان! 🌹@Zanjan_tanhamasir
: «او جزو ماست! معرفی لازم ندارد»! ✍ نوجوان که بودم، بعضی از برنامه‌های رادیو برایم جذاب بودند! همیشه برایشان نامه می‌نوشتم و شعرها و نوشته‌هایم را می‌فرستادم. • یک روزی نامه‌ای آمد درِ خانه‌مان و دعوتم کردند بعنوان مهمان برای یکی از همان برنامه‌ها. من که اصلاً انتظارش را نداشتم و نمی‎‌دانستم چرا باید یک نوجوانِ الکی شاعر، را به یک برنامه رادیویی دعوت کنند در یک بُهت همراه با خوشحالی، با مامان در روز تعیین شده رفتم به ساختمان رادیو. • در نگهبانی اسمم را پرسیدند و مامان را نگه داشتند و مرا بسمت استودیوی آن برنامه راهنمایی کردند. وقتی رسیدم آنجا هیچ کس انگار غریبه نبود! همه با یک عالمه مهربانی و یک عالمه عشق جلوی پای من بلند شدند. حتی بعضیها هم آمدند بغلم کردند و من با بُهت نگاهشان می‌کردم. • دعوتم کردند نشستم و بعد از چند دقیقه یک آقایی آمد که یک عااالمه نامه در دستش بود. من آن نامه‌ها را می‌شناختم. همه‌شان را خودم با عشق نوشته بودم و روی پاکت همه‌ی آنها کنار نام آن برنامه یک علامت قلب که دو تا چشم و یک لبخند داشت کشیده بودم. • آن آقا، آقای احمدی بود، نویسنده برنامه که اولین نفری بود که نامه‌های مرا می‌خواند. • آقای احمدی نشست کنارم و گفت: چایت را نمی‌خوری؟ گفتم : چشم. ادامه داد: تلفنی که با تو صحبت می‌کردم خیلی شاد و سرزبان‌دار بودی، چرا الآن اینقدر ساکتی؟ نگاهش کردم و هیچ نگفتم! گفت: اینجا ما یک گروهیم که چند سالیست این برنامه را اداره می‌کنیم! شبیه یک خانواده شده‌ایم دیگر... درواقع باهم داریم زندگی می‌کنیم نه کار! گفتم : من این را بمحض ورود فهمیدم. گفت : دیگر چه فهمیدی؟ این را هم فهمیدی که بعضی مخاطبان هم دیگر برای ما مخاطب حساب نمی‌شوند، و جزو این خانواده‌اند؟ مثلاً تو ..! • انگار خجالت کشیده باشم، یا خوشحال شده باشم، یا کمی بغض کرده باشم، نمیدانم شاید هم همه‌ی اینها باهم... به چشمانش نگاه کردم و گفتم: بله فهمیدم و علّت سکوتم هم همین است! گفت : سکوت ندارد که ... آدمها می‌توانند با جانشان باهم اتحاد برقرار کنند حتی اگر هرگز همدیگر را ندیده باشند. نامه‌های تو آنقدر عشق داشت که من آنرا همیشه در جمع بچه های استودیو می‌خوانم برای همین هم حتی آقای خوشرو که راننده سازمان است تو را خوب می‌شناسد. • آنروز تمام شد و .... شاید ۲۰ سال بعد یکروز در حرم حضرت معصومه سلام‌الله علیها داشتم زیارت‌نامه می‌خواندم که رسیدم به عبارت «عرف الله بیننا و بینکم فی الجنه» خیالم رفت به لحظه‌ای که طبق این فراز، خدا می‌خواهد مرا به حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها معرفی کند. یکهو دلم ریخت ... یاد ورودم به آن استودیو رادیویی و نحوه‌ی برخورد آدمهای آنجا با خودم افتادم. نامه‌‌های من بود که مرا برای آنها شاخص کرده بود! و بقول آقای احمدی جزو خودشان بودم دیگر... • با خودم گفتم : باید تا فرصت زندگی داری آنقدر با قلبت نامه بنویسی برای خانوم... که وقتی خواستند معرفی‌ات کنند، بگوید : او جزو ماست! معرفی لازم ندارد! ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ @zanjan_tanhamasir
: هنوز ما فقط حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها را صاحب عزا می‌دانیم! : آفت‌های عزاداری • این روزها چقدر حرف، برای زدن هست، نمی‌دانم چقدرشان را می‌شود گفت! این روزها هجوم می‌آورند تمام حرفهایی که باید وسط مجالس عزاداری، علِت اصلی همه گریه‌ها باشند! • داشتم با خودم فکر می‌کردم  : همین الآن وسط تمام هیئت‌ها و مجالس عزاداری، که بندِ محکم زمینند به آسمان و هر سال قلبهای مرده‌ی زیادی را احیاء می‌کنند: هزار نیّت و دعا و حاجت، از قلبهای ما می‌گذرد! حق داریم ... کسی را جز این خاندان نداریم، که دست یاری دراز کنیم! یکی زیر مشکلات زندگی کمرش خم شده، و قرضها که روی قرض تلنبار شده، آرامشش را گرفته! یکی از سقوط اخلاقی نوجوان و جوانش هراسان است و نور امید و هدایت میخواهد! یکی بیمار دارد و زیر فشارهای مریض‌داری برای شفای بیمارش دعا می‌کند! • داشتم با خودم فکر می‌کردم: ۱۴ قرن است ما مفتخریم به عزاء. عزایی که آب حیات است در رگهای انسانیِ ما. عزایی که انسانیت را زنده نگه داشته! ولی نتوانسته این درک را همه‌گیر کند، که هر چه می‌کِشیم از همین عاشوراست که قرن‌هاست برایش رخت عزا به تن میکنیم. • هنوز فقط حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها را صاحب عزا می‌دانیم؛ در حالی که صاحب عزای اصلی خودِ ماییم!  که امروز مجبوریم بنشینیم و برای چیزهایی نگران باشیم که اگر دنیا صاحب داشت، اگر مسیر درست را طی می‌کرد، این مشکلات نبود که گلوی ما را سفت بگیرد و بفشارد. جهان در تمدن خویش به فنا رسیده است و نیاز به تمدنی دارد که صفر و صدش درست چیده شده باشد ! همان تمدنی که امام حسین علیه‌السلام حذف شد، تا این تمدن جهان را نگیرد! تمدنی که انسان را می‌بیند، نه این زن و مرد را، و صفر و صدش را بر مبنای نگاه خدا به این انسان می‌چیند. • وسط هیئتها نشسته‌ایم، و نمی‌دانیم اگر تمدن حاکم بر جهان، تمدن امام معصوم می‌بود قطعا صفر و صدش معصومانه چیده میشد، یعنی همانطور که خدا می‌خواست، و اینگونه فقر در تمام ابعادش ما را به ستوه نمی‌آورد: ـ فقر در اقتصاد ـ فقر در فرهنگ و اخلاق ـ فقر در سلامت ـ فقر در .... ما به فقر رسیدیم، چون منبع این تمدن را داشتیم و نفهمیدیم چگونه باید دنیایمان را بر اساس آن اداره کنیم. • این تمدن، در جهان، بزودی براحتی فراگیر می‌شود زیرا : ـ تمدن جهان به نهایت سقوطش رسیده، ـ و خستگی بشر برای درک یک زندگی آرام، آخرین روزهای بلوغ خود را طی میکند! ✘ کاش هیئتها همه می‌دانستند: یک هیئت، آنجا گلِ آخر را میزند که عزادارانش به این اداراک برسند اگر همین الآن دغدغه‌ی نام و  نان و سلامتی و ... دارند یعنی صاحب عزا آنهایند! و باید برای تمدنی انسانی، که دغدغه‌ها هم در آن انسانی‌اند، تلاش کنند. برای حاکم کردن آخرین متخصص معصوم که صفر و صد تمدنش را معصومانه ببندد تا «عدالت» ساده ترین خروجی این تمدن باشد.مبانی انسان‌شناسی در تمدن نوین الهی @ostad_shojae